tgoop.com/SaeedSedghi_ir/1707
Last Update:
فرض کنید گوشه دنج خیابانی پٌر رفت و آمد، مشغول تماشای ازدحام آدمها، ایستاده یا نشستهاید. حالا تصور کنید صدایی بیخ گوشهایتان آدمها را تک به تک به یک قصه تبدیل کند: این مرد را میبینی؟ درد عجیبی تو تناش دارد که اماناش را بریده، جرات دکتر رفتن و آزمایش و تشخیص علت دردها را ندارد و به مشت مشت قرصهای مسکن پناه برده. آن یکی را میبینی؟ گرفتاری مهمی در زندگیاش دارد و چند روزی است حال خوبی ندارد و نمیداند برای رفع آن گرفتاری باید به چه کسی یا چه چیزی پناه ببرد. آن یکی را، آرزوهای عجیبی توی سرش غوغا میکند و قرار است تصمیم مهمی برای زندگیاش بگیرد و...
آدمها اینگونه است که از حالت تودهای درهم و پراکنده، هر کدامشان به یک روایت مستقل تبدیل میشوند. موجوداتی که در جهان مختص به خودشان شخصیت محوری یک قصهاند. هر کدامشان را به حرف بگیری، موضوع جذاب یک رمان یا داستان خواندنی یا فیلمی دیدنی از بطن زندگیشان بیرون خواهد آمد. اما سرنوشتی شاید ظالمانه در انتظار این جمعیت کثیر مانده است: در گمنامی زیستن و در سکوتی که تنها عدهی معدودی از نزدیکان متوجهاش خواهند شد از صحنه خارج شدن! متن تاریخ را اگر ببینیم، اکثریت غالب انسانهایی که زیستهاند به حاشیههای سفید تاریخ تعلق خواهند داشت، به گورستان فراموشی. به آن نقطهای که هیچ ردی از وجود و عدمشان در آن راهی ندارد. به حضوری موقتی در آمار و سرشماریها فقط. به بودن در قالب یک عدد با تاریخ مصرفی موقت!
آن طیف گسترده بیصدایان و تجربهی زیستهشان گاهی به طرز حیرتانگیزی الهام بخش و گاهی به شدت رنجآور و دردناک است. گاهی همان انسان تودههای در هم تنیدهی یک ازدحام شهری، چیزهایی با خود دارند که انسان را تکان میدهد.
اما این روایتهای بر زبان نیامده، این تجربههای زیسته و این جهان یکه و تکرارناپذیر هستی یک انسان را کجا میتوان شنید؟ کجا این انسان در حاشیههای سفید تاریخ میتواند عمیقترین جنبههای خودش را ابزار کند؟ در دوران معاصر شاید بهترین جا یا دستکم یکی از بهترین جاها برای چنین منظوری اتاق یک روانشناس یا مشاورباشد. انسانی که در لحظات سخت زندگی خودش، دردمندانه پی کسی میرود تا با گفتن و شنیدن، از رنجها و دردهای زندگیاش پرده بردارد. گویی اتاق مشاوره یا درمان همانجایی است که انسان بیصدا، امکان و فضایی برای بازگویی داستان خودش پیدا میکند. انسانی معمولی در یک زندگی معمولی وارد اتاق میشود، با غریبهای در نقش یک مشاور یا درمانگر وارد گفتگو میشود و در آن موقعیت خاص است که روایتی ناگفته، به قصهای شکل گرفته تبدیل میشود. اتفاق عجیبی است. اتفاقی که شاید دارد برای اولینبار در زندگی مراجع رخ میدهد.
"نه فقط یک آغوش ساده" روایت واقعی یکی از همان انسانهای بیصداست. همانهایی که چیزهایی زیسته و از سرگذراندهاند که بیشتر به یک رمان سوزناک شبیه است تا یک واقعیت زیسته شده. چیزهایی که در ادامه میخوانید گوشهای از زیستن در خانوادهای سرد و کمعاطفه است. محرومیت عمیق عاطفی راوی، خبر از غیاب حسی و هیجانی پدر و مادری دارند که در عین بودنشان، غایباند و حضور ندارند. روایت تکان دهندهای است. از همانهای که شاید فقط در اتاق یک روانشناس گفته و شنیده شوند.
نه فقط یک آغوش ساده
وقتی توپ سنگین بسکتبال سمتام پرتاب شد، حواسام نبود که ممکن است چه چیزی در درونام و شاید در کل زندگیام تغییر کند. درست مثل لحظههای قبل از نزدیک شدن توپ به سمت صورتام که حواسمام به جریان بازی نبود.
صبح یک روز به نسبت سرد پاییزی است. معلم ورزش عادت دارد زنگهای تفریح را هم به زنگ ورزش گره بزند. حضور تماشاگرها کنار زمین، بازیشان را گرمتر خواهد کرد. کنار تیرک سبد بسکتبال ایستادهام. علاقهای به این بازی و هیچ بازی و ورزش دیگری ندارم. اما از پرسه زدن بیهدف در حیاط مدرسه و یا گوشهای کِز کردن و به اطراف زل زدن انتخاب بهتری است. چیزی از قوانین بازی نمیدانم و حتا علت آن همه تحرک و لذتی که بازیکنها و بعضی از تماشاگرها میبرند را هم درک نمیکنم و بیشتر از همه شور و اشتیاقی که معلم ورزش دارد به نظرم عجیب میرسد. من آدم منزوی و گوشهگیری هستم. هیچ دوستی ندارم. رغبتی هم برای برقراری ارتباط احساس نمیکنم. صدای همهمهی بازی رفته است به پسزمینه خیالات و تصوراتم. باز خیره ماندهام. اولین زنگ ورزش سال تحصیلی، وقتی معلم داشت رشتههای ورزشی را یادداشت میکرد، در جواباش گفته بودم: شطرنج. به گمانام صدای پوزخند چند نفر از همکلاسیها را از پشت سرم شنیده بودم. شطرنج که ورزش محسوب نمیشود، میشود؟ با این همه هیچ نفر دومی برای این رشته پیدا نشده بود و زنگهای ورزش هم شده بود چیزی شبیه به زنگهای تفری ملالآور.
BY گاهنوشتهها | سعید صدقی
Share with your friend now:
tgoop.com/SaeedSedghi_ir/1707