این نشست در بستر zoom و ساعت ۶.۱۵ صبح جمعه به وقت ایران برگزار خواهد شد.
https://us02web.zoom.us/j/7191919197
https://us02web.zoom.us/j/7191919197
چند سالی میشود که شبها رمان میخوانم. قصد یادگرفتن ندارم، قصد ندارم شبها بروم سراغ کتابهایی که «باید بخوانم». دلم میخواهد آخرین لحظههای بیداری را صرف متنهایی کنم که «دلم میخواهد بخوانم». اما مدتی است باید یاد بگیرم و جز همین دو سه ساعت آخر شب، وقتی برای یادگرفتن ندارم.
با این همه دلم برای جهان رمانها تنگ شده بود. برای همین دلم میخواست چیزی بخوانم که تمام این چند وقت دوری از رمان خواندن را بشورد و ببرد. و رفتم سراغ جنت وینترسون. دوست ناشناختهای که از علاقهام به جولین بارنز فهمیده بود پیشنهادش کرد. «اشتیاق» را خواندم. برای شروع بد نبود. اما همان دوست ناشناخته پیشنهاد داده بود نوشتههای روی تن را حتما بخوانم. و من هم رفتم سراغش.
«چرا معیار اندازهگیری عشق، فقدان است؟» چه شروعی! پیشترها جایی خوانده بودم که رماننویسها برای چند خط و چند صفحه ابتدایی کارهایشان بیشتر از تمام اثر وقت میگذارند. و وینترسون با همین یک جمله به هدف زده بود. رمان از آن متنهایی بود که صرفا به مدت خواندنش قانع نمیشد و بعد بسته شدن کتاب، با درون آدمی ادامه پیدا میکرد.
قصه عجیبی است. و چه راوی عجیبی دارد. مرد است یا زن؟ معلوم نیست. رمان در جهان ذهن او میگذرد. در جهان آشفته کسی که حتا اسمش هم مجهول میماند. راوی یک عیاش و ولنگار است. موجودی که مدتها تن به لذت و هوس میدهد و جایی بند نمیماند. از همانهایی است که رابطه و آدمها را برای مصرف خودشان میخواهند فقط. اما ... همه قصهها از همین اما به بعد است که کارشان شروع میشود. راوی گرفتار عشق زنی میشود که قرار است انقلابی در وجود او ایجاد کند.
راوی گرفتار عشق زنی متاهل میشود. به عنصر نامطلوب مردی دیگر تبدیل میشود. و زنی را پیدا میکند که در عین ممنوعه بودن رابطهشان، شبیه آتشی مقدس تمام جان او را تطهیر میکند.
اما این رمان درباره عشق نیست فقط. بیشتر درباره فقدان است. درباره فقدانی که انگار بهترین معرف عشق است. آدمها در نبود چیزی پی به وجود آن میبرند. عین کلیشهی قدر سلامتی را موقع مریضی دانستن است.
و قسمت زیادی از رمان در دوران آشوب فقدان راوی میگذرد. آشوبی که گاه بوی جنون میگیرد. راوی در دوران فقدان، معشوقهی خودش را توی جهان ذهن و درون خودش بازآفرینی میکند. و ...
چه متن درخشانی. چه لحن شاعرانه و جذابی. وینترسن ساختارشکنی دوست داشتنی است. خط به خط توصیف فقدانش توی وجود آدمی لانه میکند.
با خودتان مهربان باشید و این رمان را به چند شب از زندگیتان هدیه کنید. چنان که من کردم.
با این همه دلم برای جهان رمانها تنگ شده بود. برای همین دلم میخواست چیزی بخوانم که تمام این چند وقت دوری از رمان خواندن را بشورد و ببرد. و رفتم سراغ جنت وینترسون. دوست ناشناختهای که از علاقهام به جولین بارنز فهمیده بود پیشنهادش کرد. «اشتیاق» را خواندم. برای شروع بد نبود. اما همان دوست ناشناخته پیشنهاد داده بود نوشتههای روی تن را حتما بخوانم. و من هم رفتم سراغش.
«چرا معیار اندازهگیری عشق، فقدان است؟» چه شروعی! پیشترها جایی خوانده بودم که رماننویسها برای چند خط و چند صفحه ابتدایی کارهایشان بیشتر از تمام اثر وقت میگذارند. و وینترسون با همین یک جمله به هدف زده بود. رمان از آن متنهایی بود که صرفا به مدت خواندنش قانع نمیشد و بعد بسته شدن کتاب، با درون آدمی ادامه پیدا میکرد.
قصه عجیبی است. و چه راوی عجیبی دارد. مرد است یا زن؟ معلوم نیست. رمان در جهان ذهن او میگذرد. در جهان آشفته کسی که حتا اسمش هم مجهول میماند. راوی یک عیاش و ولنگار است. موجودی که مدتها تن به لذت و هوس میدهد و جایی بند نمیماند. از همانهایی است که رابطه و آدمها را برای مصرف خودشان میخواهند فقط. اما ... همه قصهها از همین اما به بعد است که کارشان شروع میشود. راوی گرفتار عشق زنی میشود که قرار است انقلابی در وجود او ایجاد کند.
راوی گرفتار عشق زنی متاهل میشود. به عنصر نامطلوب مردی دیگر تبدیل میشود. و زنی را پیدا میکند که در عین ممنوعه بودن رابطهشان، شبیه آتشی مقدس تمام جان او را تطهیر میکند.
اما این رمان درباره عشق نیست فقط. بیشتر درباره فقدان است. درباره فقدانی که انگار بهترین معرف عشق است. آدمها در نبود چیزی پی به وجود آن میبرند. عین کلیشهی قدر سلامتی را موقع مریضی دانستن است.
و قسمت زیادی از رمان در دوران آشوب فقدان راوی میگذرد. آشوبی که گاه بوی جنون میگیرد. راوی در دوران فقدان، معشوقهی خودش را توی جهان ذهن و درون خودش بازآفرینی میکند. و ...
چه متن درخشانی. چه لحن شاعرانه و جذابی. وینترسن ساختارشکنی دوست داشتنی است. خط به خط توصیف فقدانش توی وجود آدمی لانه میکند.
با خودتان مهربان باشید و این رمان را به چند شب از زندگیتان هدیه کنید. چنان که من کردم.
دارم خودم را تماشا میکنم. با سر تراشیدهی دوران سربازی. با جلد دوم کمدی الهی دانته، توی خانه یکی از خواهرانم به تنهایی مهمانام. شب همانجا میمانم و قسمتهای پایانی برزخ دانته را دست گرفتهام. راوی پس از عبور از جهنم، در انتهای برزخ، ویرژیل ِ خردمند و راهنما را رها میکند و عشق دوران کودکیاش بئاتریس را در انتهای برزخ مییابد. بئاتریس جوان مرگ شده در جهان واقعیت، در انتهای برزخ منتظر دانته است تا او را به بهشت راهنمایی کند. عشق جایگزین خرد خواهد شد.
دارم خودم را تماشا میکنم. ۱۹ سال دارم. به پهنای صورت اشک میریزم. اشکها را کنار میزنم تا خطوط قابل خواندن باشند. و حالا که از پس نزدیک به گذشتن ۲۰ سال به آن شب نگاه میکنم، چیزی از توصیفهای دانته یادم نمیآید. جز آن احساس عمیق. جز آن هقهق پسری با سر تراشیده و کتاب قطوری به دست، در نیمههای شب.
اینها را امبرتو اکو با رمان «شعلههای مرموز ملکه لوآنا» بیدار کردهاند. رمان درباره فراموشی و به یاد آوردن است. درباره پیرمردی است که چشم در بیمارستانی باز میکند و با یک واقعیت هولناک مواجه میشود: او دیگر خاطرهای ندارد. خاطرات با هجوم سکتهی مغزی از مخزن حافظه گریختهاند.
میگویند نامش جامباتیستا بودونی است. او را به اختصار یامبو صدا میکنند. زنی به نام پائولا دارد. دو دختر و سه نوه هم. دلال کتابهای عتیقه و قیمتی است. اما قهرمان و راوی اول هیچ از این چیزها یادش نیست. یادش نیست مهربان بوده یا متکبر، وفادار بوده یا هرجایی. یامبو خودش را به صورت آدمی رها شده در میان مهای غلیظ از فراموشی مییابد. مهای که نمیگذارد چیزها را در درون حافظهاش ببیند.
حافظهی کاغذیاش اما خوب کار میکند. چیزهای زیادی را که خوانده و یاد گرفته. و حالا شبیه دانتهی سرگردان در دوزخ و برزخ، سرگردان یافتن خاطرات خودش میشود. میان آن تل عظیم فراموشی، به کشف عجیبی میرسد: او هم شبیه دانته بئاتریسی دارد. دختر شانزده سالهای که در دوران مدرسه عاشقش میشود.او کجاست؟ نمیداند. صورتاش چه شکلی است؟ هیچ چیزی از مه فراموشی بیرون نمیآید. اسمش؟ لیلا است. این را دوست صمیمی و قدیمیاش میگوید. لیلا هم جوانمرگ شده، این را هم دوست صمیمیاش با احتیاط میگوید. و او سرگردان در درون این مه، بدون ویرژیل راهنما، به سراغ کتابها میرود. کتابهای خانه پدربزرگ در روستا. و در تمام مدت دنبال ردپای لیلاست.
و حادثه دوم اتفاق میافتد. یامبو سکتهی دومی را هم تجربه میکند و به کما میرود. در آن ته مانده هوشیاری اما خاطرات برمیگردند. اما یک چیز همچنان با سماجتی تمام، از بازگشت به حافظه تن میزند: صورت لیلا. لیلا در آن برزخ چهره ندارد. و یامبو، بیچهرهی لیلا در خاطرات، به دانتهی سرگردان در انتهای برزخی میماند که حالا ویرژیل ترکاش کرده و بئاتریس به سراغش نخواهد آمد!
دارم خودم را تماشا میکنم. ۱۹ سال دارم. به پهنای صورت اشک میریزم. اشکها را کنار میزنم تا خطوط قابل خواندن باشند. و حالا که از پس نزدیک به گذشتن ۲۰ سال به آن شب نگاه میکنم، چیزی از توصیفهای دانته یادم نمیآید. جز آن احساس عمیق. جز آن هقهق پسری با سر تراشیده و کتاب قطوری به دست، در نیمههای شب.
اینها را امبرتو اکو با رمان «شعلههای مرموز ملکه لوآنا» بیدار کردهاند. رمان درباره فراموشی و به یاد آوردن است. درباره پیرمردی است که چشم در بیمارستانی باز میکند و با یک واقعیت هولناک مواجه میشود: او دیگر خاطرهای ندارد. خاطرات با هجوم سکتهی مغزی از مخزن حافظه گریختهاند.
میگویند نامش جامباتیستا بودونی است. او را به اختصار یامبو صدا میکنند. زنی به نام پائولا دارد. دو دختر و سه نوه هم. دلال کتابهای عتیقه و قیمتی است. اما قهرمان و راوی اول هیچ از این چیزها یادش نیست. یادش نیست مهربان بوده یا متکبر، وفادار بوده یا هرجایی. یامبو خودش را به صورت آدمی رها شده در میان مهای غلیظ از فراموشی مییابد. مهای که نمیگذارد چیزها را در درون حافظهاش ببیند.
حافظهی کاغذیاش اما خوب کار میکند. چیزهای زیادی را که خوانده و یاد گرفته. و حالا شبیه دانتهی سرگردان در دوزخ و برزخ، سرگردان یافتن خاطرات خودش میشود. میان آن تل عظیم فراموشی، به کشف عجیبی میرسد: او هم شبیه دانته بئاتریسی دارد. دختر شانزده سالهای که در دوران مدرسه عاشقش میشود.او کجاست؟ نمیداند. صورتاش چه شکلی است؟ هیچ چیزی از مه فراموشی بیرون نمیآید. اسمش؟ لیلا است. این را دوست صمیمی و قدیمیاش میگوید. لیلا هم جوانمرگ شده، این را هم دوست صمیمیاش با احتیاط میگوید. و او سرگردان در درون این مه، بدون ویرژیل راهنما، به سراغ کتابها میرود. کتابهای خانه پدربزرگ در روستا. و در تمام مدت دنبال ردپای لیلاست.
و حادثه دوم اتفاق میافتد. یامبو سکتهی دومی را هم تجربه میکند و به کما میرود. در آن ته مانده هوشیاری اما خاطرات برمیگردند. اما یک چیز همچنان با سماجتی تمام، از بازگشت به حافظه تن میزند: صورت لیلا. لیلا در آن برزخ چهره ندارد. و یامبو، بیچهرهی لیلا در خاطرات، به دانتهی سرگردان در انتهای برزخی میماند که حالا ویرژیل ترکاش کرده و بئاتریس به سراغش نخواهد آمد!
لینک مطالعه مرور رمان شعلههای مرموز ملکه لوانا اثر امبرتو اکو در هممیهن آنلاین:
https://hammihanonline.ir/fa/tiny/news-16167
https://hammihanonline.ir/fa/tiny/news-16167
Audio
Talangor 05/16/2024
- رواندرمانی چگونه اثر میکند؟
به دعوت گروه تلنگر ایرانیان کالیفرنیا
- رواندرمانی چگونه اثر میکند؟
به دعوت گروه تلنگر ایرانیان کالیفرنیا
«بله، از روزنامه عمیقاً بیزارم، بیزارم از هر چیز زودگذر و ناپایدار، بیزارم از چیزی که الان مهم است و فردا نه...» نوشتن معرفی برای اثر مردی که از روزنامه متنفر بود آنهم در یک روزنامه، کمی عجیب به نظر خواهد رسید! شاید مفهوم روزنامه که امروز در ذهن ما شکل گرفته، با چیزی که فلوبر حین نوشتن جملههای بالا در سال 1846 به آن اشاره داشت فرق کرده باشد. اما جهانی که آنهمه از آن دلزده و شاکی بود با جهان فعلی چقدر متفاوت میشد؟ اگر فلوبر اینروزها میزیست چه نسبتی با وضعیت حاکم بر دنیا میداشت؟ بله، احتمالا به همان مسیری میرفت که در شبی از شبهای سپتامبر 1846 به لوییز کولهی محبوباش راجع به آن نوشته بود: «...دیگر خیلی وقت است که به این نتیجه رسیدهام که برای آسوده زیستن باید تنها زندگی کنی و درزهای پنجرهات را بگیری تا نکند هوای دنیا به تو برسد.» البته در دنیای فعلی شاید سوای این در به روی دنیا بستن، لازم میشد گوشی هوشمند و مودم اینترنت را هم از پنجره به بیرون پرتاب میکرد! فلوبر به شدت از دنیا دلزده بود. با آن هیکل درشت و سبیلهای خوشفرم و چشمهای نافذ، از خلال درز پنجرههای کلبهاش به ملال دنیا نگاه میکرد و احساس غریبگی را با چند دوست همفکر و همچراغ تخفیف میداد. و تمام این غربت و ملال دایم را توی آثارش میریخت. آثاری که از پس گذر زمانی طولانی، هنوز هم برای انسانهای ملالتزده و غریبه با اوضاع جهان، سخت آشنا و خودمانی میرسند. انگار چیزی از فلوبر و جهانش، به شدت به کام ما و جهان فعلیمان خوش میآید. همان ابتذال و پوچی و گرفتار بلاهت بودن انگار از گذر فرانسه اواسط قرن 19 تا به همین دوران ادامه یافته و دوام آورده است.
و خواندن نامههایش. خواندن نوشتههایی شاید بیتکلف از تفکرات روزمرهی خالق مادام بواری، تربیت احساسات و سالامبو. نامههای نویسندهای به عظمت فلوبربه این میماند که از درزهای یکی از پنجرههای خانهی روستاییاش به تو بخزی، توی یادداشتهای اثر در حال نوشتنش که قرار است پس از انتشار پایش را به دادگاه باز کند، سرک بکشی و از جوانب پنهانی آثارش مطلع شوی. اصلا شبیه به گوشهای از زندگی او مخفی شدن و در احوال روزمره او سرک کشیدن است. و شاید هم راهی برای تفسیر بهتر و فهمی زندگینامهای از متن آثار سراغشان میروند.
اما نامههای گوستاو فلوبر در عین همه این موهبتها، مزیت بزرگ دیگری هم دارد: نویسندهای که به طرزی به شدت وسواسی درگیر سبک و فرم و قالب اثر بود و گاهی مدتهای طولانی را صرف پیدا کردن نامی مناسب برای یکی از شخصیتهایش میکرد که به لحاظ وزن و آهنگ با هارمونی متن بخواند، اگر قرار بود رها و آزاد بنویسد، چه چیزی از او به جای میماند؟ بله، متنی خودمانی، بیتکلف و شاید آزمون و خطایی تازه برای شیوههای جدیدی از خلق کلمات. نامههای فلوبر بیشک از این منظر یکی دیگر از جنبههای نبوغ ادبی او را برملا میسازند. مردی را تصور کنید که از عملکرد یک هفته خودش احساس رضایت میکرد چرا که توانسته بود یک صفحه بنویسد، و حالا از آن تلاش جانکاهش، به نوشتن نامه پناه میبرد. نامهها شاید آخرین حلقههای اتصال او به جهانی بودند که هیچ میانهی خوبی با آن نداشت.
فلوبر بدون تردید یکی از چند معدود نویسندهای است که جهان ادبیات و شاید هم اندیشهی بشری را به قبل و بعد از خودش تقسیم میکند. و خواندن نامههایش که به گمان نویسنده بزرگ دیگری چون بارگاس یوسا، خودشان آثار هنری قابل اعتنا و مهمیاند. یوسا در کتاب عیش مدام که یکسره به شیفتگیاش به خالق مادام بوواری اختصاص داده، جایی درباره نامهها و مکتوبات فلوبر مینویسد: « فکر میکنم مکاتبات فلوبر، جدا از این که به ما امکان میدهد گام به گام آن زندگی دشوار و پر شر و شور را پی بگیریم و جدا از هیجانی که معتادان فلوبر در ردگیری روزبهروز جریان تکوین شکوهمند کارهای او به قلم خود نویسنده احساس میکنند و نیز کشف دست اول این که خواندههای او، بدآیندهای او و ناکامیهای او چه بوده و رسیدن به تجربهای بدیع، یعنی درهم شکستن موانع زمان و مکان و ورود به حلقهی نزدیکترین یاران و شاهدان زندگی تو (دوکان، بوییه، لوییز، ژرژ ساند) باری، جدا از همه اینها، بهترین مونس برای نویسندهی نوپا و با استعداد است و بهترین سرمشقی که نویسندهی جوان میتواند در آغاز راهی که برگزیده از آن سود جوید.»خواندن گزیدهی این نامهها که با بازبینی و ویرایش رنه دشارم و ترجمهی ساناز ساعی دیباور، بیشک همان ویژگیای را دارد که بارگاس یوسا پس ازخواندن سیزده جلد مکاتبات فلوبر آن را با یک واژه توصیف کرد: «شورانگیز»
و خواندن نامههایش. خواندن نوشتههایی شاید بیتکلف از تفکرات روزمرهی خالق مادام بواری، تربیت احساسات و سالامبو. نامههای نویسندهای به عظمت فلوبربه این میماند که از درزهای یکی از پنجرههای خانهی روستاییاش به تو بخزی، توی یادداشتهای اثر در حال نوشتنش که قرار است پس از انتشار پایش را به دادگاه باز کند، سرک بکشی و از جوانب پنهانی آثارش مطلع شوی. اصلا شبیه به گوشهای از زندگی او مخفی شدن و در احوال روزمره او سرک کشیدن است. و شاید هم راهی برای تفسیر بهتر و فهمی زندگینامهای از متن آثار سراغشان میروند.
اما نامههای گوستاو فلوبر در عین همه این موهبتها، مزیت بزرگ دیگری هم دارد: نویسندهای که به طرزی به شدت وسواسی درگیر سبک و فرم و قالب اثر بود و گاهی مدتهای طولانی را صرف پیدا کردن نامی مناسب برای یکی از شخصیتهایش میکرد که به لحاظ وزن و آهنگ با هارمونی متن بخواند، اگر قرار بود رها و آزاد بنویسد، چه چیزی از او به جای میماند؟ بله، متنی خودمانی، بیتکلف و شاید آزمون و خطایی تازه برای شیوههای جدیدی از خلق کلمات. نامههای فلوبر بیشک از این منظر یکی دیگر از جنبههای نبوغ ادبی او را برملا میسازند. مردی را تصور کنید که از عملکرد یک هفته خودش احساس رضایت میکرد چرا که توانسته بود یک صفحه بنویسد، و حالا از آن تلاش جانکاهش، به نوشتن نامه پناه میبرد. نامهها شاید آخرین حلقههای اتصال او به جهانی بودند که هیچ میانهی خوبی با آن نداشت.
فلوبر بدون تردید یکی از چند معدود نویسندهای است که جهان ادبیات و شاید هم اندیشهی بشری را به قبل و بعد از خودش تقسیم میکند. و خواندن نامههایش که به گمان نویسنده بزرگ دیگری چون بارگاس یوسا، خودشان آثار هنری قابل اعتنا و مهمیاند. یوسا در کتاب عیش مدام که یکسره به شیفتگیاش به خالق مادام بوواری اختصاص داده، جایی درباره نامهها و مکتوبات فلوبر مینویسد: « فکر میکنم مکاتبات فلوبر، جدا از این که به ما امکان میدهد گام به گام آن زندگی دشوار و پر شر و شور را پی بگیریم و جدا از هیجانی که معتادان فلوبر در ردگیری روزبهروز جریان تکوین شکوهمند کارهای او به قلم خود نویسنده احساس میکنند و نیز کشف دست اول این که خواندههای او، بدآیندهای او و ناکامیهای او چه بوده و رسیدن به تجربهای بدیع، یعنی درهم شکستن موانع زمان و مکان و ورود به حلقهی نزدیکترین یاران و شاهدان زندگی تو (دوکان، بوییه، لوییز، ژرژ ساند) باری، جدا از همه اینها، بهترین مونس برای نویسندهی نوپا و با استعداد است و بهترین سرمشقی که نویسندهی جوان میتواند در آغاز راهی که برگزیده از آن سود جوید.»خواندن گزیدهی این نامهها که با بازبینی و ویرایش رنه دشارم و ترجمهی ساناز ساعی دیباور، بیشک همان ویژگیای را دارد که بارگاس یوسا پس ازخواندن سیزده جلد مکاتبات فلوبر آن را با یک واژه توصیف کرد: «شورانگیز»
Martha Argerich & Pablo Galdo play Fantasy in F minor by Schubert
managementcen
فانتزی در F مینور برای پیانو چهاردست D.940 op103
اثر فرانتس شوبرت
با اجرای مارتا آگریچ و پابلو گالدو
شوبرت این اثر را در آخرین سال زندگیاش در سال ۱۸۲۸ خلق کرد و آن را به عشق یک طرفهاش کارولین استرهازی نجیبزادهی مجارستانی تقدیم کرد. اثر پس از مرگ او منتشر شد و یکی از مهمترین آثار شوبرت برای پیانو است.
اثر فرانتس شوبرت
با اجرای مارتا آگریچ و پابلو گالدو
شوبرت این اثر را در آخرین سال زندگیاش در سال ۱۸۲۸ خلق کرد و آن را به عشق یک طرفهاش کارولین استرهازی نجیبزادهی مجارستانی تقدیم کرد. اثر پس از مرگ او منتشر شد و یکی از مهمترین آثار شوبرت برای پیانو است.
نیلای سه یا چهار سال بیشتر ندارد. ظهر یک روز پاییزی است. از سر و کول من بالا میرود. با شیطنت توی بغلام مینشیند. چیزی اما این وسط درست پیش نمیرود. کلافهام و دل و دماغ لازم را ندارم. با خندههای قشنگش تلاش میکند بازی ابداعیمان دکمهبازی را شروع کنیم. او باید قسمتی از صورتم را مثل فشار دادن دکمهای لمس کند و من باید قلقلکش بدهم. چیزی درست پیش نمیرود. دستهایم توان کافی ندارند. میخواهم بلندش کنم و بگذارمش زمین. کلافهام. اما دستانم یاری نمیکنند. از این احساس ناتوانی و بیحوصلگی، غم شدیدی تمام وجودم را چنگ میزند. اشک میریزم. نیلای متوجه میشود. با دستهای کوچکش اشکهایم را پاک میکند.
افسردگی است. دارد آرام آرام به جانم نفوذ میکند. بغض کردنها و تمایل به گریه، احساس کلافگی و ملال شدید، انرژی بدنی خیلی پایین، افکار پریشان و تاریک... فردای همان روز به روانپزشک مراجعه میکنم و اولین دوز سیتالوپرام را شروع میکنم. اما باید چیز بیشتری هم باشد. شروع میکنم به حرف زدن با خودم. گفتگوهایی توام با همدلی. از همه چیزهایی که در این سالها از روانشناسی خواندن یاد گرفتهام را به مدد میگیرم. به لیس زدن یک گربه، روی جای زخم خودش میماند. افاقه میکند. ازش عبور میکنم.
این اولین مواجهه من با اختلال افسردگی نبود. آخرینش هم شاید نباشد. انگار در مقاطعی از زندگی باید منتظرش باشم. شاید همین تجربه چندباره مبتلا شدن به افسردگی شوق بیشتری به درمانگر شدن در من ایجاد کرده باشد. شاید همین تجربهی زیسته است که توان درک و همدلی با مراجعینم را بیشتر کرده.
به این تصویر در تمام مدت خواندن کتاب مارشا لینهان فکر کردهام. به تصویر اشکهای آن روزم مقابل دختر سه یا چهار سالهام. در برابر داستان زندگی هولناک ِ لینهان چیزی نیست اصلا. اما هر کسی داستان خودش را دارد.
«ساختن زندگی که ارزش زیستن دارد» قصهی ورود و خروج به جهنم است. جهنمی که یکی از بزرگترین درمانگران حال حاضر جهان آن را تجربه کرده و زیسته. دختری که در ۱۶ سالگی به مدت دو سال در بیمارستان روانی بستری میشود. در آن مدت به دفعات به خودجرحی و خودسوزی پرداخته، چندباری از روی میز عمدا با سر به سمت زمین شیرجه زده و تمایل شدیدی به خودکشی داشته. قصه دختری که در تاریکترین لحظات زندگیاش با خدایش عهدی میبیند: خودم را این جهنم بیرون میکشم و به دیگران هم کمک میکنم از جهنمشان بیرون بیایند.
و موفق میشود. سالها بعد در کسوت دکتر روانشناس به همان بیمارستان روانی برمیگردد تا برای حاضرین درباره زندگی خودش و تولد رفتار درمانی دیالکتیکی سخنرانی کند. او مبدع روشی با بیشترین پشتوانه پژوهشی در درمان اختلال شخصیت مرزی و کاهش گرایش به خودکشی در بیماریهای مختلف روانی است.
کتاب روایت دست اولی از امید و مبارزه و اراده است. کتابی که نه فقط همه درمانگران لازم است بخوانند، که هر مخاطب عام هم از خواندنش لذت خواهد بود. کتابی که میتواند موضع «درمانگر - مراجع» یا «پزشک - بیمار» را به موضع «انسان - انسان» نزدیک کند. در دو جای کتاب لینهان شعری از ریلکه را خطاب به همه درمانگران استفاده میکند:
باور نکنید کسی که درصدد تسلای شماست
در میان کلمات ساده و آرامی که گاهی تسکینتان میدهد
زندگی آرام و بیدردسری دارد.
زندگی او نیز پُر از سختی و اندوه است ...
اگر چنین نبود
این کلمات تسلیبخش هرگز به ذهنش نمیرسیدند.
افسردگی است. دارد آرام آرام به جانم نفوذ میکند. بغض کردنها و تمایل به گریه، احساس کلافگی و ملال شدید، انرژی بدنی خیلی پایین، افکار پریشان و تاریک... فردای همان روز به روانپزشک مراجعه میکنم و اولین دوز سیتالوپرام را شروع میکنم. اما باید چیز بیشتری هم باشد. شروع میکنم به حرف زدن با خودم. گفتگوهایی توام با همدلی. از همه چیزهایی که در این سالها از روانشناسی خواندن یاد گرفتهام را به مدد میگیرم. به لیس زدن یک گربه، روی جای زخم خودش میماند. افاقه میکند. ازش عبور میکنم.
این اولین مواجهه من با اختلال افسردگی نبود. آخرینش هم شاید نباشد. انگار در مقاطعی از زندگی باید منتظرش باشم. شاید همین تجربه چندباره مبتلا شدن به افسردگی شوق بیشتری به درمانگر شدن در من ایجاد کرده باشد. شاید همین تجربهی زیسته است که توان درک و همدلی با مراجعینم را بیشتر کرده.
به این تصویر در تمام مدت خواندن کتاب مارشا لینهان فکر کردهام. به تصویر اشکهای آن روزم مقابل دختر سه یا چهار سالهام. در برابر داستان زندگی هولناک ِ لینهان چیزی نیست اصلا. اما هر کسی داستان خودش را دارد.
«ساختن زندگی که ارزش زیستن دارد» قصهی ورود و خروج به جهنم است. جهنمی که یکی از بزرگترین درمانگران حال حاضر جهان آن را تجربه کرده و زیسته. دختری که در ۱۶ سالگی به مدت دو سال در بیمارستان روانی بستری میشود. در آن مدت به دفعات به خودجرحی و خودسوزی پرداخته، چندباری از روی میز عمدا با سر به سمت زمین شیرجه زده و تمایل شدیدی به خودکشی داشته. قصه دختری که در تاریکترین لحظات زندگیاش با خدایش عهدی میبیند: خودم را این جهنم بیرون میکشم و به دیگران هم کمک میکنم از جهنمشان بیرون بیایند.
و موفق میشود. سالها بعد در کسوت دکتر روانشناس به همان بیمارستان روانی برمیگردد تا برای حاضرین درباره زندگی خودش و تولد رفتار درمانی دیالکتیکی سخنرانی کند. او مبدع روشی با بیشترین پشتوانه پژوهشی در درمان اختلال شخصیت مرزی و کاهش گرایش به خودکشی در بیماریهای مختلف روانی است.
کتاب روایت دست اولی از امید و مبارزه و اراده است. کتابی که نه فقط همه درمانگران لازم است بخوانند، که هر مخاطب عام هم از خواندنش لذت خواهد بود. کتابی که میتواند موضع «درمانگر - مراجع» یا «پزشک - بیمار» را به موضع «انسان - انسان» نزدیک کند. در دو جای کتاب لینهان شعری از ریلکه را خطاب به همه درمانگران استفاده میکند:
باور نکنید کسی که درصدد تسلای شماست
در میان کلمات ساده و آرامی که گاهی تسکینتان میدهد
زندگی آرام و بیدردسری دارد.
زندگی او نیز پُر از سختی و اندوه است ...
اگر چنین نبود
این کلمات تسلیبخش هرگز به ذهنش نمیرسیدند.
Audio
نسخه شنیداری لایو
با عنوان: زندگی در عصر خودشیفتهها
این سخنرانی به دعوت گروه علمی، فرهنگی و هنری تلنگر در جمع ایرانیان مقیم کالیفرنیا برگزار گردید.
با عنوان: زندگی در عصر خودشیفتهها
این سخنرانی به دعوت گروه علمی، فرهنگی و هنری تلنگر در جمع ایرانیان مقیم کالیفرنیا برگزار گردید.
فرض کنید گوشه دنج خیابانی پٌر رفت و آمد، مشغول تماشای ازدحام آدمها، ایستاده یا نشستهاید. حالا تصور کنید صدایی بیخ گوشهایتان آدمها را تک به تک به یک قصه تبدیل کند: این مرد را میبینی؟ درد عجیبی تو تناش دارد که اماناش را بریده، جرات دکتر رفتن و آزمایش و تشخیص علت دردها را ندارد و به مشت مشت قرصهای مسکن پناه برده. آن یکی را میبینی؟ گرفتاری مهمی در زندگیاش دارد و چند روزی است حال خوبی ندارد و نمیداند برای رفع آن گرفتاری باید به چه کسی یا چه چیزی پناه ببرد. آن یکی را، آرزوهای عجیبی توی سرش غوغا میکند و قرار است تصمیم مهمی برای زندگیاش بگیرد و...
آدمها اینگونه است که از حالت تودهای درهم و پراکنده، هر کدامشان به یک روایت مستقل تبدیل میشوند. موجوداتی که در جهان مختص به خودشان شخصیت محوری یک قصهاند. هر کدامشان را به حرف بگیری، موضوع جذاب یک رمان یا داستان خواندنی یا فیلمی دیدنی از بطن زندگیشان بیرون خواهد آمد. اما سرنوشتی شاید ظالمانه در انتظار این جمعیت کثیر مانده است: در گمنامی زیستن و در سکوتی که تنها عدهی معدودی از نزدیکان متوجهاش خواهند شد از صحنه خارج شدن! متن تاریخ را اگر ببینیم، اکثریت غالب انسانهایی که زیستهاند به حاشیههای سفید تاریخ تعلق خواهند داشت، به گورستان فراموشی. به آن نقطهای که هیچ ردی از وجود و عدمشان در آن راهی ندارد. به حضوری موقتی در آمار و سرشماریها فقط. به بودن در قالب یک عدد با تاریخ مصرفی موقت!
آن طیف گسترده بیصدایان و تجربهی زیستهشان گاهی به طرز حیرتانگیزی الهام بخش و گاهی به شدت رنجآور و دردناک است. گاهی همان انسان تودههای در هم تنیدهی یک ازدحام شهری، چیزهایی با خود دارند که انسان را تکان میدهد.
اما این روایتهای بر زبان نیامده، این تجربههای زیسته و این جهان یکه و تکرارناپذیر هستی یک انسان را کجا میتوان شنید؟ کجا این انسان در حاشیههای سفید تاریخ میتواند عمیقترین جنبههای خودش را ابزار کند؟ در دوران معاصر شاید بهترین جا یا دستکم یکی از بهترین جاها برای چنین منظوری اتاق یک روانشناس یا مشاورباشد. انسانی که در لحظات سخت زندگی خودش، دردمندانه پی کسی میرود تا با گفتن و شنیدن، از رنجها و دردهای زندگیاش پرده بردارد. گویی اتاق مشاوره یا درمان همانجایی است که انسان بیصدا، امکان و فضایی برای بازگویی داستان خودش پیدا میکند. انسانی معمولی در یک زندگی معمولی وارد اتاق میشود، با غریبهای در نقش یک مشاور یا درمانگر وارد گفتگو میشود و در آن موقعیت خاص است که روایتی ناگفته، به قصهای شکل گرفته تبدیل میشود. اتفاق عجیبی است. اتفاقی که شاید دارد برای اولینبار در زندگی مراجع رخ میدهد.
"نه فقط یک آغوش ساده" روایت واقعی یکی از همان انسانهای بیصداست. همانهایی که چیزهایی زیسته و از سرگذراندهاند که بیشتر به یک رمان سوزناک شبیه است تا یک واقعیت زیسته شده. چیزهایی که در ادامه میخوانید گوشهای از زیستن در خانوادهای سرد و کمعاطفه است. محرومیت عمیق عاطفی راوی، خبر از غیاب حسی و هیجانی پدر و مادری دارند که در عین بودنشان، غایباند و حضور ندارند. روایت تکان دهندهای است. از همانهای که شاید فقط در اتاق یک روانشناس گفته و شنیده شوند.
نه فقط یک آغوش ساده
وقتی توپ سنگین بسکتبال سمتام پرتاب شد، حواسام نبود که ممکن است چه چیزی در درونام و شاید در کل زندگیام تغییر کند. درست مثل لحظههای قبل از نزدیک شدن توپ به سمت صورتام که حواسمام به جریان بازی نبود.
صبح یک روز به نسبت سرد پاییزی است. معلم ورزش عادت دارد زنگهای تفریح را هم به زنگ ورزش گره بزند. حضور تماشاگرها کنار زمین، بازیشان را گرمتر خواهد کرد. کنار تیرک سبد بسکتبال ایستادهام. علاقهای به این بازی و هیچ بازی و ورزش دیگری ندارم. اما از پرسه زدن بیهدف در حیاط مدرسه و یا گوشهای کِز کردن و به اطراف زل زدن انتخاب بهتری است. چیزی از قوانین بازی نمیدانم و حتا علت آن همه تحرک و لذتی که بازیکنها و بعضی از تماشاگرها میبرند را هم درک نمیکنم و بیشتر از همه شور و اشتیاقی که معلم ورزش دارد به نظرم عجیب میرسد. من آدم منزوی و گوشهگیری هستم. هیچ دوستی ندارم. رغبتی هم برای برقراری ارتباط احساس نمیکنم. صدای همهمهی بازی رفته است به پسزمینه خیالات و تصوراتم. باز خیره ماندهام. اولین زنگ ورزش سال تحصیلی، وقتی معلم داشت رشتههای ورزشی را یادداشت میکرد، در جواباش گفته بودم: شطرنج. به گمانام صدای پوزخند چند نفر از همکلاسیها را از پشت سرم شنیده بودم. شطرنج که ورزش محسوب نمیشود، میشود؟ با این همه هیچ نفر دومی برای این رشته پیدا نشده بود و زنگهای ورزش هم شده بود چیزی شبیه به زنگهای تفری ملالآور.
آدمها اینگونه است که از حالت تودهای درهم و پراکنده، هر کدامشان به یک روایت مستقل تبدیل میشوند. موجوداتی که در جهان مختص به خودشان شخصیت محوری یک قصهاند. هر کدامشان را به حرف بگیری، موضوع جذاب یک رمان یا داستان خواندنی یا فیلمی دیدنی از بطن زندگیشان بیرون خواهد آمد. اما سرنوشتی شاید ظالمانه در انتظار این جمعیت کثیر مانده است: در گمنامی زیستن و در سکوتی که تنها عدهی معدودی از نزدیکان متوجهاش خواهند شد از صحنه خارج شدن! متن تاریخ را اگر ببینیم، اکثریت غالب انسانهایی که زیستهاند به حاشیههای سفید تاریخ تعلق خواهند داشت، به گورستان فراموشی. به آن نقطهای که هیچ ردی از وجود و عدمشان در آن راهی ندارد. به حضوری موقتی در آمار و سرشماریها فقط. به بودن در قالب یک عدد با تاریخ مصرفی موقت!
آن طیف گسترده بیصدایان و تجربهی زیستهشان گاهی به طرز حیرتانگیزی الهام بخش و گاهی به شدت رنجآور و دردناک است. گاهی همان انسان تودههای در هم تنیدهی یک ازدحام شهری، چیزهایی با خود دارند که انسان را تکان میدهد.
اما این روایتهای بر زبان نیامده، این تجربههای زیسته و این جهان یکه و تکرارناپذیر هستی یک انسان را کجا میتوان شنید؟ کجا این انسان در حاشیههای سفید تاریخ میتواند عمیقترین جنبههای خودش را ابزار کند؟ در دوران معاصر شاید بهترین جا یا دستکم یکی از بهترین جاها برای چنین منظوری اتاق یک روانشناس یا مشاورباشد. انسانی که در لحظات سخت زندگی خودش، دردمندانه پی کسی میرود تا با گفتن و شنیدن، از رنجها و دردهای زندگیاش پرده بردارد. گویی اتاق مشاوره یا درمان همانجایی است که انسان بیصدا، امکان و فضایی برای بازگویی داستان خودش پیدا میکند. انسانی معمولی در یک زندگی معمولی وارد اتاق میشود، با غریبهای در نقش یک مشاور یا درمانگر وارد گفتگو میشود و در آن موقعیت خاص است که روایتی ناگفته، به قصهای شکل گرفته تبدیل میشود. اتفاق عجیبی است. اتفاقی که شاید دارد برای اولینبار در زندگی مراجع رخ میدهد.
"نه فقط یک آغوش ساده" روایت واقعی یکی از همان انسانهای بیصداست. همانهایی که چیزهایی زیسته و از سرگذراندهاند که بیشتر به یک رمان سوزناک شبیه است تا یک واقعیت زیسته شده. چیزهایی که در ادامه میخوانید گوشهای از زیستن در خانوادهای سرد و کمعاطفه است. محرومیت عمیق عاطفی راوی، خبر از غیاب حسی و هیجانی پدر و مادری دارند که در عین بودنشان، غایباند و حضور ندارند. روایت تکان دهندهای است. از همانهای که شاید فقط در اتاق یک روانشناس گفته و شنیده شوند.
نه فقط یک آغوش ساده
وقتی توپ سنگین بسکتبال سمتام پرتاب شد، حواسام نبود که ممکن است چه چیزی در درونام و شاید در کل زندگیام تغییر کند. درست مثل لحظههای قبل از نزدیک شدن توپ به سمت صورتام که حواسمام به جریان بازی نبود.
صبح یک روز به نسبت سرد پاییزی است. معلم ورزش عادت دارد زنگهای تفریح را هم به زنگ ورزش گره بزند. حضور تماشاگرها کنار زمین، بازیشان را گرمتر خواهد کرد. کنار تیرک سبد بسکتبال ایستادهام. علاقهای به این بازی و هیچ بازی و ورزش دیگری ندارم. اما از پرسه زدن بیهدف در حیاط مدرسه و یا گوشهای کِز کردن و به اطراف زل زدن انتخاب بهتری است. چیزی از قوانین بازی نمیدانم و حتا علت آن همه تحرک و لذتی که بازیکنها و بعضی از تماشاگرها میبرند را هم درک نمیکنم و بیشتر از همه شور و اشتیاقی که معلم ورزش دارد به نظرم عجیب میرسد. من آدم منزوی و گوشهگیری هستم. هیچ دوستی ندارم. رغبتی هم برای برقراری ارتباط احساس نمیکنم. صدای همهمهی بازی رفته است به پسزمینه خیالات و تصوراتم. باز خیره ماندهام. اولین زنگ ورزش سال تحصیلی، وقتی معلم داشت رشتههای ورزشی را یادداشت میکرد، در جواباش گفته بودم: شطرنج. به گمانام صدای پوزخند چند نفر از همکلاسیها را از پشت سرم شنیده بودم. شطرنج که ورزش محسوب نمیشود، میشود؟ با این همه هیچ نفر دومی برای این رشته پیدا نشده بود و زنگهای ورزش هم شده بود چیزی شبیه به زنگهای تفری ملالآور.
خیره ماندهام اما به اینها فکر نمیکنم. به چیزی فکر نمیکنم. صرفا ماتم برده و پلک نمیزنم. در همین حالم که چیزی به سمت صورت سایه میاندازد. فاصله احساس آن سایه و درد عجیبی که به تمام صورتام حمله میکند خیلی سریع است. آنقدر سریع که پس از احساس اصابت توپ است که فرصت میکنم دستها را روی صورتام بگیرم و به پایین خم شوم. توپ سنگین بسکتبال صاف خورده به بینی و چشمهایم. درد شدیدی دارم. مایعی لزج و نسبتا گرمی را روی صورتام احساس میکنم. بینیام خونریزی کرده است لابد. صدای بازی قطع شده است. یا لااقل من دیگر صدایی نمیشنوم. ابرهای سیاهی انگار همهجا را گرفتهاند. توان تکان خوردن و حتا ناله کردن ندارم. صدای معلم ورزش را وسط آن سکوت و درد تشخیص میدهم: «خوبی؟ ببینم، بذار ببینم چی شده؟ بریم صورتت رو بشوریم. نگران نباش، نشکسته.» آب سردی را روی صورتام حس میکنم. هنوز توان باز کردن چشمها را ندارم. حرکت دستمال و بعد از آن نفوذ یک پنبه به مجرای بینی. خونریزی قطع شده و حالا چشمها را آرام باز میکنم. اشک زیادی از چشمهایم سرازیر میشوند. گریه نمیکنم. واکنش طبیعی چشمهاست لابد، به آن ضربه. معلم ورزش به اشتباه فکر میکند از درد و ترس دارم گریه میکنم. اشکها را با دستمال کاغذی پاک میکند. «طوری نیست، خوب میشه، نترس».
و همان لحظه است که اتفاق عجیبی میافتد: معلم در آغوشام میگیرد. صورتام توی شانه چپاش. پارچه زمخت گرمکن ورزشیاش را حس میکنم. دستهایش را روی کمرم حلقه شدهاند را هم. بوی تن عرق کردهاش عطر جالبی دارد. این اولینبار است. اولینبار است که آغوش کسی را تجربه میکنم. پس باید چنین چیزی باشد! گرما و لذت عجیبی توی وجودم میخزد. حس غریبی از وسط جناغ سینه به سمت پایین سُر میخورد. چشمها را بستهام. دردی حس نمیکنم. آن چند ثانیه به قدر توقف زمان عجیبی در جهان من اتفاق میافتد.
از آغوشش بیرون میآیم. دستی روی سرم میکشد. اشک میریزم. دیگر واکنش طبیعی چشمها به ضربه نیستند. معلم فرق آن دو نوع گریه را نمیفهمد. اما من مابین آن دو نوع متفاوت اشک ریختن است که به موجود جدیدی تبدیل میشوم انگار. حالا دیگر میدانم بغل شدن یعنی چه. از آن لحظه است که دیگر رفتار سرد پدری که هیچ وقت محبتی نشان نداد (چون شاید احساسی در این مورد نداشت) یا مادری که جز وضع قوانین و مقررات و تبدیل خانه به یک پادگان خصوصی چیزی به تنها فرزندش نمیداد، برایم عادی به نظر نمیرسند. چرا هیچ موقع چنین تجربهای نداشتم؟ چرا از آغوش محروم ماندهام؟ توی حیاط خالی از دانشآموزان ماندهام و دارم به اینها فکر میکنم.
و چه خاصیت عجیبی دارد احساس لذت. مجابت میکند برای تجربه مکررش تلاش کنی. شاید برای همین خاصیت تکرارخواهی لذت است که زنگ بعدی و زنگهای بعدی روزهای بعد همان جای قبلی میایستم. میایستم تا شاید دوباره توپ دیگری توی صورتام بخورد. تا بلکه آن تجربه عجیب بار دیگر تکرار شود. حالا دیگر حواسم پرت نیست. تمام مدت تمام بازیها را با دقت نگاه میکنم و آرزوی یک پرتاب اشتباه به پایین بسکت توی وجودم تنوره میکشد. شاید دوباره آن توجه و شفقت معلم ورزش و آن لحظه عجیب در آغوش گرفته شدن تکرار شود. شاید باز فرصتی شود که گرما و بوی خوب بدنش را، دستانی که دور کمرم به هم میرسیدند، و لذت در آغوش کشیده شدن را تجربه کنم. کاش میشد دوباره آن سکوت و سکون و احساس امن به سراغم میآمد.
حالا که به آن روز و آن توپ فکر میکنم، متوجه محرومیت شدید عاطفی کودکی خودم هستم. حالا میتوانم درد آن همه سرمای عاطفی خانه را احساس کنم. درمانگرم میگوید علامت خوبی است. احساس آن خلا و درد و رنج ناشی از آن، آغاز تلاش من برای این است که برای جلب محبت و آغوش و توجه و نوازش، منتظر توپهای بسکتبال زندگی نمانم. این تمایز، حس این فقدان و تجربه دردناکی آن محروم ماندگی عمیق، قدم بزرگی برای بهبودی است. درمانگرم که اینطور فکر میکند.
و همان لحظه است که اتفاق عجیبی میافتد: معلم در آغوشام میگیرد. صورتام توی شانه چپاش. پارچه زمخت گرمکن ورزشیاش را حس میکنم. دستهایش را روی کمرم حلقه شدهاند را هم. بوی تن عرق کردهاش عطر جالبی دارد. این اولینبار است. اولینبار است که آغوش کسی را تجربه میکنم. پس باید چنین چیزی باشد! گرما و لذت عجیبی توی وجودم میخزد. حس غریبی از وسط جناغ سینه به سمت پایین سُر میخورد. چشمها را بستهام. دردی حس نمیکنم. آن چند ثانیه به قدر توقف زمان عجیبی در جهان من اتفاق میافتد.
از آغوشش بیرون میآیم. دستی روی سرم میکشد. اشک میریزم. دیگر واکنش طبیعی چشمها به ضربه نیستند. معلم فرق آن دو نوع گریه را نمیفهمد. اما من مابین آن دو نوع متفاوت اشک ریختن است که به موجود جدیدی تبدیل میشوم انگار. حالا دیگر میدانم بغل شدن یعنی چه. از آن لحظه است که دیگر رفتار سرد پدری که هیچ وقت محبتی نشان نداد (چون شاید احساسی در این مورد نداشت) یا مادری که جز وضع قوانین و مقررات و تبدیل خانه به یک پادگان خصوصی چیزی به تنها فرزندش نمیداد، برایم عادی به نظر نمیرسند. چرا هیچ موقع چنین تجربهای نداشتم؟ چرا از آغوش محروم ماندهام؟ توی حیاط خالی از دانشآموزان ماندهام و دارم به اینها فکر میکنم.
و چه خاصیت عجیبی دارد احساس لذت. مجابت میکند برای تجربه مکررش تلاش کنی. شاید برای همین خاصیت تکرارخواهی لذت است که زنگ بعدی و زنگهای بعدی روزهای بعد همان جای قبلی میایستم. میایستم تا شاید دوباره توپ دیگری توی صورتام بخورد. تا بلکه آن تجربه عجیب بار دیگر تکرار شود. حالا دیگر حواسم پرت نیست. تمام مدت تمام بازیها را با دقت نگاه میکنم و آرزوی یک پرتاب اشتباه به پایین بسکت توی وجودم تنوره میکشد. شاید دوباره آن توجه و شفقت معلم ورزش و آن لحظه عجیب در آغوش گرفته شدن تکرار شود. شاید باز فرصتی شود که گرما و بوی خوب بدنش را، دستانی که دور کمرم به هم میرسیدند، و لذت در آغوش کشیده شدن را تجربه کنم. کاش میشد دوباره آن سکوت و سکون و احساس امن به سراغم میآمد.
حالا که به آن روز و آن توپ فکر میکنم، متوجه محرومیت شدید عاطفی کودکی خودم هستم. حالا میتوانم درد آن همه سرمای عاطفی خانه را احساس کنم. درمانگرم میگوید علامت خوبی است. احساس آن خلا و درد و رنج ناشی از آن، آغاز تلاش من برای این است که برای جلب محبت و آغوش و توجه و نوازش، منتظر توپهای بسکتبال زندگی نمانم. این تمایز، حس این فقدان و تجربه دردناکی آن محروم ماندگی عمیق، قدم بزرگی برای بهبودی است. درمانگرم که اینطور فکر میکند.