سیگارش را با دو انگشت میانی به لب گرفته و انگشت اشارهاش آزادانه روی صورتش قرار دارد، انگار قرار است کار مهمی با آن حین پُک عمیقش بکند. همین تصویر روی جلد از خالق اثر، نمادی است از یک نویسنده خاص.
کسی که نقدهای تندی در حد نفرت و انزجار علیهاش نوشته میشود در حالی که به اذعان بسیاری چهره شاخص ادبی در بین نویسندههای معاصر فرانسه است.
میشل اوئلبک با «نقشه و قلمرو» وارد جهان فارسیزبانها شده است. به جز یکی دو معرفی کوتاهی که وبسایت ترجمان منتشر کرده، چیز خاصی از او به فارسی نمیدانیم. ظاهراً مردی است که خلاف جهت شنا میکند و بخواهی نخواهی آدم را یاد لویی فردینان سلین میاندازد. نه به آن اندازه بددهن و تلخ، اما صاحب یک توصیف از میراث ادبیاش که خیلی هم از آثار سلین دور نیست: زیباییشناختیای مختصراً غمزده، عمیقأ کسل کننده و کم و بیش عجیب و غریب که فقط هم به جهان رمانهایش محدود نمیشود.
به این توصیفها ماجرای جنجالی کتاب و مصاحبههای بعدی مادرش را اضافه کنید. زنی که در جوانی هیپی میشود و میشل را به دست پدربزرگ و مادربزرگ میسپارد و به اذعان نویسنده بویی از مهر مادری نبرده است. در مصاحبه کلی بد و بیراه نثار پسرش که شناختهشدهترین نویسنده حال حاضر فرانسه است کرده و مدتها توجه رسانههای ادبی به این کیفیت عجیب رابطه مادر فرزندی جلب شده بود.
سوای حواشی اطراف متن، خود متن رمان هم به غرابت این نویسنده اضافه میکند. میشل اوئلبک خودش را به عنوان یکی از شخصیتهای تاثیرگذار وارد رمان میکند. خود واقعیاش را یعنی. بعد در مصاحبهاش با نلی کاپریلیان اعتراف میکند که در جریان خلق اثر از افزایش حضور زیاد شخصیت اوئلبک نویسنده در جریان رمان دلزده میشود و تصمیم میگیرد خودش را در صحنهای فجیع به قتل برساند.
نویسندهی رمان، در رمان خودش با سری بریده، بدنی تکهتکه شده همراه با سگش با همین سرنوشت مشابه از جریان داستان خارج میشود. اوئلبک در مصاحبه با اشتیاق از صحنه خاکسپاری خودش اینگونه اظهار رضایت میکند: «جایی که از خودم راضیام، جایی است که موفق شدم خاکسپاریام را تاثیرگذار به تصویر بکشم. وقتی دیدم دارم زیادی جدی میشوم و بیش از حد حضور دارم، تصمیم گرفتم خودم را نابود کنم!»
رمان داستان زندگی و موفقیت تدریجی یک عکاس و بعدها یک نقاش است. ژان-پیر پرنو مردی است که انگار سرنوشت محکومش کرده به مرز موفقیت برسد و بعد همه چیز را رها بکند. آدم را یاد آن فوتبالیست عجیب فرانسوی اریک کانتونا میاندازد که یک شب، در اوج موفقیت، در بهت و حیرت جهان فوتبال اعلام بازنشستگی کرد تا بازیگر چند فیلم آب دوغ خیاری سینما شود!
رمانی با چند لایه، چندین شخصیت، و راوی سوم شخصی که به اندازه شخصیتهای اصلی رمان از زندگی و آدمها دلزده است و عقب نشستن و کنارهگیری شخصیتها از زندگی و زندهها را با همدلی تایید میکند.
رمان تصویری وسیع از وضعیت فرانسه و شاید جهان معاصر، زیر سلطه بازار و استیلای پول ترسیم میکند. اوئلبک بین شخصیتهایی که آنها را رکن اساسی رمان میداند و اشتیاقش برای تبیین جامعهشناسی که آن را بیرحمتر از روانشناسی میداند، نقشه و قلمرو را به عنوان اثر شاخص خودش تا به اکنون منتشر کرده است. رمانی که در بین آثارش کمترین صحنه های جنسی را دارد و بلتبع باب دندان جهان ادبیات سانسور زدهی ماست!
کسی که نقدهای تندی در حد نفرت و انزجار علیهاش نوشته میشود در حالی که به اذعان بسیاری چهره شاخص ادبی در بین نویسندههای معاصر فرانسه است.
میشل اوئلبک با «نقشه و قلمرو» وارد جهان فارسیزبانها شده است. به جز یکی دو معرفی کوتاهی که وبسایت ترجمان منتشر کرده، چیز خاصی از او به فارسی نمیدانیم. ظاهراً مردی است که خلاف جهت شنا میکند و بخواهی نخواهی آدم را یاد لویی فردینان سلین میاندازد. نه به آن اندازه بددهن و تلخ، اما صاحب یک توصیف از میراث ادبیاش که خیلی هم از آثار سلین دور نیست: زیباییشناختیای مختصراً غمزده، عمیقأ کسل کننده و کم و بیش عجیب و غریب که فقط هم به جهان رمانهایش محدود نمیشود.
به این توصیفها ماجرای جنجالی کتاب و مصاحبههای بعدی مادرش را اضافه کنید. زنی که در جوانی هیپی میشود و میشل را به دست پدربزرگ و مادربزرگ میسپارد و به اذعان نویسنده بویی از مهر مادری نبرده است. در مصاحبه کلی بد و بیراه نثار پسرش که شناختهشدهترین نویسنده حال حاضر فرانسه است کرده و مدتها توجه رسانههای ادبی به این کیفیت عجیب رابطه مادر فرزندی جلب شده بود.
سوای حواشی اطراف متن، خود متن رمان هم به غرابت این نویسنده اضافه میکند. میشل اوئلبک خودش را به عنوان یکی از شخصیتهای تاثیرگذار وارد رمان میکند. خود واقعیاش را یعنی. بعد در مصاحبهاش با نلی کاپریلیان اعتراف میکند که در جریان خلق اثر از افزایش حضور زیاد شخصیت اوئلبک نویسنده در جریان رمان دلزده میشود و تصمیم میگیرد خودش را در صحنهای فجیع به قتل برساند.
نویسندهی رمان، در رمان خودش با سری بریده، بدنی تکهتکه شده همراه با سگش با همین سرنوشت مشابه از جریان داستان خارج میشود. اوئلبک در مصاحبه با اشتیاق از صحنه خاکسپاری خودش اینگونه اظهار رضایت میکند: «جایی که از خودم راضیام، جایی است که موفق شدم خاکسپاریام را تاثیرگذار به تصویر بکشم. وقتی دیدم دارم زیادی جدی میشوم و بیش از حد حضور دارم، تصمیم گرفتم خودم را نابود کنم!»
رمان داستان زندگی و موفقیت تدریجی یک عکاس و بعدها یک نقاش است. ژان-پیر پرنو مردی است که انگار سرنوشت محکومش کرده به مرز موفقیت برسد و بعد همه چیز را رها بکند. آدم را یاد آن فوتبالیست عجیب فرانسوی اریک کانتونا میاندازد که یک شب، در اوج موفقیت، در بهت و حیرت جهان فوتبال اعلام بازنشستگی کرد تا بازیگر چند فیلم آب دوغ خیاری سینما شود!
رمانی با چند لایه، چندین شخصیت، و راوی سوم شخصی که به اندازه شخصیتهای اصلی رمان از زندگی و آدمها دلزده است و عقب نشستن و کنارهگیری شخصیتها از زندگی و زندهها را با همدلی تایید میکند.
رمان تصویری وسیع از وضعیت فرانسه و شاید جهان معاصر، زیر سلطه بازار و استیلای پول ترسیم میکند. اوئلبک بین شخصیتهایی که آنها را رکن اساسی رمان میداند و اشتیاقش برای تبیین جامعهشناسی که آن را بیرحمتر از روانشناسی میداند، نقشه و قلمرو را به عنوان اثر شاخص خودش تا به اکنون منتشر کرده است. رمانی که در بین آثارش کمترین صحنه های جنسی را دارد و بلتبع باب دندان جهان ادبیات سانسور زدهی ماست!
مواجهه آدمی با واقعیت وانهادگی. طعم بیمزه پرتاب شدگی. معلق ماندن میان ابهام. زیر سوال بردن مدام از ضرورت بودن. سرگیجههای ناتمام پرسش از چیستی ِ وجود. و یک نخ باریک میان فهم خویشتن، با یک حالت ناخوشایند: حالت تهوع!
آنتوان روکانتن. مردی نه چندان دلچسب، با موهای قرمز، پناه برده به نوشتن دفتر خاطرات. معلق میان چاه تاریک تنهایی. و مبتلا به انزوای هولناک بیگانگی. بیگانگی از اشیا، آدمها و البته از خود. این آخری را اما یک چیز سمج رها نمیکند. روکانتن با حملههای تهوع به آخرین دارایی وجودش وصل میشود: به بدن. به جسمانتی که رهایش کرده به دست عادتها. عادت حمام کردن، ریش تراشیدن، خوردن، خوابیدن و پرسهزدن میان دیوارهها و بولوارها و خیابانهای یک شهر. شهری غریبه، پر از آدمکهایی که در هم میلولند، روز را آغاز میکنند، با خیال آسوده لبخند میزنند، بچه پس میاندازند و از شر وجود داشتن رهایند.
روکانتن اما وجود دارد. در تنهایی خودش. دیگر قرار نیست در ذهن دختر حالا چاق شدهای که برای رها کردنش با او قرار ملاقات میگذارد دوام بیاورد. دیگر در افکار مرد اهل کتابی که به جرم بچهبازی وسط کتابخانه مشت میخورد و تحقیر میشود جایی نخواهد داشت. روکانتن از همه اینها خالی میشود. و عمیقتر از اینها، از خودش خالی است. دلیلی برای وجود داشتن ندارد. برای تعویق احساس تهوع به نوشتن پناه برده و میداند جز این، راهی برایش نمانده است. راهی که بتواند با آن وجود غیرضروری خودش را توجیه کند.
ژان پل سارتر و تهوعاش آدمی را گرفتار میکند. روکانتنِ او هیچ قصد محدود ماندن در فرصت خوانده شدن ندارد. وارد روزمرگی آدم میشود. وارد خیابان زندگی آدمی میشود. توی دالانهای فکر آدمی پرسه میزند، و صدای محزونش دائم در چاه عمیق تنهایی آدمی طنین انداز میشود: برای چه وجود دارم؟
آنتوان روکانتن. مردی نه چندان دلچسب، با موهای قرمز، پناه برده به نوشتن دفتر خاطرات. معلق میان چاه تاریک تنهایی. و مبتلا به انزوای هولناک بیگانگی. بیگانگی از اشیا، آدمها و البته از خود. این آخری را اما یک چیز سمج رها نمیکند. روکانتن با حملههای تهوع به آخرین دارایی وجودش وصل میشود: به بدن. به جسمانتی که رهایش کرده به دست عادتها. عادت حمام کردن، ریش تراشیدن، خوردن، خوابیدن و پرسهزدن میان دیوارهها و بولوارها و خیابانهای یک شهر. شهری غریبه، پر از آدمکهایی که در هم میلولند، روز را آغاز میکنند، با خیال آسوده لبخند میزنند، بچه پس میاندازند و از شر وجود داشتن رهایند.
روکانتن اما وجود دارد. در تنهایی خودش. دیگر قرار نیست در ذهن دختر حالا چاق شدهای که برای رها کردنش با او قرار ملاقات میگذارد دوام بیاورد. دیگر در افکار مرد اهل کتابی که به جرم بچهبازی وسط کتابخانه مشت میخورد و تحقیر میشود جایی نخواهد داشت. روکانتن از همه اینها خالی میشود. و عمیقتر از اینها، از خودش خالی است. دلیلی برای وجود داشتن ندارد. برای تعویق احساس تهوع به نوشتن پناه برده و میداند جز این، راهی برایش نمانده است. راهی که بتواند با آن وجود غیرضروری خودش را توجیه کند.
ژان پل سارتر و تهوعاش آدمی را گرفتار میکند. روکانتنِ او هیچ قصد محدود ماندن در فرصت خوانده شدن ندارد. وارد روزمرگی آدم میشود. وارد خیابان زندگی آدمی میشود. توی دالانهای فکر آدمی پرسه میزند، و صدای محزونش دائم در چاه عمیق تنهایی آدمی طنین انداز میشود: برای چه وجود دارم؟
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
چرا باید رمان تهوع ژان پل سارتر را خواند؟
بر اوج شکوه و معروفیت، با چشمان وزغی که با هم هماهنگ نیستند، با چهرهای نه چندان دلچسب، در آستانه شصت سالگی، نویسندهی بزرگ به سراغ ۱۰ سال آغازین زندگیش میرود. به سراغ دوران شکل گرفتن. به دوران پایهگذاری شخصیت.
ژان پل سارتر، رماننویس، نمایشنامهنویس، فیلسوف، فعال سیاسی، تا حدودی آنارشیست و البته در معنای کاملش یک نویسنده. نویسندهای که خودش را با آثارش خلق میکند. خودش را با آنها توجیه میکند. خودش را لابهلای کلمات میپیچد.
«کلمات» مصاف این نابغه نوشتن است در برابر کودکیاش. نقدی گاه تند، گاه آغشته به طنز و آیرونی و البته جابهجا به غایت فرویدی و تحلیلگر. سارتر سراغ آن پسربچهی نامعمول ِ ابتدای قرن جنگ و خون و جنون میرود. سراغ عموزاده آلبر شواریتزر بزرگ. کودکی که با مرگ پدر، رفیق مادری میشود که بیشتر شبیه خواهر ارشد است. نوهی پدربزرگی سختگیر و تاحدی مستبد. و عزیز دردانهای که وجودش در آن خانه، در خانه پدربزرگ، چیزی است درست معکوس یکی از ستونهای فلسفه آیندهاش. انسان موجودی است غیرضروری و وجودش بیغایت و پوچ، اما سارتر کودک محکوم است به مهم جلوه کردن. به تظاهر به نبوغی نامعمول.
سارتر پنجاه و نه ساله در کلمات کودکی را ترسیم میکند که در میان القای اهمیت و نبوغ و شیفتگی بار میآید، اما در جهت احقاق حق وجودی غیرضروری داشتن است. به حق سلبناشدنی احساس پوچی و باریبههرجهت بودگی.
کلمات ۱۰ سال ابتدایی سارتر را به دو بخش تقسیم میکند: خواندن و نوشتن. این دو، سرنوشت تمام عمر اویند. خواندن را در جهت تسکین توجه زائد بزرگترها فرا میگیرد، تظاهری در جهت به ثمر نشستن استعداد ذاتی. اما نوشتن را برای تسکین خودش کشف میکند. برای توجیه وجودش. و برای این مهم چه سرزمینی امنتر از ادبیات؟
خواندن و نوشتن سارتر را شهروند دائم کلمات میکنند. دنیای جذاب متن او را از جهان دو جنگ جهانی، خانه سرد و بیروح پدربزرگ و خلا پدری که در سال ابتدای تولدش میمیرد، بیرون میکشد و به دیار جاودانگی میکشد.
اگر قرار باشد نویسندهای بهترین اثرش را درباره کودکیاش بنویسد، لاجرم باید چیزی نزدیک به کلمات خلق کند. چیزی شبیه یک شاهکار به تمام معنای ادبی.
ژان پل سارتر، رماننویس، نمایشنامهنویس، فیلسوف، فعال سیاسی، تا حدودی آنارشیست و البته در معنای کاملش یک نویسنده. نویسندهای که خودش را با آثارش خلق میکند. خودش را با آنها توجیه میکند. خودش را لابهلای کلمات میپیچد.
«کلمات» مصاف این نابغه نوشتن است در برابر کودکیاش. نقدی گاه تند، گاه آغشته به طنز و آیرونی و البته جابهجا به غایت فرویدی و تحلیلگر. سارتر سراغ آن پسربچهی نامعمول ِ ابتدای قرن جنگ و خون و جنون میرود. سراغ عموزاده آلبر شواریتزر بزرگ. کودکی که با مرگ پدر، رفیق مادری میشود که بیشتر شبیه خواهر ارشد است. نوهی پدربزرگی سختگیر و تاحدی مستبد. و عزیز دردانهای که وجودش در آن خانه، در خانه پدربزرگ، چیزی است درست معکوس یکی از ستونهای فلسفه آیندهاش. انسان موجودی است غیرضروری و وجودش بیغایت و پوچ، اما سارتر کودک محکوم است به مهم جلوه کردن. به تظاهر به نبوغی نامعمول.
سارتر پنجاه و نه ساله در کلمات کودکی را ترسیم میکند که در میان القای اهمیت و نبوغ و شیفتگی بار میآید، اما در جهت احقاق حق وجودی غیرضروری داشتن است. به حق سلبناشدنی احساس پوچی و باریبههرجهت بودگی.
کلمات ۱۰ سال ابتدایی سارتر را به دو بخش تقسیم میکند: خواندن و نوشتن. این دو، سرنوشت تمام عمر اویند. خواندن را در جهت تسکین توجه زائد بزرگترها فرا میگیرد، تظاهری در جهت به ثمر نشستن استعداد ذاتی. اما نوشتن را برای تسکین خودش کشف میکند. برای توجیه وجودش. و برای این مهم چه سرزمینی امنتر از ادبیات؟
خواندن و نوشتن سارتر را شهروند دائم کلمات میکنند. دنیای جذاب متن او را از جهان دو جنگ جهانی، خانه سرد و بیروح پدربزرگ و خلا پدری که در سال ابتدای تولدش میمیرد، بیرون میکشد و به دیار جاودانگی میکشد.
اگر قرار باشد نویسندهای بهترین اثرش را درباره کودکیاش بنویسد، لاجرم باید چیزی نزدیک به کلمات خلق کند. چیزی شبیه یک شاهکار به تمام معنای ادبی.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
چرا باید «کلمات» ژان پل سارتر را خواند؟
Nov 23, 10.26 AM.m4a
86.1 MB
فایل صوتی
با عنوان: هومو دیجیتالیس یا انسان دیجیتالی
نگاهی نقادانه به تاثیر جهان مجازی بر انسان
این جلسه در جمع اعضای هیئت علمی و کارمندان دانشگاه علوم کشاورزی و منابع طبیعی گرگان برگزار شد.
با عنوان: هومو دیجیتالیس یا انسان دیجیتالی
نگاهی نقادانه به تاثیر جهان مجازی بر انسان
این جلسه در جمع اعضای هیئت علمی و کارمندان دانشگاه علوم کشاورزی و منابع طبیعی گرگان برگزار شد.
ویدیوی کامل نشست:
چرا روانشناس؟ چرا روانشناسی؟
در این نشست به دو پرسش اصلی پرداخته شد:
چرا به روانشناس مراجعه میکنیم؟
چرا رواندرمانی اثر میکند؟
این نشست به همت گروه کتابخوانی همنشینی هماندیشی در سرزمین کتاب گرگان برگزار شد.
https://youtu.be/bsz8FRu9MzE?si=Eq3Fkky9UO80wHIr
چرا روانشناس؟ چرا روانشناسی؟
در این نشست به دو پرسش اصلی پرداخته شد:
چرا به روانشناس مراجعه میکنیم؟
چرا رواندرمانی اثر میکند؟
این نشست به همت گروه کتابخوانی همنشینی هماندیشی در سرزمین کتاب گرگان برگزار شد.
https://youtu.be/bsz8FRu9MzE?si=Eq3Fkky9UO80wHIr
YouTube
چرا به روانشناس مراجعه میکنیم؟ چرا رواندرمانی اثر میکند؟
البته که موقعیت عجیبی به نظر میرسد. توی یک اتاق، با آدمی که شاید تا چند دقیقه پیش شناختی از هم نداشتید، قرار است با سختیها و چالشها و شاید با بدترین موقعیتها و تجربههای زندگی رو در رو شوی. و این اصلا راحت نیست.
احساس غریبگی بماند، اصلا مگر آن صحبت با روانشناس و رواندرمانگر قرار است چه اتفاقی را سبب شود؟ حرفزدن با یک آدم دیگر تا کجا میتواند اوضاع را تغییر دهد؟
در ابتدا شاید دلخوش کردن و تلقین به نظر برسد. زیستن، تجربه کردن، رنج کشیدن، درگیر یک چالش بودن و خیلی چیزهای دیگر یک طرف ایستادهاند و حرف زدن راجع به آن یک طرف دیگر. این دو خیلی بیگانه و جدا از هماند انگار.
از دور که نگاه میکنی صحبت کردن با یک غریبه، درباره دردها و رنجها، درباره غمها و غصهها، درباره تاثیر رخدادها و اتفاقها، خیلی هم کار موثری هم به نظر نمیرسد. فاصله بین اتاق رواندرمانگر با لحظات تجربه یک اتفاق، یا زیستن نگرانی و غمگینی و ... این نشستن و صحبت کردن را به امری بیمعنی یا در بهترین حالت فرصتی برای تلقین و خودفریبی به نظر میرسد.
اما لوئیس کازولینو در کتاب «چرا رواندرمانی موثر است» این فاصله را، فاصله بین تجربه و زیستن چیزی تا اتاق درمان و گفتگو درباره آن را تا به عمیقترین جغرافیای ممکن پی میگیرد. به جهان مغز. به قشر مخ و به ساختار پیچیدهای که برای ما زبان، فرهنگ و تمدن ساخته است.
کازولینو در این کتاب با بررسی شواهد و دلایل نورولوژیکی، تکاملی و جنبههای متنوعی از واقعیتهای انسانی قصد دفاع از رواندرمانی و اثربخشی آن دارد. کتابی که در همان مقدمه اشاره میکند که در پاسخ به پرسشهای مراجعی سمج و دیرباور درباره چگونگی ثمر دادن جلسات نوشته شده است. و به گمان من چه برای آنهایی که بهتر است با کسی صحبت کنند و یا حتا کسانی که خودشان حرفه رواندرمانی و مشاوره را دارند، خواندن این کتاب روشن کننده و امیدبخش خواهد بود.
احساس غریبگی بماند، اصلا مگر آن صحبت با روانشناس و رواندرمانگر قرار است چه اتفاقی را سبب شود؟ حرفزدن با یک آدم دیگر تا کجا میتواند اوضاع را تغییر دهد؟
در ابتدا شاید دلخوش کردن و تلقین به نظر برسد. زیستن، تجربه کردن، رنج کشیدن، درگیر یک چالش بودن و خیلی چیزهای دیگر یک طرف ایستادهاند و حرف زدن راجع به آن یک طرف دیگر. این دو خیلی بیگانه و جدا از هماند انگار.
از دور که نگاه میکنی صحبت کردن با یک غریبه، درباره دردها و رنجها، درباره غمها و غصهها، درباره تاثیر رخدادها و اتفاقها، خیلی هم کار موثری هم به نظر نمیرسد. فاصله بین اتاق رواندرمانگر با لحظات تجربه یک اتفاق، یا زیستن نگرانی و غمگینی و ... این نشستن و صحبت کردن را به امری بیمعنی یا در بهترین حالت فرصتی برای تلقین و خودفریبی به نظر میرسد.
اما لوئیس کازولینو در کتاب «چرا رواندرمانی موثر است» این فاصله را، فاصله بین تجربه و زیستن چیزی تا اتاق درمان و گفتگو درباره آن را تا به عمیقترین جغرافیای ممکن پی میگیرد. به جهان مغز. به قشر مخ و به ساختار پیچیدهای که برای ما زبان، فرهنگ و تمدن ساخته است.
کازولینو در این کتاب با بررسی شواهد و دلایل نورولوژیکی، تکاملی و جنبههای متنوعی از واقعیتهای انسانی قصد دفاع از رواندرمانی و اثربخشی آن دارد. کتابی که در همان مقدمه اشاره میکند که در پاسخ به پرسشهای مراجعی سمج و دیرباور درباره چگونگی ثمر دادن جلسات نوشته شده است. و به گمان من چه برای آنهایی که بهتر است با کسی صحبت کنند و یا حتا کسانی که خودشان حرفه رواندرمانی و مشاوره را دارند، خواندن این کتاب روشن کننده و امیدبخش خواهد بود.
اگر اهل موسیقی کلاسیک باشید و غیر از آهنگسازها به رهبرهای ارکستر هم توجه داشته باشید، لاجرم با نام لئونارد برنستاین مواجه خواهید شد. لحظات از خود بیخود شدنش حین رهبری سمفونیهای مالر و بتهوون و شستاکوویچ و حرکات بدنی و عرق ریختنش احتمالا برایتان جذاب خواهد. در این حالت احتمالا مشتاقانه منتظر Maestro خواهید بود. فیلمی که قصد دارد زوایایی از زندگی برنستاین را به تصویر بکشد.
و یا اگر اهل سینما باشید و مطلع شوید بردلی کوپر فیلمی ساخته که خودش نقش اول آن را بازی کرده، احتمالا مشتاق دیدن فیلمی خواهید بود که در آن زندگی یک رهبر ارکستر موسیقی کلاسیک به تصویر کشیده شده است.
در هر دو حالت با دیدن Maestro چه چیزی نصیب شما خواهد شد؟ تصویر مردی در سکانس اول فیلم که از تختخوابش با یک مرد کاملا لخت برمیخیزد و مشتاقانه به سمت صحنه تالار موسیقی میدود. و در ادامه چه؟ شخصیت اصلی را درگیر رابطههایی دو جنس گرایانه(بایسکشوال) در کنار همسری عاشق و شیفته و مردهایی که گاهی به زندگی شخصیت اصلی سرک میکشند، خواهید دید. مردی که با بیتوجهی به همسر دوست داشتنیاش، سراغ نرد عشق باختن با کردهای جوان میرود!
اگر از دسته دوم یعنی اهل سینما باشید، فیلم جالبی خواهید دید. گریمها و لباسها و صحنههای جالب مربوط به نیمه دوم قرن گذشته، و بازسازی دقیق از نسخههای واقعی با فیلمی که نیمی سیاه و سفید و نیمی دیگر رنگی است، احتمالا برایتان جالب خواهد شد.
اما اگر مثل من جزو دسته اول باشید و به اعتبار دیدن فیلمی درباره یکی از شخصیتهای هنری محبوبتان سراغ Maestro بروید، به احتمال زیاد سرخورده خواهید شد! و شاید حتا احساس کنید فیلم توهین آشکاری است به برنستاین. نه اصلا به خاطر گرایش جنسیاش، بلکه به خاطر روح تقلیلگرای فیلمی که انگار تمام زندگی خصوصی یک چنین شخصیتی را در گرایش جنسی او خلاصه میکند و بس.
شاید هم حق با هایدگر باشد که معتقد بود برای درک یک اثر( چه فلسفی و چه هنری) هیچ لزومی به سرک کشیدن به زندگینامه خالق اثر ندارید. چرا که فیلم Maestro با به حاشیه راندن شیفتگی اصلی و کانونی زندگی برنستاین که موسیقی بوده، تصویری ناقص و شاید هم تحریف شده تحویل مخاطب میدهد.
برای فهمیدن برنستاین و لذت بردن از کارهایی که کرده و آثاری که با شیوه خاص خودش تاویل و رهبری کرده، دیدن این فیلم هیچ کمکی نمیکند. به گمانم یوتوب و جستجوی نام او و دیدن اجراهای درخشانش خیلی بیشتر از ساخته بردلی کوپر روشن کننده و لذتبخش باشد.
و یا اگر اهل سینما باشید و مطلع شوید بردلی کوپر فیلمی ساخته که خودش نقش اول آن را بازی کرده، احتمالا مشتاق دیدن فیلمی خواهید بود که در آن زندگی یک رهبر ارکستر موسیقی کلاسیک به تصویر کشیده شده است.
در هر دو حالت با دیدن Maestro چه چیزی نصیب شما خواهد شد؟ تصویر مردی در سکانس اول فیلم که از تختخوابش با یک مرد کاملا لخت برمیخیزد و مشتاقانه به سمت صحنه تالار موسیقی میدود. و در ادامه چه؟ شخصیت اصلی را درگیر رابطههایی دو جنس گرایانه(بایسکشوال) در کنار همسری عاشق و شیفته و مردهایی که گاهی به زندگی شخصیت اصلی سرک میکشند، خواهید دید. مردی که با بیتوجهی به همسر دوست داشتنیاش، سراغ نرد عشق باختن با کردهای جوان میرود!
اگر از دسته دوم یعنی اهل سینما باشید، فیلم جالبی خواهید دید. گریمها و لباسها و صحنههای جالب مربوط به نیمه دوم قرن گذشته، و بازسازی دقیق از نسخههای واقعی با فیلمی که نیمی سیاه و سفید و نیمی دیگر رنگی است، احتمالا برایتان جالب خواهد شد.
اما اگر مثل من جزو دسته اول باشید و به اعتبار دیدن فیلمی درباره یکی از شخصیتهای هنری محبوبتان سراغ Maestro بروید، به احتمال زیاد سرخورده خواهید شد! و شاید حتا احساس کنید فیلم توهین آشکاری است به برنستاین. نه اصلا به خاطر گرایش جنسیاش، بلکه به خاطر روح تقلیلگرای فیلمی که انگار تمام زندگی خصوصی یک چنین شخصیتی را در گرایش جنسی او خلاصه میکند و بس.
شاید هم حق با هایدگر باشد که معتقد بود برای درک یک اثر( چه فلسفی و چه هنری) هیچ لزومی به سرک کشیدن به زندگینامه خالق اثر ندارید. چرا که فیلم Maestro با به حاشیه راندن شیفتگی اصلی و کانونی زندگی برنستاین که موسیقی بوده، تصویری ناقص و شاید هم تحریف شده تحویل مخاطب میدهد.
برای فهمیدن برنستاین و لذت بردن از کارهایی که کرده و آثاری که با شیوه خاص خودش تاویل و رهبری کرده، دیدن این فیلم هیچ کمکی نمیکند. به گمانم یوتوب و جستجوی نام او و دیدن اجراهای درخشانش خیلی بیشتر از ساخته بردلی کوپر روشن کننده و لذتبخش باشد.
زبان سر راست، با کمی لحن شاعرانه و پرداختی قوی. دیگر چه؟ توصیفها و تشبیههای جاندار و به موقع. و کمی هم نگاهی فیلسوفانه و عمیق. مگر برای یک رمان جذاب چه چیزی بیشتر از اینها میخواهم؟
من از راویهای زیاده پرگو، از رمانها و داستانهایی سرشار از اتفاق و البته از زورزدنهای راوی-نویسنده برای عمق بخشیدن تصنعی به اثر بیزارم. برای همین است که کوندرا و کلیما برایم جذابیت خاصی دارند. برای همین است که متنهای جولیان بارنز را با خوانشی متعصبانه و شیفتهوار میخوانم. برای همین است که داستایفسکی را به تالستوی ترجیح میدهم. و درست برای همینهاست که رمان «اشتیاق» نویسندهی جدیدی را به زندگیم وارد کرد: جنت وینترسن.
تازه رمان اشتیاق یک چیز مهم را هم داشت که در چند خط بالا در معیارهای شخصی من از رمان جذاب از قلم افتاد: اثر باید به نامش ادای دین کند. یعنی اگر قرار است رمانی با عنوان اشتیاق بخوانم، دوست دارم دست آخر اثر نام خودش را توجیه کرده باشد. چیزی که جنت وینترسن با اشتیاق به خوبی از پسش برآمده.
همان معیارها اگر باشند، موقع خواندن میتوانم صدای منتقد درونم را خفه کنم و از بعضی چیزها که توی ذوقم میزنند چشم بپوشم. مثل عناصر کم تعداد و بیرمقم جادویی در اشتیاق. یا ناپخته باقی ماندن یکی از دو شخصیت مهم رمان. مثل عین هم بودن دو راوی. اینها را میشود نادیده گرفت، اگر نویسنده توانسته باشد فضایی خلق کند که بداعت و جذابیت و گیراییاش، از شر ترجمه در امان بماند و بتواند آدم را جذب کلمهها و جملهها کند.
اشتیاق شاید اثری عاشقانه در معنای مرسوماش نباشد اما حق مطلب را به یکی از عجیبترین تجربههای بشری ادا میکند. وینترسن در اشتیاق، عشق را لوس نمیکند و با احساساتیگری مبتذل، از این عاطفه بیمانند چیزی باب میل بازار ادبیات عامه پسند خلق نمیکند.
اشتیاق را میشود دوباره و چندباره خواند. این هم یک معیار شخصی دیگر برای من اگر قرار باشد رمانی را جذاب و خوشنوشت تجربه کرده باشم.
من از راویهای زیاده پرگو، از رمانها و داستانهایی سرشار از اتفاق و البته از زورزدنهای راوی-نویسنده برای عمق بخشیدن تصنعی به اثر بیزارم. برای همین است که کوندرا و کلیما برایم جذابیت خاصی دارند. برای همین است که متنهای جولیان بارنز را با خوانشی متعصبانه و شیفتهوار میخوانم. برای همین است که داستایفسکی را به تالستوی ترجیح میدهم. و درست برای همینهاست که رمان «اشتیاق» نویسندهی جدیدی را به زندگیم وارد کرد: جنت وینترسن.
تازه رمان اشتیاق یک چیز مهم را هم داشت که در چند خط بالا در معیارهای شخصی من از رمان جذاب از قلم افتاد: اثر باید به نامش ادای دین کند. یعنی اگر قرار است رمانی با عنوان اشتیاق بخوانم، دوست دارم دست آخر اثر نام خودش را توجیه کرده باشد. چیزی که جنت وینترسن با اشتیاق به خوبی از پسش برآمده.
همان معیارها اگر باشند، موقع خواندن میتوانم صدای منتقد درونم را خفه کنم و از بعضی چیزها که توی ذوقم میزنند چشم بپوشم. مثل عناصر کم تعداد و بیرمقم جادویی در اشتیاق. یا ناپخته باقی ماندن یکی از دو شخصیت مهم رمان. مثل عین هم بودن دو راوی. اینها را میشود نادیده گرفت، اگر نویسنده توانسته باشد فضایی خلق کند که بداعت و جذابیت و گیراییاش، از شر ترجمه در امان بماند و بتواند آدم را جذب کلمهها و جملهها کند.
اشتیاق شاید اثری عاشقانه در معنای مرسوماش نباشد اما حق مطلب را به یکی از عجیبترین تجربههای بشری ادا میکند. وینترسن در اشتیاق، عشق را لوس نمیکند و با احساساتیگری مبتذل، از این عاطفه بیمانند چیزی باب میل بازار ادبیات عامه پسند خلق نمیکند.
اشتیاق را میشود دوباره و چندباره خواند. این هم یک معیار شخصی دیگر برای من اگر قرار باشد رمانی را جذاب و خوشنوشت تجربه کرده باشم.
داستایفسکی شاید آخرین تلاش چشمگیر و جانانه برای نجات دین و تبیین و توجیه جهان از منظر دینی بود. نگاه تیزبینانه نابغهای که صدای هولناک گامهای نیهیلیسم را شنید و تلاش کرد با ایدهای سراسر پالوده از آیین و مناسک از دین و خداباوری، با برداشتی یک سره خالص از ایده جهان به مثابه تجلی خدا، از بحرانی عمیق جلوگیری کند.
بحرانی که در آن، در نبود خدا، فعل اخلاقی انسان گرفتار پوچی و بی معنایی میشد( جنایات و مکافات). یا فعل سیاسی با وعده بیشترین خیر برای بیشترین کسان به امری سراسر شر و جولانگاه شیطان در کسوت شهوت قدرت در میآمد (شیاطین). یا فضلیت پاک انسانی در قالب مسیح در جسمانیت یک انسان راه به تیمارستان میبرد و از گردونه بازی حذف میشد (ابله). و پرسش از ریشهها، از هویت در قالب دوگانه تاریخی پدر-پسر، با انگ حرامزادگی عقیم میماند(جوان خام)
و دست آخر تمام اینها در برادران کارامازوف گرد هم آمدند. به مثابه آخرین تلاشهای نویسندهای که خسته از نبرد با موجهای مهیب نیهیلیسم، در قالب دوگانه آلیوشا - ایوان به مقابله پرداخت. دوئلی که انکار آخرین فرصت برای نجات جهان از دست هیولای نیهیلیسم بود. تلاشی که دست آخر البته شکست خورد.
داستایفسکی با ترسیم آلیوشا به منزله تجلی دینی عاری از ناپاکی و یکسره متصل به بنمایههای مسیحیت ناب و بدون کلیسا و پاپ و مفتش، به مصاف عقلانیت بیرحم و واقعبینی بیتخفیف ایوان رفت. خوشباشی و خوشبینی مضحک پایان اثر وقتی آلیوشا دست در دست کودکان به سمت فردایی بهتر میشتافت اما شکست پروژه داستایفسکی برای نجات جهان بود. چرا که طنین رعبانگیز ایوان در استخوانبندی اثر جاخوش کرده بود و ایوان جز استیصالی عمیق در برابر شک بنیادین ایوان پاسخی نداشت.
اغلب به حق گفتهاند که فهم انسان بدون عبور از داستایفسکی میسر نیست. اما نه فقط انسان در معنای عمیقترین جنبههای وجودی و درونی و فردی خودش، که فهم جهان در کلیترین چالش تاریخیاش بدون عبور از اندیشه این نابغه ابدی میسر نیست: «پرسش از معنای زندگی: جهان چرا هست به جای آن که نباشد؟»
داستایفسکی را شاید بتوان به یکی از آخرین صحنههای مادام بواری وصل کرد. آنجایی که بالای سر جنازه اِما (سمبل خواست عشق و شور و معنای زندگی) دو تن نشستند: داروسازی آغشته به توهم دانایی در برابر کشیشی سراسر بلاهت و حماقت.فلوبر انگار از منظری دیگر هشدار جهانی در سیطره پول و حماقت را داد. جهانی خالی از معنا و ندای اخلاقی لازم!
بحرانی که در آن، در نبود خدا، فعل اخلاقی انسان گرفتار پوچی و بی معنایی میشد( جنایات و مکافات). یا فعل سیاسی با وعده بیشترین خیر برای بیشترین کسان به امری سراسر شر و جولانگاه شیطان در کسوت شهوت قدرت در میآمد (شیاطین). یا فضلیت پاک انسانی در قالب مسیح در جسمانیت یک انسان راه به تیمارستان میبرد و از گردونه بازی حذف میشد (ابله). و پرسش از ریشهها، از هویت در قالب دوگانه تاریخی پدر-پسر، با انگ حرامزادگی عقیم میماند(جوان خام)
و دست آخر تمام اینها در برادران کارامازوف گرد هم آمدند. به مثابه آخرین تلاشهای نویسندهای که خسته از نبرد با موجهای مهیب نیهیلیسم، در قالب دوگانه آلیوشا - ایوان به مقابله پرداخت. دوئلی که انکار آخرین فرصت برای نجات جهان از دست هیولای نیهیلیسم بود. تلاشی که دست آخر البته شکست خورد.
داستایفسکی با ترسیم آلیوشا به منزله تجلی دینی عاری از ناپاکی و یکسره متصل به بنمایههای مسیحیت ناب و بدون کلیسا و پاپ و مفتش، به مصاف عقلانیت بیرحم و واقعبینی بیتخفیف ایوان رفت. خوشباشی و خوشبینی مضحک پایان اثر وقتی آلیوشا دست در دست کودکان به سمت فردایی بهتر میشتافت اما شکست پروژه داستایفسکی برای نجات جهان بود. چرا که طنین رعبانگیز ایوان در استخوانبندی اثر جاخوش کرده بود و ایوان جز استیصالی عمیق در برابر شک بنیادین ایوان پاسخی نداشت.
اغلب به حق گفتهاند که فهم انسان بدون عبور از داستایفسکی میسر نیست. اما نه فقط انسان در معنای عمیقترین جنبههای وجودی و درونی و فردی خودش، که فهم جهان در کلیترین چالش تاریخیاش بدون عبور از اندیشه این نابغه ابدی میسر نیست: «پرسش از معنای زندگی: جهان چرا هست به جای آن که نباشد؟»
داستایفسکی را شاید بتوان به یکی از آخرین صحنههای مادام بواری وصل کرد. آنجایی که بالای سر جنازه اِما (سمبل خواست عشق و شور و معنای زندگی) دو تن نشستند: داروسازی آغشته به توهم دانایی در برابر کشیشی سراسر بلاهت و حماقت.فلوبر انگار از منظری دیگر هشدار جهانی در سیطره پول و حماقت را داد. جهانی خالی از معنا و ندای اخلاقی لازم!