شعرآشیان
@SherAshiyan – Rahayam Kon - MohsenChavoshi
شبی که میبینی دم غروب توئه
برداشت جدید اینه که زندگی رو شبیه راه رفتن تو تاریکی میبینم
نه یه قدم پشت سر یادته نه میدونی جلوی پات چیه
نه تضمینی داری نه اعتماد
نه میدونی نه نابلدی
همه چیز عاری از هویت تو تاریکی غرق شده
صبح که بشه نور خاکستریه و همه چیز محوه
کلی اتفاق بی معنی برای نفهمیدن وجود دارن و وقتی این سکوت شکسته میشه و لرزی که باد به جونم انداخته از بین لبام میاد بیرون و با هوا آمیخته میشه از خودم میپرسم الان چه اتفاقی افتاد؟
دقیقا تو همین چندثانیه که گذشت چیشد؟ چرا متوجه نبودم و توجهم به چی بود که باز یادم رفت و حتی همین سوالم هم یادم میره.
هیچ نظمی اینجا، دقیقا توی افکارم، وجود نداره
هیچکس صدام نزده تا شاید دوباره فکر کنم الان توی یه خواب عمیقم و یکی از دنیای واقعی داره تلاش میکنه منو بیدار کنه
حتی این فکر هم حاصل یه احتماله که نمیدونم چقدر دقیقه و این احتمال توی دنیایی وجود داره که من هستم
نه اونجایی که احتمالا یکی داره تلاش میکنه تا بیدارم کنه.
الان
الانی که گذشت
صدای باد از پشت همین در بسته داشت اتاق رو تهدید به تجاوز میکرد
درست مثل تمام سوالاتی که لحظه به لحظه این کارو با مغزم میکنن
گفت اختلالی وجود نداره
و من
بهش نگفتم که گاهی جای خاطره ها تو مغزم پس و پیش میشن و با هم اختلاط میکنن تا یه خاطره که مال من نیست ساخته بشه
سوال میکنم...
کدوم روز بود که اون اتفاق افتاد؟
کدوم راه بود؟
چه ساعتی؟
اصن واقعا همه اینا اتفاق افتاده بود؟
واقعا یادم نیست
هر روز و هر روز توی مه
توی یه زندگی مبهم و محو غوطه ور میشم
حتی اینم باید نوشته میشد تا یادم نره
نه یه قدم پشت سر یادته نه میدونی جلوی پات چیه
نه تضمینی داری نه اعتماد
نه میدونی نه نابلدی
همه چیز عاری از هویت تو تاریکی غرق شده
صبح که بشه نور خاکستریه و همه چیز محوه
کلی اتفاق بی معنی برای نفهمیدن وجود دارن و وقتی این سکوت شکسته میشه و لرزی که باد به جونم انداخته از بین لبام میاد بیرون و با هوا آمیخته میشه از خودم میپرسم الان چه اتفاقی افتاد؟
دقیقا تو همین چندثانیه که گذشت چیشد؟ چرا متوجه نبودم و توجهم به چی بود که باز یادم رفت و حتی همین سوالم هم یادم میره.
هیچ نظمی اینجا، دقیقا توی افکارم، وجود نداره
هیچکس صدام نزده تا شاید دوباره فکر کنم الان توی یه خواب عمیقم و یکی از دنیای واقعی داره تلاش میکنه منو بیدار کنه
حتی این فکر هم حاصل یه احتماله که نمیدونم چقدر دقیقه و این احتمال توی دنیایی وجود داره که من هستم
نه اونجایی که احتمالا یکی داره تلاش میکنه تا بیدارم کنه.
الان
الانی که گذشت
صدای باد از پشت همین در بسته داشت اتاق رو تهدید به تجاوز میکرد
درست مثل تمام سوالاتی که لحظه به لحظه این کارو با مغزم میکنن
گفت اختلالی وجود نداره
و من
بهش نگفتم که گاهی جای خاطره ها تو مغزم پس و پیش میشن و با هم اختلاط میکنن تا یه خاطره که مال من نیست ساخته بشه
سوال میکنم...
کدوم روز بود که اون اتفاق افتاد؟
کدوم راه بود؟
چه ساعتی؟
اصن واقعا همه اینا اتفاق افتاده بود؟
واقعا یادم نیست
هر روز و هر روز توی مه
توی یه زندگی مبهم و محو غوطه ور میشم
حتی اینم باید نوشته میشد تا یادم نره