Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
4888 - Telegram Web
Telegram Web
|•🤍🫀•|



آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پرده‌ست بر درگاه جان

چونک بادی پرده را در هم کشید
سرّ‌ِ صحنِ خانه شد بر ما پدید

کاندر آن خانه گهر یا گندمست
گنج زر یا جمله مار و گژدمست


مولانا
─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
استوری Story
☆ #داستان : واقعی نرگس #قسمت : هفتم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 آمدیم یک راست به خانه بیحد خوشحال بودم رفتم لباس هایم را آماده کردم چیزهای که نیاز بود گرفتم یک بکس درست کردم برای خودم عبدالله همین قسم دراز کشیده بود چشم هایش پت بود گفتم عبدالله مشکل خو نداری…
☆Asma  ☆
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت : هشتم
#عنوان : در انتظار عشق💔🖤

خانه که فکر میکردم روزی برایم آرامش خواهد بود همان خانه برایم مثل جهنم شده بود نمیدانم تمام شب را چطور سپری کردم فقط منتظر بودم که روشنی شود و من خانه مادرم بروم تمام شب را در عبادت و گریه سپری کردم یاسین شریف را گرفتم سر قلبم محکم  تا قلبم آرام شود
اما کجا قرار داشت قلبم این قلبم حقدر بیچاره بود که عاشق شد بعدش شکست خورد
ای کاش میگفتم عبدالله کسی می‌بود که اگر این قسم قلبم را شکست هم می‌توانستم ازش دور شوم میتانستم زندگیم را شروع کنم با کسی دیگر
اما بدبختی که او شوهرم بود به دید دیگران من یک خانم عروسی شده بودم اما حقیقت من اصلا زن او مرد نبودم
همیشه مثل یک نوکر خانه اش بودم خدمت او را کردم هرچی برایم گفت من چیزی برایش نگفتم فقط بخاطر که دوستش داشتم گناه من همین بود بس خلاص چیزی دیگری من گناه نداشتم
اگر به خواست خودم این را من قبول کردم همرایش عروسی کردم راهی خدا نبود که این قسم برایم درد بدهد در مدت چند ماه عروسی که آمدم خانه اش جز خون دل برایم چیزی نداد فقط صبر کردم و از خداوند صحت مندی او را خواستم فقط خواستم دوستم داشته باشد
اما نشد قسمی که میخواستم نشد
ساعت شش صبح بود رفتم پیش اینه خودم را دیدم درست مثل یک مرده شده بودم چشم های سرخ شده بود درست مثل کاسه خون
رنگ در صورتم نمانده بود خودم را تماشا کردم به بیچاره گی خودم خندیدم
گفتم بیبین نرگس به چی حال رسیدی چی به سرت آمد تو لایق این همه را داشتی دستم را به صورتم گرفتم گفتم مگم من زیبا نیستم چی در من کم است که این ظلم را در حق من کرد
چرا خداوند این درد بی درمان را در نصیب من کرد حتی از سرطان بدتر
این درد من هیچ درمانی ندارد نه زنده بوده میتوانم نه مرده میتوانم فقط باید همین قسم باشم باید شب روز درد بکشم شاهد هر حالت باشم اما تا چی وقت تا چی وقت
عکس عبدالله سر میز آرایشم بود گرفتم محکم به گوشه اتاق انداختم همین قسم فریاد زدم گفتم خداوند جزای ترا بدهد خداوند هیچ وقت ترا نبخشه که این قسم کردی در حق من مرد ظالم
گریه میکردم بس خلاص دیدم مادر عبدالله هدیه و زن برادرش آمد من را گرفتن مادرش اشک از چشم هایش جاری شد گفت دخترم همگی ما گناهکار تو هستیم خداوند ما را نبخشه
گریه کردم گفتم شما من را دختر میگفتین پس چرا این قسم کردین مادر بگو وقتی که دل عبدالله نبود چرا زندگی من را خراب کردین
عبدالله روزی که آمد همرایم حرف زد حتی او درست همرایم حرف نزد گفت که ترا به خواست فامیلم گرفتیم اما از آینده من خبری ندارم شاید قسمی که حالی هستم شاید او زمان نباشم یعنی پسرت برایم آمید داد که شاید آینده من را قبول کند دوستم داشته باشد
من هم فریب او را خوردم من عاشق او بودم دوست داشتم پسرت را قبول کردم گفتم خوب می‌شود من زندگیم را خراب کردم
چرا همرای من این قسم کردین حالی من چی کار کنم کجا بروم با این حالت من نمی‌توانم زندگی کنم مقابل چشم هایم هر روز شوهرم را با زن دیگر بیبینم در مقابل چشم هایم بیبینم کنار هم هستن نمیتوانم من اینقدر هم صبور فکر کردین نیستم
بس است دیگه تا حالی تحمل کردم دیگر نمیتوانم هیچ زنی تحمل این را ندارد من چطور تحمل کنم شما میفامین من تمام شب چشمم پت نشده فقط اشک ریختیم بس خلاص
چطور این همه را بیبینم چیزی که مربوط من بود حالی از کسی دیگر شد من اینجا بخاطر او مرد گریه کردم موردم زنده شدم
او در عشق خود همرای او زن است بگوین یکی تان گناه من چیست
مادر قلبم آتش گرفته قرار ندارم در این خانه زاره دلم به ترقیدن رسیده ای کاش خداوند مرگم بدهد تا شاید درد قلبم کم شود
حتی مرگ ازم فرار کرد یعنی من اینقدر بد هستم که هیچ ای بدبختی من تمام نمیشه
تا چی وقت این قسم بخاطر پسرت من بسوزم درد بکشم تا چی وقت مادر هرچی بود تمام شد دیگر شوق علاقه چیزی ندارم
پسرت من را پیر کرد مادر همگی من را بیبیند فکر میکنن که من سی ساله هستم چون دردی که پسرت برایم داده من را این قسم پیر ساخت
خوشی شادی لبخند آرامش من را همه چیزم را گرفت پسرت همه چیزم را گرفت پسرت
این راهی خداوند نیست بالاخره من هم دختری یکی هستم اگر مادرم خبر شود پدرم شما فکر کردین آنها خوشحال میشون
نخیر از من بدتر آنها خواهد درد کشید وقتی که خبر شون که زندگی دختر شان خراب شد وقتی که خبر شون زندگی دختر شان این قسم برباد رفت😭😭😭😭
بگوین مادر چرا این قسم کردین چرا مادر فقط شما اولاد ندارین من هم دختری کسی هستم من چی بگویم به فامیلم
همین قسم در روی اتاق سر دو زانو نشسته بودم
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
💔31
استوری Story
☆Asma  ☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت : هشتم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 خانه که فکر میکردم روزی برایم آرامش خواهد بود همان خانه برایم مثل جهنم شده بود نمیدانم تمام شب را چطور سپری کردم فقط منتظر بودم که روشنی شود و من خانه مادرم بروم تمام شب را در عبادت و گریه…
با دست هایم به زمین میزدم خیلی درد داشتم زمین آسمان برایم جا نمیداد قلبم طاقت نداشت فکر میکردم که یکی از گلویم گرفته نه اجازه می‌دهد نفس بگیرم نه اجازه می‌دهد بمیرم به این حد برایم سخت بود
هدیه دستم گرفت گفت نزن نرگس لطفا
دستش را دور کردم گفتم تو هیچ چیزی نگو در اصل بدترین دشمن من تو هستی دیگر اصلا سر یکی تان هم باور ندارم
مادرش همین قسم اشک میریخت حتی خانم برادرش به حال من به بیچاره گی من گریه میکرد
دیگه حال نداشتم نفرت پیدا کرده بودم از همه چیز دیدم که عبدالله آمد گفت چی شده چرا این قسم سر صدا میکنی همگی خواب است مادرش بلند شد سیلی محکمی زد گفت آن شالله با او زنت هیچ وقت روز خوب و خوش را نبینی بچیم
که این قسم با زندگی یک دختر مردم بازی کردی حتی تو پروای همو ریش سفید پدرت را نکردی پدرت از همان روز که مریض است کی می‌داند تا چی وقت او زنده میمانه اگر من و پدرت را چیزی شد بداند که مقصر همه اش تو هستی ای کاش خداوند ترا برای ما نمیداد
به جای تو خداوند یک سنگ را می‌داد برای ما همرای او زن خرابت که از روی سرک آوردیش از هر جای اوردیش برو بیرون از خانه هرجای که میخواهی زندگی کن
از پیش چشم های من دور شوین
که در همان وقت او دختر تمنا آمد گفت دختر روی سرک من نیستم که این قسم حرف میزنین
مادر عبدالله گفت هستی یک دختر خراب و بد کاره وقتی که خبر شدی که پسرم عروسی کرده باید پشتش را رها می‌کردی میرفتی از زندگی اش زندگی این دختر را تو خراب کردی فکر کردی این قسم تو تا آخر خوشحال میمانی از آهی این دختر هیچ وقت نمیبرایی حال روز این را بیبین
یکبار تمنا د گریه شد گفت عبدالله بخاطر همین روز من را گرفتی که فامیلت بیایه برای من این قسم حرف ها بزنه
د باری تمنا بگویم اول برای تان خیلی زیبا نبوده‌ هیچ چیزی نداشت فقط یگانه چیزی که خداوند برایش داده بود مکاره گیریش بود کا زود د مکر میامد دروغگو که از حرف که میزد  بعدش منکر می‌شد
وقتی که سرم را بلند کردم که او را بیبینم با لباس های خوابش آمده بود به حد دختر بی ادب مکاره بود که اصلا بلد نبود چی قسم باید پیش فامیل شوهر خود باشد
شاید هم بخاطر که من را درد بدهد با آن سر وضع آمد چشمم به کبودی گردنش خورد
اشک در چشم هایم حلقه شد نفسم تنگ می‌شد بدتر تنگتر شد
بلند شدم خواستم سرش حمله کنم که عبدالله مانعی شد گفت چی کار میکنی میخواهی بکشی این را گفتم من نی خداوند این را بکشه
فقط این زن بد کاره را بگو از پیش چشم من دور برود تا عبدالله جواب بدهد دیدم جواب داد گفت در گرفتی که تو بدستش نیاوردی من بدستش آوردم
حرفش تمام وجودم را به آتش زد چیغ زدم گفتم برو گم شو تو به چي خود مینازی که این قسم می‌گویی در اصل خودت را دیدی د آینده
همین قسم زبان به زبان همرایم شد حتی حیا از عبدالله نکرد
گفت هرچی هستم بدرنگ هستم چهره ندارم قد ندارم باز هم در مشت خودم گرفتمش که د مقابل فامیلش ایستاده شد از تو و فامیلش گذشت بخاطرم
طرف عبدالله نگاه کردم گفتم ای کاش خداوند برایت غیرت میداد تا این قسم گفتم سیلی محکمی به صورتم زد
محکم به زمین خوردم من را گفت دختر بی چشم بی حیا تو حالی میایی سر غیرت من حرف میزنی
مادرش گفت غیرت نداری من که مادرت هستم برایت می‌گویم غیرت نداری این دختر بی چشم که شیر آدم را نخورده میایه برایت میگه که در مشت گرفتیمش چیزی نمی‌گویی بعدش میایی سر این دختر حرف میزنی


#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فضیلت_استغفار

#داستانی_واقعی و شنیدنی حتما تا آخر ببینید

زیر نویس فارسی دارد


🎀 لینک عضویت در کانال:

🔗 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
📚 @Story_Nice2023
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
3👍2
#تجربه_قرآن_درمانی

السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته استاد گرامی با سپاس از الله متعال من افسرده گی شدید داشتم گریه زیاد میکردم گوشه نشین بودم واز اجتماع بدم میامد وهمچنان خیلی بد اخلاقی میکردم در خونه از موقع که برام رقیه فرستادین وبه رقیه وسوره بقره گوش دادم کارهای که گفتید انجام میدهم به خواست الله تعالی افسردگیم ازبین رفت وامید به زندگی پیدا کردم خوش رفتار شدم واز زندگیم لذت میبرم ممنون که کمکم کردین استاد گرامی خداوند جزای خیر نصیب تان بکنید که همه را کمک میکنید جزاکم الله خیرا کثیرا ،


@Fagatallah616184
برای پاسخگویی به سوالاتتون به آیدی بالا پیام بدید

https://www.tgoop.com/ghoranshefast

کانال تلگرام❤️‍🩹
1👍1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#فضیلت_استغفار

#داستانی_واقعی و شنیدنی حتما تا آخر ببینید


زیر نویس فارسی دارد
1
استوری Story
☆Asma  ☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت : هشتم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 خانه که فکر میکردم روزی برایم آرامش خواهد بود همان خانه برایم مثل جهنم شده بود نمیدانم تمام شب را چطور سپری کردم فقط منتظر بودم که روشنی شود و من خانه مادرم بروم تمام شب را در عبادت و گریه…
☆Asma☆
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت : نهم
#عنوان : در انتظار عشق💔🖤

دیگر تحمل کردن آنها برایم سخت بود بلند شدم میخواستم که بروم از خانه که عبدالله دستم گرفت گفت کجا می‌روی گفتم بتو هیچ ربطی ندارد من کجا میروم
عبدالله گفت حتمن فراموش کردی که شوهرت من هستم بیدون اجازه من جای رفته نمی‌توانی
پوزخند زدم گفتم شوهر کدام شوهر می‌شود بگویی فقط به رفتن که کجا بروم نروم تو شوهرم میشوی بس همین
باز تو شوهرم نیستی هیچ وقت من را قبول نکردی تو در اصل نکاح ما هیچ قبول نیست من میروم خانه مادرم طلاقم را بتی دیگر نمیخواهم اینجا باشم و بسوزم
بخاطرت کافی است تا حالی سوختم بخاطرت هرچی بود دیگه خلاص شد
عبدالله گفت اگر جراعت داری پایت را از این خانه بیرون کن بعد بیبین چی کار میکنم
تمنا گفت بگذار برود هر قسم میخواهد بکند تو چی کار داری سرش صدا زد گفت تو حرف نزن خودم میدانم
دد همین وقت پدر عبدالله آمد او بیچاره از وقتی که عبدالله زن دوم گرفته بود حالش بد بود
آمد گفت دخترم میدانم همه ما گناهکار تو هستیم اما اجازه بتی خوب شوم نمیتانم پیش پدرت برم باز به کدام روی برم پیش پدرت من پدرت را گفتم که دخترت را مثل دخترم نگاه میکنم
من نتوانستم ترا در این خانه خوشحال نگاه کنم نه پیش تو نه پیش فامیلت من روی ندارم پدرش اشک های چشم های خود را با پشت دستش پاک کرد
یک لحظه همه چیز فراموشم شد خودم رفتم دست هایش را گرفتم گفتم گریه نکن پدر جان خواست خداوند همین بوده شما هیچ گناهی ندارین من هیچ شکایتی از شما ندارم و هیچ ببخشی هم در کار نیست من بخشیدم شما را خداوند هم ببخشه اما فقط پسرت را تا زنده باشم تا آخرین نفس هایم هیچ وقت نخواهد بخشیدم
پدرش یک لحظه دستش را سر قلب خود گذاشت سرش حمله آمد روی اتاق افتاد دست پایش کبود شد
بیحد ترسیده بودم دست هایش را گرفتم گفتم پدر جان خوب هستین هدیه همین قسم گریه میکرد مادر عبدالله همگی در اتاق من جمع شدن
خواستیم به داکتر ببریم پدر عبدالله را که دیگر نفس نداشت آخرین نفس هایش را پیش چشم ها کشید 😭😭😭😭😭😭😭😭
گریه کردم هدیه چیغ زد مادر عبدالله ضعف کرد عبدالله هم شروع به گریه کردن کرد که برادرش آمد از یخنش گرفت گفت چرا گریه میکنی تو باعث این حالت شدی پدرم بخاطر تو فوت کرد
خانمش آمد از دستش گرفت گفت چیزی نگو
به همه زنگ زدن آمدن بخاطر پدر عبدالله فامیل من هم آمد وقتی که مادرم من را آن قسم دید گفت چی شده ترا چرا این قسم خسته و چشم هایت سرخ شده همین قسم در آغوش مادرم خودم را انداختم تا توان داشتم گریه کردم همگی فکر میکردن که بخاطر پدر عبدالله این قسم گریه میکنم
اگر راست بگویم بخاطر پدرش هم زیاد گریه کردم چون بخاطر پسرش به این حالت رسید
چیزی از دهنم به مادرم نبرامد منتظر یک وقت درست بودم تا برای مادرم بگویم
چهل روز از مرگ پدر عبدالله گذشت من خیلی افسرده شده بودم صبح تا شب در اتاقم بودم اصلا حال حرف زدن با کسی را نداشتم با وجود که مادر عبدالله شوهرش را از دست داده بود درد داشت اما همیشه میامد  به دیدنم از حالم می‌پرسد
درست یک روز که در روی حویلی همین قسم قدم می‌زدم دیدم که تمنا آمد گفت چهل خسرم هم گذشت میبینم تا حالی در این خانه هستی اگر جای تو بودم هیچ وقت نام عبدالله را نمیگرفتم در خانه اش هیچ وقت نمیبودم تو چطور تحمل میکنی میباشی این جا
گفتم یعنی تو حقدر دختر هوشیار هستی من نمی‌فهمیدم
فکر میکردم خیلی ساده و بی عقل هستی با چنین حرف زدنم رنگ صورتش پرید گفت مثل تو ساده نیستم گفتم هرچی هستم اما باز هم یک نام نشان دارم پیش فامیل و خیش قوم عبدالله تو فقط عبدالله گرفتی فکر کردی بمن که وفا نکرد بتو خواهد کرد هیچ وقت فردا بیبین چی سر تو خواهد آورد خندیدم ازش دور شدم
با دیدنش حالم بد می‌شد
در اتاقم بودم که عبدالله به خشم داخل اتاق شد گفت تو شرم نداری چرا این قسم میکنی چی می‌خواهی از او دختر که این قسم کردی
یک لحظه همین قسم ماندم گفتم ببخشی من چی کردیم که این قسم میایی بدون اجازه داخل اتاق میشویی ازم سوال میپرسی گفت من هرجای بخواهم میتوانم برم نیاز به اجازه گرفتن کسی ندارم
چرا تمنا را لت کردی تعجب کردم گفتم چی من من چی کار کردیم من چرا باید او را لت کوب کنم باز چی وقت او را لت کوب کردیم
دستم را گرفت گفت بیا بیبین من را برد اتاق خود شان
دیدم زن مکاره همی قسم نشسته گریه می‌کند نمیدانم چی قسم دست هایش را کبود کرده بود گفت بیبین دست هایش را چی قسم کردی چرا این قسم کردی
باید قبول بکنی که این زنم است باید همرایش کنار بیایی
گفتم یکدقعه من چرا باید کنار بیایم همرای این زن مکاره واقعن افسوس به حالت به چنین انتخاب کردن که رفتی زن گرفتی حد اقل یک کسی را میگرفتی که صادق میبود من هیچ لت کوبی نکردیم این را بخاطر اثبات حرفم هم نیاز ندارم قسم قرآن بخورم
4
استوری Story
☆Asma☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت : نهم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 دیگر تحمل کردن آنها برایم سخت بود بلند شدم میخواستم که بروم از خانه که عبدالله دستم گرفت گفت کجا می‌روی گفتم بتو هیچ ربطی ندارد من کجا میروم عبدالله گفت حتمن فراموش کردی که شوهرت من هستم بیدون…
خداوند می‌داند همین برایم کافی است اصلا باور کردن تو هم برایم مهم نیست
همین قسم از اتاق بیرون شدم تصمیم گرفتم فردایش خانه ما برم و از این جهنم خودم را خلاص کنم
اما نمیدانم چرا همیشه تصمیم میگرفتم که برم خانه ما حتمن یک کاری می‌شد حتمن خواست خداوند نبود
هنوز پایین دردم نبود هنوز امتحان من خلاص نشده بود باید میسوختم
خودم را آماده کردم میخواستم پایین برم همرای مادر عبدالله خدا حافظی کنم که تمنا آمد گفت بالاخره خودت می‌روی از این خانه هیچ چیزی نگفتم
گفت منتظر باش به عبدالله زنگ بزنم که شوهرم ترا برسانه حرف هایش درست مثل خنجر به قلبم فرو میرفت آهی کشیدم گفتم تو متوجه شوهرت باش که دنبال یک دختر نرود تا همین قسم گفتم آمد نزدیکم میخواست سرم حمله کند که پایم در نیمه راهی زینه قرار گرفت افتادم  همین قسم از منزل پایین دستم افگار شد سرم خون شد اصلا نفهمیدم چی قسم افتادم دیدم هدیه آمد چیغ زد گفت نرگس نرگس خوب هستی به صورتم آب زد
مادرش همگی آمد فقط گفتم به مادرم زنگ بزن یا برادرم هدیه به مادرم زنگ زد
مادرم همرای پدرم و برادرم خانه ما آمد تا من را در آن حالت دیدن ترسیدن گفت چی شده چرا این قسم شدی چطور افتادی فقط گفتم مادر من را از این جا ببرین لطفا به گریه شدم مادرم وارخطا شد گفت چی شده دخترم
هرچی بود نبود از اول تا آخر به مادرم شان تعریف کردم اشک هایم جاری بود
پدرم گفت چرا از اول نگفتی اگر از اول میگفتی برای ما شاید حالی این قسم نمی‌شد
پدرم همین قسم سرش پایین بود مادر عبدالله خواست حرف بزند پدرم گفت دیگه حرفی همرای شما ندارم طلاق دخترم را میگروم این دخترم است تا هروقت که خانه من باشد سرم زوری نمیکنه اما این کار شما هم بی جواب نخواهد ماند
طرف برادرم اصلا دیده نمی‌شد از خشم و اعصبانیت منفجر می‌شد اما بخاطر حالت که داشتم چیزی نگفت فقط گفت ّبیا برویم
من همرای پدرم شان آمدم به خانه خودما
درست یک ماه خانه مادرم بودم نه احوالی از عبدالله شد نه از فامیلش پدرم منتظر خوب شدن من بود تا خوب شوم و برم طلاقم را بگیرم
یک روز خانم برادر عبدالله برایم تماس گرفت همین قسم حرف زدیم گفت مادرم مریض است از وقتی که رفتی خانه ما قسمی که بود دیگر نیست این دختر تمنا همگی را به جان یکی دیگر میندازه دیشب عبدالله با شوهرم دعوا کرد بخاطر او دختر زندگی را سیاه کرده من هم تصمیم داشتم کوچ کنم برم از خانه اما قبول نکرد شوهرم نمیدانم چی کار کنم زندگی کردن همرای این سخت شده میدانی بدترش این است که تهمت می‌کند
چیزی نگفتم فقط گوش میدادم گفت نرگس یک چیزی بگویم لطفا قهر نشی بیا بریم پیش یک ملا این دختر را از عبدالله جدا کنیم
گفتم این قسم نگویی میدانی چی می‌گویی جادو چی باز دیگر برای من عبدالله مهم نیست چی همرای من باشد یا نباشد زیادی که میخواهی برو کوچ کن
گفت میدانی تمنا حامله است تا گفت حامله است دیگر نفهمیدم دستم را روی قلبم گذاشتم گفتم خدایا برایم صبر بتی
گفت بیا لطفا فقط یکبار همرایم برو من یک ملا را می‌شناسم او را که نمی‌کشه فقط یک تعویذ چیزی می‌دهد تا از شر این خلاص شویم دل عبدالله از این دختر سرد می‌شود بس همین
گفتم من هیچ وقت این کار نمیکنم لطفا
مبایل را قطع کردم از این موضوع درست یک هفته گذشت‌ زن ایورم همین قسم پیام میداد برایم و هرچی می‌گفت که تمنا این کار را کرد این کار را
حتی عکس هایش را برایم روان میکرد که همرای عبدالله میبود
حتی اتاق که مربوط من بود او را برای خودش درست کرده بود
درست است که دور بودم اما باز هم درد میدیدم بخاطر همه چیز
یک روز زن ایورم برایم زنگ زد گفت من رفتم پیش ملا این دختر بد را تعویذ گرفتم تا از این خانه دور شود زندگی ترا هم خراب کرد زندگی من را هم
گفتم چرا این قسم کردی جادو میدانی که چقدر گناه دارد باز اگر چیزی شود من ام دخیل هستم چون خبر بودم و هستم
گفت چیزی نمی‌شود آن شالله که از این خانه دور شود
عذاب وجدان داشتم بیحد درست است که درد برایم داده بود عبدالله و زنش اما هیچ وقت به مرگ هیچ کدامش روا دار نبودم
باز تازه که او زن حامله هم بود
اگر جای من کسی دیگر میبود او را به زندان روان میکرد اما من صبر کردم تحمل کردم فقط به خداوند واگذار کردم
من طلاقم را شروع کرده بودم که از عبدالله جدا شوم درست یک هفته مانده بود تا از این درد خودم را خلاص کنم و یک فرد آزاد شوم که خبر شدم خانم عبدالله مورده
وقتی که شنیدم بیحد تعجب کردم فهمیدم بخاطر همو جادوی بود که زن ایورم کرد من هم در قتل او شریک بودم چون خبر داشتم میتانستم مانعی شوم اما نکردم به خانم ایورم زنگ زدم گفتم چرا این قسم کردی این هم جادو کردنت تو باعث مرگ یکی شدی من هم میدانی چی گناهی را مرتکب شدیم
2
استوری Story
خداوند می‌داند همین برایم کافی است اصلا باور کردن تو هم برایم مهم نیست همین قسم از اتاق بیرون شدم تصمیم گرفتم فردایش خانه ما برم و از این جهنم خودم را خلاص کنم اما نمیدانم چرا همیشه تصمیم میگرفتم که برم خانه ما حتمن یک کاری می‌شد حتمن خواست خداوند نبود …
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌خانم ایورم گفت بخاطر او جادو نیست سرش حمله آمده بود
گفتم حمله چی او حقدر سن نداشت بخاطر او جادوی که کردی است من هم شریک جرم تو خداوند هیچ وقت ما را نمیبخشه چرا این قدر.......


#ان_شاءالله_ادامه_دارد....‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌



🎀 لینک عضویت در کانال:

🔗 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
📚 @Story_Nice2023
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
2
آدما دل می‌گیرن، بعدش ول می‌کنن...
فقط خداست که تا تهش می‌مونه.🖤
💔2😭1
|•🤍🫀•|



•{ بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ
الدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى }•


🔺بلکه شما زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح
میدهید، در حالی که آخرت بهتر و پایندتر است.
سوره الأعلى 17_16


─┅═༅𖣔‎‌‌‌‌𖣔♥️𖣔𖣔༅═┅─
3
استوری Story
☆Asma☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت : نهم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 دیگر تحمل کردن آنها برایم سخت بود بلند شدم میخواستم که بروم از خانه که عبدالله دستم گرفت گفت کجا می‌روی گفتم بتو هیچ ربطی ندارد من کجا میروم عبدالله گفت حتمن فراموش کردی که شوهرت من هستم بیدون…
☆Asma Nazari ☆
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت : اخیر
#عنوان : در انتظار عشق🖤💔

شب اصلا خوابم نمیبرد ترس داشتم عذاب وجدان داشتم که باعث قتل این دختر شدم بعدش با خود میگفتم من کاری نکردیم پیش هیچ ملایی هم نرفتیم پس چرا باید این قسم عذاب بکشم بخاطر این موضوع اما کجا دل بود که قرار داشت عبدالله فراموشم شده بود تنها چیزی که به فکرم بود همین بود که او بخاطر من مورد
تمام شب نخوابیدم همین قسم بیدار بودم صبح دیدم مادرم آمد پیشم گفت بیدار شو بیا صبحانه آماده کردیم گفتم مادر جان تمام شب نخوابیدم بگذار اگر خوابم ببره بخوابم مادرم گفت چرا چی شده که نخوابیدی من هم تمام موضوع را برای مادرم گفتم
مادرم آهی کشید گفت دخترم نیاز نیست تو عذاب بکشی خداوند خودش بهتر می‌داند کم ظلم در حق تو نکرد زندگیت را خراب ساخت اگر عبدالله هرچی بد میبود این دختر اگر همرایش نمیبود او خوب می‌شد خوبی های تره میدید او هم خوب می‌شد چون مرد ها تشنه محبت هستن وقتی که برای شان محبت بتی احترام بکنی برای شان اونا خود بخود رام تو میشون
گفتم دیگر برای من عبدالله مادر مهم نیست میخواهم هرچی زودتر از این حالت خودم را خلاص کنم دیگه نمیخواهم یکی برایم بگوید زن عبدالله هستی نفرت پیدا کردیم
مادرم چیزی نگفت گفت هرچی خیرت باشه خداوند همان را پیش راه ات قرار بدهد دخترم
مادرم رفت من هم به یک مشکل خوابیدم وقتی که چشم هایم را باز کردم که ساعت سه بود گفتم ای وای من چقدر زیاد خوابیدیم
خواستم موبایلم را بگیرم که عبدالله چندین بار برایم تماس گرفته بود به تشویش شدم گفتم این که برای من تماس نمی‌گیره چرا حالی تماس گرفته نکنه مادر را چیزی شده برایش تماس گرفتم همین که تماس گرفتم جواب داد
گفت کجا بودی حقدر زنگ میزنم جواب نمی‌دهی
گفتم چرا تماس گرفتی گفت میخواهم همرایت حرف بزنم اگر اجازه بدهی گفتم من حرفی برای گفتن بخودت ندارم باز حالی که در جریان کار طلاق هستیم خو اصلا
گفت نرگس من بمیرم هم ترا طلاق نمی‌دهم اگر همرای خودم هم نباشی باز هم اجازه نمی‌دهم از کسی دیگر شوی و طلاق بتم
گفتم متوجه هستی برایم چی می‌گویی تو کی هستی که این قسم همرای من حرف میزنی وقتی که تو رفتی عروسی کردی آیا به فکر من بودی یا از من پرسیدی نخیر
نامردی در حق من کردی
نرگس من می‌دانم در حق تو خیلی بدی کردم خداوند هم جزای همه اش را برایم داد باید به حرف فامیلم میبودم من رفتم پشت دختری که باعث این بدبختی زندگیم شد
لطفا من را ببخش بیا خانه وعده میتم که تمام خوشی های جهان را برایت میتم اصلا اجازه نمیتم که اشک در چشم هایت باشه کافی است من را ببخشی
من ساده بودم نفهمیدم قدر ترا حالی فهمیدم تو بهترین هدیه خداوند برایم بودی
وقتی که تو زنم شدی خیلی بد رفتاری کردم همرایت اما هیچ چیزی برایم نگفتی حتی سرت را در مقابل من بالا نکردی
یک حرف بد برایم نزدی
دختری که فکر میکردم خوشبختی برای من میاره او این قسم کرد همیشه حرف زدم صد چند در رویم گفت همیشه برایم طعنه داد
من همین قسم به حرف هایش گوش میدادم با اشک همه حرف هایش را میگفت
معلوم می‌شد خیلی پشیمان شده بود اما برای من دیگر مهم نبود اصلا چون به اندازه کافی برایم درد داده بود عبدالله دیگر برایم یک درد بی درمان شده بود که حتی خودش نمیتوانست دوای درد من شود
گفتم می‌فهمی عبدالله خودت برایم درد دادی همیشه میگفتم تمام درد که برایم می‌دهد به جان می‌خرم کافی است که این از من شود و دوستم داشته باشد بالاخره چیزی که میخواستم همان قسم شد اما حالی بی فایده است چون نه خودت نه عشقت نه بودنت هیچکدامش برایم مهم نیست
در حق من خیلی بد کردین او دختر هرچی برایت می‌امد میگفت تو هم بیدون فکر کردن میامدی در جان من که من همان قسم کردیم بعد از حقدر درد رنج که برایم دادی باز به کدام روی آمدی و میخواهیی زندگیم را همرایت شروع کنم
من هرچی شود هیچ وقت دیگر حاضر نمی‌شوم همرایت در یک خانه زندگی کنم عبدالله
عبدالله گفت پس حرف من را هم بشنو من هم ازت نمیگذرم طلاقت نمی‌دهم یا میایی پس پیش خودم یا هم هیچ وقت اجازه نمی‌دهم کسی دیگر ترا بگیرد
مبایل را قطع کردم شماره عبدالله را در لست بلاک انداختم به گریه شدم گفتم خدایا این چی سر نوشتی چرا بعد از حقدر درد عبدالله را برایم دادی که جز درد در قلبم برای او چیزی نیست تا توان داشتم گریه کردم عبدالله باوجود که در لست بلاک بود پشت هم تماس میگرفت
فردا بود که عبدالله همرای مادرش برادرهایش و یک مامایش و کاکایش خانه ما آمدن
من وقتی که دیدم آنها آمدن تعجب کردم وقتی که چشمم به عبدالله خورد خیلی تغیر کرده بود با خودم گفتم یعنی این عبدالله است چرا این قسم شده لاغر شده بود ریشش هم زیاد شده بود لباس های سیاه به تنش بود
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
3
استوری Story
☆Asma Nazari ☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت : اخیر #عنوان : در انتظار عشق🖤💔 شب اصلا خوابم نمیبرد ترس داشتم عذاب وجدان داشتم که باعث قتل این دختر شدم بعدش با خود میگفتم من کاری نکردیم پیش هیچ ملایی هم نرفتیم پس چرا باید این قسم عذاب بکشم بخاطر این موضوع اما…
آمدن خانه به همگی شان سلام کردم سرم پایین به عبدالله هم سلام کردم
عبدالله همین قسم به نگاه التماس آمیز برایم نگاه کرد
رفتن اتاق من هم رفتم اتاقم چون نمی‌خواستم بدانم که این ها چرا آمدن
دروازه اتاقم را بسته کردم تا صدای شان به گوشم نرسه
بعد از گذشتی چند ساعت آنها رفت از پنجره اتاقم دیدم که عبدالله به پنجره اتاقم می‌دید قسمی معلوم می‌شد که می‌خواست من را ببیند
وقتی که آنها رفت پدرم من را صدا کرد همرایم حرف زد که دخترم فامیل خسرانت بخاطر بخشش آمده بودن اینجا شوهرت بخاطر هر کاری که کرده بود معذرت خواست حتی گفت هرچی نرگس دوست داشته باشد من همان قسم میکنم اگر بگوید از این کشور برویم من حاضر هستم که خانمم را گرفته بروم یک زندگی جدید را همرایش شروع کنم
من گفتم یعنی پدر به همین ساده گی فریب حرف ها آنها را خوردین شما میگفتین که طلاق تره میگروم باز چرا حالی این قسم می‌گویی پدر مگر من سر شما بار اضافه هستم اگر هستم بگوین که من هم بدانم پدرم گفت هیچ وقت اولاد بار اضافه به پدر و مادر نیست
انسان اشتباه می‌کند او پسر هم اشتباه کرد از حرف هایش معلوم بود پشیمان بود فامیلش که هیچ بدی در حقت نکرده بودن فقط پسر شان که او هم متوجه اشتباه خود شد
هیچ چیزی نگفتم یک راست به اتاقم رفتم به کار همیشه گیم که اشک ریختن بود ادامه دادم
چندین ماه عبدالله همرای فامیلش میامد خانه ما اما قلب من مثل سنگ شده بود اصلا توجه نداشتم جواب رد میدادم پافشاری به طلاق گرفتن داشتم
تا یک روز آمد خانه ما از پدرم اجازه گرفت گفت میخواهم همرای نرگس حرف بزنم با خیلی اصرار که داشت پدرم اجازه داد آمد پیشم
دوست نداشتم او را بیبینم وقتی کع دیدم او را همین قسم با چشم های اشک پر طرفم نگاه میکرد آمد پیشم گفت نمیخواهی از این ضدتت بگذری بس نیست همین قدر درد دادن که برایم می‌دهی
هرچی برایت درد داده بودم تو دو چندش را برایم دادی برایت زنگ میزنم جواب نمی‌دهی میایم خانه تان ازم فرار میکنی آخر تا چی وقت تا کی بگو
هرچی تو ازم فرار بکنی من پشتت را رها نمیکنم نرگس یا به رضا یا نارضا ترا میبرم خانیم میخایم همرایت زندگی جدید را شروع کنم
گفتم من نمی‌خواهم هرچی میخواهی بکن اما هیچ وقت پیش مردی که این نامردی را در حقم کرد نمیایم
عبدالله گفت نامردی نامردی می‌گویی خوب بد کردم خداوند جزایم را بدهد خداوند مرگم بدهد به چی خوشحال میشویی به مرگ من خوب بگیر من را از بین ببر تا راحت شوی دیگر برایم نامرد نگو
بس است دیگه تمامش کن من اشتباه خودم را فهمیدم متوجه شدم لطفا من را ببخش
پشتم را دور دادم برش چیزی نگفتم اشک های لعنتی ام جاری بود دستم را گرفت گفت یک چیز را صادقانه می‌گویم که خیلی دوستت دارم نمیتوانم ازت منصرف شوم و ازت جدا هرچی میخواهی ازم دور باشی درد بتی برایم بتی اما هیچ وقت طلاقت نمیتم نرگس با این حرف رفت از اتاق
من هم شروع کردم به گریه کردن گفتم خدایا من چی کار کنم اصلا نمی‌فهمیدم چی کار کنم سر دو راهی بودم
بالاخره تصمیم گرفتم که باید برم یک‌جای دور که اصلا عبدالله من را پیدا کرده نتواند از فامیلم خواستم که برایم ویزه پاکستان یا ایران را بگیرین اما هیچ در باری رفتن من به عبدالله نگوین اما پدرم قبول نکرد گفت دختر جوان را من کجا بانم که برود
مردم چی میگوید باز او پسر طلاق نداده ترا کجا میخواهیی بروی وقتی که چیزی نگفتم تو هم شروع به این تصميم های بیخود کردی درست است نمیخواهی عبدالله نخواه اما اجازه هم نمی‌دهم بروی جای همین جا میباشی
من هم حرف پدرم را قبول کردم همیشه محکمه می‌گرفتیم بخاطر کار طلاقم اما عبدالله طلاقم نمیداد
من هم سر حرفم بودم
درست یک سال شده در این یکسال من همین قسم هستم نه او منصرف می‌شود ازم نه من حاضر هستم بروم پیش او
آخر شما بگوین خواهر هایم من چی قسم بروم با مرد که باعث این حالت من شده زندگی جدید را شروع بکنم اگر راستش را بگویم نفرت پیدا کردیم از طایفه مرد دیگر او شوق و علاقه برایم نمانده نه عشقی برایم مانده نه شوقی
این داستان من بود که برای تان گفتم همگی تان برایم حرف های خوب گفتین بعضی های تان برایم حرف بد زدین باز هم تشکر میکنم از همگی تان که داستان زندگی ام را با حوصله مندی زیاد خواندین وقتی که گفتم قتل کردیم همه تان برایم هرچی گفتین بدون که داستان من را بخوانین قضاوت کردین هم جنس های خودم برایم هرچی گفت خوب من هم بدون کدام مقدمه این پیام دریافتی را برای خواهرم مها جان فرستادم تا برای تان نشر کند
حالی هم همین قسم زندگیم نامعلوم است خواهرهایم برایم دعا کنین
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
3
استوری Story
آمدن خانه به همگی شان سلام کردم سرم پایین به عبدالله هم سلام کردم عبدالله همین قسم به نگاه التماس آمیز برایم نگاه کرد رفتن اتاق من هم رفتم اتاقم چون نمی‌خواستم بدانم که این ها چرا آمدن دروازه اتاقم را بسته کردم تا صدای شان به گوشم نرسه بعد از گذشتی چند…
نمیدانم چی کار کنم سر دو راهی ماندیم هنوز هم خانه پدرم هستم زندگی من هم نامعلوم
باز هم تشکر از تک تک تان خواهر های گلم
با تشکر فراوان از خواهرم مها جان که داستان من را نوشت با تمام زیبای هایش خواهر تان نرگس❤️
دوست های عزیز این هم داستان نرگس خواهرم که برای تان نشر کردم امید که مورد پسند تان قرار گرفته باشد

دوستان عزیز این هم از داستان نرگس

تشکر ازینکه کانال ما را دنبال میکنید😊❤️
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
💔3👍1
ارتباط با نامحرم، اگرچه در حد چت و تلفن باشد، می‌تواند زمینه‌ساز گناهان بزرگ‌تری شود، پس باید از آن دوری کرد.
👍2💔2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1
|•🤍🫀•|



📌مکرر گوش دادن به قرآن، روحِ فرسوده را باز می‌گرداند و دل پراکنده را به هم پیوند می‌دهد و حفره‌های خالی دل را پر از نورِ الله می‌کند، گویی قرآن در درون ما جاری است تا آنچه را که شیطان ویران کرده و مردم زخمی کرده‌اند را دوباره از نو بسازد...


فالحَمدُ للَّهِ الذي أَنزَلَ عَلى عَبْدِهِ الكِتَاب

{پس ستایش خدایی را که بر بنده خود کتاب نازل کرد}



─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
1
|•🤍🫀•|


اگر درستی تو اشتباه باشد چه؟
و درک این سخن آغاز راه باشد چه؟

اگر یقین، نقاب شک بر چهر دارد،
و هرچه دیده‌ای، جز اشتباه باشد چه؟

اگر تمام عمر، در پیِ حق دویده‌ای،
و آخرین قدم، در اشتباه باشد چه؟

اگر ملامتت کنند اهلِ زمانه،
ولی صدای دل، گواه باشد چه؟



─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
https://www.tgoop.com/HarfinoBot?start=346ae812b60063d

هرکس حرفی سخنی نظری دارد بفرستد درکانال میگذارم
درباره تجربیات زندگی و دلدادگی دنیوی هرچیزی.....!
👍1
2025/07/13 13:57:48
Back to Top
HTML Embed Code: