Forwarded from سینما پارادیـزو
▪️ویلیام شکسپیر
ـــ اول آرزوها میمیرند، بعد انسانها...
▫️Hamlet (1948)
— Dir. Laurence Olivier
▫️Persona (1966)
— Dir. Ingmar Bergman
🎥 @CinemaParadisooo
ـــ اول آرزوها میمیرند، بعد انسانها...
▫️Hamlet (1948)
— Dir. Laurence Olivier
▫️Persona (1966)
— Dir. Ingmar Bergman
🎥 @CinemaParadisooo
زندگیِ بیغافلگیری. تو در امن و امانی. میخوابی، میخوری، راه میروی و به زیستن ادامه میدهی، مثل موشی آزمایشگاهی که پژوهشگری بیمبالات از یاد برده باشدش و صبح و شب، بیکه هیچوقت اشتباه کند، بیکه هیچوقت تردیدی به خود راه بدهد، درون هزارتو راهِ خوردنگاهش را در پیش بگیرد، به چپ بپیچد، بعد به راست و پدال مدور قرمز را دو بار فشار بدهد تا جیرهٔ غذاییاش را که فرنی باشد دریافت کند.
سلسلهمراتب بی سلسلهمراتب، ترجیح بی ترجیح. بیاعتناییات بیتکان است: مردی خاکستری که خاکستری هیچ خاکستریای را برایش تداعی نمیکند. نه بیاحساس، خنثی. آب جذبت میکند مثل سنگ، تاریکی مثل نور، گرما مثل سرما. تنها قدمت هست و نگاهت که مینشیند و میسُرد، غافل از زیبا و زشت و مأنوس و شگفتانگیز، و فقط شامل ترکیبات شکلها و نورهایی که ساخته و خراب میشوند، بیوقفه، همهجا، توی چشمت، روی سقف، روی پاهایت، در آسمان، در آینهٔ ترکخورده، در آب، در سنگ، میان جمعیتها. میدانها، خیابانها، میدانچهها و بولوارها، درختها و نردهها، مردان و زنان، کودکان و سگها، انتظارها، ازدحامها، خودروها و ویترینها، ساختمانها، نماها، ستونها، سرستونها، پیادهروها، جویها، کفپوشهایی از ماسهسنگ براق زیر باران ریز، خاکستری یا شاید قرمز یا شاید سفید یا شاید سیاه یا شاید آبی، سکوتها، هیاهوها، قشقرقها، جمعیتهای ایستگاههای راهآهن و مغازهها و بولوارها، خیابانهای سیاه جهان، کنارههای سیاه جهان، خیابانهای خالی از رفتوآمد یکشنبههای ماه اوت، صبحها، عصرها، شبها، فلقها و شفقها.
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover
سلسلهمراتب بی سلسلهمراتب، ترجیح بی ترجیح. بیاعتناییات بیتکان است: مردی خاکستری که خاکستری هیچ خاکستریای را برایش تداعی نمیکند. نه بیاحساس، خنثی. آب جذبت میکند مثل سنگ، تاریکی مثل نور، گرما مثل سرما. تنها قدمت هست و نگاهت که مینشیند و میسُرد، غافل از زیبا و زشت و مأنوس و شگفتانگیز، و فقط شامل ترکیبات شکلها و نورهایی که ساخته و خراب میشوند، بیوقفه، همهجا، توی چشمت، روی سقف، روی پاهایت، در آسمان، در آینهٔ ترکخورده، در آب، در سنگ، میان جمعیتها. میدانها، خیابانها، میدانچهها و بولوارها، درختها و نردهها، مردان و زنان، کودکان و سگها، انتظارها، ازدحامها، خودروها و ویترینها، ساختمانها، نماها، ستونها، سرستونها، پیادهروها، جویها، کفپوشهایی از ماسهسنگ براق زیر باران ریز، خاکستری یا شاید قرمز یا شاید سفید یا شاید سیاه یا شاید آبی، سکوتها، هیاهوها، قشقرقها، جمعیتهای ایستگاههای راهآهن و مغازهها و بولوارها، خیابانهای سیاه جهان، کنارههای سیاه جهان، خیابانهای خالی از رفتوآمد یکشنبههای ماه اوت، صبحها، عصرها، شبها، فلقها و شفقها.
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover
فرانسواز هنوز نفهمیده بود که سنگدلترین دشمن آنی نیست که خلاف حرف تو را میزند و میکوشد مجابت کند، بل آنی که به خبرهایی که مایهٔ غصه توست دامن میزند، یا خود آنها را سرهم میکند، بدون آنکه بکوشد به آنها ظاهر توأم با توجهی را بدهد که از اندوه تو میکاهد.
#طرف_گرمانت
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
#طرف_گرمانت
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
دیگر فقط چشمی از تو مانده، چشمی عظیم و خیره که همهچیز را میبیند، تن وارفتهات را همچنان که خودت را، تماشاشدهٔ تماشاگر، انگار یکسر به کاسهٔ خودش برگشته باشد و بیگفتنِ چیزی نظارهگر تو باشد، تو، درون تو، درون سیاه و تهی و زنگاری و ترسخورده و ناتوان تو. تو را تماشا و میخکوب میکند. هیچوقت از دیدن خودت دست نخواهی کشید. کاری از دستت ساخته نیست، نمیتوانی از خودت بگریزی، نمیتوانی از نگاهت بگریزی، هیچوقت نخواهی توانست: حتی اگر بتوانی به چنان خواب عمیقی فرو بروی که هیچ تکان و بانگ و سوزشی بیدارت نکند، باز این چشم هست، چشم تو که هیچوقت بسته نخواهد شد و هیچوقت به خواب نخواهد رفت. خودت را میبینی، خودت را میبینی که تو را میبیند، خودت را تماشا میکنی که تو را تماشا میکند. حتی اگر بیدار شوی، دیدنت یکسان و پایدار میماند. حتی اگر میتوانستی به خودت هزاران و میلیاردها پلک اضافه کنی، باز در آن پس و پشتها این چشم بود تا تو را ببیند. خواب نیستی، اما خواب دیگر نخواهد آمد. بیدار نیستی و هیچوقت بیدار نخواهی شد. نمردهای و مرگ هم نمیتواند خلاصت کند...
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover
و اما فرانسواز. هرگز در زندگیام ذلتی حس نکردم که پیشاپیش، در چهرهٔ فرانسواز، تسلایی آماده برای آن ندیده باشم؛ و هنگامی که، خشمگين از ترحم او، میکوشیدم وانمود کنم که برعکس به موفقیتی دست یافتهام، دروغهایم بیهوده با سد ناباوری احترامآمیز اما آشکار او، و نیز آگاهیاش بر اینکه خود خطاناپذیر است، برخورد میکرد و درهم میشکست. چه او حقیقت را میدانست؛ آن را به زبان نمیآورد و تنها حرکت کوچکی به لبانش میداد انگار که دهانش هنوز پر و در حال پایین دادن لقمهٔ بزرگی باشد. حقیقت را به زبان نمیآورد، یا دستکم من تا مدتها چنین میپنداشتم، چه در آن زمان هنوز تصور میکردم که آدم حقیقت را با کلمات به دیگران میفهماند. حتی، کلماتی که به من گفته میشد مفهوم تغییرناپذیر خود را چنان بهخوبی در ذهن حساسم مینشانید که همانقدر نمیتوانستم باور کنم که کسی که میگوید دوستم دارد دوستم نداشته باشد، که خود فرانسواز شک نمیکرد که، بنا بر آنچه در روزنامهای خوانده بود، یک کشیش یا یک آقای معمولی بتواند در جواب تقاضایی که با پست برایش فرستاده میشد بطور رایگان نسخهای قطعی برای درمان همهٔ دردها یا دستوری برای صدبرابر کردن درآمدمان برایمان بفرستد. (در مقابل، اگر پزشکمان سادهترین پماد برای درمان زکام را به او تجویز میکرد، هم او که در برابر سختترین دردها خم به ابرو نمیآورد، آه و نالهاش از بوی دارویی که به بینیاش خورده بود بلند میشد و میگفت که آن دارو «دماغش را آتش میزند» و از این زندگی جانش به لب رسیده است.) اما فرانسواز اول از همه به من آموخت که حقیقت برای عیان شدن نیازی به بیان ندارد، (درسی که تنها سالها بعد و هنگامی درک کردم که دوباره، و بهگونهای دردناکتر، کسی آن را به من آموخت که برایم بسیار عزیزتر بود، آنچنان که در آخرین جلدهای این اثر خواهیم دید)، آموخت که شاید بتوانیم حقیقت را با یقین بیشتر، بیآنکه منتظر كلمات بمانیم و حتی بیهیچ اعتنایی به آنها، در هزار نشانهٔ بیرونی، حتی در برخی پدیدههای نامرئی شبیه آنهایی بیابیم که در دنیای خصلتهای انسانی شبیه دگرگونیهای جوی در دنیای فیزیکیاند. شاید خودم هم میتوانستم این را بفهمم، زیرا در آن زمان برای خودم اغلب پیش میآمد که چیزهایی عاری از حقیقت به زبان آورم، درحالیکه بدن و حرکاتم با بسیاری نشانههای ناخواسته حقیقت را بیان میکردند (نشانههایی که فرانسواز آنها را بسیار خوب درمییافت)؛ شاید خودم هم میتوانستم بفهمم، اما برای این کار اول باید میدانستم که در آن زمان گاهی دروغگو و فریبکار بودم. اما دروغ و فریب نزد من، همچنان که نزد همهٔ آدمها، بهگونهای چنان آنی و محتمل از یک نفع خاص (آنهم از جنبهٔ تدافعی) فرمان میبرد که ذهنم، که بر یک آرمان پاک و زیبا متمرکز بود، میگذاشت روحیهام آن کارهای فوری و رذیلانه را زیرزیرکی به انجام برساند و رو برنمیگرداند تا آنها را ببیند.
#طرف_گرمانت
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
#طرف_گرمانت
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
Forwarded from سینما پارادیـزو
▪️فیودور داستایفسکی
ـــ شبهای روشن ــ ترجمه سروش حبیبی
ـــ آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقه شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. خدای من! یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
▫️White Nights (2003)
▫️Dir. Farzad Motamen
🎥 @CinemaParadisooo
ـــ شبهای روشن ــ ترجمه سروش حبیبی
ـــ آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقه شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. خدای من! یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
▫️White Nights (2003)
▫️Dir. Farzad Motamen
🎥 @CinemaParadisooo
حالا تو سالار بینامونشان جهانی، آنکه تاریخ دیگر بر او سلطهای ندارد، آنکه دیگر نه فرود باران را احساس میکند و نه ورود شب را میبیند.
دیگر جز بداهتِ خودت چیزی نمیشناسی: بداهت زندگیات که ادامه دارد، بداهت تنفس و قدم و پیر شدنت. مردم را میبینی که میروند و میآیند، جمعیتها و اشیا را که ساخته و خراب میشوند. در ویترین کوچک یک مغازهٔ خرازی میلپردهای میبینی که ناگهان چشمهایت را خیره میکند: به راهت میروی: تو دستنیافتنی هستی.
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover
دیگر جز بداهتِ خودت چیزی نمیشناسی: بداهت زندگیات که ادامه دارد، بداهت تنفس و قدم و پیر شدنت. مردم را میبینی که میروند و میآیند، جمعیتها و اشیا را که ساخته و خراب میشوند. در ویترین کوچک یک مغازهٔ خرازی میلپردهای میبینی که ناگهان چشمهایت را خیره میکند: به راهت میروی: تو دستنیافتنی هستی.
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover
هنگامیکه فرانسواز شبها با من مهربان بود، و از من اجازه میخواست که در اتاقم بنشیند، به نظرم میآمد که چهرهاش شفاف شده است و میتوانم خوبی و صداقت را در آن ببینم. اما ژوپین که بدخواهیهایی داشت که بعدها شناختم، چندی پس از آن برایم فاش کرد که فرانسواز میگفت حیف طنابی که مرا با آن دار بزنند، و که من تا توانسته بودم به او بدی کرده بودم. این گفتههای ژوپین بیدرنگ «نمونه»ای را به رنگی ناشناخته، از روابطم با فرانسواز به من ارائه داد که با آنی که اغلب خوش داشتم چشمانم را بر آن بیارمانم و در آن فرانسواز بدون کوچکترین دودلی مرا میپرستید و از هر فرصتی برای ستودنم بهره میگرفت آنچنان متفاوت بود که فهمیدم این فقط دنیای فیزیکی نیست که از هر زاویهای که نگاهش کنی دیگرگون دیده میشود؛ بلکه شاید هر واقعیتی به همین اندازه تفاوت دارد با آنچه به گمان خود مستقیماً میبینیم و آن را در واقع به یاری اندیشههایی میسازیم که به چشم نمیآیند اما موثرند، همچنانکه درختان، خورشید و آسمانی که ما میبینیم به همینگونه به چشم موجوداتی نمیآید که چشمانشان ساختمان دیگری داشته باشد، یا برای دیدن اندامهایی غیر از چشم داشته باشند که درختان، خورشید و آسمان را با مرادفهایی غیربصری بنمایاند. هرچه بود این دیدگاهی که ژوپین ناگهان در من به روی جهان واقعی گشود، مرا بسیار ترساند. تازه، این دربارهٔ فرانسواز بود که برایم هیچ اهمیتی نداشت.
آیا همهٔ مناسبات اجتماعی چنین بودند؟ و به چه مایه سرگشتگی میانجامید اگر روزی عشق هم چنین میشد؟ این راز را آینده روشن میکرد. در آن زمان فقط فرانسواز مطرح بود. آیا از ته دل به آنچه به ژوپین گفته بود اعتقاد داشت؟ شاید انگیزهاش تنها این بود که ژوپین را با من بد کند، یا شاید برای اینکه دختر او را به جای فرانسواز نگماریم؟ هرچه بود این را فهمیدم که محال بتوان بهگونهای مستقیم و مطمئن دریافت که آیا فرانسواز مرا دوست دارد یا از من متنفر است. بدینگونه نخستین بار او این اندیشه را در من انگیخت که یک فرد، آنچنان که من خیال میکردم، ذاتی روشن و بیحرکت نیست که با همهٔ خوبیها، عیبها، نقشهها، نیتهایش دربارهٔ ما (همانند باغچهای با همۀ گلها و گیاهانش که از پس نردهای تماشا کنیم) در برابرمان ایستاده باشد، بلکه سایهای است که هرگز در آن رخنه نمیتوان کرد و دربارهاش چیزی به نام شناخت مستقیم وجود ندارد، و ما به یاری گفتار و حتی کردارش دربارهٔ او برای خود مجموعهای از باور میسازیم، درحالیکه این و آن چیزی جز دانستههایی نابسنده و اغلب متناقض، به ما نمیدهند، سایهای که میتوان مجسم کرد که در آن، با یک اندازه احتمال، گاه عشق و گاه نفرت میدرخشد.
#طرف_گرمانت
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
آیا همهٔ مناسبات اجتماعی چنین بودند؟ و به چه مایه سرگشتگی میانجامید اگر روزی عشق هم چنین میشد؟ این راز را آینده روشن میکرد. در آن زمان فقط فرانسواز مطرح بود. آیا از ته دل به آنچه به ژوپین گفته بود اعتقاد داشت؟ شاید انگیزهاش تنها این بود که ژوپین را با من بد کند، یا شاید برای اینکه دختر او را به جای فرانسواز نگماریم؟ هرچه بود این را فهمیدم که محال بتوان بهگونهای مستقیم و مطمئن دریافت که آیا فرانسواز مرا دوست دارد یا از من متنفر است. بدینگونه نخستین بار او این اندیشه را در من انگیخت که یک فرد، آنچنان که من خیال میکردم، ذاتی روشن و بیحرکت نیست که با همهٔ خوبیها، عیبها، نقشهها، نیتهایش دربارهٔ ما (همانند باغچهای با همۀ گلها و گیاهانش که از پس نردهای تماشا کنیم) در برابرمان ایستاده باشد، بلکه سایهای است که هرگز در آن رخنه نمیتوان کرد و دربارهاش چیزی به نام شناخت مستقیم وجود ندارد، و ما به یاری گفتار و حتی کردارش دربارهٔ او برای خود مجموعهای از باور میسازیم، درحالیکه این و آن چیزی جز دانستههایی نابسنده و اغلب متناقض، به ما نمیدهند، سایهای که میتوان مجسم کرد که در آن، با یک اندازه احتمال، گاه عشق و گاه نفرت میدرخشد.
#طرف_گرمانت
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
هرچند شاید خیلیها مدعی شوند دارند در زمان حال زندگی میکنند، اما به نظر من که حرف مهملیست. ما هیچوقت در زمان حال نیستیم. ما همگی انگار در حال خزیدن بهسوی گذشتهایم، اما نه گذشتهای واقعی. به آینده میل میکنیم، اما نه آیندهای واقعی. این را هم باور دارم که فانتزیها و رؤیاهای مثلاً ده سال پیشمان، که هرگز هم محقق نشدند، همچنان وجود دارند. خاطرهی رؤیاهای قدیمی همیشه با ما هست، همانقدر واقعی که خاطرهی رخدادههای حقیقی. واقعیت این است که زیستن در زمان حال برای ما آدمها دشوار است. تصور کنید لحظات فوقالعادهای را در زمان تجربه میکنید، فیالمثل با دوستی شام میخورید، اما حتی در حین خوردن غذا هم دارید پیش خودتان میگویید، «خدای من! سال آینده حتماً به یاد این لحظات دلچسب خواهم بود». اینها را میگویید و مدام از زمان حال میدزدید و میبرید به آینده تا چند صباحی بعد بتوانید بدان بازگردید، بهمثابهی امری در گذشته. به این ترتیب میبینید که ما مدام در حال رفتوآمد به آینده و گذشتهایم.
#شفق_در_خم_جاده_بی_رهگذر
#آندره_آسیمان / شادی نیکرفعت
@abooklover
#شفق_در_خم_جاده_بی_رهگذر
#آندره_آسیمان / شادی نیکرفعت
@abooklover
از پیش میدانستم که آنجا گرفتار اندوه خواهم شد. اندوه چون بویی تحملناپذیر بود که از زمان زادنم از هر اتاق تازهای، یعنی از هر اتاقی، به مشامم میرسید: در آنی که معمولاً بسر میبردم، خودم حاضر نبودم، فکر در جای دیگری بود و بهجای خودش فقط عادت را مینشانید. اما در یک شهر تازه نمیتوانستم این خدمتکار کماحساستر را به انجام کارهای خودم بگمارم، در جایی که خودم پیش از او به آنجا رفته بودم، تنها رفته بودم، و باید آن «من»ی را که تنها پس از چند سال دوباره بازمییافتم، با چیزها آشنا میکردم، «من»ی که پس از آن همه سال همانی بود که بود، از زمان کومبره و نخستین سفرم به بلبک بزرگتر نشده بود، و بیتسکینی نشسته بر لبهٔ چمدانی آشفته گریه میکرد.
#طرف_گرمانت
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
#طرف_گرمانت
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
در نگاه آسیمان همهمان در تمنایی مدام برای چیزی هستیم بیخطوربطی واقعی با ذات آن چیز. چیزی که در خیال متصوریم و سودایش را داریم آن نیست که واقعاً هست؛ که بعد از دست یافتن به آن باز میخواهیمش. ما رهگذرانِ دائمیِ دالانهای ذهن و خاطراتیم. آسیمان، این نویسندهی یادباز و خاطرهباز، از همینرو شیفتهی سلطانِ یادها و خاطرهها هم هست: مارسل پروست. نه فقط شیفته که او را متخصص پروست مینامند -پروستشناس؟ پروستپژوه؟ پروستبلد؟ چیزی در این حدود. عاشق پروست است چون عاشق پیچیدگیهای ظریف روح و روان آدمیست وقتی خیال چیزی را در سر میپروراند، به هر دری میزند تا به آن دست یابد، و چون میل او محقق میشود درمییابد که این همان چیزی نیست که خیال میکرد، و بعد در خاطره بهکل چیز دیگری میشود همهی اینها.
#شفق_در_خم_جاده_بی_رهگذر
#آندره_آسیمان / شادی نیکرفعت
@abooklover
#شفق_در_خم_جاده_بی_رهگذر
#آندره_آسیمان / شادی نیکرفعت
@abooklover
Depth Of My Soul
Thievery Corporation
دوباتن مینویسد :«ماخولیا گونهای اندوه ناب و باشکوه است و هنگامی سرمیرسد که به معنای واقعی میپذیریم رنج و ناامیدی جزء ذاتی تجربهی انسان است.» پس ماخولیا زمانِ همیشه در شتاب زندگیمان را کند میکند، ما را دربرمیگیرد، از خشم عاریمان ميکند و یادمان میآورد که «هیچکس نمیتواند به تمامی دیگری را درک کند.» اینکه «تنهایی تجربهای همگانی است و اینکه هریک از ما به اجبار سهم شرم و اندوه[مان] را از زندگی دریافت میکند.»
@Lizt0maniaa
@Lizt0maniaa
حلقهٔ افسونزدهٔ تنهایی را نخواهی شکست. تنهایی و کسی را نمیشناسی؛ کسی را نمیشناسی و تنهایی. دیگران را میبینی که جمع میشوند، کیپِ هم میایستند، هوای هم را دارند و یکدیگر را در آغوش میگیرند. اما تو با این نگاه مردهات چیزی نیستی مگر شبحی شفاف، جذامیای همرنگ دیوارهای شهر، پرهیبی که از حالا غبار شده، میدانی مُسخّر که هیچکس نزدیکش نمیرود. به امید دیدارهایی بعید تقلا میکنی. اما برای خاطر تو نیست اگر چرم و مس و چوب بنای برق زدن میگذارند، اگر نورها الک میشوند، اگر صداها یکدیگر را خفه میکنند. تو تنهایی با وجود دودها که سنگین میشوند، با وجود ساکسیفون لستر یانگ یا کولترین، تو تنهایی در گرمای فروخفتهٔ بارها، در خیابانهای خالی، آنجا که صدای قدمهایت میپیچد، در همدستیِ تنها بیستروهایی که باز ماندهاند، بیستروهایی که خوابشان بههم خورده.
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover
Forwarded from تکانهها (Mohsen Emamverdi)
منطق سوگواری: دریدا چطور فروید را فراموش میکند؟
وقتی دریدا به منطق سوگواری موفق فروید انتقاد میکند، میگوید بله، میفهمم که میگویی «سوگواری موفق، یادآوری بدون رنج است.» امّا مسئله همینجاست. سوگواری موفق ناممکن است، چون اصلاً «یادآوری» از اساس ناممکن است. خود یادآوری در بحران است، نه عاطفهی حاصل ازش.
برای همین نمیشود از سوگواری فرار کرد. سوگواری کنش بنیادین آدم است، چون آدم نمیتواند بهیاد بیاورد و درعینحال سعی میکند بهیاد بیاورد. پس رنج میکشد و سوگوار میماند. در بهیاد آوردنِ آنچه نیست و تمام شده، رنجی ذاتی هست: رنج بردن از یک تناقض.
سوگواری یعنی اولاً بپذیریم که چیزی تمام شده است، مرده است یا رفته. بعد در عین حال، با تلاش برای بهیادآوردن بخواهیم جلوی نابودی کاملش را بگیریم. «هنوز» بهیادش بیاوریم، تا در ما، و از خلال ما حاضر باشد در جهان و رو به امکانات آینده گشوده باشد: یادآوری تحملِ این تناقض است.
برای فروید سوگواری موفق سوگواریایست که طیِ آن شخص سوگوار موضوع تازهای برای میلورزیدن پیدا میکند. دیگر به موضوع غایب قبل میل نمیورزد. فوارههای میلاش را روی چیز دیگری تخلیه و سرمایهگذاری میکند. اینطوری است که یادآوری تبدیل به یادآوری بدون رنج میشود: به یادت میآورم، اما دیگر نه افسوس میخورم، نه خشمگینم نه ناراحتم.
برای دریدا مسئلهی سوگواری نه مسئلهی رنجکشیدن از یادآوری، که مسئلهی رنجِ درونماندگارِ خود کنشِ یادآوری است: میخواهم با بهیادآوردنت جلوی غیاب ناگزیر تو را در جهان بگیرم، و نمیتوانم بهیاد بیاورمت. همین ناممکنی رنجآور است. تقلّا میکنم، و آنچه بهیاد آورده میشود، «تو» نیستی. آنچه به یاد میآورم تکهپارههاست. برعکسِ انسجام حضور تو در جهان، حافظهی من یک ازهمپاشیدگی ناگزیر است. تو چهچیزی بودی؟ آیا با تلاش من برای «یادآوری» بالأخره یک «تو»ی اینهمان با خودت را بازسازی خواهم کرد؟
این منطق ناممکن سوگواری است: حفاظت از آنچه نیست دربرابر نیستی، درعین پذیرش آنکه آنچیز واقعاً نیست. هر یادآوری یک میکرو-سوگواری است: تمام بافتهای سازندهاش متلاشیاند و هرگز موضوع خود را نمیتوانند پیش خود حاضر کنند. یادآوری/سوگواری همینجاست که آسیاب تولید رنج میشود: درناممکنی یادآوری.
تصویر کسی که نیست -انگار موریانهزده باشد- تکهتکه محو میشود. صدای کسی که نیست -انگار لتهپارهای در طوفان- از هم میپاشد. رفتارهای کسی که نیست ذرهذره از یاد میرود. از کسی که نیست، در طول یادآوری من، تنها یکسری نبض نامنظم، یکسری جرقهای که تا نگاهشان کنم تاریک میشوند باقی میماند.
من کِی باید از این یادآوری دست بردارم؟ آیا این سوگواری درنهایت «موفقیتآمیز» خواهد شد؟
«خاکستر» نشانهی عینی سوگواریست، برای دریدا. تماشای یک کپّهی خاکستر، و سعی برای بهیادآوردنِ آنچه سوخته است ـــ چه کسی میتواند از تماشای یک کپّهی خاکستر، بهیاد بیاورد که چه چیز سوخته است؟ تنها میدانیم که چیزی سوخته است، چون «خاکستری آنجاست». حافظه چنین صورتبندیای دارد: تنها میدانم چیزی سوخته است، میدانم چیزی رفته است یا تمام شده است. نمیتوانم ببینم/بفهمم آنچیز چیست، تنها میدانم بله، چیزی سوخته است؛ زیرا «خاکستری آنجاست».
با این همه است که سوگواری موفق، مفهومی ناممکن است. سوگواری، فارغ از اینکه چه حالمایهای را در من آزاد کند، در نهاد خود همواره کردوکاری ناموفق باقی خواهد ماند. هر سوگواری، همواره اشباحی نامعیّن را که به زبان نمیآیند و تنها تاریکیها را پُر میکنند در خود دارد. همواره ناممکن. همواره ناموفق. به همین خاطر است که «سوگواری موفق» که به تعبیر فرویدی سوگواریای تمامشده، سوگواریای پایانپذیرفته است، ناممکن خواهد ماند. سوگواری هرگز کامل نمیشود. چون موضوع سوگواری اصلاً در روند یادآوری، هرگز به سرانجام/انسجام نمیرسد.
اوضاع درمجموع اینگونه است: فروید فردیّت موضوع ازدسترفتهی سوگواری را، با طرح ایدهی انتقال دادن لیبیدو از یک موضوع به موضوع دیگر، نادیده میگیرد ـــ موضوعِ ازدسترفته قابل جایگزینی است؛ چیزی غیرتکین که میتواند همواره یک چیز دیگر باشد. کسی که به موضوع ازدسترفته میچسبد و رهایش نمیکند، فرد شیدا/مالیخولیایی است: ساکن سوگواری ناموفق. امّا از نظر دریدا، فردِ شیدا اتفاقاً درحال تاکید بر فردیت و تکینگی ابژهی ازدسترفته است و میخواهد آن را، همچون خودش و نه چیزی قابل تعویض، درون خود حمل کند و ناامیدانه زنده نگهاش دارد. این روند تنها با «یادآوری» آنچه ازدسترفته است ممکن میشود و نقطهی پیچخوردن و شکستن تمام ماجرا همینجاست: آنچه سوگواری را ممکن میکند -یادآوریِ منسجمی که فردیت دیگری را رعایت و بازسازی و حفظ میکند- خود چیزی ناممکن است. ـــ با این ناممکنی است که تمام سوگواری ناتمام/ناموفق خواهند ماند.
وقتی دریدا به منطق سوگواری موفق فروید انتقاد میکند، میگوید بله، میفهمم که میگویی «سوگواری موفق، یادآوری بدون رنج است.» امّا مسئله همینجاست. سوگواری موفق ناممکن است، چون اصلاً «یادآوری» از اساس ناممکن است. خود یادآوری در بحران است، نه عاطفهی حاصل ازش.
برای همین نمیشود از سوگواری فرار کرد. سوگواری کنش بنیادین آدم است، چون آدم نمیتواند بهیاد بیاورد و درعینحال سعی میکند بهیاد بیاورد. پس رنج میکشد و سوگوار میماند. در بهیاد آوردنِ آنچه نیست و تمام شده، رنجی ذاتی هست: رنج بردن از یک تناقض.
سوگواری یعنی اولاً بپذیریم که چیزی تمام شده است، مرده است یا رفته. بعد در عین حال، با تلاش برای بهیادآوردن بخواهیم جلوی نابودی کاملش را بگیریم. «هنوز» بهیادش بیاوریم، تا در ما، و از خلال ما حاضر باشد در جهان و رو به امکانات آینده گشوده باشد: یادآوری تحملِ این تناقض است.
برای فروید سوگواری موفق سوگواریایست که طیِ آن شخص سوگوار موضوع تازهای برای میلورزیدن پیدا میکند. دیگر به موضوع غایب قبل میل نمیورزد. فوارههای میلاش را روی چیز دیگری تخلیه و سرمایهگذاری میکند. اینطوری است که یادآوری تبدیل به یادآوری بدون رنج میشود: به یادت میآورم، اما دیگر نه افسوس میخورم، نه خشمگینم نه ناراحتم.
برای دریدا مسئلهی سوگواری نه مسئلهی رنجکشیدن از یادآوری، که مسئلهی رنجِ درونماندگارِ خود کنشِ یادآوری است: میخواهم با بهیادآوردنت جلوی غیاب ناگزیر تو را در جهان بگیرم، و نمیتوانم بهیاد بیاورمت. همین ناممکنی رنجآور است. تقلّا میکنم، و آنچه بهیاد آورده میشود، «تو» نیستی. آنچه به یاد میآورم تکهپارههاست. برعکسِ انسجام حضور تو در جهان، حافظهی من یک ازهمپاشیدگی ناگزیر است. تو چهچیزی بودی؟ آیا با تلاش من برای «یادآوری» بالأخره یک «تو»ی اینهمان با خودت را بازسازی خواهم کرد؟
این منطق ناممکن سوگواری است: حفاظت از آنچه نیست دربرابر نیستی، درعین پذیرش آنکه آنچیز واقعاً نیست. هر یادآوری یک میکرو-سوگواری است: تمام بافتهای سازندهاش متلاشیاند و هرگز موضوع خود را نمیتوانند پیش خود حاضر کنند. یادآوری/سوگواری همینجاست که آسیاب تولید رنج میشود: درناممکنی یادآوری.
تصویر کسی که نیست -انگار موریانهزده باشد- تکهتکه محو میشود. صدای کسی که نیست -انگار لتهپارهای در طوفان- از هم میپاشد. رفتارهای کسی که نیست ذرهذره از یاد میرود. از کسی که نیست، در طول یادآوری من، تنها یکسری نبض نامنظم، یکسری جرقهای که تا نگاهشان کنم تاریک میشوند باقی میماند.
من کِی باید از این یادآوری دست بردارم؟ آیا این سوگواری درنهایت «موفقیتآمیز» خواهد شد؟
«خاکستر» نشانهی عینی سوگواریست، برای دریدا. تماشای یک کپّهی خاکستر، و سعی برای بهیادآوردنِ آنچه سوخته است ـــ چه کسی میتواند از تماشای یک کپّهی خاکستر، بهیاد بیاورد که چه چیز سوخته است؟ تنها میدانیم که چیزی سوخته است، چون «خاکستری آنجاست». حافظه چنین صورتبندیای دارد: تنها میدانم چیزی سوخته است، میدانم چیزی رفته است یا تمام شده است. نمیتوانم ببینم/بفهمم آنچیز چیست، تنها میدانم بله، چیزی سوخته است؛ زیرا «خاکستری آنجاست».
با این همه است که سوگواری موفق، مفهومی ناممکن است. سوگواری، فارغ از اینکه چه حالمایهای را در من آزاد کند، در نهاد خود همواره کردوکاری ناموفق باقی خواهد ماند. هر سوگواری، همواره اشباحی نامعیّن را که به زبان نمیآیند و تنها تاریکیها را پُر میکنند در خود دارد. همواره ناممکن. همواره ناموفق. به همین خاطر است که «سوگواری موفق» که به تعبیر فرویدی سوگواریای تمامشده، سوگواریای پایانپذیرفته است، ناممکن خواهد ماند. سوگواری هرگز کامل نمیشود. چون موضوع سوگواری اصلاً در روند یادآوری، هرگز به سرانجام/انسجام نمیرسد.
اوضاع درمجموع اینگونه است: فروید فردیّت موضوع ازدسترفتهی سوگواری را، با طرح ایدهی انتقال دادن لیبیدو از یک موضوع به موضوع دیگر، نادیده میگیرد ـــ موضوعِ ازدسترفته قابل جایگزینی است؛ چیزی غیرتکین که میتواند همواره یک چیز دیگر باشد. کسی که به موضوع ازدسترفته میچسبد و رهایش نمیکند، فرد شیدا/مالیخولیایی است: ساکن سوگواری ناموفق. امّا از نظر دریدا، فردِ شیدا اتفاقاً درحال تاکید بر فردیت و تکینگی ابژهی ازدسترفته است و میخواهد آن را، همچون خودش و نه چیزی قابل تعویض، درون خود حمل کند و ناامیدانه زنده نگهاش دارد. این روند تنها با «یادآوری» آنچه ازدسترفته است ممکن میشود و نقطهی پیچخوردن و شکستن تمام ماجرا همینجاست: آنچه سوگواری را ممکن میکند -یادآوریِ منسجمی که فردیت دیگری را رعایت و بازسازی و حفظ میکند- خود چیزی ناممکن است. ـــ با این ناممکنی است که تمام سوگواری ناتمام/ناموفق خواهند ماند.
Forwarded from Pishgum
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بر اساس نمایشنامه دایی وانیا اثر آنتوان چخوف که در آن اندرو اسکات در سالن وستاِند لندن در یک اقتباس تکنفره، چندین شخصیت را در دایی وانیا بازی میکند و پیچیدگیهای احساسات انسانی را بررسی میکند.
✔️برنده بهترین تئاتر بر اساس نمایشنامههای کلاسیک از مراسم لارنس الیویه 2024
✔️برنده بهترین نمایشنامه از مراسم 2024 WhatsOnStage
✔️برنده بهترین بازیگر اجرای زنده (اندرو اسکات) از حلقه منتقدان
⚡️این فیلم تئاتر به انتخاب و حمایت سینهفیلیا ترجمه و برای استفاده عمومی قرار داده شده است.
چنانچه شما نیز مایل به سفارش فیلمی برای ترجمه توسط گروه پیشگام برای آرشیو شخصی، استفاده عمومی یا اکرانهای خاص هستید لطفا به پشتیبانی پیام دهید.
✔️ Title: National Theatre Live: Vanya (2024) - وانیا
@Pishgum_Team
✔️برنده بهترین تئاتر بر اساس نمایشنامههای کلاسیک از مراسم لارنس الیویه 2024
✔️برنده بهترین نمایشنامه از مراسم 2024 WhatsOnStage
✔️برنده بهترین بازیگر اجرای زنده (اندرو اسکات) از حلقه منتقدان
⚡️این فیلم تئاتر به انتخاب و حمایت سینهفیلیا ترجمه و برای استفاده عمومی قرار داده شده است.
چنانچه شما نیز مایل به سفارش فیلمی برای ترجمه توسط گروه پیشگام برای آرشیو شخصی، استفاده عمومی یا اکرانهای خاص هستید لطفا به پشتیبانی پیام دهید.
✔️ Title: National Theatre Live: Vanya (2024) - وانیا
@Pishgum_Team
آسیمان در «بوسهی سوآن» از بازی ذهنی پروست با خواننده و شخصیتهای رمانش -در جستوجوی زمان ازدسترفته- حرف میزند. تمنا اینجا برای تملک و تصاحب است. محض نمونه، مارسل -آسیمان پسرک داستان را «مارسل» صدا میکند- مدام در خیالِ گرفتن بوسهایست از مادر بر روی گونهاش تا بتواند صاحبش شود، اما بوسهی شتابزدهی مادر انگار کفاف اینهمه شوق را نمیدهد؛ اینکه نشد بوسهی شب بخیر! اما -چند و چونش را جز با خواندن داستان نمیتوانید فهمید- عاقبت که بوسهی مادر نصیبش میشود، وجدان مارسل کوچک معذب است که مادر را وادار به بوسه کرده، انگار گرفتن بوسه بوسه را ویران کرده! در اثر پروست چیزی به نام عشق وجود ندارد؛ بیشتر تمنایی تبآلود است برای به دست آوردن دیگری. اما دریغا و حسرتا که لحظهی وصال و میسر شدنش همان لحظهی نابودیست. زمان حال برای پروست هم وجود ندارد. او هیچرقمه با این زمان میانه ندارد. در نگاه پروست آدمی یا در انتظار وقوع چیزی در آینده است یا دارد چیزی را از گذشته بهخاطر احضار میکند. پروست، همچون آسیمان، مطلقاً در زمان حال نمیزید.
#شفق_در_خم_جاده_بی_رهگذر
#آندره_آسیمان / شادی نیکرفعت
@abooklover
#شفق_در_خم_جاده_بی_رهگذر
#آندره_آسیمان / شادی نیکرفعت
@abooklover
بدبختی به تو هجوم نیاورده، روی سرت آوار نشده: بهآهستگی رخنه کرده و بهطرزی کمابیش مطبوع به درون خزیده. ظریفانه زندگی و حرکات و ساعتها و اتاقت را دربر گرفته، مثل حقیقتی که دیرزمانی نقابپوش بوده باشد، بداهتی مردود؛ پیگیر و شکیبا، ظریف و لجوج، مالک شکافهای سقف شده، مالک چینهای صورتت در آینهٔ ترکخورده، مالک ورقهای چیده؛ با قطرهٔ آبِ شیرِ پاگرد جاری شده و هر ربع ساعت در ناقوس سنروک طنین انداخته.
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover