Telegram Web
در منزل زن، هرچه او را می‌دید کم بود و همان تلگرامی که به آندره می‌گفت مشکلی برای رفتن به اوتوی پیش آمده، با اصرار از او خواهش می‌کرد بیاید شام بخورد یا شب ساعتی آنجا بماند. ماریول ابتدا این دعوت‌ها را نوعی جبران مافات فرض کرده بود. سپس لابد فهمیده بود که زن بسیار دوست دارد او را ببیند، بیشتر از دیگران. فهمیده بود که به‌راستی به او نیاز دارد، به محبت فراگیر و نزدیکش، به نوازش پنهان حضورش. زن به او نیاز داشت، مانند بتی که برای خدا شدن به دعا و ایمان نیاز دارد. در پرستشگاه خالی چیزی نیست جز چوبی تراشیده. اما اگر فقط یک فرد با ایمان وارد نیایشگاه شود، بپرستد، تضرع کند، زانوزده و با اشتیاق بنالد، مستِ دین خود، بت با برهما، الله یا مسیح برابری می‌کند، چون هر موجود محبوبی نوعی خداست.
خانم دو بورن بیش از هر زنی احساس می‌کرد برای ایفای نقش بت به دنیا آمده است، برای اجرای این مأموریت که طبیعت به زنان سپرده تا در جایگاه پرستش و تقاضا قرار گیرند و با زیبایی، لطف، افسون و عشوه‌گری خود بر مردها چیره شوند.
او درست همین نوع الهه‌ی بشری بود؛ الهه‌ای ظریف، متکبر، پرتوقع و مغرور که آیین عشق‌ورزی نرها مثل عود به آن‌ها نخوت و الوهیت می‌بخشد.

#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی

@abooklover
از آنجا که میانگین دورهٔ زندگی یا طول عمر نسبیِ خاطرهٔ احساس‌های شاعرانه بسیار درازتر از آنی است که یاد رنج‌های دل سپری می‌کند، از پس آن‌همه سالیانی که دیگر از غصه‌ای که ژیلبرت آنگاه به دلم می‌نشانید اثری نمانده است، هنوز لذتی برجاست که هر بار هنگامی حس می‌کنم که بخواهم، انگار بر ساعتی آفتابی، دقیقه‌هایی را بخوانم که در ماه مه، میان ربع بعدازظهر و ساعت یک می‌گذرد، لذت یادآوری آن‌گونه گپ زدنم با خانم سوان، زیر چترش، انگار زیر سایهٔ رنگین آلاچیقی از گلیسین.

#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی

@abooklover
Forwarded from Lavinia 🌿
بودلر
هنگامی که دچار افسون چهرهٔ تازه‌ای می‌شدم، هنگامی که امیدوار می‌شدم به یاری دختر دیگری کلیساهای گوتیک، کاخ‌ها و باغ‌های ایتالیا را بشناسم، غمگینانه با خود می‌گفتم که عشق ما، از آنجا که عشق به آدم خاصی است، شاید چندان واقعیتی ندارد چون گرچه تداعی خیال‌هایی خوشایند یا دردناک می‌تواند چندگاهی آن را چنان به زنی ربط دهد که بپنداریم او لزوماً آن را برانگیخته است، اگر به عمد یا ندانسته خود را از آن تداعی‌ها رها کنیم، همان عشق به حالتی که گویی خودانگیخته باشد و تنها از درون خود ما بجوشد، برای زن دیگری سر برمی‌آورد.

#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی

@abooklover
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️نزار قبانی

ـــ دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری دوستت‌ می‌داشتم‌
در عصری مهربان‌تر و شاعرانه‌تر
عصری که‌ عطرِ کتاب‌،
عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی را بیشتر حس‌ می‌کرد
دلم‌ می‌خواست‌ تو را
در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم
در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های اسپانیایی
و نامه‌های نوشته‌ شده‌ با پـر
و پیراهن‌های تافتهٔ رنگارنگ‌
نه‌ در عصر دیسکو،
ماشین‌های فراری و شلوارهای جین‌

دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصرِ دیگری می‌دیدم‌
عصری که‌ در آن‌
گنجشکان‌، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی حاکم‌ بودند
عصری که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود،
از آن‌ِ موسیقیدان‌ها،
عاشقان‌،
شاعران‌،
کودکان‌
و دیوانگان‌!

دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی
در عصری که‌ بر گل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ ستم‌ نبود!
ولی‌ افسوس‌
ما دیر رسیدیم‌
ما گل عشق‌ را جستجو می‌کنیم‌،
در عصری که‌ با عشق بیگانه‌ است‌!

▫️Cold War (2018)
▫️Dir. Paweł Pawlikowski

🎥 @CinemaParadisooo
خاطرات عشق از قانون‌های عام حافظه، که خود پیرو قانون‌های عام‌تر عادت‌اند، مستثنی نیستند. از آنجا که عادت همه‌چیز را سست می‌کند، آنچه ما را بهتر به یاد کسی می‌اندازد درست همانی است که از یاد برده بودیم (چون بی‌اهمیت بوده است و در نتیجه گذاشته‌ایم که همۀ نیرویش را حفظ کند). از همین‌روست که بهترین بخش یاد ما در بیرون از ماست، در نسیمی بارانی، در بوی نای اتاقی یا بوی آتشی تازه‌افروخته، در هر آنچه آن بخشی از خویشتن را در آن بازمی‌یابیم که هوش، چون به کاریش نمی‌آمد، نادیده گرفته بود؛ واپسین گنجینهٔ گذشته، بهترین، همانی که وقتی چشمهٔ همهٔ اشکهایت خشکیده می‌نماید، باز می‌تواند تو را بگریاند. بیرون از ما؟ به بیان بهتر در درون ما، اما از چشممان پنهان، در پردهٔ فراموشی‌ای بیش‌وکم دیرپاییده. تنها به یاری همین فراموشی است که گهگاه می‌توانیم آنی را که زمانی بودیم بازیابیم، در برابر چیزها همانی بشویم که در گذشته بودیم و دوباره رنج بکشیم، چون دیگر نه خودمان که آن آدم گذشته‌هاییم، و او کسی را دوست می‌داشت که ما اکنون به او بی‌اعتناییم. در روشنای تند حافظهٔ عادت‌آمیز، تصویرهای گذشته رفته‌رفته رنگ می‌بازد، محو می‌شود، و از آن‌ها چیزی به‌جا نمی‌ماند، دیگر نمی‌توان بازشان یافت.

#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی

@abooklover
کاش می‌دانستید تلاش‌هایم برای به وجد آوردنتان مرا در چه وضعیت پرالتهابی قرار می‌دهد. گاه برداشتم این است که می‌خواهم چیزی دست‌نیافتنی را در آغوش بگیرم و گاه حس می‌کنم دارم یخی را در بغل می‌گیرم که حین ذوب شدن میان بازوهایم بدنم را منجمد می‌کند.

#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی

@abooklover
Forwarded from تمامن غایب
--از قاسم هاشمی‌نژاد، پریخوانی، ص ۲۲

------------------------
پس‌تر می‌نویسد:
روی گلوگاه تو
رمزی خنیایی مهتاب جاده‌هاست.
--------------------------
این‌ را برای تو بریده‌ام، ساعت‌ها می‌توانم برایت خواند:
اندوه شانه‌هات، دل از شمد و آه؛ به سرزمین بی‌خدا، کشانده من،
کوچیده در تلاقی نَفَس و غش.
این مادرم بود که اولین بار، قصه‌ی اکبر خان را برایم تعریف کرد. اکبر خان یک لال‌خانه ساخته بود؛ نه برای منفعت و نه به قصد اثبات چیزی. شاید از سر کنجکاوی محض. هیچ‌کس نمی‌داند آن خانه چه مدت برقرار بود و چه بر سر کودکانی آمد که آنجا به همراه مستخدمین خاموش‌شان محبوس بودند. کسی نمی‌داند؛ چون داستان گنگ‌محل، تنها بخشی از یک داستان طولانی‌تر بود. حکایتی درهم‌پیچیده و اشاره‌ای گذرا برای نشان دادن شخصیت اکبر شاه گورکانی. امپراتور خوانش‌پریش مغول که غنی‌ترین کلکسیون کتاب دنیا را در آن دوران داشت. بعدها دریافتم که بیشتر جزئیات داستان، چاشنی‌هایی بود که مادرم می‌افزود تا داستان موردعلاقه‌ام را تا جای ممکن کش بدهد. در حقیقت، داستان اصلی گنگ‌محل، ساده و روان بود. در آن نسخه از داستان، مشاوران دربار گورکانی بر سر اینکه انسان با استعداد فطری و خدادادی برای تکلم به دنیا می‌آید یا نه، مناظره داشتند. آن‌ها یک‌صدا می‌گفتند این موهبت، به‌نوعی با مفهوم روح در ارتباط است؛ یگانه مشخصه‌ای که انسان را از حیوان متمایز می‌کند. اما اکبر شاه معتقد بود قابلیت تکلم اکتسابی، و روح مفهومی فطری است و ارتباطی با هیچ‌کدام از قوای ذهنی -قابلیت تکلم، خواب دیدن یا منطق- ندارد. به‌طور قطع ادعای او بدین معنا بود که چنانچه زبان از روح نشأت می‌گرفت، در آن صورت فقط یک زبان واحد در میان ابناء بشر ایجاد می‌شد، اما مشاوران دربار مخالف این باور بودند. آن‌ها مدعی بودند وجود زبان‌های متعدد، تنها دلیل تحريف موهبت سرچشمه است، که به دست خداوند در بستر روح کاشته شده. آن‌ها نمونه رویدادهایی را سراغ داشتند که کودکان چند سال در انزوا به سر برده یا حتی به دست حیوانات بزرگ شده و در آن شرایط زبان خاص خود را خلق کرده بودند. زبانی که برای هیچ‌کس قابل درک نبود و محال بود از دیگری آموخته باشند.
اکبر شاه گوش فرا داد. وقتی صحبت‌های مشاوران به اتمام رسید، به ایشان گفت فرضیه‌شان را آزمایش خواهد کرد. سپس به پیشه‌وران امر کرد دور از شهر بنایی بسازند، بزرگ و مستحکم با باغ و حوض و فواره. او در این خانه، درباری متشکل از عناصر گنگ پایه‌گذاری کرد. نوزادانی از چهارگوشه‌ی امپراتوری گورکانی گردآوری و در این بنا محبوس شدند. از نوزادان به‌خوبی نگهداری و تمام نیازهایشان مرتفع می‌شد، اما از آنجا که مستخدمین همه خاموش بودند، نوزادان هرگز آوای انسان را نشنیدند و -همان‌طور که اکبر شاه پیش‌بینی کرده بود- گنگ ماندند. مردم از سرتاسر امپراتوری برای بازدید این بنا می‌آمدند. ساعت‌های متمادی بیرون دیوارهای کاخ می‌ایستادند و به سکوت گوش می‌سپردند. این بنا سالیان سال، به گنگ‌محل یا لال‌خانه معروف بود.

#گنگ_محل
#جان_برنساید / رضا اسکندری آذر

@abooklover
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک»
ـــ عباس نعلبندیان
عقل من می‌دانست که عادت -عادتی که دست به کار می‌شد تا چنان کند که من از آن اتاق غریبه خوشم بیاید، و جای آینه و رنگ پرده را عوض می‌کرد، و ساعت دیواری را می‌ایستاند- همچنین کاری می‌کند که یارانی که در آغاز از آنان خوشمان نیامده بود برایمان عزیز شوند، به چهره‌ها شکل دیگری می‌دهد، طنین صدایی را خوشایند می‌کند و به دل‌ها میل‌های دیگری می‌نشاند. درست است که دوستی چیزها و آدم‌های تازه بر تار و پود فراموشی چیزها و آدم‌های گذشته بافته می‌شود؛ اما از همین‌رو عقل من چنین می‌اندیشید که می‌توانم بی هیچ هراسی زندگی آینده‌ای را در نظر آورم که در آن، برای همیشه از کسانی جدا خواهم شد و از یادشان نیز خواهم برد، و برای تسکین دلم فراموشی‌ای را به او وعده می‌داد که، برعکس، بر بی‌تابی و نومیدی‌اش دامن می‌زد. نه این که دل هم، پس از آن که جدایی کامل شد، اثر آرام‌بخش عادت را حس نکند؛ می‌کند اما تا آن زمان همچنان رنج می‌کشد. و ترس از آینده‌ای که در آن بی‌نصیب می‌شویم از دیدار و گفتگوی کسانی که اکنون دوست می‌داریم و امروز مایهٔ عزیزترین شادمانی‌اند، این ترس نه‌تنها فرو نمی‌نشیند که بالا می‌گیرد اگر بیندیشیم که بر درد چنین محرومیتی آن‌چیزی افزوده می‌شود که اکنون از آن هم دردناک‌تر می‌نماید: این که دیگر برایمان دردی نداشته باشد، بی‌اهمیت شده باشد؛ چون آنگاه منِ ما دگرگون شده است: نه‌تنها دیگر از جاذبهٔ پدر و مادر، معشوقه، دوستان، در پیرامونمان خبری نیست، بلکه مهرمان به آنان -که اکنون بخش بزرگی از دل ماست- چنان از دل ریشه‌کن می‌شود که زندگی جدا از آنان می‌تواند ما را خوش آید، حال آن‌که امروز از فکرش هم وحشت می‌کنیم؛ و این به معنی مرگ واقعی خود ماست، مرگی گرچه با رستاخیزی در پی، اما رستاخیز منِ دیگری که بخش‌های منِ گذشتهٔ محکوم به مرگ نمی‌تواند به عشق آن راه یابد. همین بخش‌ها -حتی نحیف‌ترینشان، مانند دلبستگی‌های نهانی و گنگ ما به اندازه‌ها و هوای یک اتاق-، همین بخش‌هاست که به ترس می‌افتد و پایداری می‌کند، با شورش‌هایی که باید آن‌ها را شیوه‌ای نهانی، جزئی، حس‌شدنی و واقعی از پایداری در برابر مرگ دانست، پایداری دیرپای نومیدانهٔ هرروزه در برابر مرگ خرده‌خردهٔ پی‌درپی که با سرتاسر زندگی ما می‌آمیزد و لحظه‌به‌لحظه تکه‌هایی از ما را می‌کَنَد که بر جای مُردنشان یاخته‌های تازه تکثیر می‌شود.

#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی

@abooklover
همیشه از راه نوشته است که می‌توان به باطن افراد پی برد. کلام خیره می‌کند و می‌فریبد، چون چهره ادایش را درمی‌آورد، چون می‌بینیم که از لب‌ها بیرون می‌آید. و لب‌ها به دل می‌نشینند و چشم‌ها اغوا می‌کنند. اما کلمات سیاه روی کاغذ سفید مثل روح در حالت برهنگی کامل هستند.
مرد با حربه‌های سخنوری، با مهارت‌های شغلی، با عادتش به استفاده از قلم برای پرداختن به تمام امور زندگی، اغلب موفق می‌شود ذات خود را در نثر غیرشخصی، کاربردی و ادبی مخفی کند. اما زن فقط برای این می‌نویسد که از خودش بگوید و در هر کلمه بخشی از وجودش را جاری می‌کند. او از ترفندهای سَبک چیزی نمی‌داند و خود را سراسر به دست معصومیت اصطلاحات می‌سپرد. ماریول مکاتبات و خاطرات زن سرشناسی را به یاد آورد که خوانده بود. چقدر واضح به چشم می‌آمدند؛ پرافادگان، شوخ‌طبعان و حساسان! آنچه در نامه‌های خانم دو بورن بیش از همه حیرتش را برمی‌انگیخت این بود که هیچ نشانه‌ای از احساسات در آن‌ها دیده نمی‌شد. این زن می‌اندیشید و حس نمی‌کرد. نامه‌هایی دیگر به خاطر آورد. برایش زیاد نامه نوشته بودند. زنی بورژوا و کوچک‌اندام، که در سفر با هم روبه‌رو شده بودند و سه ماه به ماریول عشق ورزیده بود، برایش نامه‌های دل‌انگیز و پرهیجان نوشته بود، سرشار از نکات تازه و دور از انتظار. ماريول حتی از لطافت، ظرافت رنگارنگ و تنوع کلامش شگفت‌زده شده بود. این استعداد را از کجا به دست آورده بود؟ از حساسیت بسیار خود، نه چیزی دیگر. زن با کلماتش بازی نمی‌کند: احساس مستقیم است که کلمات را به ذهنش می‌آورد؛ زن لغت‌نامه‌ها را زیرورو نمی‌کند. وقتی احساسش بسیار قوی است، بسیار دقیق بیان می‌کند، بدون زحمت و جست‌وجو، با حقیقت جاری ذاتش.
ماریول می‌کوشید، از ورای خطوطی که معشوقه‌اش برایش می‌نوشت، به حقیقت ذاتش پی ببرد. نوشته‌هایش صمیمی و ظرافت‌آمیز بودند. اما چرا چیزی دیگر برای او پیدا نمی‌کرد؟ آه! اما خودش برای میشل واژه‌هایی واقعی و مثل اخگر سوزان پیدا کرده بود.

#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی

@abooklover
بعضی‌ها معتقدند زبان نوعی جادوست. از نظر آن‌ها، لغات قدرت خلق و نابود کردن دارند. با گوش دادن به قصه‌های مادرم، دیدگاه تازه‌ای نسبت به جهان پیدا کردم؛ نوعی چشم‌داشت، نوعی وحشت پنهان. حتی حالا هم هیچ‌چیز در نظرم زیباتر از زبان و نشان ماندگاری که از نظم باقی می‌گذارد نیست. نام‌گذاری چیزها از روی ماهیت طبیعی‌شان، پدیده‌ی طبقه‌بندی، ایجاد امپراتوری سرده‌ها، گونه‌ها، و زیرگونه‌های جانداران، نام‌گذاری جانوران، رستنی‌ها، مواد معدنی، تک‌لپه‌ای‌ها، ماهی‌های آب‌های شیرین، پرندگان شکاری، جدول تناوبی عناصر. اصلاً به همین دلیل است که گذشته، یعنی عصر تناسب و نظم، کامل و بی‌نقص به‌نظر می‌آید؛ چون در دریای کلام غوطه‌ور است. خاطره برای جانوران مثل احساسی آنی و طنینی از پالس‌های عصبی در مغز یا شاید بافت نخاع است. اما در مورد آدمیزاد، گذشته جز با لغات قابل توصیف نیست و در هیچ کجای دیگر وجود خارجی ندارد.

#گنگ_محل
#جان_برنساید / رضا اسکندری آذر

@abooklover
کالسکهٔ مادام دوویلپاریزیس تند می‌رفت. فرصتی نداشتم که دخترکی را که به‌سوی ما می‌آمد خوب ببینم؛ اما -از آنجا که زیبایی آدم‌ها همانند زیبایی چیزها نیست، و حس می‌کنیم که از آنِ موجودی یگانه، آگاه و اراده‌مند است- همین‌که فردیت، روان گنگ و ارادهٔ ناشناخته‌اش در تصویر کوچکِ بسیار خلاصه، اما کاملی، در ژرفای نگاهِ بی‌هوایش شکل می‌گرفت، بی‌درنگ حس می‌کردم که در درونم (بسان پاسخ اسرارآمیز گرده‌هایی یکسره آماده برای کُلاله) جوانهٔ آرزویی به همان اندازه گنگ، همان اندازه کوچک، سربرمی‌آورد که نگذارم آن دختر از آنجا بگذرد بی‌آن‌که فکر وجود من در ذهنش نقش بسته باشد، بی‌آن‌که توانسته باشم مانع از آن شوم که دلش کس دیگری را بخواهد، بی‌آن‌که تمنای خودم را به دلش بنشانم و دلش را از آن خود کنم. در این حال، کالسکه می‌گذشت و دختر زیبا پشت سر می‌ماند و چون از من هیچکدام از آن برداشت‌هایی را نداشت که یک آدم را در چشم دیگران می‌سازند، چشمانش که مرا لحظه‌ای دیده و ندیده بود به همان زودی فراموشم می‌کرد. آیا چون تنها یک آن دیده بودمش او را آن اندازه زیبا می‌پنداشتم؟ شاید. پیش از هر چیز، این که نشود کنار زنی ماند، و این خطر که نتوان دوباره دیدش، ناگهان همان جاذبه‌ای را به او می‌دهد که بیماری و نداری به سرزمینی می‌دهند که به خاطرشان نمی‌توان رفت و دید، یا جاذبه‌ای که چندروز باقیماندهٔ زندگی از مبارزه‌ای می‌یابد که بی‌شک در آن شکست می‌خوریم. به‌گونه‌ای که، شاید اگر عادت نباشد، زندگی در چشم کسانی که هر ساعت در خطر مرگ‌اند -یعنی همهٔ آدمیان- بس شیرین جلوه کند. از این گذشته، اگر تخیل را آرزوی چیزی برانگیزد که به آن دست نمی‌توان یافت، پروازش را واقعیتی که در این‌گونه برخوردها کاملاً درمی‌یابیم (و در آن‌ها جاذبه‌های زنی که می‌گذرد معمولاً با شتاب رفتنش رابطهٔ مستقیم دارد) محدود نمی‌کند. اگر شب فرارسد و کالسکه تند برود، چه در روستا و چه در شهر، هیچ زنی نیست که نیم‌تنه‌اش (که شتاب ما و تاریکی غروبی که در برش می‌گیرد او را چون پیکره مرمری باستانی سر و دست شکسته می‌نمایاند) از هر کنج کوچه‌ای و از درون هر دکانی تیرهای «زیبایی» را به قلب ما نشانه نرود، «زیبایی»ای که گاهی دلت می‌خواهد از خود بپرسی آیا، در این جهان، چیزی جُز بخشی است که تخیل حسرت‌زدهٔ ما بر تصویر ناقص و گذرای زن رهگذری می‌افزاید تا کاملش کند؟

#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی

@abooklover
وقتی نوکرش نامه‌هایش را برایش می‌آورد، با نگاهی به‌دنبال دستخط دلخواه خود روی پاکتی می‌گشت و وقتی آن را بازمی‌شناخت، هیجانی ناخواسته وجودش را فرامی‌گرفت و، در پی آن، تپش قلب به سراغش می‌آمد. دستش را جلو می‌برد و کاغذ را می‌گرفت. دوباره به نشانی‌اش می‌نگریست، بعد پاکت را پاره می‌کرد. چه می‌خواست به او بگوید؟ آیا کلمه‌ی «دوست داشتن» در آن یافت می‌شد؟ او آن را ننوشته و به زبان نیاورده بود، مگر با قید «تا حدی.» -«تا حدی دوستتان دارم.»-«من خیلی دوستتان دارم.»-«دوستتان ندارم؟»- او این عبارات را، که با ضمائم خود معنای خاصی نمی‌دهند، خوب می‌شناخت. وقتی فرد به عشق گرفتار می‌شود، آیا ممکن است حدواندازه‌هایی برایش وجود داشته باشد؟ آیا می‌توان گفت زیاد یا کم دوست دارد؟ زیاد دوست داشتن هم مثل کم دوست داشتن است. او دوست دارد، نه بیشتر و نه کمتر. نمی‌توان این را تکمیل کرد. نمی‌توان چیزی فراتر از این کلمه تصور کرد و گفت. کوتاه است، همه‌چیز است. به جسم بدل می‌شود، به روح، زندگی، تمام وجود. همچون گرمای خون حس می‌شود، چون هوا به سینه فرومی‌رود، همچون اندیشه در وجود جای می‌گیرد، زیرا یگانه فکر و اندیشه‌ی فرد می‌شود. دیگر چیزی جز آن وجود ندارد. کلمه نیست، حالتی وصف‌ناپذیر است که با چند حرف به تصویر درآمده. هرچه کنیم، کاری نکرده‌ایم، چیزی نمی‌بینیم، چیزی حس نمی‌کنیم، چیزی نمی‌چشیم، مثل گذشته از چیزی رنج نمی‌کشیم. ماریول گرفتار این کلمه‌ی کوچک شده بود و نگاهش روی خط‌ها می‌دوید، در پی نشانه‌ی علاقه‌ای همچون علاقه‌ی خود می‌گشت. درواقع چیزهایی می‌یافت که به خود بگوید: «به من علاقه دارد»، اما نه چیزی که فریاد بکشد: «عاشقم است!» زن در مکاتبات خود رمان قشنگ و شاعرانه‌ای را ادامه می‌داد که در جزیره‌ی مون‌سن‌میشل آغاز شده بود. ادبیات عاشقانه بود، عشق نبود.

#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی

@abooklover
سه درخت را نگاه می‌کردم، آن‌ها را به‌روشنی می‌دیدم، اما ذهنم چیزی را در آن‌ها نهفته حس می‌کرد و به آن پی نمی‌برد؛ مانند چیزی که از ما دور باشد و به‌سویش دست دراز کنیم و نوک انگشتانمان گاه‌به‌گاهی به پوشش آن برسد اما نتوانیم خودش را بگیریم. در این حالت، لحظه‌ای می‌آساییم تا با نیروی بیشتری دستمان را دراز کنیم و پیش‌تر ببریم. اما برای این‌که ذهنم اینگونه بیاساید و نیرو بگیرد باید تنها می‌بودم. یک لحظه دستم را جلو چشمانم گرفتم تا آن‌ها را ببندم و مادام دوویلپاریزیس نفهمد. یک لحظه به هیچ‌چیز فکر نکردم، سپس اندیشه‌ام را که آسوده شده و نیروی بیشتری گرفته بود در جهت آن درختان پیش تازاندم، یا بهتر بگویم به‌سوی جهتی در درونم که درختان را در آن‌سرش می‌دیدم. دوباره در پس آن‌ها همان چیز آشنا اما گنگی را دیدم که نمی‌توانستم بر آن دست بیابم در این حال، همگام با پیشروی کالسکه آن‌ها را به خود نزدیک‌تر می‌دیدم. پیش از این آن‌ها را کجا دیده بودم؟ در پیرامون کومبره هیچ جایی که راه درخت پوشیده‌ای این‌گونه آغاز شود نبود. در آلمان هم، که یک سال با مادربزرگم به چشمهٔ آب‌گرمی در آنجا رفته بودم، چنان جایی که آن درختان مرا به یادش بیندازند وجود نداشت. آیا می‌شد پنداشت که از گذشته‌ای چنان دوردست از زندگی‌ام باشند که چشم‌انداز پیرامونشان یکسره از ذهنم محو شده باشد، و چون صفحه‌هایی که ناگهان، هیجان‌زده، در کتابی بازمی‌شناسیم که می‌پنداشتیم هرگز نخوانده بودیم، تنها برگ‌های بازمانده از کتاب فراموش‌شدهٔ نخستین سال‌های کودکی‌ام بودند؟ آیا، برعکس، از آن چشم‌اندازهایی نمی‌آمدند که در خواب می‌بینیم و همواره یکسان‌اند، یا دستکم به چشم من چنین می‌آمدند، چون ظاهر شگرفشان، در خواب، برای من چیزی جز جسمیت یافتن کوششی نبود که در بیداری یا برای آن می‌کردم که به رمزی دست یابم که حس می‌کردم در پس ظاهر مکانی نهفته باشد (آن‌گونه که اغلب در طرف گرمانت پیش می‌آمد)، یا این‌که مکانی (چون بلبک) را که آرزوی شناختنش را داشتم و در روزی که شناختمش به نظرم سطحی آمد، با رمزی بیامیزم؟ آیا فقط تصویری تازه و به‌جامانده از خوابی نبودند که شب پیش دیده بودم اما چنان فراموشش کرده که آن را از گذشتهٔ بسیار دورتری می‌پنداشتم؟ یا شاید آن‌ها را هیچگاه ندیده بودم و همانند این یا آن درخت، یا بوته‌ای که در طرف گرمانت دیده بودم، مفهومی در پس خود نهفته داشتند که به‌اندازهٔ گذشتهٔ دوردستی گنگ و دیریاب بود، به‌گونه‌ای که وقتی مرا به ژرف شدن در کنه اندیشه‌ای می‌انگیختند می‌پنداشتم که باید خاطره‌ای را به یاد آورم؟ یا شاید حتی اندیشه‌ای هم در آن‌ها پنهان نبود و بر اثر خستگی دیدم آن‌ها را در بعد زمانْ مضاعف می‌دیدم، به همان‌گونه که گاهی چیزها را در بعد مکان دوگانه می‌بینیم؟ نمی‌دانم. در این حال درختان به سویم می‌آمدند، و این شاید ظهوری افسانه‌ای، یا پدیدایی جادوگران یا الهگانی بود که با من از غیب خبر می‌داد. اما بیشتر به نظرم اشباحی از گذشته‌ها می‌آمدند، اشباح یاران عزیز کودکی‌ام، دوستانی ازدست‌رفته که خاطرات مشترکمان را به یادم می‌آوردند. همچون سایه‌هایی پنداری از من می‌خواستند که با خود ببرمشان، و دوباره زنده‌شان کنم. در دست و سر تکان‌دادن‌های ساده‌لوحانه و شورآمیزشان حسرت درمانده‌وار عزیزی را بازمی‌شناختم که لال شده باشد و حس کند که دیگر نمی‌تواند آنچه را که می‌خواهد، و ما هم نمی‌توانیم حدس بزنیم، به ما بگوید. چیزی نگذشته به تقاطعی رسیدیم و کالسکه رهایشان کرد. می‌رفت و مرا از آنچه به‌گمانم تنها چیز حقیقی بود، و می‌توانست به‌راستی خوشبختم کند دور می‌کرد، به زندگی‌ام می‌مانست.
درختان را دیدم که دور می‌شدند و سرگشته و نومید برایم دست تکان می‌دادند، انگار به من می‌گفتند: آنچه را که امروز از ما درنیابی هرگز نخواهی دانست. اگر ما را دوباره در ته این راهی رها کنی که می‌کوشیدیم از آن خود را به‌سوی تو بالا بکشیم، بخشی از وجودت که به تو برمی‌گرداندیم برای همیشه نابود خواهد شد. به‌راستی هم، گرچه بعدها نوع شادکامی و دلشوره‌ای را که در آن لحظه یک‌بار دیگر حس می‌کردم بازیافتم، و گرچه شبی -بیش از اندازه دیر، اما برای همیشه ـ خود را به آن وابستم، هیچگاه ندانستم که خود آن سه درخت را کجا دیده بودم و چه چیزی را می‌خواستند به من بدهند و هنگامی که کالسکه برگشت و به آن‌ها پشت کردم و دیگر ندیدمشان، و مادام دوویلپاریزیس پرسید که چرا حواسم پرت است، چنان غمین بودم که گفتی دوستی را از دست داده، یا خودم مُرده، یا به مُرده‌ای پشت‌پا زده، یا خدایی را انکار کرده بودم.

#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی

@abooklover
Forwarded from Under overcoat of Gogol (Таха)
«همه‌چیز می‌میرد زینوچکا، همه‌چیز، حتی خاطرات! احساسات نجیب و پاک ما هم می‌میرند. جای آن‌ها را عقل سلیم می‌گیرد. چه می‌شود کرد، حتی جای گلایه کردن هم نیست! از زندگی بهره ببر زینا، سال‌های سال با خوشبختی و سعادت زندگی کن! اگر عشق را دوست داری، عاشق یک نفر دیگر شو، عاشق مردگان که نمی‌توان شد! فقط به‌یاد من هم باش، حتی شده هر از گاهی، البته از بدی‌هایم یاد نکن، بدی‌هایم را ببخش؛ بالاخره هر چه نباشد ما خاطرات خوب هم داشتیم باهم زینوچکا! آه، روزهای طلایی و بی‌بازگشت...»
به‌نظرم جاهایی در ذهن وجود دارند که هیچ‌چیز در آن‌ها دچار دگرگونی نمی‌شود: مثل انبار گل‌خانه، فضای زیر پل‌ها، یا پلکان آکنده از بوی شاش منتهی به یک پناهگاه قدیمی که پر از موکت‌پاره و خرده‌شیشه است. شاید آنچه زمانی در این محل‌ها رخ داده، همان چیزی است که -اگر می‌توانستی- دلت می‌خواست تا ابد به‌خاطر بسپاری. برخی صحنه‌ها را می‌زدایی بی‌آنکه بدانی رویدادهایی که به شکلی گنگ در ذهنت سکنا گزیده و پس از بیداری فراموشت می‌شود، باخت‌هایی است از یک‌سو عمدی و از سوی دیگر گزنده‌ی روح. اگر... فقط اگر می‌توانستی آن‌ها را به‌خاطر بیاوری، چیزی بار دیگر می‌توانست کامل و یکپارچه باشد. حتی اگر پذیرفتن خاطره‌اش دشوار باشد، باز هم به نادانی صرف می‌ارزد؛ ندانستنی که سال‌های سال، به تو تعریف بخشیده و غل و زنجیر به‌پای ذهنت انداخته؛ تو را ضعیف و مردد کرده؛ همچو مخلوقی خوگرفته با وحشت که حتی قادر نیست زندگی خودش را به‌طور کامل بپذیرد. این یک کلیشه‌ی روانشناسانه است، با این وجود بدون قیدوشرط قبولش دارم. خودم هم به‌روشنی نمی‌دانم در یکی از آن روزهای تابستان حین کشف لاشه در علفزار چه بر سرم آمد.

#گنگ_محل
#جان_برنساید / رضا اسکندری آذر

@abooklover
ویژگی سنّ مسخره‌ای که من آن زمان داشتم -سنّی نه سترون که بسیار بارآور- این است که آدم به عقل خود رجوع نمی‌کند و کوچک‌ترین مشخصه‌های کسان به نظرش بخش جدایی‌ناپذیری از شخصیت آنان می‌آید. در این سن، دیوها و خدایان از هر سو در میانمان گرفته‌اند و آرامش نمی‌شناسیم. شاید هیچ حرکتی نباشد که در آن زمان کرده باشیم و بعدها آرزو نکنیم که بتوان برای همیشه آن را برانداخت. حال آن‌که، برعکس، باید حسرتِ از دست دادن صمیمیتی را بخوریم که ما را به آن حرکت‌ها وامی‌داشت. بعدها، برداشتمان از چیزها عملی‌تر، و با بقیهٔ جامعه کاملاً همخوان می‌شود، اما نوجوانی تنها دوره‌ای است که در آن چیزی آموخته‌ایم.

#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی

@abooklover
2024/12/03 08:40:36
Back to Top
HTML Embed Code: