همیشه از راه نوشته است که میتوان به باطن افراد پی برد. کلام خیره میکند و میفریبد، چون چهره ادایش را درمیآورد، چون میبینیم که از لبها بیرون میآید. و لبها به دل مینشینند و چشمها اغوا میکنند. اما کلمات سیاه روی کاغذ سفید مثل روح در حالت برهنگی کامل هستند.
مرد با حربههای سخنوری، با مهارتهای شغلی، با عادتش به استفاده از قلم برای پرداختن به تمام امور زندگی، اغلب موفق میشود ذات خود را در نثر غیرشخصی، کاربردی و ادبی مخفی کند. اما زن فقط برای این مینویسد که از خودش بگوید و در هر کلمه بخشی از وجودش را جاری میکند. او از ترفندهای سَبک چیزی نمیداند و خود را سراسر به دست معصومیت اصطلاحات میسپرد. ماریول مکاتبات و خاطرات زن سرشناسی را به یاد آورد که خوانده بود. چقدر واضح به چشم میآمدند؛ پرافادگان، شوخطبعان و حساسان! آنچه در نامههای خانم دو بورن بیش از همه حیرتش را برمیانگیخت این بود که هیچ نشانهای از احساسات در آنها دیده نمیشد. این زن میاندیشید و حس نمیکرد. نامههایی دیگر به خاطر آورد. برایش زیاد نامه نوشته بودند. زنی بورژوا و کوچکاندام، که در سفر با هم روبهرو شده بودند و سه ماه به ماریول عشق ورزیده بود، برایش نامههای دلانگیز و پرهیجان نوشته بود، سرشار از نکات تازه و دور از انتظار. ماريول حتی از لطافت، ظرافت رنگارنگ و تنوع کلامش شگفتزده شده بود. این استعداد را از کجا به دست آورده بود؟ از حساسیت بسیار خود، نه چیزی دیگر. زن با کلماتش بازی نمیکند: احساس مستقیم است که کلمات را به ذهنش میآورد؛ زن لغتنامهها را زیرورو نمیکند. وقتی احساسش بسیار قوی است، بسیار دقیق بیان میکند، بدون زحمت و جستوجو، با حقیقت جاری ذاتش.
ماریول میکوشید، از ورای خطوطی که معشوقهاش برایش مینوشت، به حقیقت ذاتش پی ببرد. نوشتههایش صمیمی و ظرافتآمیز بودند. اما چرا چیزی دیگر برای او پیدا نمیکرد؟ آه! اما خودش برای میشل واژههایی واقعی و مثل اخگر سوزان پیدا کرده بود.
#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی
@abooklover
مرد با حربههای سخنوری، با مهارتهای شغلی، با عادتش به استفاده از قلم برای پرداختن به تمام امور زندگی، اغلب موفق میشود ذات خود را در نثر غیرشخصی، کاربردی و ادبی مخفی کند. اما زن فقط برای این مینویسد که از خودش بگوید و در هر کلمه بخشی از وجودش را جاری میکند. او از ترفندهای سَبک چیزی نمیداند و خود را سراسر به دست معصومیت اصطلاحات میسپرد. ماریول مکاتبات و خاطرات زن سرشناسی را به یاد آورد که خوانده بود. چقدر واضح به چشم میآمدند؛ پرافادگان، شوخطبعان و حساسان! آنچه در نامههای خانم دو بورن بیش از همه حیرتش را برمیانگیخت این بود که هیچ نشانهای از احساسات در آنها دیده نمیشد. این زن میاندیشید و حس نمیکرد. نامههایی دیگر به خاطر آورد. برایش زیاد نامه نوشته بودند. زنی بورژوا و کوچکاندام، که در سفر با هم روبهرو شده بودند و سه ماه به ماریول عشق ورزیده بود، برایش نامههای دلانگیز و پرهیجان نوشته بود، سرشار از نکات تازه و دور از انتظار. ماريول حتی از لطافت، ظرافت رنگارنگ و تنوع کلامش شگفتزده شده بود. این استعداد را از کجا به دست آورده بود؟ از حساسیت بسیار خود، نه چیزی دیگر. زن با کلماتش بازی نمیکند: احساس مستقیم است که کلمات را به ذهنش میآورد؛ زن لغتنامهها را زیرورو نمیکند. وقتی احساسش بسیار قوی است، بسیار دقیق بیان میکند، بدون زحمت و جستوجو، با حقیقت جاری ذاتش.
ماریول میکوشید، از ورای خطوطی که معشوقهاش برایش مینوشت، به حقیقت ذاتش پی ببرد. نوشتههایش صمیمی و ظرافتآمیز بودند. اما چرا چیزی دیگر برای او پیدا نمیکرد؟ آه! اما خودش برای میشل واژههایی واقعی و مثل اخگر سوزان پیدا کرده بود.
#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی
@abooklover
نقاش گفت: «آدم میرسد جایی، بعد ترکش میکند، با این حال همهچیز، هر شیئی، تکتک چیزهایی که آنجا درگیرشان بوده، میشود بخشی از سرگذشت زندگیاش. آدم هرچه سنش بالاتر میرود، کمتر به ارتباطهای گذشتهاش فکر میکند، به چیزهایی که فهمیده، یاد گرفته، به سرانجام رسانده. میز، گاو، آسمان، نهر، سنگ و درخت، در همهٔ اینها قبلاً کندوکاو کردهاند. حالا دیگر فقط دستاویزند. اشیا، ابداعاتِ رنگبهرنگ ارج و قربی ندارند... دیگر جایی برای شاخوبرگها نمانده، برای عمیق شدن، برای سایهروشنها. آدمها فقط دنبال نسبتهای کلیاند. یکباره نگاهی به عمارت جهان میاندازند و کشفش میکنند: زینتی گسترده در فضا، فقط همین. بیشترین زایشها از کممایهترین بسترها -آدم میفهمد که هیچوقت از چیزی سر درنیاورده بوده. سنوسال که بالا میرود، تفکر میشود سازوکاری زجرآور از یادآوری بیهیچ فایدهای. میگویم درخت و یک جنگل پیش چشمم میآید. میگویم رودخانه و تکتک رودخانههای دنیا در برابرم ظاهر میشوند. میگویم خانه و انبوهی از خانههای شهر را میبینم. میگویم برف و اقیانوسی از برف جلوی چشمم میآید. سرآغاز همهچیز یک فکر است. هنر این است که بتوانیم هم کلان فکر کنیم و هم خُرد، پیوسته، همزمان و در هر مقیاسی...»
#یخبندان
#توماس_برنهارت / زینب آرمند
@abooklover
#یخبندان
#توماس_برنهارت / زینب آرمند
@abooklover
بعضیها معتقدند زبان نوعی جادوست. از نظر آنها، لغات قدرت خلق و نابود کردن دارند. با گوش دادن به قصههای مادرم، دیدگاه تازهای نسبت به جهان پیدا کردم؛ نوعی چشمداشت، نوعی وحشت پنهان. حتی حالا هم هیچچیز در نظرم زیباتر از زبان و نشان ماندگاری که از نظم باقی میگذارد نیست. نامگذاری چیزها از روی ماهیت طبیعیشان، پدیدهی طبقهبندی، ایجاد امپراتوری سردهها، گونهها، و زیرگونههای جانداران، نامگذاری جانوران، رستنیها، مواد معدنی، تکلپهایها، ماهیهای آبهای شیرین، پرندگان شکاری، جدول تناوبی عناصر. اصلاً به همین دلیل است که گذشته، یعنی عصر تناسب و نظم، کامل و بینقص بهنظر میآید؛ چون در دریای کلام غوطهور است. خاطره برای جانوران مثل احساسی آنی و طنینی از پالسهای عصبی در مغز یا شاید بافت نخاع است. اما در مورد آدمیزاد، گذشته جز با لغات قابل توصیف نیست و در هیچ کجای دیگر وجود خارجی ندارد.
#گنگ_محل
#جان_برنساید / رضا اسکندری آذر
@abooklover
#گنگ_محل
#جان_برنساید / رضا اسکندری آذر
@abooklover
کالسکهٔ مادام دوویلپاریزیس تند میرفت. فرصتی نداشتم که دخترکی را که بهسوی ما میآمد خوب ببینم؛ اما -از آنجا که زیبایی آدمها همانند زیبایی چیزها نیست، و حس میکنیم که از آنِ موجودی یگانه، آگاه و ارادهمند است- همینکه فردیت، روان گنگ و ارادهٔ ناشناختهاش در تصویر کوچکِ بسیار خلاصه، اما کاملی، در ژرفای نگاهِ بیهوایش شکل میگرفت، بیدرنگ حس میکردم که در درونم (بسان پاسخ اسرارآمیز گردههایی یکسره آماده برای کُلاله) جوانهٔ آرزویی به همان اندازه گنگ، همان اندازه کوچک، سربرمیآورد که نگذارم آن دختر از آنجا بگذرد بیآنکه فکر وجود من در ذهنش نقش بسته باشد، بیآنکه توانسته باشم مانع از آن شوم که دلش کس دیگری را بخواهد، بیآنکه تمنای خودم را به دلش بنشانم و دلش را از آن خود کنم. در این حال، کالسکه میگذشت و دختر زیبا پشت سر میماند و چون از من هیچکدام از آن برداشتهایی را نداشت که یک آدم را در چشم دیگران میسازند، چشمانش که مرا لحظهای دیده و ندیده بود به همان زودی فراموشم میکرد. آیا چون تنها یک آن دیده بودمش او را آن اندازه زیبا میپنداشتم؟ شاید. پیش از هر چیز، این که نشود کنار زنی ماند، و این خطر که نتوان دوباره دیدش، ناگهان همان جاذبهای را به او میدهد که بیماری و نداری به سرزمینی میدهند که به خاطرشان نمیتوان رفت و دید، یا جاذبهای که چندروز باقیماندهٔ زندگی از مبارزهای مییابد که بیشک در آن شکست میخوریم. بهگونهای که، شاید اگر عادت نباشد، زندگی در چشم کسانی که هر ساعت در خطر مرگاند -یعنی همهٔ آدمیان- بس شیرین جلوه کند. از این گذشته، اگر تخیل را آرزوی چیزی برانگیزد که به آن دست نمیتوان یافت، پروازش را واقعیتی که در اینگونه برخوردها کاملاً درمییابیم (و در آنها جاذبههای زنی که میگذرد معمولاً با شتاب رفتنش رابطهٔ مستقیم دارد) محدود نمیکند. اگر شب فرارسد و کالسکه تند برود، چه در روستا و چه در شهر، هیچ زنی نیست که نیمتنهاش (که شتاب ما و تاریکی غروبی که در برش میگیرد او را چون پیکره مرمری باستانی سر و دست شکسته مینمایاند) از هر کنج کوچهای و از درون هر دکانی تیرهای «زیبایی» را به قلب ما نشانه نرود، «زیبایی»ای که گاهی دلت میخواهد از خود بپرسی آیا، در این جهان، چیزی جُز بخشی است که تخیل حسرتزدهٔ ما بر تصویر ناقص و گذرای زن رهگذری میافزاید تا کاملش کند؟
#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
خودم چهکاری از دستم برمیآید، امروز از همیشه کمتر میدانم. عجیب است، نه؟ فکر میکنم آدمها فقط تظاهر میکنند تنها نیستند، چون تنهایی همیشه با آنهاست. ببینید چطور خودشان را در جمع جا میکنند: مگر تمام اینها، انجمنها، جوامع، مذاهب، شهرها، همه گواهی بر این تنهایی بیانتها نیستند؟ میبینید، همان فکرهای همیشگی. شاید غیرطبیعی باشند. خسته و بیزار از ارتباط. احتمالاً مهمل. شاید هم ناشیانه. اگر این تنهایی با قدری خودباوری همراه میشد باز تحملش ممکن بود، اما من هیچوقت ذرهای اعتمادبهنفس نداشتم. هیچوقت نمیدانستم باید کارها را چطور پیش ببرم. نمیتوانستم با چیزهایی که سر راهم قرار میگرفتند کنار بیایم، با تأثیرات، با محیط، با خودم. با چیزهایی که همیشه در من وجود داشتهاند. بله. حتماً متوجهید! ادامه داد: «آنها که انسان جدیدی را به این دنیا میآورند، مسئولیت خطیری را تقبل میکنند. مسئولیتی که غیرممکن است از عهدهاش برآیند. مسئولیتی ناممکن. خلق یک انسان جدید وقتی میدانی قرار است، حتی شده یک روز، بدبخت باشد جنایت است. بدبختی، حتی اگر فقط یک لحظه وجود داشته باشد، بدبختی ابدی است. زادن یک تنهایی دیگر، فقط به این دلیل که خودت دیگر نمیخواهی تنها باشی، جنایت است. انگیزهٔ طبیعت جنایتکارانه است و استناد به آن بهانهای بیش نیست، درست مثل همهٔ کارهایی که از انسان سر میزند.»
#یخبندان
#توماس_برنهارت / زینب آرمند
@abooklover
#یخبندان
#توماس_برنهارت / زینب آرمند
@abooklover
وقتی نوکرش نامههایش را برایش میآورد، با نگاهی بهدنبال دستخط دلخواه خود روی پاکتی میگشت و وقتی آن را بازمیشناخت، هیجانی ناخواسته وجودش را فرامیگرفت و، در پی آن، تپش قلب به سراغش میآمد. دستش را جلو میبرد و کاغذ را میگرفت. دوباره به نشانیاش مینگریست، بعد پاکت را پاره میکرد. چه میخواست به او بگوید؟ آیا کلمهی «دوست داشتن» در آن یافت میشد؟ او آن را ننوشته و به زبان نیاورده بود، مگر با قید «تا حدی.» -«تا حدی دوستتان دارم.»-«من خیلی دوستتان دارم.»-«دوستتان ندارم؟»- او این عبارات را، که با ضمائم خود معنای خاصی نمیدهند، خوب میشناخت. وقتی فرد به عشق گرفتار میشود، آیا ممکن است حدواندازههایی برایش وجود داشته باشد؟ آیا میتوان گفت زیاد یا کم دوست دارد؟ زیاد دوست داشتن هم مثل کم دوست داشتن است. او دوست دارد، نه بیشتر و نه کمتر. نمیتوان این را تکمیل کرد. نمیتوان چیزی فراتر از این کلمه تصور کرد و گفت. کوتاه است، همهچیز است. به جسم بدل میشود، به روح، زندگی، تمام وجود. همچون گرمای خون حس میشود، چون هوا به سینه فرومیرود، همچون اندیشه در وجود جای میگیرد، زیرا یگانه فکر و اندیشهی فرد میشود. دیگر چیزی جز آن وجود ندارد. کلمه نیست، حالتی وصفناپذیر است که با چند حرف به تصویر درآمده. هرچه کنیم، کاری نکردهایم، چیزی نمیبینیم، چیزی حس نمیکنیم، چیزی نمیچشیم، مثل گذشته از چیزی رنج نمیکشیم. ماریول گرفتار این کلمهی کوچک شده بود و نگاهش روی خطها میدوید، در پی نشانهی علاقهای همچون علاقهی خود میگشت. درواقع چیزهایی مییافت که به خود بگوید: «به من علاقه دارد»، اما نه چیزی که فریاد بکشد: «عاشقم است!» زن در مکاتبات خود رمان قشنگ و شاعرانهای را ادامه میداد که در جزیرهی مونسنمیشل آغاز شده بود. ادبیات عاشقانه بود، عشق نبود.
#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی
@abooklover
#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی
@abooklover
سه درخت را نگاه میکردم، آنها را بهروشنی میدیدم، اما ذهنم چیزی را در آنها نهفته حس میکرد و به آن پی نمیبرد؛ مانند چیزی که از ما دور باشد و بهسویش دست دراز کنیم و نوک انگشتانمان گاهبهگاهی به پوشش آن برسد اما نتوانیم خودش را بگیریم. در این حالت، لحظهای میآساییم تا با نیروی بیشتری دستمان را دراز کنیم و پیشتر ببریم. اما برای اینکه ذهنم اینگونه بیاساید و نیرو بگیرد باید تنها میبودم. یک لحظه دستم را جلو چشمانم گرفتم تا آنها را ببندم و مادام دوویلپاریزیس نفهمد. یک لحظه به هیچچیز فکر نکردم، سپس اندیشهام را که آسوده شده و نیروی بیشتری گرفته بود در جهت آن درختان پیش تازاندم، یا بهتر بگویم بهسوی جهتی در درونم که درختان را در آنسرش میدیدم. دوباره در پس آنها همان چیز آشنا اما گنگی را دیدم که نمیتوانستم بر آن دست بیابم در این حال، همگام با پیشروی کالسکه آنها را به خود نزدیکتر میدیدم. پیش از این آنها را کجا دیده بودم؟ در پیرامون کومبره هیچ جایی که راه درخت پوشیدهای اینگونه آغاز شود نبود. در آلمان هم، که یک سال با مادربزرگم به چشمهٔ آبگرمی در آنجا رفته بودم، چنان جایی که آن درختان مرا به یادش بیندازند وجود نداشت. آیا میشد پنداشت که از گذشتهای چنان دوردست از زندگیام باشند که چشمانداز پیرامونشان یکسره از ذهنم محو شده باشد، و چون صفحههایی که ناگهان، هیجانزده، در کتابی بازمیشناسیم که میپنداشتیم هرگز نخوانده بودیم، تنها برگهای بازمانده از کتاب فراموششدهٔ نخستین سالهای کودکیام بودند؟ آیا، برعکس، از آن چشماندازهایی نمیآمدند که در خواب میبینیم و همواره یکساناند، یا دستکم به چشم من چنین میآمدند، چون ظاهر شگرفشان، در خواب، برای من چیزی جز جسمیت یافتن کوششی نبود که در بیداری یا برای آن میکردم که به رمزی دست یابم که حس میکردم در پس ظاهر مکانی نهفته باشد (آنگونه که اغلب در طرف گرمانت پیش میآمد)، یا اینکه مکانی (چون بلبک) را که آرزوی شناختنش را داشتم و در روزی که شناختمش به نظرم سطحی آمد، با رمزی بیامیزم؟ آیا فقط تصویری تازه و بهجامانده از خوابی نبودند که شب پیش دیده بودم اما چنان فراموشش کرده که آن را از گذشتهٔ بسیار دورتری میپنداشتم؟ یا شاید آنها را هیچگاه ندیده بودم و همانند این یا آن درخت، یا بوتهای که در طرف گرمانت دیده بودم، مفهومی در پس خود نهفته داشتند که بهاندازهٔ گذشتهٔ دوردستی گنگ و دیریاب بود، بهگونهای که وقتی مرا به ژرف شدن در کنه اندیشهای میانگیختند میپنداشتم که باید خاطرهای را به یاد آورم؟ یا شاید حتی اندیشهای هم در آنها پنهان نبود و بر اثر خستگی دیدم آنها را در بعد زمانْ مضاعف میدیدم، به همانگونه که گاهی چیزها را در بعد مکان دوگانه میبینیم؟ نمیدانم. در این حال درختان به سویم میآمدند، و این شاید ظهوری افسانهای، یا پدیدایی جادوگران یا الهگانی بود که با من از غیب خبر میداد. اما بیشتر به نظرم اشباحی از گذشتهها میآمدند، اشباح یاران عزیز کودکیام، دوستانی ازدسترفته که خاطرات مشترکمان را به یادم میآوردند. همچون سایههایی پنداری از من میخواستند که با خود ببرمشان، و دوباره زندهشان کنم. در دست و سر تکاندادنهای سادهلوحانه و شورآمیزشان حسرت درماندهوار عزیزی را بازمیشناختم که لال شده باشد و حس کند که دیگر نمیتواند آنچه را که میخواهد، و ما هم نمیتوانیم حدس بزنیم، به ما بگوید. چیزی نگذشته به تقاطعی رسیدیم و کالسکه رهایشان کرد. میرفت و مرا از آنچه بهگمانم تنها چیز حقیقی بود، و میتوانست بهراستی خوشبختم کند دور میکرد، به زندگیام میمانست.
درختان را دیدم که دور میشدند و سرگشته و نومید برایم دست تکان میدادند، انگار به من میگفتند: آنچه را که امروز از ما درنیابی هرگز نخواهی دانست. اگر ما را دوباره در ته این راهی رها کنی که میکوشیدیم از آن خود را بهسوی تو بالا بکشیم، بخشی از وجودت که به تو برمیگرداندیم برای همیشه نابود خواهد شد. بهراستی هم، گرچه بعدها نوع شادکامی و دلشورهای را که در آن لحظه یکبار دیگر حس میکردم بازیافتم، و گرچه شبی -بیش از اندازه دیر، اما برای همیشه ـ خود را به آن وابستم، هیچگاه ندانستم که خود آن سه درخت را کجا دیده بودم و چه چیزی را میخواستند به من بدهند و هنگامی که کالسکه برگشت و به آنها پشت کردم و دیگر ندیدمشان، و مادام دوویلپاریزیس پرسید که چرا حواسم پرت است، چنان غمین بودم که گفتی دوستی را از دست داده، یا خودم مُرده، یا به مُردهای پشتپا زده، یا خدایی را انکار کرده بودم.
#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
درختان را دیدم که دور میشدند و سرگشته و نومید برایم دست تکان میدادند، انگار به من میگفتند: آنچه را که امروز از ما درنیابی هرگز نخواهی دانست. اگر ما را دوباره در ته این راهی رها کنی که میکوشیدیم از آن خود را بهسوی تو بالا بکشیم، بخشی از وجودت که به تو برمیگرداندیم برای همیشه نابود خواهد شد. بهراستی هم، گرچه بعدها نوع شادکامی و دلشورهای را که در آن لحظه یکبار دیگر حس میکردم بازیافتم، و گرچه شبی -بیش از اندازه دیر، اما برای همیشه ـ خود را به آن وابستم، هیچگاه ندانستم که خود آن سه درخت را کجا دیده بودم و چه چیزی را میخواستند به من بدهند و هنگامی که کالسکه برگشت و به آنها پشت کردم و دیگر ندیدمشان، و مادام دوویلپاریزیس پرسید که چرا حواسم پرت است، چنان غمین بودم که گفتی دوستی را از دست داده، یا خودم مُرده، یا به مُردهای پشتپا زده، یا خدایی را انکار کرده بودم.
#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
Forwarded from Under overcoat of Gogol (Таха)
«همهچیز میمیرد زینوچکا، همهچیز، حتی خاطرات! احساسات نجیب و پاک ما هم میمیرند. جای آنها را عقل سلیم میگیرد. چه میشود کرد، حتی جای گلایه کردن هم نیست! از زندگی بهره ببر زینا، سالهای سال با خوشبختی و سعادت زندگی کن! اگر عشق را دوست داری، عاشق یک نفر دیگر شو، عاشق مردگان که نمیتوان شد! فقط بهیاد من هم باش، حتی شده هر از گاهی، البته از بدیهایم یاد نکن، بدیهایم را ببخش؛ بالاخره هر چه نباشد ما خاطرات خوب هم داشتیم باهم زینوچکا! آه، روزهای طلایی و بیبازگشت...»
امروز اعتراف کرد تمام نقاشیهایش را سوزانده. «باید از شرشان خلاص میشدم، از شر هر چیزی که یادم میانداخت چقدر بیارزشم.» نقاشیها مثل زخمهایی بودند که هر روز سر باز میکردند و دهانش را میبستند. «بدون معطلی کار را تمام کردم. یک روز ناگهان به این نتیجه رسیدم که قرار نیست هیچوقت به جایی برسم. اما من هم، مثل همهٔ آدمها، نمیخواستم این واقعیت را قبول کنم و سالها با این رنج سر کرده بودم. ولی بعد، درست یک روز قبل از ترک آنجا، مسئله برایم مثل روز روشن شد.»
نقاش گفت: «یک وقتی فکر میکردم محال است اینطور کورکورانه تسلیم خودم بشوم.» مکث کرد، نفسی تازه کرد و ادامه داد: «حداقل میشد احوالم خوب باشد. چرا خوب نیست؟ نه بیحوصلهام و نه ترسیدهام. دردی ندارم. چیزی آزارم نمیدهد. انگار در یکآن آدم دیگری میشوم. بعد دوباره: درد و ناراحتی برمیگردد. بله، خودم هستم. میبینید: همۀ زندگیام همین بوده!... هیچوقت هم خوشحال نبودهام! هیچوقت! خوشحال نبودهام! در آن احوالی نبودهام که مردم اسمش را میگذارند خوشحالی. چون اشتیاق بیحدوحصرم به غیرمعمولی بودن، عجیب بودن، خاص بودن و دستنیافتنی بودن، این اشتیاق همهجا مثل خوره به جانم میافتاد و همهچیز را خراب میکرد، تا جایی که روحم در عذاب بود. هست و نیستم را مثل کاغذی تکهوپاره کرد. ترس من ترسی سنجیده است، ترسی تشریحشده که تا کوچکترین جزئیاتش موشکافی شده. از سر پستی و فرومایگی نیست. مدام دارم خودم را محک میزنم، بله، همینطور است! همیشه دارم دنبال خودم میگردم! فکرش را بکنید چه وضعیتی میشود، وقتی خودت را مثل یک کتاب باز میکنی و همهجا غلطهای چاپی میبینی، غلط پشت غلط، تمام صفحات پر از این اشتباهاتاند! تازه با وجود آن صدها و هزارها غلط، کلیتش استادانه است! مجموعهای تمام و کمال از شاهکارها!... دردها از نوک انگشت پا تا فرق سر میروند و میآیند و تبدیل میشوند به دردی انسانی. مدام میخورم به دیوارهایی که از همه طرف احاطهام کردهاند. من یک آدم بتنیام! اما واقعیت این است که اغلب این ملات بتنی را زیر لایهای از جلا پنهان کردهام!»
#یخبندان
#توماس_برنهارت / زینب آرمند
@abooklover
نقاش گفت: «یک وقتی فکر میکردم محال است اینطور کورکورانه تسلیم خودم بشوم.» مکث کرد، نفسی تازه کرد و ادامه داد: «حداقل میشد احوالم خوب باشد. چرا خوب نیست؟ نه بیحوصلهام و نه ترسیدهام. دردی ندارم. چیزی آزارم نمیدهد. انگار در یکآن آدم دیگری میشوم. بعد دوباره: درد و ناراحتی برمیگردد. بله، خودم هستم. میبینید: همۀ زندگیام همین بوده!... هیچوقت هم خوشحال نبودهام! هیچوقت! خوشحال نبودهام! در آن احوالی نبودهام که مردم اسمش را میگذارند خوشحالی. چون اشتیاق بیحدوحصرم به غیرمعمولی بودن، عجیب بودن، خاص بودن و دستنیافتنی بودن، این اشتیاق همهجا مثل خوره به جانم میافتاد و همهچیز را خراب میکرد، تا جایی که روحم در عذاب بود. هست و نیستم را مثل کاغذی تکهوپاره کرد. ترس من ترسی سنجیده است، ترسی تشریحشده که تا کوچکترین جزئیاتش موشکافی شده. از سر پستی و فرومایگی نیست. مدام دارم خودم را محک میزنم، بله، همینطور است! همیشه دارم دنبال خودم میگردم! فکرش را بکنید چه وضعیتی میشود، وقتی خودت را مثل یک کتاب باز میکنی و همهجا غلطهای چاپی میبینی، غلط پشت غلط، تمام صفحات پر از این اشتباهاتاند! تازه با وجود آن صدها و هزارها غلط، کلیتش استادانه است! مجموعهای تمام و کمال از شاهکارها!... دردها از نوک انگشت پا تا فرق سر میروند و میآیند و تبدیل میشوند به دردی انسانی. مدام میخورم به دیوارهایی که از همه طرف احاطهام کردهاند. من یک آدم بتنیام! اما واقعیت این است که اغلب این ملات بتنی را زیر لایهای از جلا پنهان کردهام!»
#یخبندان
#توماس_برنهارت / زینب آرمند
@abooklover
بهنظرم جاهایی در ذهن وجود دارند که هیچچیز در آنها دچار دگرگونی نمیشود: مثل انبار گلخانه، فضای زیر پلها، یا پلکان آکنده از بوی شاش منتهی به یک پناهگاه قدیمی که پر از موکتپاره و خردهشیشه است. شاید آنچه زمانی در این محلها رخ داده، همان چیزی است که -اگر میتوانستی- دلت میخواست تا ابد بهخاطر بسپاری. برخی صحنهها را میزدایی بیآنکه بدانی رویدادهایی که به شکلی گنگ در ذهنت سکنا گزیده و پس از بیداری فراموشت میشود، باختهایی است از یکسو عمدی و از سوی دیگر گزندهی روح. اگر... فقط اگر میتوانستی آنها را بهخاطر بیاوری، چیزی بار دیگر میتوانست کامل و یکپارچه باشد. حتی اگر پذیرفتن خاطرهاش دشوار باشد، باز هم به نادانی صرف میارزد؛ ندانستنی که سالهای سال، به تو تعریف بخشیده و غل و زنجیر بهپای ذهنت انداخته؛ تو را ضعیف و مردد کرده؛ همچو مخلوقی خوگرفته با وحشت که حتی قادر نیست زندگی خودش را بهطور کامل بپذیرد. این یک کلیشهی روانشناسانه است، با این وجود بدون قیدوشرط قبولش دارم. خودم هم بهروشنی نمیدانم در یکی از آن روزهای تابستان حین کشف لاشه در علفزار چه بر سرم آمد.
#گنگ_محل
#جان_برنساید / رضا اسکندری آذر
@abooklover
#گنگ_محل
#جان_برنساید / رضا اسکندری آذر
@abooklover
ویژگی سنّ مسخرهای که من آن زمان داشتم -سنّی نه سترون که بسیار بارآور- این است که آدم به عقل خود رجوع نمیکند و کوچکترین مشخصههای کسان به نظرش بخش جداییناپذیری از شخصیت آنان میآید. در این سن، دیوها و خدایان از هر سو در میانمان گرفتهاند و آرامش نمیشناسیم. شاید هیچ حرکتی نباشد که در آن زمان کرده باشیم و بعدها آرزو نکنیم که بتوان برای همیشه آن را برانداخت. حال آنکه، برعکس، باید حسرتِ از دست دادن صمیمیتی را بخوریم که ما را به آن حرکتها وامیداشت. بعدها، برداشتمان از چیزها عملیتر، و با بقیهٔ جامعه کاملاً همخوان میشود، اما نوجوانی تنها دورهای است که در آن چیزی آموختهایم.
#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
آیا حقیقت داشت که زمانی زنان عاشقپیشه وجود داشتهاند و هنوز هم وجود دارند؟ زنانی که با عشق به هیجان میآیند، زنانی که رنج میکشند، میگریند، با شور و حرارت خود را تسلیم میکنند، بغل میکنند، در آغوش میفشرند و ناله میکنند، زنانی که با جسم خود نیز مانند روحشان عشق میورزند، با دهانی که سخن میگوید و چشمانی که مینگرند، با قلبی که میتپد و دستی که مینوازد، زنانی که با همهچیز درمیافتند چون عاشقاند و خواه روز و خواه شب، میروند -زیر نظر دیگران و بهرغم تهدیدها، نترس و لرزان، مجنون از خوشبختی و سست و بیحال- بهسوی کسی میروند که آنها را در آغوش میکشد.
آه! چه عشق هولانگیزی است عشقی که اکنون به آن زنجیر شده؛ عشق بیفرجام، بیپایان، بیلذت و بدون کامیابی؛ عشقی که شخص را عصبی و کلافه و از شدت اضطراب دیوانه میکند؛ عشق بدون لطف و بدون مستی که فقط باعث میشود عاشق اتفاقات ناگوار را از پیش حس کند و حسرت بخورد، رنج بکشد و بگرید و خلسهی نوازشهای ردوبدلشونده را فقط با حسرت بوسههایی آشکار سازد که نمیتوان در لبهایی سرد و سترون و خشک همچون درختان خشکیده بیدار کرد.
#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی
@abooklover
آه! چه عشق هولانگیزی است عشقی که اکنون به آن زنجیر شده؛ عشق بیفرجام، بیپایان، بیلذت و بدون کامیابی؛ عشقی که شخص را عصبی و کلافه و از شدت اضطراب دیوانه میکند؛ عشق بدون لطف و بدون مستی که فقط باعث میشود عاشق اتفاقات ناگوار را از پیش حس کند و حسرت بخورد، رنج بکشد و بگرید و خلسهی نوازشهای ردوبدلشونده را فقط با حسرت بوسههایی آشکار سازد که نمیتوان در لبهایی سرد و سترون و خشک همچون درختان خشکیده بیدار کرد.
#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی
@abooklover
بارها از خودش پرسیده بود: چطور از تاریکی بیرون بیایم؟ با ذهنی که تاریکی احاطهاش کرده، ذهنی که با تاریکی عجین شده. همیشه سعی کردهام تاریکی را پشت سر بگذارم. نشانهها، بله، نشانههای حماقت... تاریکی آنقدر شدید شد که به مرز جنون رسید. در بیست، سی، سیوپنج سالگی. هرچه سنم بالاتر رفت، بیامانتر شد. سعی کردم از این وضع بیرون بیایم: به نظرم خیلی مهم است که توجهتان را به این نکته جلب کنم، این ایده... من توصیفات ساده را میپسندم: پیچوخم رودخانه شبیه به انحناهای ستون فقرات انسان است، این تکههای پرتلألؤ و درخشان ستون فقرات که زیر آفتاب بعدازظهر به سمت افق پیچ میخورند: همین... گاهی کافی است تاریکی ذهنمان را -چون این تاریکی فقط توی ذهنمان وجود دارد- با تاریکی ذهنمان از بین ببریم. حواستان باشد: تاریکی همیشه قرین ذهنی است که بسته و جداافتاده باشد. آدمها از تاریکی خودشان به تاریکی جمعی رانده شدهاند، بارها و بارها، متوجهید که...
#یخبندان
#توماس_برنهارت / زینب آرمند
@abooklover
#یخبندان
#توماس_برنهارت / زینب آرمند
@abooklover
چیزی که بهویژه در آن جوان ثروتمند میپسندید شیوهٔ زندگی او بود که در عین تجمل آزاد و ولنگارانه بود و «بوی گند پول نمیداد»، به چشم نمیزد؛ این حالت طبیعی جذاب را حتی در ناتوانی او از این که نگذارد چهرهاش احساسی را بنمایاند نیز مییافت -ناتوانیای که معمولاً با دورهٔ کودکی و همراه با برخی ویژگیهای بدنی این دوره پایان مییابد. اگر مثلاً دلش چیزی حتی یک تعارف ساده را میخواست و به آن امیدی نداشت، با دیدنش دستخوش شادیای چنان ناگهانی، چنان سوزان، چنان فورانی میشد که مهار کردن و پنهان داشتنش محال بود؛ چهرهاش با حرکتی مقاومتناپذیر از شادمانی خبر میداد؛ پوست بیش از اندازه ظریف گونههایش سرخسرخ میشد، در چشمانش دستپاچگی و شادمانی بازمیتابید؛ و مادربزرگ من به این نمود زیبای صراحت و بیگناهی، که در سنلو دستکم در زمانی که من با او دوست شدم اثری از نیرنگ نداشت، بینهایت حساس بود. اما کس دیگری را (که مانندش بسیارند) شناختم که صميميت فيزيکی سرخ شدن گذرای چهره هیچ مغایرتی با دورویی اخلاقیاش نداشت. اغلب، سرخی چهره نشاندهندهٔ آن است که آدمهایی که توانایی رذیلانهترین نیرنگها را دارند لذت را با چنان شدتی حس میکنند که در برابرش خلع سلاح میشوند و ناگزیر آن را به دیگران اعتراف میکنند.
#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover
Forwarded from ماهنامهٔ سینمایی فیلم امروز
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ماریول پافشاری نکرد، دلسرد بود و میدانست که حالا ممکن نیست هیچ تلاشی بر رخوت این موجود بیاشتیاق چیره شود. میدانست که دیگر تمام شده، امیدهایش برای همیشه به پایان رسیده، انتظارش برای شنیدن کلماتی ناجویده در این دهان خونسرد و برای دیدن برقی در این چشمهای آرام سرآمده. ناگاه حس کرد تصمیم ناگهانی گریختن از این سلطهی عذابآور در وجودش جوشیدن گرفت. این زن او را به صلیبی میخکوب کرده بود؛ آنجا از تمام جوارحش خون میرفت و زن جان کندنش را تماشا میکرد، بیآنکه دردش را بفهمد، حتی خشنود بود که چنین کاری کرده. اما او خود را از این چوبهی دار مرگآور جدا میکرد، آنجا قسمتهایی از تن خود باقی میگذاشت، تکههایی از گوشت خود و تمام قلب شرحهشرحهاش را. همچون حیوانی که شکارچیان نیمهجان کردهاند میگریخت؛ میرفت و به خلوتی پناه میبرد که در آن عاقبت چهبسا زخمهای خود را التیام میبخشید و چیزی حس نمیکرد، جز دردهای گنگی که مردمان ناقصاعضا تا زمان مرگ از آنها به خود میلرزند.
#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی
@abooklover
#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی
@abooklover
Soghoot (Live)
Dariush
برای خودکشی بهتآور و اندوهبار و تلخ و اعتراضیِ کیانوش سنجری؛ و برای همهی ما که سیرِ سقوطمون پایان نداره.