مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | جعفری
Photo
«يكى از اقدامات مهم همايون صنعتیزاده كه كارى سترگ در تاريخ چاپ و نشر و فرهنگ ايران است پايهگذارى تأليف و چاپ دايرةالمعارف فارسى است كه در سالهاى ۳۶-۱۳۳۵ دو سه سالى پس از تأسيس مؤسسۀ فرانكلين و با كوشش و افكار بلند او صورت گرفت. همايون با مطالعه و فعاليتى كه براى بهوجود آوردن يک دايرةالمعارف بزرگ كرده بود، بودجهاى به مبلغ چهارصد هزار دلار توسط دفتر مركزى فرانكلين از بنياد فورد گرفت و براى سرپرستى و مديريت در ترجمه و تأليف آن مدتى مطالعه كرد و با استادان معروف و سرشناس در رشتههاى تاريخ و جغرافيا و علوم مختلف مذاكره و مشورت كرد. وقتى كه طرح همايون براى ايجاد دايرةالمعارف برملا شد چند نفرى خود را كانديداى اين كار كردند، از جمله شجاعلدين شفا و على اصغر حكمت و… ولى همايون صلاحيت آنها را براى اين كار قبول نداشت و براى اينكه آنها را از سر باز كند مىگفت اختيار دست من نيست، شما بايد با مؤسسۀ مركزى مذاكره كنيد؛ و بالأخره قرعه به نام دكتر غلامحسين مصاحب افتاد كه از رياضیدانان نامى و استاد دانشگاه بود و كتابهاى متعددى دربارۀ رياضيات تأليف كرده بود كه در دانشگاهها تدريس مىشد و به اين كار علاقۀ زيادى داشت. دكتر مصاحب يک دوره كتابهاى رياضى براى دورۀ اول دبيرستان هم به اتفاق دو نفر از دوستان خود تأليف كرده بود كه اميركبير آنها را منتشر كرد. دكتر مصاحب صاحب امتياز مجلهاى به نام برق هم بود كه مقالات تندى بر عليه بعضى از مقامات مىنوشت و بعد از شهريور ۱۳۲۰ توقيف گرديد. بالأخره همايون او را به سرپرستى اين دايرةالمعارف بزرگ انتخاب كرد و به طريقى كه براى اين كار لازم بود يک دفتر و وسايل كار فراهم كرد و چند كارمند و ماشيننويس و فيشنويس در استخدام گرفت و قسمتى از حروفچينى شركت افست را براى اين كار اختصاص داد. طبق دستور دكتر مصاحب حروفچينى تمام دايرةالمعارف با حروف مخصوصى كه بعضاً براى اين كار سفارش داده بود با دست چيده شد. دكتر مصاحب، آقايان احمد آرام و برادر خود محمود مصاحب را به عنوان معاونين و همكاران خود تعيين كرد. در مجموع بيش از چهل نفر براى تأليف و ترجمه مقالات با او همكارى داشتند كه اسامى آنان در مقدمۀ جلد اول دايرةالمعارف آمده. جلد اول دايرةالمعارف پس از ده سال با آرم سازمان كتابهاى جيبى در سال ۱۳۴۵ منتشر شد. بهاى آن جلدى ۵۰۰۰ ريال بود.»
□ عبدالرحیم جعفری، در رثای همایون صنعتیزاده، شمارۀ ۷۳-۷۲
عکس اول: عکس خانوادگی همایون صنعتیزاده در کنار برادر و خواهران
عکس دوم و سوم: همایون صنعتیزاده در کودکی
عکس چهارم: همایون صنعتیزاده در نوجوانی
عکس پنجم: همایون صنعتیزاده در جوانی
عکس ششم: همایون صنعتیزاده در پیری
عکس هفتم: همایون صنعتیزاده و همسرش شهیندخت سرلتی که همبنیانگذار گلاب زهرا در کرمان بود.
عکس هشتم: مزار همایون صنعتیزاده و شهیندخت سرلتی در لالهزار کرمان
■ instagram ■ Telegram ■ Website
□ عبدالرحیم جعفری، در رثای همایون صنعتیزاده، شمارۀ ۷۳-۷۲
عکس اول: عکس خانوادگی همایون صنعتیزاده در کنار برادر و خواهران
عکس دوم و سوم: همایون صنعتیزاده در کودکی
عکس چهارم: همایون صنعتیزاده در نوجوانی
عکس پنجم: همایون صنعتیزاده در جوانی
عکس ششم: همایون صنعتیزاده در پیری
عکس هفتم: همایون صنعتیزاده و همسرش شهیندخت سرلتی که همبنیانگذار گلاب زهرا در کرمان بود.
عکس هشتم: مزار همایون صنعتیزاده و شهیندخت سرلتی در لالهزار کرمان
■ instagram ■ Telegram ■ Website
Telegram
مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | جعفری
کانال وبسایت مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | جعفری
■ Website: www.amirkabir.info
■ Contact us: @AmirkabirJafari
■ Instagram: www.instagram.com/amirkabir.info/
■ Website: www.amirkabir.info
■ Contact us: @AmirkabirJafari
■ Instagram: www.instagram.com/amirkabir.info/
دکتر [مهدی] حمیدی مردی ساکت و پاکدل ولی تندخو بود. در توجیه این تندخویی شایعاتی بر سر زبانها بود. میگفتند در جوانی که معلم دبیرستان دخترانهای در شیراز بوده به یکی از شاگردانش، دختر زیبایی از خانوادههای مشهور شهر، دل باخته ولی این دلباختگی و عشق به دلایل خانوادگی منجر به شکست میشود و آن دختر با جوان دیگری ازدواج میکند و دکتر حمیدی در آن عشق ناکام میماند و اکثر شعرهایی که طی سالهای زندگی سروده دربارۀ این عشق بیفرجام بوده است. شاید هم به همین خاطر دکتر حمیدی همیشه مکدر و ناراحت بود. اوایل کارم که من خودم برای بردن نمونههای مطبعی به خانهاش میرفتم، میدیدم او و همسرش، ناهیدخانم که زنی بسیار زیبا و عفیف و شریف بود، همیشه با هم سرسنگین هستند و اوقاتتلخی دارند. آقای صفاری میگفت که زن و شوهر مرتب در حضور فرزندان خود به هم پرخاش میکنند و صدای داد و فریاد آنها هر روز بلند است؛ بعضی از شبها ناهیدخانم به خانۀ ما میآید و شکایت میکند، من و کوکب همسرم به خانۀ آنها میرویم و آشتیشان میدهیم.
آن سالها مادر دکتر حمیدی، که زنی فرهنگی و مهربان بود و لباسهایی به سبک قدیم شیرازی میپوشید و چارقد سفیدی بر سر داشت، گهگاهی از شیراز میآمد و با آنها زندگی میکرد و هر وقت به خانۀ آنها میرفتم با من با لهجۀ شیرین شیرازی صحبت میکرد.
از خصوصیات دکتر حمیدی بدبینی بیش از حدش بود که شاید ناشی از همان عشق بیفرجام بود؛ گوشهای از آتش این بدبینی هم متأسفانه دامن مرا گرفت: سال ۱۳۳۰ بود، جلد اول دریای گوهر را در هزار نسخه منتشر کرده بودم که تیراژ معمول در آن سالها بود، اما او خیلی راحت میگفت که جعفری کتابم را در دههزار نسخه چاپ کرده و حقالتألیف را با من هزار نسخه حساب میکند!
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۳۸۴ و ۳۸۵
■ instagram ■ Telegram ■ Website
دکتر [مهدی] حمیدی مردی ساکت و پاکدل ولی تندخو بود. در توجیه این تندخویی شایعاتی بر سر زبانها بود. میگفتند در جوانی که معلم دبیرستان دخترانهای در شیراز بوده به یکی از شاگردانش، دختر زیبایی از خانوادههای مشهور شهر، دل باخته ولی این دلباختگی و عشق به دلایل خانوادگی منجر به شکست میشود و آن دختر با جوان دیگری ازدواج میکند و دکتر حمیدی در آن عشق ناکام میماند و اکثر شعرهایی که طی سالهای زندگی سروده دربارۀ این عشق بیفرجام بوده است. شاید هم به همین خاطر دکتر حمیدی همیشه مکدر و ناراحت بود. اوایل کارم که من خودم برای بردن نمونههای مطبعی به خانهاش میرفتم، میدیدم او و همسرش، ناهیدخانم که زنی بسیار زیبا و عفیف و شریف بود، همیشه با هم سرسنگین هستند و اوقاتتلخی دارند. آقای صفاری میگفت که زن و شوهر مرتب در حضور فرزندان خود به هم پرخاش میکنند و صدای داد و فریاد آنها هر روز بلند است؛ بعضی از شبها ناهیدخانم به خانۀ ما میآید و شکایت میکند، من و کوکب همسرم به خانۀ آنها میرویم و آشتیشان میدهیم.
آن سالها مادر دکتر حمیدی، که زنی فرهنگی و مهربان بود و لباسهایی به سبک قدیم شیرازی میپوشید و چارقد سفیدی بر سر داشت، گهگاهی از شیراز میآمد و با آنها زندگی میکرد و هر وقت به خانۀ آنها میرفتم با من با لهجۀ شیرین شیرازی صحبت میکرد.
از خصوصیات دکتر حمیدی بدبینی بیش از حدش بود که شاید ناشی از همان عشق بیفرجام بود؛ گوشهای از آتش این بدبینی هم متأسفانه دامن مرا گرفت: سال ۱۳۳۰ بود، جلد اول دریای گوهر را در هزار نسخه منتشر کرده بودم که تیراژ معمول در آن سالها بود، اما او خیلی راحت میگفت که جعفری کتابم را در دههزار نسخه چاپ کرده و حقالتألیف را با من هزار نسخه حساب میکند!
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۳۸۴ و ۳۸۵
■ instagram ■ Telegram ■ Website
مثل هر شوریدهای، در هر کاری، خبر از بنیهام ندارم، با بنیهام همگام نیستم؛ اثر فشارهای مادی و معنوی را هیچگاه به حساب نیاوردهام، هرگز به این چیزها نیندیشیدهام، تا اینکه... بدن هشدار میدهد، و چه نابهنگام!
پاییز سال ۱۳۳۶ بود. روزی پشت میز کارم نشسته بودم که دیدم خط سیاه نازکی آمد و روی چشم چپم شروع کرد به گشتن. یک ساعتی گذشت، خط سیاه محو شد و روی چشمم را غباری رقیق پوشاند، نیروی دیدم رفتهرفته کم شد، تا اینکه دیگر حتی نمیتوانستم با آن چشمم نوشتهای را بخوانم!
پرفسور شمس که آن سالها در چشمپزشکی از همه نامآورتر بود تشخیص داد که علت امر، خونریزی داخلی چشم است، و مقادیری داروی انعقاد خون و استراحت کامل تجویز کرد.
استراحت کامل! چگونه؟!
بههرحال، بلایی بود رسیده، و جز تسلیم و رضا چارهای نبود. اما مداوا نتیجۀ عکس میداد و وضع چشم روز به روز بیشتر رو به وخامت میرفت. به چند چشمپزشک دیگر، از جمله دکتر ضرابی، دکتر صدوقی، دکتر ملکمدنی، دکتر ضیایی و دکتر علوی هم مراجعه کردم، اینها همه از چشمپزشکان معروف تهران در آن سالها بودند، و همه معالجات پرفسور شمس را تأیید کردند. سی چهل روزی به همین نحو در خانه ماندم. اطبای نامبرده جلسهای هم در خانهام تشکیل دادند، و باز به این نتیجه رسیدند که علت همان خونریزی داخلی است، و باز همان داروها و همان آمپولها، و استراحت مطلق، یعنی که بر تخت بخوابم، چشم به سقف اتاق بدوزم، خودخوری نکنم، عصبانی نشوم، تا خونهای ریختهشده در پشت چشم جذب شوند، تا بعد...
اما چگونه؟ چگونه خودخوری نکنم، چگونه عصبانی نشوم؟... پس بدهیها را کی بپردازد؟ پس چاپ کتابها چه میشود؟ و تازه خرید فروشگاه شاهآباد و بنایی و تعمیر آ« هم بر همۀ اینها مزید شده بود.
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۶۶۳ و ۶۶۴
■ instagram ■ Telegram ■ Website
مثل هر شوریدهای، در هر کاری، خبر از بنیهام ندارم، با بنیهام همگام نیستم؛ اثر فشارهای مادی و معنوی را هیچگاه به حساب نیاوردهام، هرگز به این چیزها نیندیشیدهام، تا اینکه... بدن هشدار میدهد، و چه نابهنگام!
پاییز سال ۱۳۳۶ بود. روزی پشت میز کارم نشسته بودم که دیدم خط سیاه نازکی آمد و روی چشم چپم شروع کرد به گشتن. یک ساعتی گذشت، خط سیاه محو شد و روی چشمم را غباری رقیق پوشاند، نیروی دیدم رفتهرفته کم شد، تا اینکه دیگر حتی نمیتوانستم با آن چشمم نوشتهای را بخوانم!
پرفسور شمس که آن سالها در چشمپزشکی از همه نامآورتر بود تشخیص داد که علت امر، خونریزی داخلی چشم است، و مقادیری داروی انعقاد خون و استراحت کامل تجویز کرد.
استراحت کامل! چگونه؟!
بههرحال، بلایی بود رسیده، و جز تسلیم و رضا چارهای نبود. اما مداوا نتیجۀ عکس میداد و وضع چشم روز به روز بیشتر رو به وخامت میرفت. به چند چشمپزشک دیگر، از جمله دکتر ضرابی، دکتر صدوقی، دکتر ملکمدنی، دکتر ضیایی و دکتر علوی هم مراجعه کردم، اینها همه از چشمپزشکان معروف تهران در آن سالها بودند، و همه معالجات پرفسور شمس را تأیید کردند. سی چهل روزی به همین نحو در خانه ماندم. اطبای نامبرده جلسهای هم در خانهام تشکیل دادند، و باز به این نتیجه رسیدند که علت همان خونریزی داخلی است، و باز همان داروها و همان آمپولها، و استراحت مطلق، یعنی که بر تخت بخوابم، چشم به سقف اتاق بدوزم، خودخوری نکنم، عصبانی نشوم، تا خونهای ریختهشده در پشت چشم جذب شوند، تا بعد...
اما چگونه؟ چگونه خودخوری نکنم، چگونه عصبانی نشوم؟... پس بدهیها را کی بپردازد؟ پس چاپ کتابها چه میشود؟ و تازه خرید فروشگاه شاهآباد و بنایی و تعمیر آ« هم بر همۀ اینها مزید شده بود.
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۶۶۳ و ۶۶۴
■ instagram ■ Telegram ■ Website
پس از اعتصاب معلمین در زمان نخستوزیری شریفامامی و وزارت فرهنگ دکتر جهانشاه صالح و کشته شدن مرحوم خانعلی یکی از معلمان اعتصابی در میتینگ و تظاهرات جلو بهارستان و بازداشت محمد درخشش رئیس جامعۀ لیسانسههای دانشسرای عالی و صاحب امتیاز مجلۀ مهرگان بهعنوان تحریک معلمان، علی امینی به نخستوزیری منصوب شد. او پس از مطالعات فراوان به این نتیجه رسید که با توجه به محبوبیت محمد درخشش در میان معلمان کشور، او را به وزارت فرهنگ منصوب کند. در این موقع سردبیر مجلۀ مهرگان ادیب و نویسنده و شاعری بود به نام دکتر محمدامین ریاحی. با سوابقی که درخشش از او داشت او را بهعنوان مشاور و مدیرکل نظارت بر ادارۀ کل نگارش برگزید.
خوشبختانه دکتر ریاحی از کم و کیف کتابهای درسی و مشکل توزیع و گرانی و آشفتگی در چاپ کتابها و قیمتگذاری آنها و زد و بند بعضی از مؤلفین با معلمان برای فروش کتابها اطلاع داشت و چون خودش نویسندۀ توانایی بود و سالها در وزارت فرهنگ خدمت کرده بود، میدانست اغلب کتابهای دبیرستانی که تألیف میشود رونوشتی دست برده از تألیفات مؤلفان اولیۀ کتابهای درسی است با محتواهای ناهنجار.
او از همۀ گرفتاریهایی که یاد کردم و در واقع، به قول جلال آل احمد، از بلبشوی کتابهای درسی اطلاع کامل داشت و مایل بود در این راه خدمتی به وزارت فرهنگ و در واقع دانشآموزان و خانوادههای ایرانی بکند. این بود که تصمیم گرفت با مطالعۀ احوال و سنجیدن جوانب کار و مذاکرات مفصل با ناشران کتابهای درسی و غیردرسی که من هم یکی از آنها بودم، طرح یکنواخت شدن کتابهای دبیرستانی، یعنی انتخاب یک کتاب درسی برای هر رشته از دروس از میان تمام کتابهای درسی مختلف را اجرا کند.
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۷۷۶ و ۷۷۷
■ instagram ■ Telegram ■ Website
پس از اعتصاب معلمین در زمان نخستوزیری شریفامامی و وزارت فرهنگ دکتر جهانشاه صالح و کشته شدن مرحوم خانعلی یکی از معلمان اعتصابی در میتینگ و تظاهرات جلو بهارستان و بازداشت محمد درخشش رئیس جامعۀ لیسانسههای دانشسرای عالی و صاحب امتیاز مجلۀ مهرگان بهعنوان تحریک معلمان، علی امینی به نخستوزیری منصوب شد. او پس از مطالعات فراوان به این نتیجه رسید که با توجه به محبوبیت محمد درخشش در میان معلمان کشور، او را به وزارت فرهنگ منصوب کند. در این موقع سردبیر مجلۀ مهرگان ادیب و نویسنده و شاعری بود به نام دکتر محمدامین ریاحی. با سوابقی که درخشش از او داشت او را بهعنوان مشاور و مدیرکل نظارت بر ادارۀ کل نگارش برگزید.
خوشبختانه دکتر ریاحی از کم و کیف کتابهای درسی و مشکل توزیع و گرانی و آشفتگی در چاپ کتابها و قیمتگذاری آنها و زد و بند بعضی از مؤلفین با معلمان برای فروش کتابها اطلاع داشت و چون خودش نویسندۀ توانایی بود و سالها در وزارت فرهنگ خدمت کرده بود، میدانست اغلب کتابهای دبیرستانی که تألیف میشود رونوشتی دست برده از تألیفات مؤلفان اولیۀ کتابهای درسی است با محتواهای ناهنجار.
او از همۀ گرفتاریهایی که یاد کردم و در واقع، به قول جلال آل احمد، از بلبشوی کتابهای درسی اطلاع کامل داشت و مایل بود در این راه خدمتی به وزارت فرهنگ و در واقع دانشآموزان و خانوادههای ایرانی بکند. این بود که تصمیم گرفت با مطالعۀ احوال و سنجیدن جوانب کار و مذاکرات مفصل با ناشران کتابهای درسی و غیردرسی که من هم یکی از آنها بودم، طرح یکنواخت شدن کتابهای دبیرستانی، یعنی انتخاب یک کتاب درسی برای هر رشته از دروس از میان تمام کتابهای درسی مختلف را اجرا کند.
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۷۷۶ و ۷۷۷
■ instagram ■ Telegram ■ Website
متفقین همچنان هستند، در خیابانها، بازار، اماکن عمومی. کاری به کار ما ندارند. کارشان با زنان و دختران آوارۀ لهستانی است؛ ما هم کاری به کارشان نداریم، دنبال کار و گرفتاری خودمان هستیم. به تماشا اکتفا میکنیم. نمایش مجانی است، سربازهای امریکایی و انگلیسی شرم و ننگ نمیشناسند؛ در شمیرانات و پسقلعه هر جا آبی میبینند، زن و مرد، لخت میشوند جلو چشم مردم، و خود را نشان میدهند. بیماریها و امراض خاصی را هم برایمان سوغات آوردهاند، و «ابریشمی» را. بازار ابریشمی گرم است بهخصوص در خیابان اسلامبول؛ به لطف مهمانان از هیچ حیث کم و کسر نداریم.
روسها کمتر به خیابانهای مرکزی میآیند ــ بعضی از روزها سربازان روسی دستۀ موزیک راه میاندازند و در خیابان فردوسی و نادری رژه میروند. مردم با بیاعتنایی به آنها نگاه میکنند، ولی عدهای از مهاجرین روسی که خود را میان مردم جا زدهاند برای آنها فریاد «یات سون، یات سون» برمیآورند.
استقلال کشور تضمین شده؛ بناست پس از جنگ، متفقین نیروهایشان را از کشور خارج کنند و ما را به حال خود واگذارند، ما با بیماری و فقر، و آنها به سلامت. ما هم در قبال تضمین استقلال و تمامیت کشور از سوی قدرتهای بزرگ، بیکار ننشستهایم و به دول محور، آلمان و ایتالیا و ژاپن اعلان جنگ دادهایم و اکنون جزو متفقین هستیم دیگر خیالمان راحت است. در و دیوار شهر پر از پوسترهای عمو سام است با نوشتههایی که ما پیروز میشویم و فاشیستها شکست خواهند خورد.
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۲۴۳ و ۲۴۴
■ instagram ■ Telegram ■ Website
متفقین همچنان هستند، در خیابانها، بازار، اماکن عمومی. کاری به کار ما ندارند. کارشان با زنان و دختران آوارۀ لهستانی است؛ ما هم کاری به کارشان نداریم، دنبال کار و گرفتاری خودمان هستیم. به تماشا اکتفا میکنیم. نمایش مجانی است، سربازهای امریکایی و انگلیسی شرم و ننگ نمیشناسند؛ در شمیرانات و پسقلعه هر جا آبی میبینند، زن و مرد، لخت میشوند جلو چشم مردم، و خود را نشان میدهند. بیماریها و امراض خاصی را هم برایمان سوغات آوردهاند، و «ابریشمی» را. بازار ابریشمی گرم است بهخصوص در خیابان اسلامبول؛ به لطف مهمانان از هیچ حیث کم و کسر نداریم.
روسها کمتر به خیابانهای مرکزی میآیند ــ بعضی از روزها سربازان روسی دستۀ موزیک راه میاندازند و در خیابان فردوسی و نادری رژه میروند. مردم با بیاعتنایی به آنها نگاه میکنند، ولی عدهای از مهاجرین روسی که خود را میان مردم جا زدهاند برای آنها فریاد «یات سون، یات سون» برمیآورند.
استقلال کشور تضمین شده؛ بناست پس از جنگ، متفقین نیروهایشان را از کشور خارج کنند و ما را به حال خود واگذارند، ما با بیماری و فقر، و آنها به سلامت. ما هم در قبال تضمین استقلال و تمامیت کشور از سوی قدرتهای بزرگ، بیکار ننشستهایم و به دول محور، آلمان و ایتالیا و ژاپن اعلان جنگ دادهایم و اکنون جزو متفقین هستیم دیگر خیالمان راحت است. در و دیوار شهر پر از پوسترهای عمو سام است با نوشتههایی که ما پیروز میشویم و فاشیستها شکست خواهند خورد.
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۲۴۳ و ۲۴۴
■ instagram ■ Telegram ■ Website
در ایامی که در مسجد شاه بساط داشتم و از نبودن مشتری حوصلهام سر میرفت، برای آنکه سرم گرم شود کتاب میخواندم. در آن ایام بود که تاریخ مشروطه و تاریخ هجده سالۀ آذربایجان نوشتۀ مرحوم احمد کسروی را خواندم. آن سالها کتابهای کسروی را دفتر «باهماد آزادگان» به سرپرستی خود کسروی منتشر میکرد. از خواندن شرح مبارزات و سرگذشت مردان غیوری چون ستارخان و باقرخان و علی مسیو و ثقة الاسلام و دیگران لذت میبردم. خواندن این کتابها، جریان آن رشادتها و مردانگیها و از خودگذشتگیها، مرگ جوانان وطنپرست، بهدار کشیدهشدنِ ثقة الاسلام.... حس ملی مرا تحریک میکرد و مرا به هیجان میآورد. و حال که خودم ناشر شده بودم یکی از آرزوهایم چاپ این دو کتاب بود که هم خواستار حماسۀ آزادمردان و سرگذشت مردمی بودند که بر بیداد شوریده بودند.
سال ۱۳۳۰ بود. روزی در فروشگاه ناصرخسرو پشت میز فروش ایستاده بودم که مردی سبزه رو با عینک ذرهبینی و قامتی متوسط و لاغر و صورتی سبزهرو و خیلی آراسته برای خرید کتاب به کتابفروشی آمد؛ پس از گفتگویی کوتاه صحبت به کتاب و کتابخوانی کشید و سرانجام به مرحوم کسروی تبریزی. در ضمن صحبت گفتم خیلی دلم میخواست که کتابهای تاریخ مشروطه و تاریخ هجده سالۀ آذربایجان این مرد را تجدید چاپ میکردم، اما متأسفانه با ورثهشان آشنا نیستم. مرد محترم چون علاقۀ مرا به چاپ کتابها دید لحظهای درنگ کرد و گفت: «واقعاً خیلی دلتان میخواهد آنها را چاپ کنید؟» جوابم مثبت بود! مرد محترم گفت: «اشکالی ندارد، شما کتابها را چاپ کنید، اگر کسی سراغ شما آمد بگویید محمدعلی امام شوشتری اجازۀ این کار را به من داده.» من بلافاصله متوجه شدم که او خود امام شوشتری است.
چاپ اول این کتابها در شش جلد بود سه جلد تاریخ مشروطه و سه جلد تاریخ هجدهسالۀ آذربایجان. تصمیم گرفتم که هر دورۀ سه جلدی را در یک مجلد چاپ و منتشر کنم. کتابها را آماده چاپ کردم و برای حروفچینی به چاپخانه گیلان سپردم...
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۳۷۷ و ۳۷۸
■ instagram ■ Telegram ■ Website
سال ۱۳۳۰ بود. روزی در فروشگاه ناصرخسرو پشت میز فروش ایستاده بودم که مردی سبزه رو با عینک ذرهبینی و قامتی متوسط و لاغر و صورتی سبزهرو و خیلی آراسته برای خرید کتاب به کتابفروشی آمد؛ پس از گفتگویی کوتاه صحبت به کتاب و کتابخوانی کشید و سرانجام به مرحوم کسروی تبریزی. در ضمن صحبت گفتم خیلی دلم میخواست که کتابهای تاریخ مشروطه و تاریخ هجده سالۀ آذربایجان این مرد را تجدید چاپ میکردم، اما متأسفانه با ورثهشان آشنا نیستم. مرد محترم چون علاقۀ مرا به چاپ کتابها دید لحظهای درنگ کرد و گفت: «واقعاً خیلی دلتان میخواهد آنها را چاپ کنید؟» جوابم مثبت بود! مرد محترم گفت: «اشکالی ندارد، شما کتابها را چاپ کنید، اگر کسی سراغ شما آمد بگویید محمدعلی امام شوشتری اجازۀ این کار را به من داده.» من بلافاصله متوجه شدم که او خود امام شوشتری است.
چاپ اول این کتابها در شش جلد بود سه جلد تاریخ مشروطه و سه جلد تاریخ هجدهسالۀ آذربایجان. تصمیم گرفتم که هر دورۀ سه جلدی را در یک مجلد چاپ و منتشر کنم. کتابها را آماده چاپ کردم و برای حروفچینی به چاپخانه گیلان سپردم...
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۳۷۷ و ۳۷۸
■ instagram ■ Telegram ■ Website
Telegram
📎
[علی] دشتی بلندبالا و لاغراندام بود، با چهرهای استخوانی و کشیده و گندمگون و سر بیمو و ریش زیرچانه و عینکی ذرهبینی. موهای اطراف سرش سفید شده بود. با صدای بلند و فصیح صحبت میکرد و هنگام خنده طنین قهقههاش جالب بود.
در اولین سالهایی که دشتی روزنامۀ شفق سرخ را منتشر میکرد، زندهیاد حسین کوهی کرمانی که گردآورندۀ ترانههای روستایی و قصههای فولکلور بود برای همکاری به دفتر شفق سرخ میرفت و در کارهای آن روزنامه به آقای دشتی کمک میکرد. ادارۀ دفتر روزنامه، توزیع روزنامه و گاهی نوشتن شعر و مقالهای، خرید لوازم مورد احتیاج روزنامه و پذیرایی از مهمانان هم با او بود و شبها هم در آن روزنامه میخوابید.
میگویند اولین نویسندهای که داستانهای فولکلور را در ایران نوشت کوهی کرمانی بود که چند کتاب در این زمینه تألیف کرده بود. دوستان تعریف میکردند که روزی آقای دشتی به دفتر روزنامه میآید، حالش روبراه نبوده، به کوهی میگوید برو قدری نمک بخر بریز توی آب بخورم، شاید حالم بهتر شود. مقصودش نمک میوه بوده که در آن روزگار پزشکان برای تعادل مزاج بیماران توصیه میکردند. کوهی سادهدل هم میرود یک سطل را پر از آب میکند و مقداری نمک سنگی در آن میاندازد و میآورد جلوی دشتی. دشتی میپرسد این سطل چیه؟ کوهی در جواب میگوید خودتان فرمودید یک سطل آب توش بریزم براتون بیارم. دشتی خیال میکند کوهی او را دست انداخته، بلند میشود و چند ناسزا به کوهی میگوید و حمله میکند که کوهی را کتک بزند، کوهی هم سطل را میاندازد و از دفتر روزنامه فرار میکند و دشتی هم پشت سرش به فحش دادن و ناسزا گفتن که ای پدر سوختۀ فلانفلانشده...
عکس: علی دشتی در حاشیۀ یک مهمانی
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۷۳۱
■ instagram ■ Telegram ■ Website
در اولین سالهایی که دشتی روزنامۀ شفق سرخ را منتشر میکرد، زندهیاد حسین کوهی کرمانی که گردآورندۀ ترانههای روستایی و قصههای فولکلور بود برای همکاری به دفتر شفق سرخ میرفت و در کارهای آن روزنامه به آقای دشتی کمک میکرد. ادارۀ دفتر روزنامه، توزیع روزنامه و گاهی نوشتن شعر و مقالهای، خرید لوازم مورد احتیاج روزنامه و پذیرایی از مهمانان هم با او بود و شبها هم در آن روزنامه میخوابید.
میگویند اولین نویسندهای که داستانهای فولکلور را در ایران نوشت کوهی کرمانی بود که چند کتاب در این زمینه تألیف کرده بود. دوستان تعریف میکردند که روزی آقای دشتی به دفتر روزنامه میآید، حالش روبراه نبوده، به کوهی میگوید برو قدری نمک بخر بریز توی آب بخورم، شاید حالم بهتر شود. مقصودش نمک میوه بوده که در آن روزگار پزشکان برای تعادل مزاج بیماران توصیه میکردند. کوهی سادهدل هم میرود یک سطل را پر از آب میکند و مقداری نمک سنگی در آن میاندازد و میآورد جلوی دشتی. دشتی میپرسد این سطل چیه؟ کوهی در جواب میگوید خودتان فرمودید یک سطل آب توش بریزم براتون بیارم. دشتی خیال میکند کوهی او را دست انداخته، بلند میشود و چند ناسزا به کوهی میگوید و حمله میکند که کوهی را کتک بزند، کوهی هم سطل را میاندازد و از دفتر روزنامه فرار میکند و دشتی هم پشت سرش به فحش دادن و ناسزا گفتن که ای پدر سوختۀ فلانفلانشده...
عکس: علی دشتی در حاشیۀ یک مهمانی
□ از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، ص ۷۳۱
■ instagram ■ Telegram ■ Website
Telegram
📎
«حتی در سیستم گذشته هم بارها دوستانم میگفتند که وضعیت مملکت ثبات ندارد و شما سرمایهات را چند بخش کن و همهاش را روی امیرکبیر نگذار. اما گوش من بدهکار این حرفها نبود. چون با خودم میگفتم من که کار خطایی نکردهام که بخواهم نگران باشم... که کسی بیاید سرمایهام را از کفم به در آورد. یادم نمیرود دورهای را که در زندان بودم. روزی نامهای از دوست خوبم مهدی سهیلی ــکه عمدۀ کتابهایش را امیرکبیر منتشر کرده بودــ به دستم رسید. پس از مقدمهای کوتاه نوشته بود: «دوستانت به تو میگفتند که کارت را اینقدر توسعه نده، دستگاهت را اینقدر وسیع نکن، جمع کن برو خارج، به اروپا یا آمریکا،کارت را آنجا دنبال کن... برای تو چه فرق میکرد، تو میخواهی به فرهنگ کشورت خدمت کنی، آنجا یا اینجا، با این پشتکاری که تو داشتی هر جا بودی موفق میشدی... خُب، به حرف کسی گوش نکردی، به هر حال خودت این طور خواستی. حالا هم نباید ناراحت شوی. خودکرده را تدبیر نیست.»
عکس: عبدالرحیم جعفری و علی دهباشی، تیر ۱۳۸۷
□ عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، در گفتوگو با سید ابوالحسن مختاباد، منشرشده در روزنامۀ دنیای اقتصاد
■ instagram ■ Telegram ■ Website
عکس: عبدالرحیم جعفری و علی دهباشی، تیر ۱۳۸۷
□ عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیرکبیر، در گفتوگو با سید ابوالحسن مختاباد، منشرشده در روزنامۀ دنیای اقتصاد
■ instagram ■ Telegram ■ Website
Telegram
📎
Forwarded from نشر نو
نهمین سالگرد درگذشت عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار و صاحب بر حق مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر
روایت مصادره و تکاپوی نافرجام
اسلاید آخر: پرترۀ عبدالرحیم جعفری، عکسی از فخرالدین فخرالدینی
@nashrenow
@amirkabirpublication
روایت مصادره و تکاپوی نافرجام
اسلاید آخر: پرترۀ عبدالرحیم جعفری، عکسی از فخرالدین فخرالدینی
@nashrenow
@amirkabirpublication