«ولی بیاقبول کنیم دنیاباتموم اذیت کردناش، یه جاهایی بهمون آوانس داده و گذاشته پربشیم ازحس تازگی و میل به زندگی، مثل وقتایی که باصدای مامان ازخواب بیدارشدیم، مثل وقتی صدای موج دریایاقطرههای بارون که به شیشه میخوردروشنیدیم، مثل وقتی که عطریه نوزادتازه متولدشده رو بلعیدیم یاوقتی که یک بچهی کوچولو انگشتای کوچکش رو دورانگشتمون حلقه کردودلمون نیومدانگشتمون روبیرون بکشیم! مثل وقتی داشتیم زندگی روسخت میگیرفتیم و یهویه عطرآشناماروبرده به یه خاطرهی دور، یایادیه عزیزرو برامون زنده کرده! مثل وقتی چشممون رو بستیم و اولین باری که بابهترین دوست یاپارتنرمون برخوردکردیم روبه یادآوردیم …
زندگی سخته قبول، ولی نه اونقدرکه بخوایم جابزنیم وادامش ندیم عزیزقلبم🫂»
زندگی سخته قبول، ولی نه اونقدرکه بخوایم جابزنیم وادامش ندیم عزیزقلبم🫂»
Forwarded from علی سلطانی
شاید دور،
شاید دیر
اما،
نور از روزنهای که باید،
میتابد و چشمهای شمارا روشن میکند ✨
شاید دیر
اما،
نور از روزنهای که باید،
میتابد و چشمهای شمارا روشن میکند ✨
«من میدونم داری تمام توانتو واسه ادامهدادن میذاری درحالی که خستگی تموم جونتو گرفته، ولی همین ادامه دادنته که تورو ازآدمای اطرافت متمایزمیکنه! دووم بیار، ادامه بده، همین روزا سبزمیشی 🪷»
Forwarded from «سهشنبهها با دایانودو🦕» (﮼دایان؛)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
+ ما اصلا چیزی داشتیم که کم بشه؟
- جوونی.
- جوونی.
«من هیچوقت نتونستم روی خودم حسابی به اسم بزرگشدن باز کنم، من همون دخترهجده سالم با وظایف و دغدغهها و تفکرات یک زن سی ساله، همین»
«جوری که من توی شیفت دیشب زخمی شدم و دستامو چسب زدم (یکی درمیون انگشتام چسب داشتن)، باورکن اگر زمان جنگ هشت ساله بودم و میرفتم بیمارستان صحرایی، کمترزخمی میشدم! خداشاهده»