به بازی گرفتی مرا
به شادی
ببین
چشم نگذاشتم
سالهاست
از آن روز که تو قایم شدی
در سمتی که هرگز پیدایت نشد
#بهزاد_حیدری
✔ @behzadhaidari
به شادی
ببین
چشم نگذاشتم
سالهاست
از آن روز که تو قایم شدی
در سمتی که هرگز پیدایت نشد
#بهزاد_حیدری
✔ @behzadhaidari
#سور_آتش
بهانه ای به قدمت تو
هر روز
در دل من
همچون چهارشنبه ی آخر سال
سوری بر پا می کند
از جنس آتش
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
بهانه ای به قدمت تو
هر روز
در دل من
همچون چهارشنبه ی آخر سال
سوری بر پا می کند
از جنس آتش
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#هزار_فروردین
هزار فرودین هم که از راه برسد
زمستان من تمام ناشدنی است
سبزه
گل
و تمام روز های زیبا
با تو کوچ کردند
مگر بی تو
فصلی هم بهار می شود
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
هزار فرودین هم که از راه برسد
زمستان من تمام ناشدنی است
سبزه
گل
و تمام روز های زیبا
با تو کوچ کردند
مگر بی تو
فصلی هم بهار می شود
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
#واگویه_ای_از_سر_دلتنگی
مهر تابستانی دیدار اول
به بهار نشست ، زیبا
افسوس
در بین فاصله ها
سرما نشست جای بهار ما
قافل شدیم
از چرخه فصول عشق
زمستانی شد
آنهمه آرزو
یخ زد رویای شیرین کندن کوه
از آنهمه قولهای بی پایان بینمان
دلتنگی و مهر و عشق جاودان
پاییز نصیبمان شدو خزان
یعنی …
اینگونه قصه عشقمان رسید به پایان
#بهزاد_حیدری
@behzadhaidari
مهر تابستانی دیدار اول
به بهار نشست ، زیبا
افسوس
در بین فاصله ها
سرما نشست جای بهار ما
قافل شدیم
از چرخه فصول عشق
زمستانی شد
آنهمه آرزو
یخ زد رویای شیرین کندن کوه
از آنهمه قولهای بی پایان بینمان
دلتنگی و مهر و عشق جاودان
پاییز نصیبمان شدو خزان
یعنی …
اینگونه قصه عشقمان رسید به پایان
#بهزاد_حیدری
@behzadhaidari
#کاش_فقط
کاش فقط
جاذبه ات
برای من بود
تا دیگران
از مدار تو خارج می شدند
من
از سیاره های دیگر این کهکشان بیزارم
وقتے...
تو
چون خورشید
در این میان میدرخشی
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
کاش فقط
جاذبه ات
برای من بود
تا دیگران
از مدار تو خارج می شدند
من
از سیاره های دیگر این کهکشان بیزارم
وقتے...
تو
چون خورشید
در این میان میدرخشی
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
دیگر ...
شعرهایم
به عذاب نداشتنت
مرثیه ای است
که یک عمر
بی مخاطب
برای دلم می خوانم.
#بهزاد_حیدری
✔@behzadhaidari
شعرهایم
به عذاب نداشتنت
مرثیه ای است
که یک عمر
بی مخاطب
برای دلم می خوانم.
#بهزاد_حیدری
✔@behzadhaidari
آمدی
با چشمت
... به تاراج
وحشی تر از مغول
و رفتی
اکنون
دلم
بی هیچ سکنایی
بر خرابه های خود می گرید.
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
با چشمت
... به تاراج
وحشی تر از مغول
و رفتی
اکنون
دلم
بی هیچ سکنایی
بر خرابه های خود می گرید.
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
وقتی نماندیم برقرارمان
دافعه ات
مرا راند ، از آسمانت به خاک
و تو را چرخاند
حول مدار منظومه ای دیگر
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
دافعه ات
مرا راند ، از آسمانت به خاک
و تو را چرخاند
حول مدار منظومه ای دیگر
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
با خط دفترم
به دار می کشم
تمام واژهایی
که مرا به تو نفهماند
و کسی که تو را از من جدا کرد.
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
به دار می کشم
تمام واژهایی
که مرا به تو نفهماند
و کسی که تو را از من جدا کرد.
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
#فصل_پایانی
چه گره ای خورد با دلم
افسانه ی چشمانت
کاش در پاییز نمی رفتی
تو تضمین گذر از حکایت چله نشینی های زمستانی ...
و اینک بی تو
شروع می شود
فصل پایانی من
مگر
بگذرد این سرما
فقط
با خیال گرم آغوشت
" از مجموعه شعر سپید نگو آزادی من اسیر توام ، انتشارات الف ادبی "
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
چه گره ای خورد با دلم
افسانه ی چشمانت
کاش در پاییز نمی رفتی
تو تضمین گذر از حکایت چله نشینی های زمستانی ...
و اینک بی تو
شروع می شود
فصل پایانی من
مگر
بگذرد این سرما
فقط
با خیال گرم آغوشت
" از مجموعه شعر سپید نگو آزادی من اسیر توام ، انتشارات الف ادبی "
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
ندانستم
قدم میزنی
در مسیری بی برگشت
سراشیبی تند
دلخوش بودم ،دستم را گرفته ای
اما
اما
چقدر دوری ، نقطه ای
کوچک
در وهمی زندگی وار
گیجم
گیجم
صدایی در گوشم میپیچد
عاشقانه ها را عهد می کند با خدا ...
با دوست....
بی نور
پنهان شده ای
سایه
در این تاریکی
بی تو
تکه های عشق
خاک شد
خاک شد
همان که
هنوز کوزه نکرده بودی
سخت است باور کنم
آب خورد
در کاسه ای که هنوز بمن نداده بودی
گیجم
گیجم
من این وهم را نمی شناسم
چقدر آزار دهنده است این تهوع
بالا می آورم
زردابه ای تلخ
میپیچد در درونم درد
سایه...
بگو
چرا نمیزاید در من مرگ
مانده است در گلویم
دستهایی که مرا ساخت و مرا باخت
نفسهایم تکه تکه بیرون میزند
آخرین اجرای زندگی بالا نمی آید
در این بغض کشنده
در گلویم مانده است
دستهایت
دستهایی که در دست دیگریست
آرام بفشار
از من ویرانه ای بجاست
که دیگر نه جای توست نه عشق
این تعفن و مرگ دیگر معنی زندگی است
یادگار روزهایی که به خیانت
عشق می آفرید
به دروغ
برای من
برای او
برای...
از تو قبرستان خاطراتی
که در میانشان دفنم ،کافیست
تا ابد
تا روزی که دوباره ..
افسوس
بی عشق
دوباره ای نیست برای دیدنت.
#بهزاد_حیدری
@behzadhaidari
قدم میزنی
در مسیری بی برگشت
سراشیبی تند
دلخوش بودم ،دستم را گرفته ای
اما
اما
چقدر دوری ، نقطه ای
کوچک
در وهمی زندگی وار
گیجم
گیجم
صدایی در گوشم میپیچد
عاشقانه ها را عهد می کند با خدا ...
با دوست....
بی نور
پنهان شده ای
سایه
در این تاریکی
بی تو
تکه های عشق
خاک شد
خاک شد
همان که
هنوز کوزه نکرده بودی
سخت است باور کنم
آب خورد
در کاسه ای که هنوز بمن نداده بودی
گیجم
گیجم
من این وهم را نمی شناسم
چقدر آزار دهنده است این تهوع
بالا می آورم
زردابه ای تلخ
میپیچد در درونم درد
سایه...
بگو
چرا نمیزاید در من مرگ
مانده است در گلویم
دستهایی که مرا ساخت و مرا باخت
نفسهایم تکه تکه بیرون میزند
آخرین اجرای زندگی بالا نمی آید
در این بغض کشنده
در گلویم مانده است
دستهایت
دستهایی که در دست دیگریست
آرام بفشار
از من ویرانه ای بجاست
که دیگر نه جای توست نه عشق
این تعفن و مرگ دیگر معنی زندگی است
یادگار روزهایی که به خیانت
عشق می آفرید
به دروغ
برای من
برای او
برای...
از تو قبرستان خاطراتی
که در میانشان دفنم ،کافیست
تا ابد
تا روزی که دوباره ..
افسوس
بی عشق
دوباره ای نیست برای دیدنت.
#بهزاد_حیدری
@behzadhaidari
#سایه
بی تو
نه قرن ، نه سال ، نه ماه
نه روز و ساعت و... ثانیه ها
دیگر
آغازگر زندگی نیست حوا
سایه نشین رویای زندگی
غرق بودم در بیکران چشمانت
شماره انداخت زندگی برمن
نفهمیدم گذشت یک قرن
در نبض یک پلک زدن
حسرت حوا
هوایی بودم به عشق
سرخوش به جاودانگی
ناباورانه از راه رسید
چیزی شبیه مرگ
-پایان-
پایان تلخیست آغاز این قرن بی تو
چقدر کوتاه بود زندگی, مثل بهشت
و دست عشق اینبار
پایان مرا نوشت
#بهزاد_حیدری
✔ @behzadhaidari
بی تو
نه قرن ، نه سال ، نه ماه
نه روز و ساعت و... ثانیه ها
دیگر
آغازگر زندگی نیست حوا
سایه نشین رویای زندگی
غرق بودم در بیکران چشمانت
شماره انداخت زندگی برمن
نفهمیدم گذشت یک قرن
در نبض یک پلک زدن
حسرت حوا
هوایی بودم به عشق
سرخوش به جاودانگی
ناباورانه از راه رسید
چیزی شبیه مرگ
-پایان-
پایان تلخیست آغاز این قرن بی تو
چقدر کوتاه بود زندگی, مثل بهشت
و دست عشق اینبار
پایان مرا نوشت
#بهزاد_حیدری
✔ @behzadhaidari
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#هزار_فروردین
هزار فرودین هم که از راه برسد
زمستان من تمام ناشدنی است
سبزه
گل
و تمام روز های زیبا
با تو کوچ کردند
مگر بی تو
فصلی هم بهار می شود
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
هزار فرودین هم که از راه برسد
زمستان من تمام ناشدنی است
سبزه
گل
و تمام روز های زیبا
با تو کوچ کردند
مگر بی تو
فصلی هم بهار می شود
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
#دردنامه_سکوت
به بی کسی سکوت، سوگند
که در گلوی فریادم
بهت رفتنت، خشکید،
تَرَک برداشت ،
بهارش
و درخود، جوانه زد پاییز را
بر تارَک ثانیه ها
بی وقفه از نبودت
نامی بی نشان _بهار_
به پهنای صورتش
می گرید
و بی طراوت
می افتد بر زمین
_باران_
شاید در این خزان سیراب شود
از خاک قدمگاهت…
_بهار_
_باران_
قطره قطره
بوسه می زند
تشنه
به خاک….
هرگز نمی آموزد این عطش ، دیگر، مشق تشنگی است
بی شرم ، نگاهت، دریده گفت ، دیگر ، به سمت دیگریست
دلخون از ردِ آن، کندنِ ریشه ی عشقی ،که هر روز
به دل کاشت، این باور ،که این گل، به باغ همیشگیست
بیچاره بهار
باران
شکسته می شود هر روز، قامتشان ،بی تاب
در میان سکوت و شکنجه ی هزار سوال بی جواب
گل در سکوت بی خبر از، حزن آونگ زمانه ی بهار
بی خبر از خروش ویرانی زنگهای روزگار
در حسادت آشکار روزها که نمی گذرند
به صد تمنا ، جان مرا سوی مرگ نمی برند
بهار، مات باور مرگ خورشید، نبود آن عزیز
هر لحظه شکنجه می شود،به تیغ خزان پاییز
بی خبر از آن همه عشق،که در واژه ها سروده شدند
در حسرت جوابی که چرا ، بی بها فروخته شدند
به بی کسی شعرهایی سوگند
که تا عشق نباشند سروده نمی شوند
به آیه بیت های که از عشق میگویند
روایت باز مانده ی آن ،مقدس پیوند
◽
بی تو ، سمتِ من خوشی ها آشنا نمی شوند
به روز _مرگ_ ، مرا ، با خیال تو می برند
◽
ای گل، بیچاره به بهار از دست روزگار
معجزه کن ،بگو، تمام می شود این گذار؟
تو یک تَن _گل_
شاخه شکستی از عشق، بی عشق
به کوچاندن یک نسل پروانه به سرزمینی ناپیدا
در سکوت ….
بی بها…
فروختی؟
… به کدام بی بها؟!
که دل ،هر روز، می خورد، حسرت تو را!
او
_دل_ همانکه غریبه شد برایت در سکوت ،بی صدا
غریبه…
غریبه با قیمتِ کدام نا آشنا ؟!
آن همه واژه و شعر، به کدام دیوان فروخته شد؟!
رویت به سیمای ،کدام شاه از او گرفته شد؟!
بیچاره بهار
باران
تا فریادشان به سکوت ، بهت کرد
_مات آن کوچ _
سپرده شدند به دایه ی نوانخانه ی بی کسی
_تنها _
به دارازای پاییزی
که زندگیش
به هر ثانیه
جوانه می زند پرتکرار …
بیچاره بهار
اشکش
هیچ چیزی را برنمی گرداند
جز حسرت
_این باران_
می رویاند کابوس ، به جای گل
گل
بی عشق
به آبیاری تقدیر
زنده شد در سرزمینی دور
-کابوس_
ای گل
سکوت،تعبیر به عشق نمی شود
به وفا،برای خانه ی نو
◽
بی…بیچاره من
در گذر از تمام روزهای مانده عمر
….بی تو
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
به بی کسی سکوت، سوگند
که در گلوی فریادم
بهت رفتنت، خشکید،
تَرَک برداشت ،
بهارش
و درخود، جوانه زد پاییز را
بر تارَک ثانیه ها
بی وقفه از نبودت
نامی بی نشان _بهار_
به پهنای صورتش
می گرید
و بی طراوت
می افتد بر زمین
_باران_
شاید در این خزان سیراب شود
از خاک قدمگاهت…
_بهار_
_باران_
قطره قطره
بوسه می زند
تشنه
به خاک….
هرگز نمی آموزد این عطش ، دیگر، مشق تشنگی است
بی شرم ، نگاهت، دریده گفت ، دیگر ، به سمت دیگریست
دلخون از ردِ آن، کندنِ ریشه ی عشقی ،که هر روز
به دل کاشت، این باور ،که این گل، به باغ همیشگیست
بیچاره بهار
باران
شکسته می شود هر روز، قامتشان ،بی تاب
در میان سکوت و شکنجه ی هزار سوال بی جواب
گل در سکوت بی خبر از، حزن آونگ زمانه ی بهار
بی خبر از خروش ویرانی زنگهای روزگار
در حسادت آشکار روزها که نمی گذرند
به صد تمنا ، جان مرا سوی مرگ نمی برند
بهار، مات باور مرگ خورشید، نبود آن عزیز
هر لحظه شکنجه می شود،به تیغ خزان پاییز
بی خبر از آن همه عشق،که در واژه ها سروده شدند
در حسرت جوابی که چرا ، بی بها فروخته شدند
به بی کسی شعرهایی سوگند
که تا عشق نباشند سروده نمی شوند
به آیه بیت های که از عشق میگویند
روایت باز مانده ی آن ،مقدس پیوند
◽
بی تو ، سمتِ من خوشی ها آشنا نمی شوند
به روز _مرگ_ ، مرا ، با خیال تو می برند
◽
ای گل، بیچاره به بهار از دست روزگار
معجزه کن ،بگو، تمام می شود این گذار؟
تو یک تَن _گل_
شاخه شکستی از عشق، بی عشق
به کوچاندن یک نسل پروانه به سرزمینی ناپیدا
در سکوت ….
بی بها…
فروختی؟
… به کدام بی بها؟!
که دل ،هر روز، می خورد، حسرت تو را!
او
_دل_ همانکه غریبه شد برایت در سکوت ،بی صدا
غریبه…
غریبه با قیمتِ کدام نا آشنا ؟!
آن همه واژه و شعر، به کدام دیوان فروخته شد؟!
رویت به سیمای ،کدام شاه از او گرفته شد؟!
بیچاره بهار
باران
تا فریادشان به سکوت ، بهت کرد
_مات آن کوچ _
سپرده شدند به دایه ی نوانخانه ی بی کسی
_تنها _
به دارازای پاییزی
که زندگیش
به هر ثانیه
جوانه می زند پرتکرار …
بیچاره بهار
اشکش
هیچ چیزی را برنمی گرداند
جز حسرت
_این باران_
می رویاند کابوس ، به جای گل
گل
بی عشق
به آبیاری تقدیر
زنده شد در سرزمینی دور
-کابوس_
ای گل
سکوت،تعبیر به عشق نمی شود
به وفا،برای خانه ی نو
◽
بی…بیچاره من
در گذر از تمام روزهای مانده عمر
….بی تو
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
#نجوای_سالهای_بیخوابی
من
به شکل خون و کثافت
جاریم در رگهای زندگی
فارغ از اکسیژن
خفه شده ام در خودم
و با هیچ فلسفه ای تعبیر نمی شوم
راست
جایی که می روم
با این همه آلودگی
من سمتم را گم کرده ام
در این گردش ابدی
در میان دهلیزها
در پس و پیش بطنهایی
که یک تناوب را نبض می زنند
حافظه ی گوشم پاک است
از صدای تپش
مرگ،
من به شکل لکه ای بزرگ
بر تخته های کف یک سالن اجتماعات
یا تالار شیک سخنرانی
از بس هم رنگم
شده ام طرحی جدید
که از من الگو می گیرند
برای چینش
حتی زندگی
در پی این همه تهوع
مرا بالا نمیاورد
سرم...
سرم گیج می رود
بی هیچ مشروبی
چیزی در من نیست
جز شیر مادر...
حلقم را نوازش می کند ،انگشتانم
تا کودکیم را بالا بیاورم
و یا شاید بار دیگر
در پی اینهمه اُق زدن
چون زایمان مادر
در خون و کثافت
متولد شوم
اینبار همانجا
تیغ می کشم
بجای نفس کشیدن و گریه ی بی فرجام
از زندگی در سیاهی
خسته ام
سرخ رنگی میخواهم
جاری در سرخرگ
من پیامبر زندگیم
اما سرگردان
چند وقتیست خداوندم
رگ دستش را بیرحمانه زده است
و من
جاری شده ام
بر تخته های کفِ ...
یا ...
من باقیمانده ی یک انسانم
که او
خدا بود برایم
▫️
تو...
تویی که درخود فرو رفته ای
به من آلوده ای
من
شکلی از چیدمان زندگی توام
هرگز مرا نمی بینی
در کور رنگی دائمیت
و یک روز
در حرفهایت سروده می شوم
در پشت یک تریبون
یا ایستاده در پای یک سخنرانی
با فریادی قالب
یا نجوایی نرم
به شکل خون
خفه از بودن در سیاهرگ
بندها را پاره میکنم
با تیغی که خانه ام را در هم میدرد
و مسیرم را سخت بی عبور
گوش کن
زندگی را پل بزن
به شعور
خانه اش در همین نزدیکیست
سمت دیگر سیلاب
با بارانِ گریه هیچ گلی
نروئیده است
این نمکزار
از زار زدنهای مفتی ست
که تکرار میشود
گوش کن
من پیام یک خدایم
که با پیامبرش
خودکشی کرد
▫️
میترسم از اینگونه سرودن
زیاد زندگی را پلک زده ام
چشمانم را می بندم
برای آرامش
این فرجام بی خوابی ست
خدا!!
زنده بخوابم بیا
من از خون میترسم
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
من
به شکل خون و کثافت
جاریم در رگهای زندگی
فارغ از اکسیژن
خفه شده ام در خودم
و با هیچ فلسفه ای تعبیر نمی شوم
راست
جایی که می روم
با این همه آلودگی
من سمتم را گم کرده ام
در این گردش ابدی
در میان دهلیزها
در پس و پیش بطنهایی
که یک تناوب را نبض می زنند
حافظه ی گوشم پاک است
از صدای تپش
مرگ،
من به شکل لکه ای بزرگ
بر تخته های کف یک سالن اجتماعات
یا تالار شیک سخنرانی
از بس هم رنگم
شده ام طرحی جدید
که از من الگو می گیرند
برای چینش
حتی زندگی
در پی این همه تهوع
مرا بالا نمیاورد
سرم...
سرم گیج می رود
بی هیچ مشروبی
چیزی در من نیست
جز شیر مادر...
حلقم را نوازش می کند ،انگشتانم
تا کودکیم را بالا بیاورم
و یا شاید بار دیگر
در پی اینهمه اُق زدن
چون زایمان مادر
در خون و کثافت
متولد شوم
اینبار همانجا
تیغ می کشم
بجای نفس کشیدن و گریه ی بی فرجام
از زندگی در سیاهی
خسته ام
سرخ رنگی میخواهم
جاری در سرخرگ
من پیامبر زندگیم
اما سرگردان
چند وقتیست خداوندم
رگ دستش را بیرحمانه زده است
و من
جاری شده ام
بر تخته های کفِ ...
یا ...
من باقیمانده ی یک انسانم
که او
خدا بود برایم
▫️
تو...
تویی که درخود فرو رفته ای
به من آلوده ای
من
شکلی از چیدمان زندگی توام
هرگز مرا نمی بینی
در کور رنگی دائمیت
و یک روز
در حرفهایت سروده می شوم
در پشت یک تریبون
یا ایستاده در پای یک سخنرانی
با فریادی قالب
یا نجوایی نرم
به شکل خون
خفه از بودن در سیاهرگ
بندها را پاره میکنم
با تیغی که خانه ام را در هم میدرد
و مسیرم را سخت بی عبور
گوش کن
زندگی را پل بزن
به شعور
خانه اش در همین نزدیکیست
سمت دیگر سیلاب
با بارانِ گریه هیچ گلی
نروئیده است
این نمکزار
از زار زدنهای مفتی ست
که تکرار میشود
گوش کن
من پیام یک خدایم
که با پیامبرش
خودکشی کرد
▫️
میترسم از اینگونه سرودن
زیاد زندگی را پلک زده ام
چشمانم را می بندم
برای آرامش
این فرجام بی خوابی ست
خدا!!
زنده بخوابم بیا
من از خون میترسم
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
#_دیگری_
_دیگری_
جای مرا نگرفته ای هرگز
بدبین باش
تو
می سرایی خیانت را
به نام عشق
من ...
با بکارت چشمهایش
شاعر شدم و عاشق
که دردنامه شد دیوانم
اما...
دفتر تو پر است از...
_فاحشگی و خیانت_
با ردایی مضحک از طهارت
تو بگو
دیوانت را چه بنامم
... شاعر
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari
_دیگری_
جای مرا نگرفته ای هرگز
بدبین باش
تو
می سرایی خیانت را
به نام عشق
من ...
با بکارت چشمهایش
شاعر شدم و عاشق
که دردنامه شد دیوانم
اما...
دفتر تو پر است از...
_فاحشگی و خیانت_
با ردایی مضحک از طهارت
تو بگو
دیوانت را چه بنامم
... شاعر
#بهزاد_حیدری
✔️ @behzadhaidari