به خودت باور داشته باش
#چیستان 🧩 آن چیست که مار نشانش، سیب نمادش، ناراحتی سد راهش؟!
# پاسخ چیستان 🧩
سلامتی
❇️#مهم
قابل توجه شهروندان عزیز هرات
سر از فردا شنبه الی روز دوشنبه به مدت ۳ روز کمپاین واکسین پولیو(فلج اطفال) در این ولایت آغاز میشود در این کمپاین رضا کاران واکسیناسیون در مساجد، مکاتب، و کودکستان های محلات مستقر میشوند، به دروازه خانه ها جهت واکسین اطفال تان نمی آیند فلهذا حین شنیدن پیام تیم واکسیناسیون از طریق بلندگو های مساجد به زودترین فرصت اطفال خویش را نزد تیم واکسیناسیون برده و واکسین نماید تا از خطرات فلج در امان بمانند.
قابل توجه شهروندان عزیز هرات
سر از فردا شنبه الی روز دوشنبه به مدت ۳ روز کمپاین واکسین پولیو(فلج اطفال) در این ولایت آغاز میشود در این کمپاین رضا کاران واکسیناسیون در مساجد، مکاتب، و کودکستان های محلات مستقر میشوند، به دروازه خانه ها جهت واکسین اطفال تان نمی آیند فلهذا حین شنیدن پیام تیم واکسیناسیون از طریق بلندگو های مساجد به زودترین فرصت اطفال خویش را نزد تیم واکسیناسیون برده و واکسین نماید تا از خطرات فلج در امان بمانند.
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سی و هفتم راستی او هم میداند که در یک زمان با هر دوی ما بودی ؟ میداند که بین او و من او را انتخاب کردی ؟ وقتی تو عاشق او بودی به چی بد کردن به من دوستت دارم گفتی ؟ پرسیدم تو در مورد چی حرف میزنی ؟ جواب داد…
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سی و هشتم
بالای اشکهای که از چشمانم جاری بود کنترولی نداشتم روی چوکی در دهلیز شفاخانه نشستم و چشم به حلقه ای که در انگشتم بود دوختم این حلقه اولین هدیه ای مصطفی برای من بود حلقه ام را نزدیک لبهایم بردم و بوسیدم و زیر لب گفتم دلم برایت تنگ شده مرد من
که صدای کسی به گوشم رسید سرم را بلند کردم چشمم به امیر خورد نزدیکتر آمد اول به چشمانم و بعد به حلقه ای که در دستم بود نگاه کرد و گفت معلوم میشود خیلی دوستش داری جایی رفته که با دیدن حلقه ای عروسی تان اشک میریزی ؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم ادامه داد هر کس است خیلی خوشبخت است به هر حال بخاطر حرفهای که برایت گفتم معذرت میخواهم نمیخواستم ناراحت ات کنم برای من بیشتر از هر چیزی خوشی و خوشبختی تو مهم تر است حالا که میبینم چقدر دوستش داری قلبم راحت شد با هم خوشبخت بمانید و رفت
یک هفته ای از آن اتفاق میگذشت که یکشب مادرم مرا با برکه و محمد
به خانه دعوت کرد با مادرم در آشپزخانه بودم که خبر آمدن امیر به شفاخانه ای ما را برایش گفتم که در همین وقت دنیا داخل آشپزخانه شد و پرسید امیر به شفاخانه ای تان آمده ؟ جواب دادم بلی یکماهی میشود پرسید همرایش حرف زدی ؟ گفتم همه چیز را برایم گفت دنیا چرا اینکارها را کردی ؟ مادرم پرسید دنیا چی کرده ؟ چهره ای دنیا تغیر کرد و گفت چیزی خاصی نگفتیم گفتم امیر برایم گفت که دنیا گفته که یلدا هم با تو بود هم با مصطفی و بعد هم مصطفی را انتخاب کرده و از تو گذشت فقط میخواهم بدانم تو این حرفها را گفتی ؟ دنیا گفت من اینگونه نگفتم پرسیدم پس چگونه گفتی ؟ گفت راستش اینها را گفتم ولی صرف بخاطر اینکه مزاحم تو نشود مادرم دست دنیا را محکم گرفت و گفت تو چرا دست از سر یلدا بر نمیداری اصلاً تو کی هستی که در هر چیز مداخله کنی بخاطر کارهای شما یلدا از رویاهایش گذشت دنیا گفت بخاطر من چی ؟ بخاطر کاری که عیسی کرد مجبور شد عروسی کند مادرم گفت عیسی پدر مصطفی را بخاطر چی چاقو زد ؟ دنیا گفت هر چی بود ولی ببین همان مصطفی دخترت را از فرش به عرش رساند پول و دارایی اش را میبینی یلدا ضرر نکرده مادرم گفت بشرم دنیا بخاطر همین بی عقلی ات به این حال رسیدی.....
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سی و هشتم
بالای اشکهای که از چشمانم جاری بود کنترولی نداشتم روی چوکی در دهلیز شفاخانه نشستم و چشم به حلقه ای که در انگشتم بود دوختم این حلقه اولین هدیه ای مصطفی برای من بود حلقه ام را نزدیک لبهایم بردم و بوسیدم و زیر لب گفتم دلم برایت تنگ شده مرد من
که صدای کسی به گوشم رسید سرم را بلند کردم چشمم به امیر خورد نزدیکتر آمد اول به چشمانم و بعد به حلقه ای که در دستم بود نگاه کرد و گفت معلوم میشود خیلی دوستش داری جایی رفته که با دیدن حلقه ای عروسی تان اشک میریزی ؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم ادامه داد هر کس است خیلی خوشبخت است به هر حال بخاطر حرفهای که برایت گفتم معذرت میخواهم نمیخواستم ناراحت ات کنم برای من بیشتر از هر چیزی خوشی و خوشبختی تو مهم تر است حالا که میبینم چقدر دوستش داری قلبم راحت شد با هم خوشبخت بمانید و رفت
یک هفته ای از آن اتفاق میگذشت که یکشب مادرم مرا با برکه و محمد
به خانه دعوت کرد با مادرم در آشپزخانه بودم که خبر آمدن امیر به شفاخانه ای ما را برایش گفتم که در همین وقت دنیا داخل آشپزخانه شد و پرسید امیر به شفاخانه ای تان آمده ؟ جواب دادم بلی یکماهی میشود پرسید همرایش حرف زدی ؟ گفتم همه چیز را برایم گفت دنیا چرا اینکارها را کردی ؟ مادرم پرسید دنیا چی کرده ؟ چهره ای دنیا تغیر کرد و گفت چیزی خاصی نگفتیم گفتم امیر برایم گفت که دنیا گفته که یلدا هم با تو بود هم با مصطفی و بعد هم مصطفی را انتخاب کرده و از تو گذشت فقط میخواهم بدانم تو این حرفها را گفتی ؟ دنیا گفت من اینگونه نگفتم پرسیدم پس چگونه گفتی ؟ گفت راستش اینها را گفتم ولی صرف بخاطر اینکه مزاحم تو نشود مادرم دست دنیا را محکم گرفت و گفت تو چرا دست از سر یلدا بر نمیداری اصلاً تو کی هستی که در هر چیز مداخله کنی بخاطر کارهای شما یلدا از رویاهایش گذشت دنیا گفت بخاطر من چی ؟ بخاطر کاری که عیسی کرد مجبور شد عروسی کند مادرم گفت عیسی پدر مصطفی را بخاطر چی چاقو زد ؟ دنیا گفت هر چی بود ولی ببین همان مصطفی دخترت را از فرش به عرش رساند پول و دارایی اش را میبینی یلدا ضرر نکرده مادرم گفت بشرم دنیا بخاطر همین بی عقلی ات به این حال رسیدی.....
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سی و هشتم بالای اشکهای که از چشمانم جاری بود کنترولی نداشتم روی چوکی در دهلیز شفاخانه نشستم و چشم به حلقه ای که در انگشتم بود دوختم این حلقه اولین هدیه ای مصطفی برای من بود حلقه ام را نزدیک لبهایم بردم و بوسیدم…
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
از عارفی پرسيدند چرا اينقدر ذکر "صلوات" در منابع دينی ما تاکيد شده؟! و برای آمرزش گناهان ، وسعت روزی ، صحت و سلامتی ، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند؟! سر و راز اين ذکر چيست؟؟؟! فرمود: اگر به قرآن نگاه کنيد، فقط و فقط يکجا در قرآن هست که خداوند…
#داستانک
✍روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر آن مرد در مجلس حضور داشت و می شنید. پسربسیار ناراحت شد و مجلس را ترک کرد.
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیدهها را برای پدر گفت. پدر از جا بلند شد و رفت و بعد از کمی وقت برگشت.
🔹زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود. پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو مأموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن...
پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد آن شخص رفت و هدیه را تقدیم کرد و از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت.
🔸پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیرم چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت ؛
پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت.
🔹آیا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
🚨عاقلان را اشارتی کافیست....
✍روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر آن مرد در مجلس حضور داشت و می شنید. پسربسیار ناراحت شد و مجلس را ترک کرد.
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیدهها را برای پدر گفت. پدر از جا بلند شد و رفت و بعد از کمی وقت برگشت.
🔹زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود. پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو مأموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن...
پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد آن شخص رفت و هدیه را تقدیم کرد و از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت.
🔸پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیرم چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت ؛
پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت.
🔹آیا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
🚨عاقلان را اشارتی کافیست....
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت چهل
من حق نداشتم بگویم کی را دعوت کند کی را دعوت نکند از آشپزخانه بیرون شدم چشمم به امیر خورد که محمد در کنارش نشسته نزدیک رفتم و
گفتم محمد جان اینجا چی میکنی چرا از خواهرت جدا شدی ؟ محمد گفت ممی جان خسته شدم امیر خندهای کرد دوباره گفتم پسرم پس بیا پیش مادرت کاکا جانت را خسته نساز امیر محمد را روی زانویش نشاند و گفت نخیر مادر جانش میخواهم با پسر جذابت قصه کنم و رو به محمد کرد و گفت محمد جان تو چرا اینقدر جذاب و دوست داشتنی هستی ؟ محمد با شیرین زبانی گفت طرف پدرم رفتیم ممی همیشه میگوید پدرت دقيقاً مثل تو بود امیر پرسید بود یعنی چی محمد جان پدر جانت فعلاً کجاست ؟ محمد دست امیر را گرفت و به طرف آسمان اشاره کرد و گفت ممی جانم میگوید پدرم در آسمان پیش خداست و همیشه ما را میبیند چهره امیر تغیر کرد به سوی من دید نمیخواستم قطرات اشکم را متوجه شود سرم را پایین کردم محمد گفت کاکا جان مرا پایین کو میخواهم پیش خواهرکم بروم با رفتن محمد امیر پرسید شوهرت فوت کرده ؟ جوابی ندادم و از جایم بلند شده به تشناب رفتم رفتن مصطفی همچو زخمی تازه ای بود هنوز هم رفتن او را باور نکرده بودم صورتم را در آینه دیدم اشکهایم را پاک کردم و خودم را مرتب کرده بیرون رفتم و باقی مهمانی را گوشه ای ساکت سپری کردم روز جمعه بود از شفاخانه رخصت بودم که زنگ دروازه زده شد وقتی باز کردم مادرم با عجله داخل خانه شد و دستم را گرفت و گفت بیا برایت یک چیزی میگویم با هم روی مبلی نشستیم که مادرم گفت میفهمی کی به خانه ای ما آمده بود ؟ پرسیدم کی ؟ مادرم گفت امیر گفتم چی ؟ امیر در خانه ای ما چی کار دارد ؟ مادرم گفت ترا از من خواستگاری کرد گفتم امکان ندارد مادرم گفت من هم باورم نمیشد با وجود همه اتفاقات باز هم بیاید گفتم مادر جوابش را بده من در زنده گی خود خوش هستم
نمیخواهم با کسی عروسی کنم مادرم گفت انتخاب خودت بود دخترم گفتم مادر جان از آن زمان خیلی وقت میگذرد دیگر نه من آن دختری هستم نه هم آن شور شوق برایم مانده من میخواهم همه زنده گیم را به پای امانت مصطفی فدا کنم
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت چهل
من حق نداشتم بگویم کی را دعوت کند کی را دعوت نکند از آشپزخانه بیرون شدم چشمم به امیر خورد که محمد در کنارش نشسته نزدیک رفتم و
گفتم محمد جان اینجا چی میکنی چرا از خواهرت جدا شدی ؟ محمد گفت ممی جان خسته شدم امیر خندهای کرد دوباره گفتم پسرم پس بیا پیش مادرت کاکا جانت را خسته نساز امیر محمد را روی زانویش نشاند و گفت نخیر مادر جانش میخواهم با پسر جذابت قصه کنم و رو به محمد کرد و گفت محمد جان تو چرا اینقدر جذاب و دوست داشتنی هستی ؟ محمد با شیرین زبانی گفت طرف پدرم رفتیم ممی همیشه میگوید پدرت دقيقاً مثل تو بود امیر پرسید بود یعنی چی محمد جان پدر جانت فعلاً کجاست ؟ محمد دست امیر را گرفت و به طرف آسمان اشاره کرد و گفت ممی جانم میگوید پدرم در آسمان پیش خداست و همیشه ما را میبیند چهره امیر تغیر کرد به سوی من دید نمیخواستم قطرات اشکم را متوجه شود سرم را پایین کردم محمد گفت کاکا جان مرا پایین کو میخواهم پیش خواهرکم بروم با رفتن محمد امیر پرسید شوهرت فوت کرده ؟ جوابی ندادم و از جایم بلند شده به تشناب رفتم رفتن مصطفی همچو زخمی تازه ای بود هنوز هم رفتن او را باور نکرده بودم صورتم را در آینه دیدم اشکهایم را پاک کردم و خودم را مرتب کرده بیرون رفتم و باقی مهمانی را گوشه ای ساکت سپری کردم روز جمعه بود از شفاخانه رخصت بودم که زنگ دروازه زده شد وقتی باز کردم مادرم با عجله داخل خانه شد و دستم را گرفت و گفت بیا برایت یک چیزی میگویم با هم روی مبلی نشستیم که مادرم گفت میفهمی کی به خانه ای ما آمده بود ؟ پرسیدم کی ؟ مادرم گفت امیر گفتم چی ؟ امیر در خانه ای ما چی کار دارد ؟ مادرم گفت ترا از من خواستگاری کرد گفتم امکان ندارد مادرم گفت من هم باورم نمیشد با وجود همه اتفاقات باز هم بیاید گفتم مادر جوابش را بده من در زنده گی خود خوش هستم
نمیخواهم با کسی عروسی کنم مادرم گفت انتخاب خودت بود دخترم گفتم مادر جان از آن زمان خیلی وقت میگذرد دیگر نه من آن دختری هستم نه هم آن شور شوق برایم مانده من میخواهم همه زنده گیم را به پای امانت مصطفی فدا کنم
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت چهل من حق نداشتم بگویم کی را دعوت کند کی را دعوت نکند از آشپزخانه بیرون شدم چشمم به امیر خورد که محمد در کنارش نشسته نزدیک رفتم و گفتم محمد جان اینجا چی میکنی چرا از خواهرت جدا شدی ؟ محمد گفت ممی جان خسته…
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ان شاءالله فردا شب منتظر رمان جدید و واقعی از خانم فاطمه سون آرا باشید.❤️
قلب❤️❤️باران کنید!
قلب❤️❤️باران کنید!
Forwarded from Deleted Account via @Fatemeh11_bot
مژده😍 مژده😍 مژده😍
کانال شیخ محمد صالح پردل
برای شما معرفی میکنم با بهترین کلیپ های جدید آموزنده و مفید ✅
کانال شیخ محمد صالح پردل
برای شما معرفی میکنم با بهترین کلیپ های جدید آموزنده و مفید ✅
Forwarded from لیست کانال های اسلامـــــی اهل سنت via @PicListbot
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
ليستى از بهترين و پرطرفدار ترین ڪانال هاى تلگرام خدمت شما عزیزان❗
#گروهانس
𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
ليستى از بهترين و پرطرفدار ترین ڪانال هاى تلگرام خدمت شما عزیزان❗
#گروهانس
𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....