Telegram Web
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
🔴داستان : خدايا چرا من؟ «آرتور اشی» قهرمان افسانه‌ای تنيس ويمبلدون به‌خاطر خون آلوده‌ای که در جريان يک عمل جراحی در سال ۱۹۸۳ دريافت کرد، به بيماری ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه‌هايی از طرفدارانش دريافت کرد.  يکی از طرفدارانش…
#کارم_را_به_خدا_مسپارم

خداوند عهده‌دار کار حضرت یوسف شد.

پس قافله‌ای را نیازمند آب کرد تا او را از چاه بیرون آورند.

سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند کرد تا او را به فرزندی بپذیرد.

سپس پادشاه را محتاج تعبیرخواب کرد تا او را از زندان خارج کند.

سپس همه مصریان را نیازمند غذا کرد تا او عزیز مصر شود.

اگر خدا عهده‌دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده می‌کند. فقط با صداقت بگو کارم را به خدا می‌سپارم.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
تنها ماهيچه ي بدن انسان كه هرگز خسته نمي شود كدام است؟
Anonymous Quiz
37%
زبان
7%
چشم
11%
گوش
45%
قلب
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت سی و ششم

باورت میشود آدمی به این جذابیت مجرد باشد سن اش هم کلان است از موهای جوگندمی اش پیداست گفتم اینهمه معلومات را در موردش از کجا میدانی خندید و گفت بی خبر در تمام شفاخانه بحث داکتر امیر جریان دارد گفتم پس بیا ما متفاوت باشیم در مورد این سرطبیب جدید بحث نکنیم گفت درست است چند
لحظه سکوت بین ما جاری شد خاطره گفت راستی یلدا تو این داکتر را دیدی ؟ نمیدانستم چی بگویم جواب دادم نگفتم در موردش بحث نکنیم خاطره کاری نکن که به لالا قادر شیطانی کنم خاطره خنده ای کرد و گفت هزار دانه داکتر امیر را فدای سر کل قادر خود میکنم و خنده ای هر دوی ما بلند شد خاطره همین بود زنی شوخ طبع و عاشق شوهرش قادر که او هم در همین شفاخانه داکتر بود من و خاطره از همان زمانی که من کارم را در اینجا آغاز کردم دوست شدیم و حالا دوستی ما به خواهری مبدل شده بود چند روزی از آمدن امیر میگذشت و چند باری با هم مقابل شدیم ولی من همچنان از او در فرار بودم تا اینکه یکروز وقتی در اطاقم مصروف بررسی دوسیهای یکی از مریض هایم بودم دروازه زده شد و پشت آن داکتر امیر داخل اطاق شد با دیدن او دستپاچه شدم با اجازه گفته و روی مبلی نشست پرسیدم امری داشتید آقای کریمی ؟ لبخندی تلخی روی لبانش جاری شد و گفت چقدر آسان از امیر به آقای کریمی تبدیل شدم بحث گذشته را یاد نکنید همه چیز تمام شده حالا هر دوی ما گفتم ا لطفاً زنده گی خود را داریم خندید و گفت مطمین هستی که هر دوی ما زنده گی خود را داریم ؟ زنده گی من روزی تمام شد که مردی دیگری را به من ترجیح دادی و با او ازدواج کردی میدانی چقدر برایم سخت گذشت تا دوباره توانستم خودم را رو به راه کنم غرورم را شکستی سرم را پیش خانواده ام خم ساختی حالا میگویی زنده گی خود ما را داریم زنده گی تو به قیمت شکستن غرور من ساخته شد گفتم وقتی از همه چیز باخبر هستید باز هم سوال میکنید ؟ گفت بله خبر هستم که چگونه درست زمانی که به من گفتی دوستم داری رفتی با کسی دیگری ازدواج کردی
راستی او هم میداند که در یک زمان با هر دوی ما بودی ؟ میداند که بین او و من او را انتخاب کردی ؟ وقتی تو عاشق او بودی به چی بد کردن به....

ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا #قسمت سی و ششم باورت میشود آدمی به این جذابیت مجرد باشد سن اش هم کلان است از موهای جوگندمی اش پیداست گفتم اینهمه معلومات را در موردش از کجا میدانی خندید و گفت بی خبر در تمام شفاخانه بحث داکتر امیر جریان دارد گفتم…
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت سی و هفتم

راستی او هم میداند که در یک زمان با هر دوی ما بودی ؟ میداند که بین او و من او را انتخاب کردی ؟ وقتی تو عاشق او بودی به چی بد کردن به من دوستت دارم گفتی ؟ پرسیدم تو در مورد چی حرف میزنی ؟ جواب داد در مورد چیزی که حقیقت دارد اگر خواهرت دنیا برایم همه حقایق را نمی گفت من هنوز هم با چشمهای بسته منتظر و دلداده ای تو میبودم گفتم خواهرم همه ای اینها را برایت گفته ؟ گفت میدانی یلدا من ترا به قدری دوست داشتم که با وجود فهمیدن بیوفای ات باز هم نتوانستم ترا فراموش کنم ولی تو با کاری که کردی مرا نابود کردی هیچ وقت ترا نمیبخشم از جایش بلند شد و دروازه ای اطاق را باز کرد و رفت با رفتنش اشک از چشمهایم جاری شد که خاطره داخل اطاق شد با دیدن من در آن حالت نزدیکم آمد و گفت یلدا چی شده عزیز خواهر خود چرا گریه داری داکتر امیر در اطاق تو چی میکرد ؟ همه چیز را برایش قصه کردم همه ای زنده گی ام را خاطره بعد از شنیدن حرفهایم گفت پس شما همدیگر را دوست داشتید! چرا برایش حقیقت را نمیگویی ؟ گفتم حالا دیگر معنای ندارد تا امروز با این دروغ زنده گی کرده بعد از این هم با همین دروغ زنده گی کند شاید اینطور برایش آسانتر باشد خاطره گفت یلدا شاید این کار سرنوشت باشد شما چرا باید بعد از گذشت اینهمه سال دوباره ببینید ؟ آنهم دقیقاً زمانی که تو هم مجرد هستی و او هم ؟ من به تقدیر باور دارم تقدیر میخواهد شما با هم یکجا شوید گفتم لطفاً خاطره باری دیگر این حرفها را برایم ياد نكن من مصطفی را دوست داشتم و دارم درست است داکتر امیر در گذشته ای من بود ولی بعد از آمدن مصطفی حتا نمیخواهم با یاد کردن گذشته به مصطفی خیانت کنم خاطره گفت خیانت چی ؟ مصطفی فوت
کرده یلدا میخواهی تمام عمر با یاد و خاطرات او زنده گی کنی ؟ باز اولادهایت هم به پدر نیاز دارند از جایم بلند شدم و گفتم خاطره اولادهایم یک پدر دارند آنهم مصطفی است من هم فقط یک مرد در زنده گیم بوده میتواند که آنهم مصطفی است این بحث بسته شد تو هم فراموشش کن خاطره صدایش را بلند برد و گفت مصطفی فوت کرده مثل خودش صدایم را بالا بردم و گفتم ولی خاطراتش تا من زنده باشم همرایم زنده میماند و از اطاق بیرون شدم دلم برای مصطفی تنگ شده بود و این دلتنگی با حرفهای که بین من و خاطره رد و بدل شد بیشتر شد بالای اشکهای که از چشمانم جاری بود کنترولی نداشتم روی چوکی در دهلیز شفاخانه نشستم...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#چیستان 🧩

آن چیست که مار نشانش، سیب نمادش، ناراحتی سد راهش؟!
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#کارم_را_به_خدا_مسپارم خداوند عهده‌دار کار حضرت یوسف شد. پس قافله‌ای را نیازمند آب کرد تا او را از چاه بیرون آورند. سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند کرد تا او را به فرزندی بپذیرد. سپس پادشاه را محتاج تعبیرخواب کرد تا او را از زندان خارج کند. سپس همه مصریان…
از عارفی پرسيدند
چرا اينقدر ذکر "صلوات" در منابع دينی ما تاکيد شده؟! و برای آمرزش گناهان ، وسعت روزی ، صحت و سلامتی ، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند؟!
سر و راز اين ذکر چيست؟؟؟!

فرمود:
اگر به قرآن نگاه کنيد،
فقط و فقط يکجا در قرآن هست
که خداوند انسان رو هم شأن و هم درجه ی خودش می کند .

يعنی از انسان مي خواهد که بياید کنار او و با هم در یک کاری مشارکت کنندو آن اين آيه ست:

"انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما"
خدا و ملائکه اش دارند براي پيامبر صلوات ميفرستند شما هم بیایید و همراهی کنید...
علت عظمت و بزرگی ذکر صلوات اين است که انسان را تا کنار خدا بالا مي برد.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا #قسمت سی و هفتم راستی او هم میداند که در یک زمان با هر دوی ما بودی ؟ میداند که بین او و من او را انتخاب کردی ؟ وقتی تو عاشق او بودی به چی بد کردن به من دوستت دارم گفتی ؟ پرسیدم تو در مورد چی حرف میزنی ؟ جواب داد…
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت سی و هشتم

بالای اشکهای که از چشمانم جاری بود کنترولی نداشتم روی چوکی در دهلیز شفاخانه نشستم و چشم به حلقه ای که در انگشتم بود دوختم این حلقه اولین هدیه ای مصطفی برای من بود حلقه ام را نزدیک لبهایم بردم و بوسیدم و زیر لب گفتم دلم برایت تنگ شده مرد من
که صدای کسی به گوشم رسید سرم را بلند کردم چشمم به امیر خورد نزدیکتر آمد اول به چشمانم و بعد به حلقه ای که در دستم بود نگاه کرد و گفت معلوم میشود خیلی دوستش داری جایی رفته که با دیدن حلقه ای عروسی تان اشک میریزی ؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم ادامه داد هر کس است خیلی خوشبخت است به هر حال بخاطر حرفهای که برایت گفتم معذرت میخواهم نمیخواستم ناراحت ات کنم برای من بیشتر از هر چیزی خوشی و خوشبختی تو مهم تر است حالا که میبینم چقدر دوستش داری قلبم راحت شد با هم خوشبخت بمانید و رفت
یک هفته ای از آن اتفاق میگذشت که یکشب مادرم مرا با برکه و محمد
به خانه دعوت کرد با مادرم در آشپزخانه بودم که خبر آمدن امیر به شفاخانه ای ما را برایش گفتم که در همین وقت دنیا داخل آشپزخانه شد و پرسید امیر به شفاخانه ای تان آمده ؟ جواب دادم بلی یکماهی میشود پرسید همرایش حرف زدی ؟ گفتم همه چیز را برایم گفت دنیا چرا اینکارها را کردی ؟ مادرم پرسید دنیا چی کرده ؟ چهره ای دنیا تغیر کرد و گفت چیزی خاصی نگفتیم گفتم امیر برایم گفت که دنیا گفته که یلدا هم با تو بود هم با مصطفی و بعد هم مصطفی را انتخاب کرده و از تو گذشت فقط میخواهم بدانم تو این حرفها را گفتی ؟ دنیا گفت من اینگونه نگفتم پرسیدم پس چگونه گفتی ؟ گفت راستش اینها را گفتم ولی صرف بخاطر اینکه مزاحم تو نشود مادرم دست دنیا را محکم گرفت و گفت تو چرا دست از سر یلدا بر نمیداری اصلاً تو کی هستی که در هر چیز مداخله کنی بخاطر کارهای شما یلدا از رویاهایش گذشت دنیا گفت بخاطر من چی ؟ بخاطر کاری که عیسی کرد مجبور شد عروسی کند مادرم گفت عیسی پدر مصطفی را بخاطر چی چاقو زد ؟ دنیا گفت هر چی بود ولی ببین همان مصطفی دخترت را از فرش به عرش رساند پول و دارایی اش را میبینی یلدا ضرر نکرده مادرم گفت بشرم دنیا بخاطر همین بی عقلی ات به این حال رسیدی.....
2024/12/04 12:46:09
Back to Top
HTML Embed Code: