tgoop.com/book_tips/33359
Last Update:
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت بیست و دوم
"من تعجب میکنم که چطور یک وکیل دادگستری اجرای قانون بدون عدالت را مطالبه میکند؟ وکیل باید از حق موکل خود دفاع کند ولی وقتی وکیل دادگستری موفقیت خود و موکلش را به قیمت شکست عدالت بخواهد و بنای تخت و بارگاه خود را از جمجمه و استخوانهای عدالت بسازد، هه شکست خوردهاند؛ قاضی و وکیل و قانون". وکیل فروشنده میخواست پاسخی دهد که قاضی مانع شد.
محاکمه، مجادله با همکار و حرفهای هیجان زدهای که وکیل زده بود، انرژی او را به تحلیل برده بود. برای به دست آوردن آرامش باز جایی را بهتر از آن پارک نیافت. ساعت ۱۰ صبح پارک از حضور آدمها جانی گرفته بود. مردان میانسال و سالخوردهای را دید که تک تک یا جمعی دور و بر استخر پارک نشسته بودند. بعضی به فواره آب خیره شده بودند و بعضی با هم حرف میزدند یا به رفت و آمد دیگران نگاه میکردند. اینها مشتری دائمی پارک بودند. از خانههای ملالت گرفته یا همسران ستیزهجو گریخته و پناه به درخت و چمن و آب راکد آورده بودند. همیشه محاکمات روح و روان او را تحت تاثیر قرار میداد. بیجهت نبود که اسم جدال قضایی را دعوا گذاشته بودند.
او هر هفته اقلا یکی دو دعوای سخت داشت؛ سر و کار او بیشتر با کسانی بود که از دیگران زخم خورده یا زده بودند. یادش آمد که موقع برگشت از دکه روبروی دادگستری یک پاکت سیگار خریده بود. نگاهی به دور و بر کرد و وقتی آشنایی ندید از پاکت مستطیل شکل قرمز رنگی سیگاری در آورد و به آن نگاه خریدارانهای انداخت. نمیخواست کسی او را در پارک و مشغول کشیدن سیگار ببیند. تا به خاطر داشت همیشه محتاط بود.
این احتیاط گاهی خودش را هم کلافه کرده بود: "بابا مردم هزار جور کار میکنند و ابایی از بیان آن در جمع ندارند و تو حالا میخوای یک سیگار دود کنی هزار جا را میپایی؟ گور پدر دوست و آشنا؛ ببینند؛ چطور میشه؟ جرم کردی یا خلاف شرع؟ ول کن بابا. دانشجو میبینه که ببینه. این شغل وکالت و تدریس از تو یک آدم دست به عصا ساخته؛ دیگه ادای آدمای عصا قورت داده را در نیار. خودت باش!"
عاشق وکالت کردن نبود ولی از شغلش راضی بود؛مثل زندگی زناشویی بیشتر افراد میانسالی که دیگر شوری برای عشق ورزیدن در آنها باقی نمانده بود تا به هیجانشان درآورد ولی آن قدر وفاداری در جانشان نفوذ داشت که از همسر همنفس روزگار گذشته و حال دلزده نشوند.
آخرین پکها را به سیگار میزد که مرد سالخوردهای آمد و کنار او نشست. وکیل قدری جابهجا شد و در حالی که سیگار را خاموش میکرد به سلام پیرمرد پاسخ داد. پیرمرد بیمقدمه گفت: "آدمها هم مثل فوارهها هستند؛نگاه کنید، با سرعت بالا میروند ولی نمیدانند که تا لحظهای دیگر به داخل استخر سقوط میکنند. حال و روز آدمها هم همین طور است. در جوانی مثل اینکه بخواهد دنیا را فتح کند، هی تقلا میکند و دائم اوج میگیرند ولی در آخر میآیند پایین و به تنهایی و گوشهنشینی و عزلت رضایت میدند".
وکیل از این سخن پیرمرد با زدن لبخند و گفتن "همین طور است" استقبال کرد ولی ترسید: "پیرها پُر چانه هستند. دست و پایشان درست کار نمیکند چون استخوان و غضروف دارد ولی زبان هیچ یک از اینها را ندارد و در خانه دهان تند تند می.چرخد".
با همین فکر بلند شد، حوصله بحثهای فلسفی و بدتر از آن سخن راندن پیرامون بیاعتباری دنیا و زندگی را نداشت. پیرمرد از جیب خود شکلاتی در آورد و به وکیل تعارف کرد: "مرض قند دارم باید شیرینی همراهم باشد".
وکيل شرمنده از سخاوت مردی که چند دقیقهای از آشنایی با او نمیگذشت و شاید دیگر هم او را نمیدید، شکلات را گرفت و به علامت تشکر دستش را روی سینه گذاشت و دور شد...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
BY Book_tips
Share with your friend now:
tgoop.com/book_tips/33359