tgoop.com/book_tips/33394
Last Update:
🍃🌺🍃
#فلک قسمت بیست و چهارم
وکیل چارهای جز تجدیدنظر خواهی نداشت. این آخرین شانس موکل او بود. نمیتوانست چیزی به موکلش بگوید. حال روحی پیرمرد خوب نبود، چرا باید او را بیشتر نگران و مضطرب میساخت؟ وکیل خود را یک شطرنجباز درهم شکسته میدید. حریف او با سربازانش حمله سنگینی را تدارک دیده و با پشتیبانی اسب و رخهای جناحین نیروهای او را در هم کوبیده و وزیرش را زیر پای فیلهای خود له کرده و شاه بی یار و یاور را خوار ساخته و در گوشهای گرفتار...
وکیل عینکش را از چشم برداشت و چشمهای خستهاش را مالید. شکست در پرونده برای هر وکیلی پیش میآید، شتری است که در پشت در دفتر هر وکیلی زانو خواهد زد. بدون شکست، طعم پیروزی واقعی نخواهد بود، همان طور که تشنه لب، هر چه بیشتر عطش بر او غلبه یافته باشد، جرعههای آب را چون اکسیر حیات به درون کام خشک و تلخ خود سرازیر خواهد کرد.
وکیل با خود اندیشید: "من کیش شدهام، همه سربازانم کشته یا زخم دیدهاند، یکی از قلعههایم فرو ریخته و شکم دو اسبم دریده شده و بر خاک افتادهاند. یک فیلام با خرطوم بریده و تیرهای بسیاری که بر پیکرش فرود آمده سر بر خاک نهاده و فیل دیگر در محاصره نیزههای سربازان حریف دقایق آخر حیات خود را میگذراند. وزیرم زخمی است و خون سر و صورتش را فرا گرفته است و شاه ناامید به گوشهای خزیده و محزون شاهد آخرین رمق مقاومت باقیمانده نیروهای خود است. چه باید بکنم؟"
دفتر خلوت بود. مستخدم در حال تی کشیدن کف سالن انتظار بود. وکیل نیاز به تمرکز بیشتری داشت. دستش به سمت تلفن روی میز رفت تا مشورتی از یکی از همکارانش بگیرد. پشیمان شد: "او چه میداند که من بیاطلاع باشم؟ تازه او شوخطبع است و کار را به مزاح و طنز میکشاند که حوصله این یکی را حالا ندارم. ما عادت کردهایم که همه چیز را مسخره کنیم. واقعا طنازیم یا لوده؟ چطور با این همه خبرهای بد هر روز که از زمین و آسمان بر ما فرود میآید و با این همه غم که هر دم مبارکبادمان میگوید حوصله خندیدن داریم؟"
پنجره را باز کرد و سیگاری از کشوی میز اتاقش درآورد. کیف و جیب کتش جای مناسبی برای پنهان کردن سیگار نبود. زنش پیدا میکرد و آن وقت جیغ و داد که بر سرش میکشید. سیگار را روشن کرد و با تانی لب خود آن را به آن کفنپوش سفید نزدیک کرد. خودکار را در میان انگشتانش فشرد تا آماده نگارش شود. جوری خودکار را در پنجه دست راستش گرفته بود که گویی شمشیری اخته را آماده فرود آوردن کرده است. به جوهر خودکار نگاهی کرد و دوباره دهانش طعم تلخ دود را حس کرد. جوهر زیادی باقی نمانده بود. از نصفه گذشته بود. به ذهنش خطور کرد که: "جوهر عمر من هم بیشترش خرج نگارش لایحه دفاع برای این و آن شده است. من و این خودکار شبیه به هم هستیم. کدام دست ناپیدا سرنوشت زندگی من را مینویسد و روزها و شبهایم را رقم میزند؟"
دوباره پکی به سیگار زد. قلمش به گردش افتاد: "ریاست محترم دادگاه تجدیدنظر..." نمیخواست چون بعضی از وکلا که راه به جایی نمیبرند باب شکوه و ناله باز کند و از بیچارگیهای موکل بنویسد تا شاید دادرسان بر بخت برگشته او رحم آورند. نمیخواست به ظاهر سرد و سخت قانون بیاویزد چون میدانست که در آن دستاویزی نخواهد یافت. مانده بود که چگونه شروع کند. انگشت میانیاش گرم شد. سیگار بود که میسوخت و از آن تن سفید خاکستری سیاه بر جای میگذاشت.خسته بود. با خشم باقیمانده سیگار را در دستش له کرد و به گوشهای انداخت. روی صندلی رها شد و چشمها را به سقف دوخت...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
BY Book_tips
Share with your friend now:
tgoop.com/book_tips/33394