tgoop.com/book_tips/33404
Last Update:
🍃🌺🍃
#فلک قسمت بیست و پنجم
پیرمرد چند روز بعد در دفتر وکیل حاضربود. وکیل او را خواسته بود تا از رأی و شکست و تلخکامی بگوید. موکل چندان تاثری از خود نشان نداد، چون از اول امید زیادی به نتیجه دعوی نداشت. فقط گفت که فروشنده در حال جور کردن است تا اصل پول او را برگرداند. ادامه داد: "سراغ گرفتهام با این پول میشه جای متوسطی را اجاره کنم ولی برای سال بعد و بعدترش نمیدونم چه خواهد شد. پول من نمیزاد، عقیمه و اجاق کور؛ ولی گرونی هر سال میزاد؛ دوقلو، سهقلو و گاهی دوبار در سال".
وکیل گوش میداد و چیزی نمیگفت. حرفی برای گفتن نداشت. ناامیدی و یأس در کلام موکلش نمودار بود. از درماندگی و اسیر شرایط شدن متنفر بود چون آن وقت خودش را جای یک بیمار محتضر میدید. ناچار شد که سکوت را بشکند:"پرونده رفته شعبه هفتم تجدیدنظر. قضات خوبی دارد. با اینکه عادت ندارم سراغ قاضی بروم و هر آنچه را که نوشتهام دوباره به زبان بیاورم ولی این پرونده فرق میکند. شما با این ماجرای عجیب که برایتان درست کردهاند، بیگناه دارید تاوان نقص قانون یا رویه قضایی راپس میدهید. مثل گوله برف در حال ذوب شدن هستید. ناراحتی من از این است که همه دل برای شما دل میسوزانند ولی کسی حاضر نیست قدمی جلو بگذارد. منظورم سیستم قضایی است. کی جوابگوی این بیعدالتی آشکار است؟ نمیخواهم نمک به جراحتی که دارید بزنم، شما روضهتان را خواندهاید و من هم در دلم برایتان گریه کردهام ولی شما چند سال دیگر باید در خانهای کوچک و فرسوده مستاجری کنید؛ آن هم وقتی پیرتر شدهاید و احتیاجات شما بیشتر. من آخرین تلاشم را میکنم، تا چه پیش آید".
موکل چیزی برای گفتن نداشت. بلند شد و رفت. وکیل تصویر مواجه شدن با دو قاضی جدی و تا حدی کم حرف و سختگیر را در ذهن خود مرور میکرد...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
BY Book_tips
Share with your friend now:
tgoop.com/book_tips/33404