Telegram Web
آدم‌ها.. آدم‌های عجیب؛ آدم‌های سر به‌هوای مغضوب بشر که یک یکمان هرروز بارها قضاوت می‌شویم؛ مظلوم مناظره‌‌ها و جنگ‌جوی غالب نزاع زندگی، آویختگان به دارِ زبان انسان‌ها؛ و عجیب‌تر آن که هم‌چنان زنده... هم‌چنان زنده و امیدوار.
-روزنوشت‌های زهره.

@chizhaeihast
گاهی‌وقت‌ها امیدوار هم نه!
اوایل عجیب به نظر می‌رسید، هم عجیب بود، هم شیرین...هرکی من و می‌دید می‌گفت چقدر به فلانی شبیهی. یه چیزی توی دلم تکون می‌خورد. بعد زد به مغزم! سر درد می‌گرفتم که یعنی چه اتفاقی داره می‌افته؟ می‌فهمیدما، مگه می‌شه آدم صدای قلبش و نشنونه؟ ولی نخواستم باورش کنم.نخواستیم.
حالا که بسته شد کتابمون و نصفه نیمه موند قصه‌مون. دیگه چه فرقی داره من شبیه کیم؟
مامان بزرگم همین‌طور که نبات و توی چای‌ش هم می‌زنه می‌خنده و می‌گه: «می‌بینی مامان بابات و چقدر به هم شبیهن؟ این‌طوری نبود که، اینطوری شد!»
و من با خودم فکر می‌کنم که شاید پایانِ قصه‌مون همین بوده، شاید همه‌ی سهم من از تو، این شباهت‌ست. کی‌ می‌دونه؟

#زهره_احمدی
@chizhaeihast
این‌روزها گوشه‌ی دنیای خودم نشسته‌ام و به وقایع نگاه می‌کنم، انگار که پشت تلوزیون نشسته باشم و اخبار پشت سر هم حرف بزند، تصویرهای با کادر کج و فولواش را نشان دهد، و من روی مبل کنار پنجره به این صحنه خیره باشم. انقدر خیره که حتا گاهی نبینم چه می‌گوید و چه می‌نویسد. مثلا دیشب ماشین پدربزرگ را در پارکینگ خانه‌شان پارک کردم‌ و بعد ریموتِ در پارکینگ خراب شد، در باز بود و بسته نمی‌شد. سه چهار باری تقلا کردم؛ ولی بعد رفتم روی پله‌ی جلوی در خانه نشستم، دستانم را زیر چانه‌ام گذاشتم و به آسمان نگاه کردم. زندگی را گاهی اوقات فقط باید نگاه کرد، باید بگذاریم به حال خودش تا ببینیم چه پیش می‌آید، چون به هرحال کاری از دست آدم بر نمی‌آید.

-روزنوشت‌های #زهره_احمدی
@chizhaeihast
چیزهایی هست که درطول زمان آنقدر با ما یکی می‌شوند، که حتی اگر بخواهیم توضیحشان دهیم هم کلمات را گم می‌کنیم؛ ما آدم‌ها درمورد بعضی دردها، به طور شگفت‌آوری رازدار خوبی هستیم‌.

روزنوشت های #زهره_احمدی
@chizhaeihast
DIALOGUES FOR YOU ep11
@EGHMAA
•دیالوگ هایی برای تو
•قسمت یازدهم

- اثری از مجله هنری اغما
@EGHMAA
@purplecamomile💜
«اکنون» رو ببینید. شبیه سکانسی‌‌ از زندگی می‌مونه که بعدها بهش نگاه می‌کنی.
پس از مدت‌ها با این قسمت اکنون که «مصطفی مستور» اومده بود،بغض کردم و بغض کردم و فهمیدم چقدر می‌شه یکی شکل من گوشه‌ای از جهان باشه. حالا هرچقدر دور…
چیزهایی هست که نمی‌دانی! pinned «حال شخصیت های تنها و منزوی و عاشق داستان های مصطفی مستور رادارم...»
از گفتگوی سروش صحت با مصطفی مستور، اونجایی که مستور درباره "روی ماه خداوند را ببوس" می‌گه اگه برگردم این کتاب رو شاید چاپش نمی‌کردم و تجربه شخصی خودم و به بقیه انتقال نمی‌دادم. اونجا که میگه بعضی چیزا رو نباید گفت. اصلا گفتنی نیستن. و اشتباهه. و اونجا که صدا در گلوش می‌شکنه و ادامه نمی‌ده.
این همه سال گذشته و هنوز مستور اون نویسنده‌ایه که من با اینکه می‌دونم بهترین نیست، اما انتخاب اولمه.
می‌دونم که می‌دونید این روزا حالِ دنیا خوب نیست، می‌دونم که می‌دونید ماها ته دلمون شمارو خیلی دوست داریم، هممون شده یه شبایی مشکی تنمون کردیم، یواشکی گریه کردیم، یا ماشین و زدیم بغل و از هیئتا چایی و شربت یا غذا نذری گرفتیم.

آقای امام حسینِ عزیز،
می‌گن یه روزی یکی می‌ره پیش امام جواد(ع) و از حالِ بدش می‌گه، امامم فقط جواب می‌دن:
«به سمت حسین(ع) فرار کن.»
حالا ما حالمون بده، شب تولدتونم که هست. خودتون یه نگاهی به دلِ اونایی که مریض دارن، خسته‌ن، تنهان، و یا به هردلیلی حالِ دلشون خوب نیست داشته باشید.

تولدتون مبارك، پناهِ آخر ما.
@chizhaeihast
آقای امام‌حسین،
نجاتم دادی؛از همه اون شبایی که جون کندم تا خوابم ببره…

@chizhaeihast
Forwarded from نامحلول
حرف که نداشتی، برام اهنگ بفرست.
زهره اون روزا گذشت؛
نشون به این نشون که موهات دیگه آبی نیست!
به زندگی ادامه می‌دهم؛ مانند همین روان‌نویسی که تمام شد! گاهی امیدوار و اغلب؟ ناامید.
فهمیده‌ام پوچی یک‌قدم باانسان فاصله دارد. کافی‌ست شبی، نیمه شبی خوابت نبرد. کافی‌ست بروی مرکز ناباروری برای تست ژنتیک و آدم‌ها را نگاه کنی و از خودت بپرسی چرا؟ برای چه؟ برای این‌که آدمی به این جهان کصافط اضافه کنیم؟ که زجر بکشد؟ زجر بکشد تا رشد کند؟ رشد کند تا بمیرد؟ دیدی؟ زندگی می‌تواند در یک لحظه همین‌قدر پوچ شود. آنقدر خالی که مثل وقت‌هایی که پنیک می‌شوی حتی توان، انگیزه و کشش نفس کشیدن نداشته باشی.
به اطرافم می‌نگرم، به دنبال انگیزه می‌گردم.چیزهای کوچک همیشه آدم را نجات می‌دهد. چیزهای کوچک ولی مهم! جزئیاتی که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کنی تورا به زندگی وصل می‌کند. «وصل کردن؟» چه ترکیب عجیبی! انگار که در کشور دیگری باشی و بخواهی به اینترنت وصل شوی و از طریق واتس‌اپ ویدیوکال کنی با مادرت.
مگر ما در حال زندگی نیستیم؟پس چرا گاهی فکر می‌کنیم دور افتاده‌ترین موجود جهانیم؟ تنها، بی‌کس، و جهان تهی به نظر می‌رسد. مثل چهاردیواری‌ای که کاملا سفید است، هیچ صدایی از آن گذر نمی‌کند و تو حتی می‌توانی صدای جریان خون در رگ‌هایت را بشنوی! یاد کتاب شاملو افتادم.«مثل خون در رگ‌های من». پس این‌طور است! گاهی برای دور افتاده‌ترین موجود جهان، یک دور افتاده‌ی دیگر می‌شود خون رگ‌هایش. و بعد صدای اوست که می‌پیچد در آن اتاق سفید! حالا دیگر به جای صدای خلاء، او را می‌شنوی. جالب است، و البته بیش‌از حد دراماتیک!
-#زهره_احمدی

@chizhaeihast
نشسته‌‌ام روی زمین و به ماکروفر نگاه می‌کنم، هوهو می‌کند، ثانیه‌ها کم می‌شود تا در نهایت چهاربار صدا بدهد و بعد بنویسد end. بعد من درش را باز کنم، باقالی پلو با مرغ را بیرون بیاورم، کنار نوشابه فانتا و سبزی بذارم و علی را صدا کنم.
می‌توانم سال‌ها به این دقیقه‌ها و ثانیه‌ها نگاه کنم و خسته نشوم.

فکر می‌کنم که خب بشقاب قبلی که سرد شد؛ تا بعدی گرم شود ازدهان می‌افتد. خوب کردم اول بشقاب خودم را گذاشتم!
بعد فکر می‌کنم چقدر این ثانیه ها جالب است. مثل زندگی می‌ماند. مثل از دست دادن.
بعد فکر می‌کنم تو وقتی چیز جدیدی را از دست می‌دهی؛ داغ شکست‌قبلی کمی هم سردتر شده.
به ثانیه‌ها و آلارم‌ها فکر می‌کنم.
بعد کلمه‌ها را یکی یکی کنار یکدیگر می‌چینم!

توجهم به صدای کتری روی گاز جلب می‌شود.ماکروفر صدایم می‌زند. چیزی به اذان نمانده.بشقاب را از ماکروفر در می‌آورم و سفره را می‌چینم و علی را صدا می‌زنم.
فعلا صحبت کردن درباره‌ی چیزهای از دست داده را می‌گذارم بماند برای بعد؛ مثل همیشه.

#زهره_احمدی
@chizhaeihast
کاش اصلا باران می‌شست و می‌بردمان!
«اصلا بارونِ امشب برا تو.»

@chizhaeihast
Koli
Mohsen Chavoshi
«تو ثابت کردی که بختم هنوزم رنگ چشماته
تحمل کن کمی! شاید از اون بالاترم باشه!»

@chizhaeihast
2025/03/13 08:51:18
Back to Top
HTML Embed Code: