DASTANHAYE_MAMNOOE Telegram 144
✍️ رمان #سپر_سرخ

#قسمت_هشتم

💠 می‌دانستم به دل این حیوانات وحشی ذره‌ای رحم نمانده و چاره‌ای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفس‌نفس افتادم :«شما رو به #خدا قسم میدم بذارید برگردم #فلوجه!»

اما همین چشمان بسته و صورت شکسته‌ام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید :«من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!»

💠 و او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمی‌کشید که پیشنهاد هم‌پیاله‌اش را به ریشخند گرفت :«اگه قراره کسی به خاطر پول از این عروسک بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!» و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بی‌اختیار امام زمانم را صدا زدم :«یا #صاحب_الزمان!»

به حال خودم نبودم که این دو وحشی #داعشی به چشم یک دختر #اهل_سنت برای کنیزی‌ام لَه‌لَه می‌زدند و حالا این دختر #شیعه را چطور زجرکش می‌کنند که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد :«خفه شو مرتد نجس!» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید :«والله اگه همین الان تحویلش ندی، می‌کُشمت!»

💠 نمی‌دیدم چه می‌کند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمی‌شد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بی‌صدا زوزه کشید :«اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!» و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد :«بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!»

هنوز با هر نفس میان #گریه حضرت را صدا می‌زدم تا به فریادم برسد که صدای درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و افسر داعشی سرم فریاد کشید :«بیا پایین!»

💠 با دستان و چشمان بسته خودم را روی صندلی می‌کشیدم و زمین زیر پایم را نمی‌دیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد #داعشی تشر زد :«برو سوار شو!»

می‌شنیدم هنوز زیر لب نفرین می‌کند و حسرت این غنیمت قیمتی جان #جهنمی‌اش را به آتش کشیده بود که رو به هم‌مسلکش شعله کشید :«من اگه جا تو بودم این #رافضی رو همینجا مثل سگ می‌کشتم!»

💠 و حالا هوسم به دل این افسر داعشی افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانه‌وارش، با لحنی خفه پاسخ داد :«گمشو برگرد #فلوجه!»

شاید هم مقام نظامی‌اش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابرش تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است.

💠 نمی‌توانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت می‌لرزید و دستان زنجیره شده‌ام مقابل بدنم به هم می‌خورد.

دلم می‌خواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیبایی‌ام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم.

💠 سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب #نظامی سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی می‌زد.

پارچه را تا زیر چانه‌ام کشید و با نگاهش دور صورتم می‌چرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم :«تورو #خدا بذار من برم!»

💠 نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمی‌دید فاصله‌ای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد :«برو عقب!» و خودش به سمت ماشین رفت.

دسته پولی از جیب پیراهن بلندش بیرون کشید، از همان پنجره پول‌ها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد :«اینم پول #کنیزی که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!»

💠 و هنوز از خیانت چشمان زشتش می‌ترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقه‌اش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد :«می‌دونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زنده‌ای خفه‌خون بگیر!» و او دیگر فاتحه این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با #شیطان دیگری تنها بمانم.

در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود.

💠 برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو می‌رفت و می‌دید تمام تنم از #ترس رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم.

مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و می‌دانستم حالا او برایم خانه‌ای دیگر در نظر گرفته که دیگر رمق از قدم‌هایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

✍️ کانال #داستان‌های_ممنوعه

@dastanhaye_mamnooe



tgoop.com/dastanhaye_mamnooe/144
Create:
Last Update:

✍️ رمان #سپر_سرخ

#قسمت_هشتم

💠 می‌دانستم به دل این حیوانات وحشی ذره‌ای رحم نمانده و چاره‌ای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفس‌نفس افتادم :«شما رو به #خدا قسم میدم بذارید برگردم #فلوجه!»

اما همین چشمان بسته و صورت شکسته‌ام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید :«من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!»

💠 و او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمی‌کشید که پیشنهاد هم‌پیاله‌اش را به ریشخند گرفت :«اگه قراره کسی به خاطر پول از این عروسک بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!» و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بی‌اختیار امام زمانم را صدا زدم :«یا #صاحب_الزمان!»

به حال خودم نبودم که این دو وحشی #داعشی به چشم یک دختر #اهل_سنت برای کنیزی‌ام لَه‌لَه می‌زدند و حالا این دختر #شیعه را چطور زجرکش می‌کنند که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد :«خفه شو مرتد نجس!» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید :«والله اگه همین الان تحویلش ندی، می‌کُشمت!»

💠 نمی‌دیدم چه می‌کند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمی‌شد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بی‌صدا زوزه کشید :«اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!» و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد :«بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!»

هنوز با هر نفس میان #گریه حضرت را صدا می‌زدم تا به فریادم برسد که صدای درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و افسر داعشی سرم فریاد کشید :«بیا پایین!»

💠 با دستان و چشمان بسته خودم را روی صندلی می‌کشیدم و زمین زیر پایم را نمی‌دیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد #داعشی تشر زد :«برو سوار شو!»

می‌شنیدم هنوز زیر لب نفرین می‌کند و حسرت این غنیمت قیمتی جان #جهنمی‌اش را به آتش کشیده بود که رو به هم‌مسلکش شعله کشید :«من اگه جا تو بودم این #رافضی رو همینجا مثل سگ می‌کشتم!»

💠 و حالا هوسم به دل این افسر داعشی افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانه‌وارش، با لحنی خفه پاسخ داد :«گمشو برگرد #فلوجه!»

شاید هم مقام نظامی‌اش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابرش تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است.

💠 نمی‌توانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت می‌لرزید و دستان زنجیره شده‌ام مقابل بدنم به هم می‌خورد.

دلم می‌خواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیبایی‌ام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم.

💠 سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب #نظامی سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی می‌زد.

پارچه را تا زیر چانه‌ام کشید و با نگاهش دور صورتم می‌چرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم :«تورو #خدا بذار من برم!»

💠 نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمی‌دید فاصله‌ای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد :«برو عقب!» و خودش به سمت ماشین رفت.

دسته پولی از جیب پیراهن بلندش بیرون کشید، از همان پنجره پول‌ها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد :«اینم پول #کنیزی که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!»

💠 و هنوز از خیانت چشمان زشتش می‌ترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقه‌اش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد :«می‌دونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زنده‌ای خفه‌خون بگیر!» و او دیگر فاتحه این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با #شیطان دیگری تنها بمانم.

در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود.

💠 برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو می‌رفت و می‌دید تمام تنم از #ترس رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم.

مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و می‌دانستم حالا او برایم خانه‌ای دیگر در نظر گرفته که دیگر رمق از قدم‌هایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

✍️ کانال #داستان‌های_ممنوعه

@dastanhaye_mamnooe

BY داستان‌های ممنوعه (رمان‌های جبهه مقاومت)


Share with your friend now:
tgoop.com/dastanhaye_mamnooe/144

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

A Hong Kong protester with a petrol bomb. File photo: Dylan Hollingsworth/HKFP. Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. Some Telegram Channels content management tips In 2018, Telegram’s audience reached 200 million people, with 500,000 new users joining the messenger every day. It was launched for iOS on 14 August 2013 and Android on 20 October 2013. Ng Man-ho, a 27-year-old computer technician, was convicted last month of seven counts of incitement charges after he made use of the 100,000-member Chinese-language channel that he runs and manages to post "seditious messages," which had been shut down since August 2020.
from us


Telegram داستان‌های ممنوعه (رمان‌های جبهه مقاومت)
FROM American