tgoop.com/dralihaeri/325
Last Update:
گره گشایی از یک قتل..
اواخر دهه هفتاد بود
تازه به ریاست آگاهی شیراز منصوب شده بودم این مهمترین سمتی بود که در لباس پلیس تا آن زمان داشتم
در شمال غربی شیراز شهرکی ، بنام شهرک گلستان تازه بنا شده بود مردم هنوز شهرک نشینی را نپذیرفته بودند و باید فضا، برای پذیرش عمومی مهیا میشد
که از بد روزگار قتلی فجیع رعب انگیز در همین شهرک رخ داد تمام اعضای یک خانواده بصورتی که تا آن زمان مشابهش رخ نداده بود مثله و سلاخی شده بودند ..
خبر مثل بمب در سطح شهر صدا کرد و این شایعه که امنیت شهرک ها هنوز تأمین نشده و ایجاد تردید امکان اسکان در آنها به زبان مردم افتاد .
پرونده آنچنان مهم بود که باید مسؤوليت آنرا مستقیما خودم به عهده میگرفتم از فرماندهی فشار بر تسریع روند تحقیقات و کشف عوامل قتل و دستگیری قاتل یا قاتلان از همان اول کار شروع شد پس از یکی دو روز به دو مظنون اصلی رسیدیم اولی با جناق مقتول بود که اولین کسی بود که با صحنه قتل مواجه شده بود و پلیس را خبر کرده بود دومی هم پاسداری بود که در دوره ای با مقتول شریک بود و ۷ میلیون تومان آن زمان از وی طلب داشت با توجه به فضای سنگینی که وجود داشت و انتظارات عمومی برای رسیدن به یک پاسخ روشن هر دو مظنون زیر فشارهای بازپرسی و آگاهی لب به اعتراف گشوده بودند و این اعترافات برای همچو منی که عمری را در آگاهی گذرانده بودم و با چم خم سازکار اعتراف گیری آشنا بودم آرامش آفرین و اطمینان بخش نبود ..
آشنایی من با آیت الله حائری به قبل از انقلاب هم میرسید البته دورادور اما پس از انقلاب و انتصاب ایشان به امامت جمعگی از اواسط دهه شصت و هفتاد بتدریج شیفته و دلباخته او شده بودم و شایدبتوان گفت شاگرد اخلاقی معرفتیش بماند..
برای کاری دیگر به در منزلشان رفته بودم خانواده ام در ماشین بودند با لباس غیر رسمی بدون عبا عمامه آمدند در یک دستشان تسبیح بود و در ست دیگرشان مویز های ریز سیاه
در کنار کاری که داشتم گفتم حاج آقا یک دعا کنید در این پرونده پیچیده که برای قتل شهرک گلستان تشکیل شده و طبیعتا مهمترین پرونده کاری من تا آن زمان بود سرافراز بیرون بیایم گفت مگه چطور گفتم دو مظنون و دو اعتراف داریم اما اصلا دلم قرص نیست میدانم هنوز پرونده کار دارد اما چکنم که فضای ملتهب اجتماعی و فشارهای فرماندهی همین زودی میخواهند نتیجه گیری کنند تا بتوانند فضای اجتماعی را آرام کنند ...
گویا ذکری خواندن آرام آرام و شروع به انداختن مهره های تسبیح کردند چیزی شبیه استخاره کردن بعد گفتند کار اینها نیست تو هم زیر بار نرو بعد تبسم کردند گفتند مشت دستت را بگیر تمام مویزهای داخل دستش را در مشتم ریخت گفت اینها کشمش کل کاظم پیرمرد روستایی که به اذن خدا حافظ قرآن شده اینها را با عقیده دانه دانه بخور به رفقاتم بده این کشمشها گره ها باز کرده بعد گفت امشب برو داخل خانه مقتول بمان تا صبح گره باز میشود گفتم امشب میهمانم خانواده داریم میرویم ميهماني ...
آنها را برسان و برو خانه مقتول به امید آمدن قاتل ...
این را که شنیدم پشت کمرم لرزید و عرق سرد نشستم گويي از چیزی خبر داشت محکم بدون تردید دوباره گفت برو خانه مقتول تا صبح بمان گره کار باز میشود
چشم حاج آقا دستش را بوسیدم در ماشین به عهد عیال گفتم امشب من همراهیتان نمیکنم
به جانشین آگاهی هم با بسیم اطلاع دادم سه اکیب بیایند برویم تا صبح خانه مقتول...
دائما اطمینان کلام حاج آقا در ذهنم مرور میشد و این جمله برو قاتل به پای خودش میآید و گره کار باز میشود در گوشم مرور میشد
تا چند ساعت داخل خانه بودیم و کوچه های اطراف را بصورت کامل زیر نظر داشتیم ...
تا دم دمای صبح هیچ خبری نشد خسته برای نماز آمدیم داخل سناریو های قتل را مرور میکردیم یک دفعه چیزی از ذهنم گذشت قتلهای مرد خانه و بچه ها در پذیرای اتاق اتفاق افتاده و قتل زن در آشپزخانه چرا آیفون و پرده حال خونی است علی الظاهر در اینجا درگیری نبوده رفته رفته مطمئن شدیم این خون قاتل است ..
"قاتل پس از دگیری با مردخانه چاقو را که دست او بوده از تیغه اش گرفته و بعد به قلبش فرو کرده بود پس زخمی عمیق روی کف دستش ایجاد شده بود
زن خانه خارج منزل بوده زنگ میزند تا بچه ها در را باز کنند قاتل ابتدا میخواسته خون زیادی که از دستش میرفته را پاک کند با پرده بعد در خانه را با آیفون باز کرده و وقتی زن در آشپزخانه بوده به او هم هجوم برده.."
صبح شد آمدند نمونه خون های پرده و اطرف آیفون با تراشیدن کچ اطراف بردند برای استراحتی کوتاه به منزل رفتم بعد از یکی دوساعت به اداره برگشتم هنوز اشتياق خواب رهایم نکرده جلو در اتاقم پیرمردی نشسته سر بزیر مغموم نگاهش به پینه های دستش هست ریز ریز اشک میریزد
BY شیرینی های پدر...
Share with your friend now:
tgoop.com/dralihaeri/325