tgoop.com/dralihaeri/326
Last Update:
سلام پدر جان
چرا نرفتید پیش سروان فلانی..
گفتند چند ساعتی هست از صبح منتظرید
با صدای بی جوهری ای میگوید بله مطلبی هست که باید فقط به شما بگم ..!
مینشیند رو بروی من ،من را کاملا میشناسد اهل بیضاست و اردکانی و بیضایی ها شناخت خوبی از تر طایفه هم دارند پدر جدم را میشناسد و نشانی میدهد تا من هم او را بشناسم ما بچه های فلانی میشم ....
بعد سکوت میکند چند لحظه یا چند دقیقه جوهره صدایش دوباره کم جان میشود
در مورد این قتل شهرک گلستان مطلبی هست من قاتل را میشناسم...!
گوش هایم زنگ میزند خواب بکلی از سرم پرید نفسم حبس شد تمام وجودم شد گوش
پسرم برای فلانی (پاسدار مظنون)کار کرده برای دستمزدش گفته من از مقتول طلبکارم برو طلبم را بگیر دوبرابر دستمزدت را بردار...
و در خانه مقتول آنچه نباید میشد، شد..
او چند روز پیش به خانه آمد کف دستش دو شقه شده بود وسایلش را برداشت الان در باغ فلانی در بیضاست یک هفته است دارم خودخوری میکنم چرا اینجور شد چکنم وظیفه من چیست دیشب دم دم های غروب ای ذهنم گذشت بیایم همه چیز را بگویم بروم خدا خودش بهتر میداند با من و پسر چه معامله بکند... دم دم غروب درست همان زمان بودکه حاج آقا گفت گره کار باز میشود و قاتل به پای خودش میاید...
عرق سرد تمام وجودم را گرفته بود نفسم همچنان حبس است صدای حاج آقا در گوشم نجوا میکند و تکرار میشود قاتل به پای خودش میآید تو زیر بار جو فشار اجتماعی طاقت بیار....
با همان سه اکیپ به باغ رفتیم صدایش کردم گفتم من رفیق پدرتم نگرانت بوده که نکند زخم دستت عفونت کند آرام سوار ماشین شد در راه گفتم همه چیز را میدانم گواه من نمونه خون روی آیفون است که با خون تو یکسان است از همان جا لب به سخن گشود...
از خاطرات سرهنگ منوچهر ابراهیمی
رئیس آگاهی اسبق شیراز..
و از شاگردان اخلاقی پدر
https://www.tgoop.com/dralihaeri
BY شیرینی های پدر...
Share with your friend now:
tgoop.com/dralihaeri/326