tgoop.com/dralihaeri/371
Last Update:
مدارا و تحمل
رواداری با علماي شهر
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
هنوز هفته ای نگذشته که از شیراز برگشته ام چند روزی بواسطه پیگیری امور مربوط به سر سال پدر دیدارهایی با علما و بزرگان شهر داشتم چه حیف که پدر نیست این ایام را ببیند تقریبا همه مسوولین اصلی شهر و استان مهر خالصانه پدر را به سینه دارند و این جای بسی خوشحالی داشت اما نکته ای که این ته طعم شیرینها به تلخی میزند آن بود که چرا حالا که همه آنها متعلق به یک جریان خواستگاه فکری هستند و برخی اوقات از ناحیه یه مرجع نهاد انتخاب شده اند، نسبت به هم اینقدر کم تحمل بیگانه اند...
چرا حریم هم را رعایت نمیکنند چرا مدام یکدیگر را زیر سؤال میبرند و از هم به سبکی یاد میکنند؟
جهت خیره خواهی برای مسئولین امروز چند نمونه از رواداری و تحمل پدر نسبت به هم لباسهای متنفذ هم عصرشان عرض کنم شاید که موثر افتد...
((برای حفظ حرمت علمای بزرگوار شهر از آوردن نامشان خودداری میکنم))
حکایت اول؛
ماه رمضان است و شبهای قدر پدر دعای قرآن مسجد نو را میخواند هر سحرگاه باهم به مسجد میرویم حال خوشی دارند مسجد نو رو بروی حرم احمد بن موسی علیه السلام است پس از دعا دست مرا میگیرند میرویم پشت دیوار حرم باسر پایین چند دقیقه ای چیزی میخوانند توجهی و شاید اشکی دست به دیوار میکشند بعد به صورت ریشها
بر میگردیم هر شب این عمل تکرار میشود آخر تاب نمی آورم و میپرسم پشت این دیوار چه میکنید میگویند زیارت میخوانم و فاتحه ای برای پدرم که در داخل صحن مدفون است! میگوییم در که باز است چرا خود ضریح مطهر را زیارت نمیکنید و بالای سر پدر فاتحه نمیخوانید اندکی سکوت میکند بعد یواش بی جوهره میگوید حرم، حرم است چه فرق است بین این دیوار سنگی و ضریح همه همه گوشه ای از حرم اهل بیت علیهم السلام است من جوابم را نگرفتم هنوز دستی به ریش میکشند و چشم را میبندند یواش تر این آقایان تولیت شاید نسبت به عبور مرور مکرر من به حرم حساسیت داشته باشند شاید فکرشان مشغول شود چرا فلانی مدام به حرم میآید میرود از فاصله ای دور تر به پدر سلام و فاتحه میفرستم تا فکری را مشغول نکرده باشم..
او مقام اول سیاسی استان است برای ملاحظات اخلاقی و اجتماعی خود را از زیارت قبر پدر محروم کرده...
حکایت دوم؛
صبح روز پنجشنبه ایست امام جمعه شهرک گلستان به من زنگ میزند میگوید خیلی فوری میخواهیم با فرمانده سپاه و جمعی از مسوولین شهرک به دیدار پدر برسند میگوید شما هم باشید عصر همان روز وقت هماهنگ میشود چهار پنج نفری هستند من و پدر میگویند همه آمده ایم برای شهادت و ادای قسم.؟!
چندی قبل برای طلب کمک جهت احیاء و راه اندازی حوزه علمیه شهرک بدیدار فلان عالم شهر رفتیم بدیشان گفتیم از زمان آقای حائری شیرازی که فلان مسؤوليت را داشتند این کمک ها به حوزه و مسجد جاری بوده از فلان محل کمک میکردند..
ایشان اندکی صبر کردند گفتند خدا پدر حائری بیامرزه؟ او هر چه بود را برد چیزی برای ما نگذاشته که انفاق کنیم!؟این کف دست من اگر مو داشت بکنید..! برید از خودش بگیرید؟!
این حرفها تا مغز استخوانم را میسوزاند تپش قلب گرفتم وقتی میهمانها میروند پدر که حال مرا دیده میگوید هضم مطالب برایت ثقیل آمد نه! میگویم در آتشم جگرم دارد میسوزد با ((اشک و فریاد)) هنوز چند ماهی نشده که از نبود نقدینگی، مجبور شدیم طلاهای مادر را برای خرج بیمارستان و عملشان بفروشیم بعد به این راحتی بشما نسبت ناروا میدهند همه را برای فلانی (( از نزدیکان و منصوبین رهبری)) میگویم تا ببینند چه کسانی را بر ما مسلط کرده اند
اشکم سرازیر است
پدر یواش میگوید علی بشین
احساسات بر من مستولی شده میگوید کاش در این جلسه نبودی بعد دستم را میگیرید دوباره میگوید علی بابا بنشین...
مینشینم بعد یواش ادامه میدهد بعضی وقتها بزرگان که مراجعات متعدد و متنوعی دارند
تو سه گوش گیر میکنند راه گریز ندارند و مضطر میشوند؟! از باب اضطرار نسبتهای میدهند که نباید...
با لبخندی ملیح تو که خودت حقوق خواندی اضطرار رافع مسؤولیت است..
آدم خوبیست بعدأ خودش به اشتباهش پی میبرد جبران میکند اگه آدم از کوره در بره که پخته نمیشه پدر جان آدم باید در کوره بماند آنقدر که استحکام یابد...
بعد سرم را میبوسد در گوشم میگویدمبادا به کسی چیزی بگویی ها من راضی نیستم...!
حکایت سوم؛
یکی از علما شهر که سابقه طولانی رفاقت با پدر داشت با یکی از روزنامه های محلی مصاحبه مفصلی کرده
تقریبا دو ستون از کل مصاحبه به پدر اختصاص داشت متأسفانه همه چیز از مطالب دریافت میشد جز رفاقت از هر نسبتی دریغ نشده بود پدر مطالب را کامل خواندند گفتم مدیر مسوول روزنامه زنگ زده و گفته اگر پاسخ داشته باشید ما مکلف به چاپیم پدر گفت او دنبال فروش محصول خود است نه پاسخ و جواب من؟
BY شیرینی های پدر...
Share with your friend now:
tgoop.com/dralihaeri/371