مگر شعبدهباز شوم
من در تاریکی اتاقم، روی تختم مچاله شده بودم که حس کردم خود واقعیام فقط به درد عمهی خیالیام میخورد. خود واقعی من. این منِ بطالتطلبِ پوچِ بیحوصلهی بدون سود. به آدمهای زندگیام میاندیشم. به رابطههای جدیام. هیچکدام این من را نمیپذیرند. این مضطرب و بیقرارم میکند. مثل خرگوشی دستوپابسته توی گونی که از ترس نابودی میلرزد. نمیدانم. مغزم نمیکشد برای ادامه دادن این متن. مغز منِ بطالتطلبِ پوچِ بیحوصله نمیکشد برای ادامه دادن این متن. توِ بااخلاقِ انسانِ خوبِ ماهِ نازنینِ دغدغهمندِ مشتاقِ یادگیرندهی عمیقِ پربارِ خردمند میتوانی ادامهاش بدهی.
الهه نصیری
@elahebaseda
من در تاریکی اتاقم، روی تختم مچاله شده بودم که حس کردم خود واقعیام فقط به درد عمهی خیالیام میخورد. خود واقعی من. این منِ بطالتطلبِ پوچِ بیحوصلهی بدون سود. به آدمهای زندگیام میاندیشم. به رابطههای جدیام. هیچکدام این من را نمیپذیرند. این مضطرب و بیقرارم میکند. مثل خرگوشی دستوپابسته توی گونی که از ترس نابودی میلرزد. نمیدانم. مغزم نمیکشد برای ادامه دادن این متن. مغز منِ بطالتطلبِ پوچِ بیحوصله نمیکشد برای ادامه دادن این متن. توِ بااخلاقِ انسانِ خوبِ ماهِ نازنینِ دغدغهمندِ مشتاقِ یادگیرندهی عمیقِ پربارِ خردمند میتوانی ادامهاش بدهی.
الهه نصیری
@elahebaseda
اسلوموشنِ سیلی که میآید
«این رابطه رو به پایان است.» آرامآرام آرام گرفتن و خاموش شدن یک چیز. حسش میکنی، مثل جانوری وحشی که آمدن یک بلای طبیعی را. یک «اتمام» دارد میآید سمت شما.
الهه نصیری
@elahebaseda
«این رابطه رو به پایان است.» آرامآرام آرام گرفتن و خاموش شدن یک چیز. حسش میکنی، مثل جانوری وحشی که آمدن یک بلای طبیعی را. یک «اتمام» دارد میآید سمت شما.
الهه نصیری
@elahebaseda
دختر قدردانِ وفادار ِ مهربان ِ سخاوتمندِ ارزشآفرینِ زندگیدوستبدارِ ببوسِ ماهی هستم فقط برای هفت روز
امروز استاد باز از ایدهی هفت پرسش گفت در کارگاه ایدهبازی. باز من پرسیدم: «چگونه میتوانم بیشتر و بهتر عزیزانم را دوست بدارم؟»
بعد به ذهنم آمد که نامه. نامه بنویس لعنتی.
نامه؟ بله، از گور «من» بیرون آمدن و نامه نوشتن. بعد دیدم خدایی نمیتوانم من. برایم سخت است. میترسم. عطا نوشته «همهی سختی و لذت و وحشتش از برهنگیاش است.» ترس از برهنگی؟ نه. ترس من از این است که نیت بوسیدنم در اجرا یک گاز سگی باشد. آنوقت چه خاکی به سرم بریزم؟ توی کدام سوراخ قایم شوم؟
باز به این پرسش میرسیم که: «چگونه میتوانم بیشتر و بهتر عزیزانم را دوست بدارم؟»
نامه. نترس و نامه بنویس لعنتی.
نامه فرم آدمهای عاشق است.
نامه یعنی مهربانی و قدردانی و سخاوتمندی و معناآفرینی. شاید هم یک بوس سگی. اصلن تو چطور میبوسی؟ چگونه دوست میداری؟ از گورت بیرون بیا و نترس و نامه بنویس لعنتی. صگ شدی هم شدی.
ا ل ه ه نصیری
#برای_تو_مینویسم
@elahebaseda
امروز استاد باز از ایدهی هفت پرسش گفت در کارگاه ایدهبازی. باز من پرسیدم: «چگونه میتوانم بیشتر و بهتر عزیزانم را دوست بدارم؟»
بعد به ذهنم آمد که نامه. نامه بنویس لعنتی.
نامه؟ بله، از گور «من» بیرون آمدن و نامه نوشتن. بعد دیدم خدایی نمیتوانم من. برایم سخت است. میترسم. عطا نوشته «همهی سختی و لذت و وحشتش از برهنگیاش است.» ترس از برهنگی؟ نه. ترس من از این است که نیت بوسیدنم در اجرا یک گاز سگی باشد. آنوقت چه خاکی به سرم بریزم؟ توی کدام سوراخ قایم شوم؟
باز به این پرسش میرسیم که: «چگونه میتوانم بیشتر و بهتر عزیزانم را دوست بدارم؟»
نامه. نترس و نامه بنویس لعنتی.
نامه فرم آدمهای عاشق است.
نامه یعنی مهربانی و قدردانی و سخاوتمندی و معناآفرینی. شاید هم یک بوس سگی. اصلن تو چطور میبوسی؟ چگونه دوست میداری؟ از گورت بیرون بیا و نترس و نامه بنویس لعنتی. صگ شدی هم شدی.
ا ل ه ه نصیری
#برای_تو_مینویسم
@elahebaseda
برای دختری که با لهجهی من دوست شد |
برای ستا
تو با لهجهی من دوست شدی اولینبار. من با چی تو دوست شدم؟ با خندههایت؟ شاید اینطور بود: من چیز بامزهیی گفتم، تو خندیدی، ما با هم دوست شدیم. ما با هم دوست ماندیم.
همهاش فکر میکردم این نامه را بنویسم، ننویسم، تو نامه گرفتن را دوست داری نداری، اصلن نامهام را میخانی نمیخانی، میفهمی نمیفهمی، با آن قیافهات، دلت هم بخاهد، بعد یادم آمد که نه، تو کلمهها را دوست داری، تو جملهها را دوست داری، تو لهجهها را دوست داری، و مهمتر، تو مرا دوست داری، پس چرا که نه، وقتی که من هم تو را دوست دارم.
من چطور تو را دوست دارم و چطور با تو دوستم؟ اینطور که با خانهی شما راحتم. با اتاقت راحتم. با کمد لباست راحتم. مهمتر از همه با آشپزخانه و یخچال خانهی شما خیلی خیلی راحتم. من میتوانم هرچیزی را به تو بگویم، اگر برایت سؤال شود. که نمیشود و این نشان میدهد تو از جهاتی نرمال نیستی. بههرحال، نمیخاهم باز به این حالت مزخرف بیسؤالی تو گیر بدهم. بگذار از این بگویم: دلم لک زده برای کیکهای شکلاتی خوشمزهی مزخرفت، البته بهشرط عدم حضور دخترخالهی کوفتیات.
جدا از مسخرهبازی، این میزان راحتی و صمیمیت من با تو، بهخاطر خود تو است، تو که اهل قضاوت نیستی، تو که اهل خندیدنی، تو که خوشگذرانی، تو که کلهخر و جسوری. با تو خوش میگذرد، باز هم میگویم بهشرط عدم حضور دخترخالهات و پچپچهای ریز درگوشیِ شما دوتا.
بگذار اینطور تمامش کنم: دوستت دارم و بهت افتخار میکنم(واقعن و بدون هیچ شوخی و شرطی). کافی است خانهتان خالی شود تا با یک کیک گنده بیایم و تولد ۴ نفرهمان را یکی کنیم.
الهه نصیری
#برای_تو_مینویسم
@elahebaseda
برای ستا
تو با لهجهی من دوست شدی اولینبار. من با چی تو دوست شدم؟ با خندههایت؟ شاید اینطور بود: من چیز بامزهیی گفتم، تو خندیدی، ما با هم دوست شدیم. ما با هم دوست ماندیم.
همهاش فکر میکردم این نامه را بنویسم، ننویسم، تو نامه گرفتن را دوست داری نداری، اصلن نامهام را میخانی نمیخانی، میفهمی نمیفهمی، با آن قیافهات، دلت هم بخاهد، بعد یادم آمد که نه، تو کلمهها را دوست داری، تو جملهها را دوست داری، تو لهجهها را دوست داری، و مهمتر، تو مرا دوست داری، پس چرا که نه، وقتی که من هم تو را دوست دارم.
من چطور تو را دوست دارم و چطور با تو دوستم؟ اینطور که با خانهی شما راحتم. با اتاقت راحتم. با کمد لباست راحتم. مهمتر از همه با آشپزخانه و یخچال خانهی شما خیلی خیلی راحتم. من میتوانم هرچیزی را به تو بگویم، اگر برایت سؤال شود. که نمیشود و این نشان میدهد تو از جهاتی نرمال نیستی. بههرحال، نمیخاهم باز به این حالت مزخرف بیسؤالی تو گیر بدهم. بگذار از این بگویم: دلم لک زده برای کیکهای شکلاتی خوشمزهی مزخرفت، البته بهشرط عدم حضور دخترخالهی کوفتیات.
جدا از مسخرهبازی، این میزان راحتی و صمیمیت من با تو، بهخاطر خود تو است، تو که اهل قضاوت نیستی، تو که اهل خندیدنی، تو که خوشگذرانی، تو که کلهخر و جسوری. با تو خوش میگذرد، باز هم میگویم بهشرط عدم حضور دخترخالهات و پچپچهای ریز درگوشیِ شما دوتا.
بگذار اینطور تمامش کنم: دوستت دارم و بهت افتخار میکنم(واقعن و بدون هیچ شوخی و شرطی). کافی است خانهتان خالی شود تا با یک کیک گنده بیایم و تولد ۴ نفرهمان را یکی کنیم.
الهه نصیری
#برای_تو_مینویسم
@elahebaseda
Audio
تشبیه ⬅️ شخصیتپردازی و داستانپردازی ⬅️ همذاتپنداری
امروز در وبینار کپیرایتینگ دیدیم که چطور با نشان دادن چهرهیی نو از یک چیز و ساختن تشبیهیی خلاقانه میشود مخاطب و مشتری را همراه کرد.
تبلیغ جاذاب امروز را میگذارم توی کامنتها. ببینید و کیفور شوید.
الهه نصیری
#وبینار_کپیرایتینگ
@elahebaseda
امروز در وبینار کپیرایتینگ دیدیم که چطور با نشان دادن چهرهیی نو از یک چیز و ساختن تشبیهیی خلاقانه میشود مخاطب و مشتری را همراه کرد.
تبلیغ جاذاب امروز را میگذارم توی کامنتها. ببینید و کیفور شوید.
الهه نصیری
#وبینار_کپیرایتینگ
@elahebaseda
نامه که قرار نیست همیشه یکجا و منسجم و ازپیشنوشتهشده باشد. میتواند پارهپاره باشد و همینلحظهیی. مثل چیزی که امشب #برای_تو_مینویسم. برای تو بابا:
سلام، منم همان تخمجنی که
سرشب تو اتاقت خاب بودی یا شاید خاب نبودی و فقط در رختخاب بودی چون مریضاحوال بودی _و من این را از اعظم شنیدم_ که من و الناز رفتیم پیادهروی. در راه برگشت خالهات را دیدم. همانجا که شبهای پیش نوهی خالهات را دیده بودیم. خودم را زدم به آن راه. گذاشتم تا دور شویم و به ته کوچه برسیم بعد به الناز گفتم. در آخر هم یک دروغ به حرفم افزودم: «دوبهشک بودم که خودش باشد، وگرنه سلام میکردم، میدانی که در تشخیص چهرهی آدمها افتضاحم.» من در تشخیص چهرهی آدمها افتضاحم؟ من آدمها را ضبط میکنم... ولی چرا نرفتم جلو و نگفتم عه شمایید، سعلاااام؟ حیف شد. نمیدانم یادت هست یا نه. بچه بودم رفتیم خانهی آن خالهات. سربهسرم گذاشت، من هم درآمدم گفتم: «الاهی شوهرت بمیره، الاهی زن بگیره.» زن که نگرفت یارو، ولی چند سال پیش که مرد و چند سال بعدش که خالهات مرا دید، درآمد گفت: بس که گفتی! خالهات را ببین تروخدا بابا. داشت وسوسهام میکرد که باز بگویم. اینبار جوری دیگر، مثلن... ولی نه، من آن خالهات را دوست دارم بابا. حالا نه خیلی، ولی دارم. چون وقتی کیست ترکید توی تخمم یعنی تخمدانم، چندینبار زنگ زد و حتا آمد دیدنم؟ بله. چون تصویر ذهنیاش از من هنوز یک دختر کوچولوی باحال و باهوش و حاضرجواب است؟ همان تخمجنی که بچگی بودم؟ بله. با آدمهایی که تصور جالبی دارند از ما خوش میگذرد.
سرشب تو اتاقت خاب بودی یا شاید خاب نبودی و فقط در رختخاب بودی چون مریضاحوال بودی _و من این را از اعظم شنیدم_ که من و الناز رفتیم پیادهروی. در راه برگشت خالهات را دیدم. همانجا که شبهای پیش نوهی خالهات را دیده بودیم. خودم را زدم به آن راه. گذاشتم تا دور شویم و به ته کوچه برسیم بعد به الناز گفتم. در آخر هم یک دروغ به حرفم افزودم: «دوبهشک بودم که خودش باشد، وگرنه سلام میکردم، میدانی که در تشخیص چهرهی آدمها افتضاحم.» من در تشخیص چهرهی آدمها افتضاحم؟ من آدمها را ضبط میکنم... ولی چرا نرفتم جلو و نگفتم عه شمایید، سعلاااام؟ حیف شد. نمیدانم یادت هست یا نه. بچه بودم رفتیم خانهی آن خالهات. سربهسرم گذاشت، من هم درآمدم گفتم: «الاهی شوهرت بمیره، الاهی زن بگیره.» زن که نگرفت یارو، ولی چند سال پیش که مرد و چند سال بعدش که خالهات مرا دید، درآمد گفت: بس که گفتی! خالهات را ببین تروخدا بابا. داشت وسوسهام میکرد که باز بگویم. اینبار جوری دیگر، مثلن... ولی نه، من آن خالهات را دوست دارم بابا. حالا نه خیلی، ولی دارم. چون وقتی کیست ترکید توی تخمم یعنی تخمدانم، چندینبار زنگ زد و حتا آمد دیدنم؟ بله. چون تصویر ذهنیاش از من هنوز یک دختر کوچولوی باحال و باهوش و حاضرجواب است؟ همان تخمجنی که بچگی بودم؟ بله. با آدمهایی که تصور جالبی دارند از ما خوش میگذرد.
ما بیباک و بابال شدیم بابا
سلیقهی من و تو در دوست داشتن آدمها متفاوت است. شاید هم نباشد. اعظم همیشه میگوید تو بلد نیستی به کی بچسبی، کی را ول کنی. چه معلوم، شاید تو هم مثل من فقط حوصلهی چسبیدن به کلهگندهها و گوزگندهها را نداری. گاهی فکر میکنم تو هیچ دوستی نداری بابا. تنهایی. دوستهایت قرمساقهایی بودند عاشق بند کیفت. و حالا کیفت روی میز کاغذهایت، زیر راهپله مانده و مثل گذشتهها روی صندلی عقب ماشینت نیست. ماشینت هم دیگر آن ماشین نیست. ولی بابا، من برعکس آنها، کمپولت را بیشتر دوست دارم. صمیمیتر و نزدیکتریم انگار. این را برای اولینبار میگویم: ژست پولداری تو را دوست نداشتم/ندارم بابا. دوستهای لاشخورت را دوست نداشتم/ندارم بابا. بیپولی و کمپولی این چند سال اخیر ما را نزدیکتر و صمیمی و جسورتر کرده بابا. حالا ما جراتش را پیدا کردهایم بزنیم به دل جاده و سفر، با خنده بدون پول. من از بیپولی نمیترسم بابا، بهشرط اینکه ناامید نبینمت. وای، باورم نمیشد، تو ناامید شده بودی بابا. تو فکر میکردی «بیشانسی» راهزنوار و بیرحم، زده به کاروان ما. تو باور کرده بودی که ما قفل شدیم. همانطور که رمالها و دعاکنهای کسکش میگفتند. گه زیادی خوردند.
سلیقهی من و تو در دوست داشتن آدمها متفاوت است. شاید هم نباشد. اعظم همیشه میگوید تو بلد نیستی به کی بچسبی، کی را ول کنی. چه معلوم، شاید تو هم مثل من فقط حوصلهی چسبیدن به کلهگندهها و گوزگندهها را نداری. گاهی فکر میکنم تو هیچ دوستی نداری بابا. تنهایی. دوستهایت قرمساقهایی بودند عاشق بند کیفت. و حالا کیفت روی میز کاغذهایت، زیر راهپله مانده و مثل گذشتهها روی صندلی عقب ماشینت نیست. ماشینت هم دیگر آن ماشین نیست. ولی بابا، من برعکس آنها، کمپولت را بیشتر دوست دارم. صمیمیتر و نزدیکتریم انگار. این را برای اولینبار میگویم: ژست پولداری تو را دوست نداشتم/ندارم بابا. دوستهای لاشخورت را دوست نداشتم/ندارم بابا. بیپولی و کمپولی این چند سال اخیر ما را نزدیکتر و صمیمی و جسورتر کرده بابا. حالا ما جراتش را پیدا کردهایم بزنیم به دل جاده و سفر، با خنده بدون پول. من از بیپولی نمیترسم بابا، بهشرط اینکه ناامید نبینمت. وای، باورم نمیشد، تو ناامید شده بودی بابا. تو فکر میکردی «بیشانسی» راهزنوار و بیرحم، زده به کاروان ما. تو باور کرده بودی که ما قفل شدیم. همانطور که رمالها و دعاکنهای کسکش میگفتند. گه زیادی خوردند.
بابایی مکتوب میخاهم بابا
شهروز رشید کتابی دارد به اسم آناندا. تمام آن کتاب نامهییست به مادرش. جایی در صفحههای آغازین نوشته: «این نوشته، شرح یک نقاب است؛ شرح جرگههای نقاب است. صورتام را با سیلیهای ناروا سرخ نگه داشتهام. میبینی؟ دارم زندگیام را فکر میکنم. دارم به یک زندگی فکر میکنم که مرا آزرده است. من آزردهام؛ پس فکر میکنم. در واقع در اینجا حرفهایی را خواهم زد که نتوانستهام بر زبان بیاورم. اینجا دلیر خواهم بود چون با جبن گذشتهام از بالای سر زندگی پریدهام. میخواهم خوردههایم را بالا بیاورم. خب، طبیعتاً با تو شروع میشود. خیلی به تو فکر کردهام.» من هم دارم فکر میکنم بابا. بهرابطههایم. به تو. به رابطهی خودم با تو که نمیدانم چرا برایم معنای صلح و آزادی است. مینویسم برایت. فردا هم مینویسم، آنقدر که همهی چیزهایی که دربارهی تو است بیاید روی کاغذ. تو را مکتوب میسازم. تو را مکتوب میخاهم. بابایی مکتوب. آدمی مکتوب. عشقی مکتوب. رابطهیی مکتوب. هر جمله یک تیکه از پازل است بابا. این روزها دوست دارم همهچیز را گره بزنم به نوشتن. با نوشتن بیاندیشم، با نوشتن تغییر کنم، با نوشتن بهبود بدهم. نوشتن نباید تنزل یابد به تولید انبوه کلمه. نوشتن تنها نوشتن نیست. نوشتن خود زندگی است، من با نوشتن زندگی میکنم و تردید میکنم بابا. من در نوشتن برهنه و بینقابم. این پارهنامههایی که مینویسم را برایت ارسال نمیکنم، دستکم فعلن. مینویسمشان که دوستترت بدارم. که دقیقتر بشناسمت. که قدردان بودن را تمرین کنم. که از تو نوشته باشم. عجب فرصتی. الان اما خابم میآید و میخاهم بخابم. یادم نیست چند است بیدارم، فقط میدانم دیشب نخابیدهام و حالا باز شب است.
شهروز رشید کتابی دارد به اسم آناندا. تمام آن کتاب نامهییست به مادرش. جایی در صفحههای آغازین نوشته: «این نوشته، شرح یک نقاب است؛ شرح جرگههای نقاب است. صورتام را با سیلیهای ناروا سرخ نگه داشتهام. میبینی؟ دارم زندگیام را فکر میکنم. دارم به یک زندگی فکر میکنم که مرا آزرده است. من آزردهام؛ پس فکر میکنم. در واقع در اینجا حرفهایی را خواهم زد که نتوانستهام بر زبان بیاورم. اینجا دلیر خواهم بود چون با جبن گذشتهام از بالای سر زندگی پریدهام. میخواهم خوردههایم را بالا بیاورم. خب، طبیعتاً با تو شروع میشود. خیلی به تو فکر کردهام.» من هم دارم فکر میکنم بابا. بهرابطههایم. به تو. به رابطهی خودم با تو که نمیدانم چرا برایم معنای صلح و آزادی است. مینویسم برایت. فردا هم مینویسم، آنقدر که همهی چیزهایی که دربارهی تو است بیاید روی کاغذ. تو را مکتوب میسازم. تو را مکتوب میخاهم. بابایی مکتوب. آدمی مکتوب. عشقی مکتوب. رابطهیی مکتوب. هر جمله یک تیکه از پازل است بابا. این روزها دوست دارم همهچیز را گره بزنم به نوشتن. با نوشتن بیاندیشم، با نوشتن تغییر کنم، با نوشتن بهبود بدهم. نوشتن نباید تنزل یابد به تولید انبوه کلمه. نوشتن تنها نوشتن نیست. نوشتن خود زندگی است، من با نوشتن زندگی میکنم و تردید میکنم بابا. من در نوشتن برهنه و بینقابم. این پارهنامههایی که مینویسم را برایت ارسال نمیکنم، دستکم فعلن. مینویسمشان که دوستترت بدارم. که دقیقتر بشناسمت. که قدردان بودن را تمرین کنم. که از تو نوشته باشم. عجب فرصتی. الان اما خابم میآید و میخاهم بخابم. یادم نیست چند است بیدارم، فقط میدانم دیشب نخابیدهام و حالا باز شب است.
چه حرفها
قرار بود تا ساعت دوازده امشب برایت بنویسم بابا. پارهپاره و در لحظه و در طول روز. نوشتههایی که متصل به هم و کاملکنندهی هم نیستند. یک جریان جوشان درونی که در لحظه به اشتراک گذاشته میشود. روند انتشار من و دوستان نویسندهام که نویسندههای آنلاین هستیم بهطور معمول اینطور نیست. فرایندی چنین داریم برای انتشار: خاندن، آزادنویسی، شکار یک ایده، نوشتن، بازنویسی، و بعد انتشار. هر روز یک فرسته قبل از پایان روز که همان ساعت ٢۴ باشد. من تصمیم گرفتم مدتی این مدل از انتشار یعنی پارهپاره و در لحظه و چند بار انتشاریدن را هم تجربه کنم. کوتاه کردن فاصلهی ایده تا اجرا را دوست دارم. همینطور صمیمی شدن با کانالم را. دوست دارم بیش از شبی یکبار و راحتتر بهش سر بزنم. بههرحال، کمتر از بیست دقیقه مانده به دوازده و این یعنی قرار است قسمتی از ٢۴ ساعت آینده را هم با تو بگذرانم. از ظهر که بیدار شدم مدام دارم با تو حرف میزنم. اصلن چه لزومی دارد که آدم در ذهنش هی با بابای خودش حرف بزند و برای او بنویسد؟ هیچ خوشم نمیآید از نوشتن در ذهن. بیخود و کلافهکننده و طاقتفرساست. بهعنوان یک نویسنده بسیار تجربهاش میکنم. یا من مینویسم، یا کسی مینویسد و من میشنوم و میخانم. حتا خابهایم هم نوشتههایی هستند که تصورشان میکنم بهجای اینکه تصویرهایی باشند که ببینم. اما قرار بود در پارههای امروز به چهها بیاندیشم؟ اول از همه به اینکه چرا دربارهی تو این جملهها شکل گرفته در ذهنم: بابا برایم معنای آزادی است. با بابا در صلحم.
قرار بود تا ساعت دوازده امشب برایت بنویسم بابا. پارهپاره و در لحظه و در طول روز. نوشتههایی که متصل به هم و کاملکنندهی هم نیستند. یک جریان جوشان درونی که در لحظه به اشتراک گذاشته میشود. روند انتشار من و دوستان نویسندهام که نویسندههای آنلاین هستیم بهطور معمول اینطور نیست. فرایندی چنین داریم برای انتشار: خاندن، آزادنویسی، شکار یک ایده، نوشتن، بازنویسی، و بعد انتشار. هر روز یک فرسته قبل از پایان روز که همان ساعت ٢۴ باشد. من تصمیم گرفتم مدتی این مدل از انتشار یعنی پارهپاره و در لحظه و چند بار انتشاریدن را هم تجربه کنم. کوتاه کردن فاصلهی ایده تا اجرا را دوست دارم. همینطور صمیمی شدن با کانالم را. دوست دارم بیش از شبی یکبار و راحتتر بهش سر بزنم. بههرحال، کمتر از بیست دقیقه مانده به دوازده و این یعنی قرار است قسمتی از ٢۴ ساعت آینده را هم با تو بگذرانم. از ظهر که بیدار شدم مدام دارم با تو حرف میزنم. اصلن چه لزومی دارد که آدم در ذهنش هی با بابای خودش حرف بزند و برای او بنویسد؟ هیچ خوشم نمیآید از نوشتن در ذهن. بیخود و کلافهکننده و طاقتفرساست. بهعنوان یک نویسنده بسیار تجربهاش میکنم. یا من مینویسم، یا کسی مینویسد و من میشنوم و میخانم. حتا خابهایم هم نوشتههایی هستند که تصورشان میکنم بهجای اینکه تصویرهایی باشند که ببینم. اما قرار بود در پارههای امروز به چهها بیاندیشم؟ اول از همه به اینکه چرا دربارهی تو این جملهها شکل گرفته در ذهنم: بابا برایم معنای آزادی است. با بابا در صلحم.
چرا بابا؟ چرا صلح؟ چرا آزادی؟
چرا صلح و آزادی و بابا؟
چرا رابطهام با تو برایم معنای صلح و آزادی است؟ تو داد نمیزنی. این اولین پاسخ ذهن من است. شاید چون اعظم همین الان سر محمد داد زد. میتوانست نزند. دلیلی برای داد زدن نبود. اعظم مدام داد میزند. اعظم معمولن داد میزند. تو کم داد میزنی. آنقدر که داد زدنهایت خاطره میشوند. من یادم است که کجاها داد زدهای. ولی چرا داد؟ چرا دادن نزدن تو دلیل ذهن من برای در صلح بودن من و تو بهعنوان پدر و دختر است؟ فریاد نزدن نشانهی صلح است؟ نشانهی آزادی است؟ میتواند باشد. نمیدانم. تو بزرگش نمیکنی، تو متعصب نیستی، تو نرمی، نمیدانم، اجازه بده فعلن همینقدر تیکه از پازلمان را داشته باشیم.
تو به من گفتی «تو ارزشش را داری». من و تو و الناز در راه گناوه به تهران بودیم. جادهی یاسوج به نمیدانمکجا. صبح ساعت هشت و نه حرکت کرده بودیم و حالا شب شده بود. از لحظهی حرکت و حتا قبلِ حرکت بهکل غر بودی و اخموتخم و دهانکجی و اطوار؛ چون تر زده بودم به معیارهای تو از دختر خوب/آدم خوب. شب شده بود و تو خسته و ما ساکت. آرامآرام ساکت شده بودیم. آرامآرام خسته شده بودی. وقتی از رانندگی خسته میشوی خم میشوی روی فرمان ماشین. گفتی چرا ساکتید، خسته شدید؟ گفتم نه، تو خسته شدی. گفتی برای تو حاضرم تا صبح هم رانندگی کنم بابا، تو ارزشش را داری. کپ کردم از تغییر فازت و شاید غمگین شدم. چرایش را میدانم و نمیدانم. ولی مثل همیشه که با مسخرهبازی تعریفها را جواب میدهم، کله کج کردم و فقط گفتم مرسی. در دفترچه یادداشت آنلاینم اما چه نوشتم؟ «من واقعن ارزشش را دارم؟ بابا گفت تو ارزشش رو داری و حس کردم این جملهش جدیه و سر کنایه و مسخرهبازی نیست.» تو به پرسشی پاسخ دادی که پنهان اما جاری بود در ذهنم. من فکر میکردم ارزشش را ندارم. هنوز هم فکر میکنم. تو گفتی ارزشش را دارم و واقعی گفتی و من واقعن واقعی بودن حرفت را فهمیدم. تو کم از این حرفها نمیزنی. تو میگویی و واقعی و بهجا میگویی. بوده گفتهاند و من باور نکردهام. تو میفهمی، تو احساس من، تو فهمیدن مرا میفهمی. من و تو در سکوت و ساده همدیگر را میفهمیم. از اصل حرفم دور نیافتم، دومین دلیل من این است: تو کمکم میکنی و دلگرمی منی بدون اینکه چندان موافق من باشی. تو آن همه راه را برای رساندن من به کلاس نویسندگی موردعلاقهام رانندگی نکردی چون موافق نویسندگی هستی، تو آن همه راه را رانندگی کردی چون دختر توام، چون بابای منی. و بهنظر من این یعنی پدری، یعنی آزادی. اگر غیر این بود، اگر بخاطر نویسندگی بود، میشد سرمایهگذاری. من میشدم پروژهیی که تو در آن سرمایهگذاری کردی. این دلیل محکم من است برای صلحآمیز و آزادانه بودن رابطهی ما. تو به انسان بودن من احترام میگذاری. من این را میفهمم. و گاهی میترسم دقیقتر بشوم، بیشتر کندوکاو کنم و زیر سؤال ببرم این ماجرا را و بفهمم نه، نگاه تو هم مثل نگاه مامان یک نگاه مالکانهی سرمایهگذارانه است. گاهی گمان میکنم یک خیال شاعرانه را دارم میپرورانم و نباید بهش دلخوش باشم. ولی نه بابا، نه، اگر تمامن آن نباشد، این هم نیست. اگر تمامن دلخوش نباشم، کاملن قدردانم.
دلیل بعدی: تو به من میگویی مهرهی سوخته. حس من؟ رهایی و آزادی. چون تو شطرنجباز نیستی، چون من مهره نیستم. اولینبار که شنیدمش گریهام گرفت. غمگین شده بودم و ترسیده. مامان بهم گفته بود یا شاید خودت گفته بودی که تو یا دست از کسی نمیکشی یا کشیدی دیگر کشیدی. همین مرا ترساند. ولی نه، اینطورها نیست. چندین سال گذشته و تو هفتهیی چندبار این جمله را میگویی؟ یک چرخه است: ناامیدی میشوی از من و امیدوار. امیدوار میشوی و ناامید. برخورد خودم در برابر ناامیدی تو را دوست دارم. مثلن در همان سفر تهران. بین راه ایستادی برای النازو گز بخری، گفتم برای من هم نوشابهیی انرژیزایی چیزی بیار. تیکه انداختی و گفتی نهکه خیلی دختر خوبی هستی، باید هم انرژیزا بزنی که از تکوتا نیفتی. و پاسخ من چه بود؟ باشد، آدمهای بد هم شکم دارند هم حق زندگی. به همین سادگی. من باید دخترِ بدِ پرروی زباندرازِ صمیمی تو باقی بمانم بابا. احترام قائل شدن تو برای انسان بودن من و حق قائل شدن من برای انسان بودن خودم: این «و» من و تو که دو شخصیت مستقل هستیم را جمله میکند، متصل میکند، جملهیِ متصلِ پدر و دختری میکند. امیدوارم ده سال بعد هم قدردان و دلخوش باشم از تو. برعکسش یعنی دلخوشی تو از خودم را آرزو نمیکنم چون هیچچیز از من بعید نیست.
چرا صلح و آزادی و بابا؟
چرا رابطهام با تو برایم معنای صلح و آزادی است؟ تو داد نمیزنی. این اولین پاسخ ذهن من است. شاید چون اعظم همین الان سر محمد داد زد. میتوانست نزند. دلیلی برای داد زدن نبود. اعظم مدام داد میزند. اعظم معمولن داد میزند. تو کم داد میزنی. آنقدر که داد زدنهایت خاطره میشوند. من یادم است که کجاها داد زدهای. ولی چرا داد؟ چرا دادن نزدن تو دلیل ذهن من برای در صلح بودن من و تو بهعنوان پدر و دختر است؟ فریاد نزدن نشانهی صلح است؟ نشانهی آزادی است؟ میتواند باشد. نمیدانم. تو بزرگش نمیکنی، تو متعصب نیستی، تو نرمی، نمیدانم، اجازه بده فعلن همینقدر تیکه از پازلمان را داشته باشیم.
تو به من گفتی «تو ارزشش را داری». من و تو و الناز در راه گناوه به تهران بودیم. جادهی یاسوج به نمیدانمکجا. صبح ساعت هشت و نه حرکت کرده بودیم و حالا شب شده بود. از لحظهی حرکت و حتا قبلِ حرکت بهکل غر بودی و اخموتخم و دهانکجی و اطوار؛ چون تر زده بودم به معیارهای تو از دختر خوب/آدم خوب. شب شده بود و تو خسته و ما ساکت. آرامآرام ساکت شده بودیم. آرامآرام خسته شده بودی. وقتی از رانندگی خسته میشوی خم میشوی روی فرمان ماشین. گفتی چرا ساکتید، خسته شدید؟ گفتم نه، تو خسته شدی. گفتی برای تو حاضرم تا صبح هم رانندگی کنم بابا، تو ارزشش را داری. کپ کردم از تغییر فازت و شاید غمگین شدم. چرایش را میدانم و نمیدانم. ولی مثل همیشه که با مسخرهبازی تعریفها را جواب میدهم، کله کج کردم و فقط گفتم مرسی. در دفترچه یادداشت آنلاینم اما چه نوشتم؟ «من واقعن ارزشش را دارم؟ بابا گفت تو ارزشش رو داری و حس کردم این جملهش جدیه و سر کنایه و مسخرهبازی نیست.» تو به پرسشی پاسخ دادی که پنهان اما جاری بود در ذهنم. من فکر میکردم ارزشش را ندارم. هنوز هم فکر میکنم. تو گفتی ارزشش را دارم و واقعی گفتی و من واقعن واقعی بودن حرفت را فهمیدم. تو کم از این حرفها نمیزنی. تو میگویی و واقعی و بهجا میگویی. بوده گفتهاند و من باور نکردهام. تو میفهمی، تو احساس من، تو فهمیدن مرا میفهمی. من و تو در سکوت و ساده همدیگر را میفهمیم. از اصل حرفم دور نیافتم، دومین دلیل من این است: تو کمکم میکنی و دلگرمی منی بدون اینکه چندان موافق من باشی. تو آن همه راه را برای رساندن من به کلاس نویسندگی موردعلاقهام رانندگی نکردی چون موافق نویسندگی هستی، تو آن همه راه را رانندگی کردی چون دختر توام، چون بابای منی. و بهنظر من این یعنی پدری، یعنی آزادی. اگر غیر این بود، اگر بخاطر نویسندگی بود، میشد سرمایهگذاری. من میشدم پروژهیی که تو در آن سرمایهگذاری کردی. این دلیل محکم من است برای صلحآمیز و آزادانه بودن رابطهی ما. تو به انسان بودن من احترام میگذاری. من این را میفهمم. و گاهی میترسم دقیقتر بشوم، بیشتر کندوکاو کنم و زیر سؤال ببرم این ماجرا را و بفهمم نه، نگاه تو هم مثل نگاه مامان یک نگاه مالکانهی سرمایهگذارانه است. گاهی گمان میکنم یک خیال شاعرانه را دارم میپرورانم و نباید بهش دلخوش باشم. ولی نه بابا، نه، اگر تمامن آن نباشد، این هم نیست. اگر تمامن دلخوش نباشم، کاملن قدردانم.
دلیل بعدی: تو به من میگویی مهرهی سوخته. حس من؟ رهایی و آزادی. چون تو شطرنجباز نیستی، چون من مهره نیستم. اولینبار که شنیدمش گریهام گرفت. غمگین شده بودم و ترسیده. مامان بهم گفته بود یا شاید خودت گفته بودی که تو یا دست از کسی نمیکشی یا کشیدی دیگر کشیدی. همین مرا ترساند. ولی نه، اینطورها نیست. چندین سال گذشته و تو هفتهیی چندبار این جمله را میگویی؟ یک چرخه است: ناامیدی میشوی از من و امیدوار. امیدوار میشوی و ناامید. برخورد خودم در برابر ناامیدی تو را دوست دارم. مثلن در همان سفر تهران. بین راه ایستادی برای النازو گز بخری، گفتم برای من هم نوشابهیی انرژیزایی چیزی بیار. تیکه انداختی و گفتی نهکه خیلی دختر خوبی هستی، باید هم انرژیزا بزنی که از تکوتا نیفتی. و پاسخ من چه بود؟ باشد، آدمهای بد هم شکم دارند هم حق زندگی. به همین سادگی. من باید دخترِ بدِ پرروی زباندرازِ صمیمی تو باقی بمانم بابا. احترام قائل شدن تو برای انسان بودن من و حق قائل شدن من برای انسان بودن خودم: این «و» من و تو که دو شخصیت مستقل هستیم را جمله میکند، متصل میکند، جملهیِ متصلِ پدر و دختری میکند. امیدوارم ده سال بعد هم قدردان و دلخوش باشم از تو. برعکسش یعنی دلخوشی تو از خودم را آرزو نمیکنم چون هیچچیز از من بعید نیست.
Audio
این تبلیغ این محصول/خدمت را در این موقعیت قرار داده و تاثیر چنین بوده...
چرا نشان دادن یک محصول یا خدمت در موقعیتها و سناریوهای زندگی روزمره موثر است؟
پرداختن به ٣ نمونه تبلیغاتی از ٣ برند
پ.ن: نمونههای بررسیشده را میگذارم توی کامنتها.
الهه نصیری
#وبینار_کپیرایتینگ
@elahebaseda
چرا نشان دادن یک محصول یا خدمت در موقعیتها و سناریوهای زندگی روزمره موثر است؟
پرداختن به ٣ نمونه تبلیغاتی از ٣ برند
پ.ن: نمونههای بررسیشده را میگذارم توی کامنتها.
الهه نصیری
#وبینار_کپیرایتینگ
@elahebaseda
همهی پتوهای دنیا واسه تو
به دنیا که آمدی پتویم را هدیه دادم به تو. صدبار دیگر هم به دنیا بیایی پتویم را هدیه میدهم به تو. چه چیزها، چهچیزها، چهچیزها که تو هدیه دادهای به من. امشب یک کیسه «نه» میگذارم توی جیبت، راحت و آسوده، هرجا که نیاز بود یک «نه» هدیه کن به من، به دیگران، به خودت. امیدوارم پس از این هرچه از سمت تو میآید هدیه باشد، هدیه که انتخابی لطفآمیز و محبتآمیز است. و این را بدان: اولین خاهر دنیای منی و این بزرگترین هدیهی تو به من است: الناز نصیری.
به دنیا که آمدی پتویم را هدیه دادم به تو. صدبار دیگر هم به دنیا بیایی پتویم را هدیه میدهم به تو. چه چیزها، چهچیزها، چهچیزها که تو هدیه دادهای به من. امشب یک کیسه «نه» میگذارم توی جیبت، راحت و آسوده، هرجا که نیاز بود یک «نه» هدیه کن به من، به دیگران، به خودت. امیدوارم پس از این هرچه از سمت تو میآید هدیه باشد، هدیه که انتخابی لطفآمیز و محبتآمیز است. و این را بدان: اولین خاهر دنیای منی و این بزرگترین هدیهی تو به من است: الناز نصیری.
بیوگرافی آغاز نوجوانی
اولین رمانخانی که در زندگیم یافتم. اولین و تنها کسی که اولین طرح داستانیام را با او به اشتراک گذاشتم. اولین کسی که ساعتها با او چت کردم. اولین کسی که ساعتها با او دوست بودم. کسی که بیوگرافی دوازده تا پانزده سالگیام را با خودش دارد: چند روز پیش چت میکردیم، گفتی «حالا دارم میپذیرم که هرکس مدل رفاقت خودش را دارد. حالا به نتیجه رسیدم که نباید شبیه دیگری شوم یا دیگری را به خودم شبیه کنم». نمیدانی چقدر شنیدن چنین جملههایی از تو را دوست دارم. جملههایی که تغییر دارند در خودشان و از دل تجربه و ماجراجوییهای تو پا گرفتهاند. از دل تجربه و ماجراجوییهای فاطمه صمصامی.
اولین رمانخانی که در زندگیم یافتم. اولین و تنها کسی که اولین طرح داستانیام را با او به اشتراک گذاشتم. اولین کسی که ساعتها با او چت کردم. اولین کسی که ساعتها با او دوست بودم. کسی که بیوگرافی دوازده تا پانزده سالگیام را با خودش دارد: چند روز پیش چت میکردیم، گفتی «حالا دارم میپذیرم که هرکس مدل رفاقت خودش را دارد. حالا به نتیجه رسیدم که نباید شبیه دیگری شوم یا دیگری را به خودم شبیه کنم». نمیدانی چقدر شنیدن چنین جملههایی از تو را دوست دارم. جملههایی که تغییر دارند در خودشان و از دل تجربه و ماجراجوییهای تو پا گرفتهاند. از دل تجربه و ماجراجوییهای فاطمه صمصامی.
یکی شدن اسم تو با بزرگترین دلمشغولیات
چندی پیش از تولد هفده سالگیام آدم پیگیر و مشتاقی بودی که وقتی استاد در وبینار «اهل نوشتن» گفت گروه بزنید باهم کار کنید، گروه زدی و ما شدیم همگروه.
تولد هیجده سالگیام دوستی بودی که از کیلومترها آنورتر برایم تابلویی هدیه فرستاد از تصویر دو ماهی، کتابش و یک نامهی کاغذی.
هدیهی تولد نوزده سالگیام طرحی از چهرهام بود و نامهیی با دستخط نازنینت.
تو آن دوستی که همیشه به من محبت و پذیریش هدیه داده. تو آن دوستی که پیوسته و پویا، آرام و پذیرا در کار و تلاش است. امروز دوباره از داستان گفتی، عشقی که تو را به سمت نوشتن کشانده. امیدوار روزیام که وقتی میگویند «داستان» اسم تو بیاید در ذهن: فائزه اعظمی.
چندی پیش از تولد هفده سالگیام آدم پیگیر و مشتاقی بودی که وقتی استاد در وبینار «اهل نوشتن» گفت گروه بزنید باهم کار کنید، گروه زدی و ما شدیم همگروه.
تولد هیجده سالگیام دوستی بودی که از کیلومترها آنورتر برایم تابلویی هدیه فرستاد از تصویر دو ماهی، کتابش و یک نامهی کاغذی.
هدیهی تولد نوزده سالگیام طرحی از چهرهام بود و نامهیی با دستخط نازنینت.
تو آن دوستی که همیشه به من محبت و پذیریش هدیه داده. تو آن دوستی که پیوسته و پویا، آرام و پذیرا در کار و تلاش است. امروز دوباره از داستان گفتی، عشقی که تو را به سمت نوشتن کشانده. امیدوار روزیام که وقتی میگویند «داستان» اسم تو بیاید در ذهن: فائزه اعظمی.
درست مثل اسمت: آتنا
چیزی که برای من گُهدانی و دستگاه مکش انرژی بود، برای تو موضوع است. این به معنی خسته نشدن و آزرده نشدن تو نیست، تو بهعنوان کسی که دارد این ماجرا را تجربه میکند و آزرده میشود شروع میکنی به تحلیل کردن و تغییر دادن. تو هربار دربارهی «مدرسه» حرف تازهای داری. تو صریحترین و صادقترین آدمی هستی که میشناسم. اول از همه در برابر خودت صادق و صریحی.
حتا در ابهامی که تجربه میکنی. تو آزمایشگرترین و تحلیلگرترینی: آتنا نصیریِ ١٣ ساله که کاغذ لوح تقدیرش را زده بالای تختخابش.
چیزی که برای من گُهدانی و دستگاه مکش انرژی بود، برای تو موضوع است. این به معنی خسته نشدن و آزرده نشدن تو نیست، تو بهعنوان کسی که دارد این ماجرا را تجربه میکند و آزرده میشود شروع میکنی به تحلیل کردن و تغییر دادن. تو هربار دربارهی «مدرسه» حرف تازهای داری. تو صریحترین و صادقترین آدمی هستی که میشناسم. اول از همه در برابر خودت صادق و صریحی.
حتا در ابهامی که تجربه میکنی. تو آزمایشگرترین و تحلیلگرترینی: آتنا نصیریِ ١٣ ساله که کاغذ لوح تقدیرش را زده بالای تختخابش.
قربان دست و پای بلوریت ننه
دلم غنج میرود برایت. دلم غنج میرود برایت. دلم غنج میرود برایت. دوست دارم تکتک کلماتی که از دهانت بیرون میریزند را بخورم. استخانهای سفت و لاغرِ بیرون زده از رکابی آبیات. پاهای درازت توی شلوارک سبزت. کارتون دیدنهای شبانهات و این جملهی همیشگیات: «مامان؟ بیداری؟ نخاب، برای خودت تو گوشی باش تا بیام». گریهات از ترس اینکه نکند بیتو بخابد. نمیدانی چقدر دلم میخاهد توی این روزهای زندگی پنیر پیتزا بریزم که کش بیایند و قد کشیدن تو را در طول بیشتری بتوانم زندگی کنم. کاش پیتزا بودی بچه. مثل پیتزا قابلتکرار. پیتزا نیستی، جنینی بودی که میخاستم اعظم زودتر سقطت کند تا خودش زنده بماند، چون مامانم بود و تو؟ تو چی بودی؟ یک تیکه گوشت که دست درآورد، پا درآورد، دو تا چشم درشت قهوهیی درآورد، روی کلهی بادمجونی و درازش مو درآورد، یک قلب سرخ تپنده درآورد و تا به دنیا آمد بابای ما را درآورد. نوزاد نارسی که از لاغری جناغ قفسهی سینهاش قابللمس بود. تخمجنی که میخاستم بمیرد، نمرد. که میخاستم زنده بماند ولی یک روز وقتی من کنار ظرفشویی ایستاده بودم گفتند قلبش توی خانهی گوشتیاش ایست کرده. من مردم از ترس ولی او نمرد. که وقتی به دنیا آمد، قندش افتاد نزدیک بود بمیرد. نمرد. نمیمیری تو بچه. نمیری الاهی بچه. من بمیرم برایت بچه. خوب بزرگ شو بچه. کودکانه بزرگ شو بچه. چقدر دوستت دارم بچه. چقدر بهفکرتم بچه. من چه کار میتوانم بکنم برایت بچه؟ نقاشی بکشیم باهم بچه؟ قصه بخانم برایت بچه؟ انیمیشنهای خوب دانلود کنم برایت بچه؟ من برای داداشی کوچولو و ۵ سالهام چه کار کنم خوب است بچه؟
دلم غنج میرود برایت. دلم غنج میرود برایت. دلم غنج میرود برایت. دوست دارم تکتک کلماتی که از دهانت بیرون میریزند را بخورم. استخانهای سفت و لاغرِ بیرون زده از رکابی آبیات. پاهای درازت توی شلوارک سبزت. کارتون دیدنهای شبانهات و این جملهی همیشگیات: «مامان؟ بیداری؟ نخاب، برای خودت تو گوشی باش تا بیام». گریهات از ترس اینکه نکند بیتو بخابد. نمیدانی چقدر دلم میخاهد توی این روزهای زندگی پنیر پیتزا بریزم که کش بیایند و قد کشیدن تو را در طول بیشتری بتوانم زندگی کنم. کاش پیتزا بودی بچه. مثل پیتزا قابلتکرار. پیتزا نیستی، جنینی بودی که میخاستم اعظم زودتر سقطت کند تا خودش زنده بماند، چون مامانم بود و تو؟ تو چی بودی؟ یک تیکه گوشت که دست درآورد، پا درآورد، دو تا چشم درشت قهوهیی درآورد، روی کلهی بادمجونی و درازش مو درآورد، یک قلب سرخ تپنده درآورد و تا به دنیا آمد بابای ما را درآورد. نوزاد نارسی که از لاغری جناغ قفسهی سینهاش قابللمس بود. تخمجنی که میخاستم بمیرد، نمرد. که میخاستم زنده بماند ولی یک روز وقتی من کنار ظرفشویی ایستاده بودم گفتند قلبش توی خانهی گوشتیاش ایست کرده. من مردم از ترس ولی او نمرد. که وقتی به دنیا آمد، قندش افتاد نزدیک بود بمیرد. نمرد. نمیمیری تو بچه. نمیری الاهی بچه. من بمیرم برایت بچه. خوب بزرگ شو بچه. کودکانه بزرگ شو بچه. چقدر دوستت دارم بچه. چقدر بهفکرتم بچه. من چه کار میتوانم بکنم برایت بچه؟ نقاشی بکشیم باهم بچه؟ قصه بخانم برایت بچه؟ انیمیشنهای خوب دانلود کنم برایت بچه؟ من برای داداشی کوچولو و ۵ سالهام چه کار کنم خوب است بچه؟
نیلوفر عباسی
تو شبها پیش به من گفتی میتوانم تکیه کنم، از تکوتا نمیافتم اگر تکیهگاه نباشم. آن شب من زدم زیر گریه و هنوز که هنوز است تکیهداده به شانهی عزیزانم دارم میگریم.
تو شبها پیش به من گفتی میتوانم تکیه کنم، از تکوتا نمیافتم اگر تکیهگاه نباشم. آن شب من زدم زیر گریه و هنوز که هنوز است تکیهداده به شانهی عزیزانم دارم میگریم.