tgoop.com/enqelabsq/1502
Last Update:
🔰 «دلتنگ سردار»
بخش 2⃣ از 2⃣
✍🏻 ریحانه علیزاده، ۱۴۰۲ فیزیک
🔸 به یاد دیروز افتادم. دیروز ظهر که با مترو به خانه برمیگشتم، ذهنم پر بود از حلنشدهها و حلشدههای گوناگون دوروبرم. مثل همهٔ آدمهایی که بیسروصدا در مترو تردد میکنند و نهایتِ واکنششان، پا تند کردن یا دویدن به سمت قطاری است که درهایش دارد بسته میشود، ساکت بودم و به افکارم رسیدگی میکردم.
به ایستگاه مقصد که رسیدم، با نهایت حوصله به سمت پلهبرقی روانه شدم. فکر میکردم و قدم اول را به اولین پله که به سمت بالا حرکت میکرد سپردم؛ فکر میکردم و پلهبرقی بالا میرفت؛ فکر میکردم و از پلهبرقی فاصله میگرفتم. فکر میکردم و... ناگهان دیگر نتوانستم قدم از قدم بردارم، چه برسد به فکر کردن.
🔹 سرباز شهید روبهرویم بود. لبخند میزد و مرا مجذوب خودش کرده بود. میز کوچکی در سالن اصلی مترو با روکشی سبزرنگ خودنمایی میکرد. دوتا عکس آ۳ از حاجقاسممان روی دیوار پشت میز نصب شده بود. سعی کردم خودم را جمعوجور کنم. دو تا خانم، پشت میز ایستاده بودند. به مسافرهای سرگردان مترو چای میدادند و حلوا. یکیشان دو برگهٔ کاغذ به اندازهٔ نصف آ۵ به کسانی که به میز سرمیزدند میداد. ۵ آیه هدیه به سردار، و دیگری هم قطعهای از وصیتنامهاش. گُنگ بودم.
🔸 تمام لحظات آن سحرگاه تلخ مرا میلرزاند. هنوز که هنوز است باورم نشده که دیگر سردار سلیمانی را در بیت رهبر انقلاب نخواهم دید. هنوز هم انگار با طمأنینهٔ خاصی روی تلهای خاکی صحراهای سوریه، در تیررس دشمن راه میرود و نگاهش به دوردستهاست. راستی حالا چقدر از سوریه میداند؟ حالا حرم در چه وضع است و آیا سردارمان حرم را میبیند؟ نمیدانم.
🔹 شیرینیِ حلوای روی میز، مرا به خود آورد. حلوا شیرینیاش به تلخی میزد. این حلوای سالگرد توست... حالم بد شد و جرعهای چای به گلویم ریختم. گرم بود و شیرین. حالم را بیشتر بد میکرد. به یاد نماز حضرت آقا بر سر مزارت افتادم. به یاد اشکهای مردم که با جملهجملهٔ آقا در نماز، سرازیر میشد. یاد جنون ناشناختهٔ آن روزها. یاد همهٔ غمها و غصههای ساعت ۱:۲۰ دقیقه.
🔸 صورتم خیس شده بود. پا تند کردم و از میز فاصله گرفتم. آخرین نگاههایم را به سمت میزِ سالگرد سردار دلها روانه کردم. یادم افتاده بود که چقدر دلتنگم. دلتنگ سردار سپهبدمان. حالا هم در مسجد دانشگاه شریف، روبهروی شهدای گمنامی که همرزمهای سردارمان بودهاند، ایستاده بودم و دلتنگی، بیرحمانه به قلبم لشگر میکشید. دیر شده بود و باید میرفتم، اما دلم نمیگذاشت. اشکهایم را پاک کردم و به نیت تمامی شهدای انقلابمان صفحهای قرآن خواندم و بعد از فاتحه، روانهٔ کلاسها شدم.
🔹 کلاسهای آخر این ترم. کلاسهایی که دیگر تکرار نمیشوند و حالا من و شما چقدر سردارانه در سنگر دانشگاه، کار کردهایم؟ چقدر قلبهایمان را به سردار سلیمانی سپردهایم و دست در دست او، قدم به قدم راه را برای همسنگرانمان باز کردهایم و موانع را پشت سر گذاشتهایم؟ چقدر به خدا نزدیک شدهایم؟ چقدر شهید شدهایم؟ مهمتر از همهٔ اینها، چقدر به خودمان رسیدهایم؟
🇮🇷 @Enqelabsq | میدان انقلاب
BY میدان انقلاب
Share with your friend now:
tgoop.com/enqelabsq/1502