tgoop.com/eudemonia/2134
Last Update:
ای دعاگو، آن دعا را بازگو
۲۷ آذر سالگرد وفات مولانا بود
✍🏽 بابک عباسی
در اُپرای مولانا در داستان دیدار شمس و مولانا، ابتدا جلالالدین محمد را میبینیم که در خلوت و تاریکی روی در خاک میگرید (در این صحنه گریستناش را نمیبینیم، این را در ادامه از خودش میشنویم: چشم گریانم ز گریه کُند بود)، در این حال درماندگی است که بهناگاه کلام دیگرگونهای را میشنود:
هر زمان نو میشود دنیا و ما، بیخبر از نو شدن اندر بقا/ پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست، مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
(چقدر این «مصطفی» گفتن مولانا را دوست دارم، که در این سکانس بار دیگر تکرار میشود: مخزن إنّا فتحنا برگُشا، سرّ جان مصطفی را بازگو).
این کلام چیست و جلالالدین در آن چه میشنود؟ نمیدانیم. ولی هرچه هست مانند سیلیای به گوش این عالِم بسیاردان نواخته میشود (عالمی که بعدها خواهد سرود «آه که سودی نکرد دانش بسیار من»)، طوری که در حالی از گیجی و سردرگمی، به جای هر سخنی یکریز و مدام از شمس میپرسد «کیستی تو؟ کیستی تو؟»
شمس قصد ندارد جواب او را بدهد و به جای آن صاعقهوار و پیدرپی تازیانه کلام را بر سر جلالالدین میبارد و چنانکه گویی گنجی را در این ویرانه دیده باشد، با کنایه سوال جلالالدین را به خود او برمیگرداند: خودِ تو کیستی؟ نکند آن کس که باید از او پرسید «کیستی»، تویی؟! و جلالالدین که در اثر این التفات شمس قدری خود را یافته، و شاید برای اینکه زودتر نوبت به سوال خودش برسد، جواب میدهد: قطرهای از بادههای آسمان (این را میگوید چون نزدیکترین وصف به حالت مویه و اشکی که دارد همین است که خود را در هیأت قطرهای میبیند) و شمس قافیه او را میگیرد و جوابی درخور و در همان قافیه میدهد:
این جهان زندان و ما زندانیان، حفره کن زندان و خود را وارهان
اما جلالالدین که همچنان از ضربهای که خورده گیج و گم است، این بار با حالتی ملتمسانه و گریهآلود (به لحن و صدای محمد معتمدی دقت کنید) میپرسد - خدا را- جوابم بده: کیستی تو؟
و شمس همچنان قصد پاسخ ندارد. بلکه گویی میخواهد آتشی را که افروخته تیزتر کند برای همین و در همان حال و هوا باز هم سخنی، به قول رودلف اُتو، بهکلی دیگر (wholly other) میگوید:
تیرِ پرّان بین و ناپیدا کمان، جانها پیدا و پنهان جانِ جان
و «ملای روم» از تکرار سوال خود خسته نمیشود: کیستی تو؟
و این بار شمس جوابش را کوتاه و کامل میدهد:
ره نُمایم همرهت باشم رفیق، من قَلاووزم در این راه دقیق
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم، هم عشق پری دارم هم مرد پریخوانم
هر کس که پریخوتر، در شیشه کنم زوتر، برخوانم و افسونش حرّاقه بجنبانم
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم، هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
کلام شمس کار خود را کرده است. برای همین این بار مولانا هم سوال را به خویشتن بازمیگرداند: کیستم من؟ چیستم من؟
شمس نهایتاً به او میگوید «رخت بربند و برس در کاروان، آدمی چون کشتی است و بادبان، تا کی آرد باد را آن بادران...»
در ادامه مولانا رو به شمس میگوید:
شکر ایزد را که دیدم روی تو، یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کُند بود، یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح، برد این کوکو مرا در کوی تو
جستوجویی در دلم انداختی، تا ز جستجو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بُدی، گر نبودی جذب های و هوی تو
شمس را دیگر در صحنه نمیبینیم، و فرشتههایند که بر دور جلالالدین میگردند و سماع میکنند.
و مولانا را میبینیم که در خلوت و تنهایی خود سر از سجده برمیدارد.
@eudemonia
https://www.aparat.com/v/HvM3q
BY خوب زيستن|بابک عباسی
Share with your friend now:
tgoop.com/eudemonia/2134