tgoop.com/fatemehbehruzfakhr/10554
Last Update:
دیروز برای دوست عزیز دور از وطنی که خواسته بود دربارهٔ کتاب «حوض خون؛ روایت زنان از رختشویخانه بیمارستان اندیمشک» حرف بزنیم، نوشتم: این روزها دلخوشیهای بزرگی ندارم؛ جز همین خردهکارها. حرفزدن درباره چیزهایی که دوستشان داریم یا دغدغه مهم ماست.
امروز لیست حضور و غیاب، یادداشتهایم درباره بحث امروز و نهجالبلاغه را میگذارم توی کیفم و راهی میشوم. کلاس که تمام میشود، یکی از دانشجوها میگوید یکی از اقوام آقای فلانی فوت کرده و میخواهیم فاتحهای بفرستیم. دقیق متوجه منظورش نمیشوم. من تسلیت میگویم و مشغول جمعکردن وسایلم میشوم. از انتهای کلاس، کسی شروع میکند به خواندن قرآن. تازه متوجه منظورشان میشوم. مینشینم روی صندلی. مثل خودشان که ساکت و آراماند و آیهها را زمزمه میکنند. چند آیه با صوتِ خوشی، راهِ خودش را از انتهای کلاس باز میکند و به من میرسد. استیصال این روزها جایِ خودش را میدهد به یک خاطرجمعی کوچکِ لحظهای. خواندن قرآن تمام میشود. دستها بالا میرود برای دعاکردن. و بعد هم فاتحهای. مردانِ جوان یکی یکی از صندلیهایشان بلند میشوند. با صاحبِ عزا دست میدهد. او را در آغوش میگیرند. تسلیتی میگویند و از کلاس بیرون میروند. من هم تسلیتی میگویم.
یک مراسمِ کوچکِ همدردی با کسی که عزیزی از دست داده. چندآیه قرآن و دعا و فاتحهای. همهچیز برایم تازگی دارد. این همدلی کوتاهِ اما به غایت معصومانه. زمزمهشدن سوره حمد و آن صدایی که آیههایی را زمزمه میکند.
باید برسم شرکت. مینشینم توی ماشین. ذخیره تلگرام را باز میکنم. صدا را ضبط کردهام. چند آیه آخر را. موقع خداحافظی به ایشان گفتم صدایتان را ضبط کردم. به صوت خوشی آیه خواندید. تشکر میکند. صدا را دوباره گوش میکنم.
دلخوشیهای بزرگی دارم در این روزها. برادران و خواهرانی از ولایتهای مختلف افغانستان. قلبم برایشان میتپد و بیش از اینکه من چیزی به آنها بیاموزم، آنها هستند که چیزهای بزرگی به من میآموزند. مثل همین شکل و شیوههای تازه در همدلیکردن.
دایرکت اینستاگرام را باز میکنم. برای نازنیندوستِ دورم مینویسم: این روزها البته دلخوشیهای بزرگی هم دارم. مثلا امروز....
#خویشتن_نویسی
#ما
BY یادداشتها | فاطمه بهروزفخر
Share with your friend now:
tgoop.com/fatemehbehruzfakhr/10554