FJWJJSJDBD Telegram 35336
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
#رمان_سرنوشت_دردناک #قسمت _ هفتم فاطمه:برای ابراهیم چای بردم گذاشتم چرا کسی به من راجب او چیزی نگفته بود یعنی مادرم هم خبر باشد یانه خیلی خسته بود ولی بخاطرمن حتا پاهایش را هم دراز نکرد نمیدانم دنبال چی می‌گشت داخل کیف خود من هم از فرصت استفاده کردم نگاه…
#رمان_سرنوشت_دردناک

#قسمت_هشتم

دیگه تحمل نداشتم قلبم بد چور می‌سوخت بیرون شدم کنار شیر نشستم کمی آرام شدم ولی ناگهان ابراهیم جلو من ظاهر شد هیچی نگفت من هم رد شدم
ابراهیم : تا من از این خانه نرفتم لطفاً بیدون حجاب بیرون نشو درسته برادرت هستم اما محرمت نیستم
فاطمه: وای خدا شالم یادم رفت سریع رفتم داخل اتاقم خدایا یعنی چی چرا هربار با دیدن ابراهیم اینطوری میشم او چی دارد
امشب هم اینطوری شد ولی تقصیر من نیست چرا بیرون آمد.
دیگه کارگاه را سپردم دست شاگردا ومادر وپدرم هردو  از بس اداره او بر آمده بودن من هم باید کلاس تقویتی میرفتم انگلیسی وکامپیوتر را شروع کردم از ابراهیم هم خبری نبود که چیکار میکند  مادر و پدرم شب می‌آمد خانه نان میخورد و خواب میکرد بچه ها هم مهد می‌رفت همه مسؤلیت های شان با من بود شب تا ساعت ده باید با آنها کمک میکردم برنامه پدرم بود ، و هر روز حال من بدتر از روز دیگر بود ابراهیم خیلی با همه فرق داشت نه میتوانستم چیزی برایش بگویم ونه امکان داشت این حس اشتباه بود اما چرا خدایا😭
خجالت میکشم بگم عاشق شدم اما چرا ابراهیم دست خودم نبود هر کاری کردم نشود
هر شب به بهانه آب خوردن میرفتم تا ابراهیم را ببینم شبها شستن ظرف و مرتب نمودن آشپز خانه دست او بود پدرم می‌گفت کار زن و مرد ندارد
یک شب که درس کامپیوتر مشکل داشتم وقتی از پدرم کمک خواستم گفت یاد ندارم ابراهیم یاد دارد از ابراهیم کمک خواستم آمد کنارم و کامپیوتر را درست کرد خیلی راحت و ساده اما من هیچ چیزی نفهمیدم چند بار تکرار کرد یاد گرفتم انگلیسی هم کمک کرد جمله سازی کار کرد و رفت با رفتن او دوباره گریه ام گرفت چرا باید رفتن وجود داشته باشد

یک ماه پیش من مثل یک هفته گذشت روز ها با دیدن هر دقیقه ابراهیم می‌گذشت شب ها هم همینطور دیگه دست من نبود قبولش کردم عشق او را.
آیا او هم دوستم دارد یانه ؟
مرخصی ابراهیم تمام شد همه جمع بودن خانه ما جواد معصومه......
همه رفتن چون ظرف زیاد بود باید کمک اش میکردم وشب آخر او بود
فاطمه: من هم کمک میکنم
ابراهیم : تشکر خواهر خودم تمام میکنم
فاطمه: از شنیدن کلمه خواهر از زبان ابراهیم نفرت داشتم
نشستم شروع کردم به شستن ظرف ها هر قدر هم اسرار کرد قبول نکردم کار خود را کردم
من باید امشب به ابراهیم بگم دوستش دارم وباید به وظیفه نرود
ابراهیم : چیه فاطمه من اینبار آمدم خیلی خوشحالم اگر شهید هم شدم فرق ندارد چون خواهر وبردارم مثل تو خواهر دارد وپدرم مثل مادرت همسر شما مثل سه نفر نور میان تاریکی‌ها درخشیدن...
فاطمه: خدا نکنه چرا شهید بشین هنوز جوانی اینطوری نگو
ابراهیم : این آرزوی قبلی من هست دعا کن 🤲
تو مثل نور پاک هستی فاطمه چون هنوز در نوجوانی قرار داری
مراقب خودت باش فریب هر کسی را نخور من بیست دو ساله هستم و میدانم چه قسم اشخاص اینجا وجود دارد
من برادرت هستم تو خواهر من هستی لطفاً فریب هر کسی را نخور تو هنوز خیلی کوجک هستی هنوز پانزده ساله هستی اما بزرگ شدی خودت میفهمی دل بستن فقط یک حرف ناق هست اصلا عشق در این شرایط وجود ندارد .
فاطمه: مگه شرایط چی قسم هست
ابراهیم : خیلی خراب تو به حرف برادرت اعتماد داری یانه
فاطمه: دارم
+بس من برادرت هستم یا نه
فاطمه: اره هستی
+ من قبلاً عاشق بودم اما اون شهید شد به انفجار وقتی از مکتب آمدم عشق من را شهید کرده بودن من هم این زندگی را نمیخواهم.
فاطمه: دیگه توان بودن را در کنار ابراهیم نداشتم یعنی او کسی دیگه را دوست دارد 😔
بلندشدم خداحافظی کردم یک پلاستیک داد دستم گفت وقتی من رفتم آن هدیه را باز کن ....
چند روز می‌گذشت از رفتن ابراهیم تمایل به هیچ کاری نداشتم بعد اینکه به من گفت عشق او شهید شده  و عاشق بوده این حرف او مثل شیشه قلبم را هر دقیقه خون میکرد
بلاخره هدیه او را باز کردم یک چادر عربی بود کاملا جا خوردم او که اصلا قیافش به پسرای مذهبی نمی‌خورد میان چادر یک دفتر کوجک بود بار کردم صحفه اول او نوشته بود
+ سلام فاطمه جان خواهر خوبم من یک سر بازم وبرای عشق یک سربارم من عاشق مادرم بودم اما مادرم شهید شد فاطمه جان من میفهمم تو چی حسی نسبت به من داری ولی من نمیتوانم این مسولیت را قبول کنم چرا که من آرزوی غیر از شهادت ندارم ، میدانی چرا تو برای من مهم شدی چرا که مادرم بارداربود  دختریکه قرار بود به دنیا بیاید اسم او را ما فاطمه گذاشته بودیم ولی مادرم و خواهرم شهید شد ، تو دختر قوی هستی خواهش میکنم من را برادرت قبول کن اگر روزی هم من زنده برگشتم قول میدم با خانواده حرف بزنم واین موضوع را حل کنم
اما فاطمه زندگی با من مثل این هست که تو هر روز به تشویش من باشی درد بکشی ومن این را دوست ندارم......
آخرین حرفش فاطمه تو خوشبخت خواهی شد اگر راه خود را درست انتخاب کنی من یک پسر کاملاً ساده هستم اما میدانم حجاب زینت یک خانم یک بانو هست.
حفظ حجاب حفظ دین و مذهب است

#ادامه_دارد



tgoop.com/fjwjjsjdbd/35336
Create:
Last Update:

#رمان_سرنوشت_دردناک

#قسمت_هشتم

دیگه تحمل نداشتم قلبم بد چور می‌سوخت بیرون شدم کنار شیر نشستم کمی آرام شدم ولی ناگهان ابراهیم جلو من ظاهر شد هیچی نگفت من هم رد شدم
ابراهیم : تا من از این خانه نرفتم لطفاً بیدون حجاب بیرون نشو درسته برادرت هستم اما محرمت نیستم
فاطمه: وای خدا شالم یادم رفت سریع رفتم داخل اتاقم خدایا یعنی چی چرا هربار با دیدن ابراهیم اینطوری میشم او چی دارد
امشب هم اینطوری شد ولی تقصیر من نیست چرا بیرون آمد.
دیگه کارگاه را سپردم دست شاگردا ومادر وپدرم هردو  از بس اداره او بر آمده بودن من هم باید کلاس تقویتی میرفتم انگلیسی وکامپیوتر را شروع کردم از ابراهیم هم خبری نبود که چیکار میکند  مادر و پدرم شب می‌آمد خانه نان میخورد و خواب میکرد بچه ها هم مهد می‌رفت همه مسؤلیت های شان با من بود شب تا ساعت ده باید با آنها کمک میکردم برنامه پدرم بود ، و هر روز حال من بدتر از روز دیگر بود ابراهیم خیلی با همه فرق داشت نه میتوانستم چیزی برایش بگویم ونه امکان داشت این حس اشتباه بود اما چرا خدایا😭
خجالت میکشم بگم عاشق شدم اما چرا ابراهیم دست خودم نبود هر کاری کردم نشود
هر شب به بهانه آب خوردن میرفتم تا ابراهیم را ببینم شبها شستن ظرف و مرتب نمودن آشپز خانه دست او بود پدرم می‌گفت کار زن و مرد ندارد
یک شب که درس کامپیوتر مشکل داشتم وقتی از پدرم کمک خواستم گفت یاد ندارم ابراهیم یاد دارد از ابراهیم کمک خواستم آمد کنارم و کامپیوتر را درست کرد خیلی راحت و ساده اما من هیچ چیزی نفهمیدم چند بار تکرار کرد یاد گرفتم انگلیسی هم کمک کرد جمله سازی کار کرد و رفت با رفتن او دوباره گریه ام گرفت چرا باید رفتن وجود داشته باشد

یک ماه پیش من مثل یک هفته گذشت روز ها با دیدن هر دقیقه ابراهیم می‌گذشت شب ها هم همینطور دیگه دست من نبود قبولش کردم عشق او را.
آیا او هم دوستم دارد یانه ؟
مرخصی ابراهیم تمام شد همه جمع بودن خانه ما جواد معصومه......
همه رفتن چون ظرف زیاد بود باید کمک اش میکردم وشب آخر او بود
فاطمه: من هم کمک میکنم
ابراهیم : تشکر خواهر خودم تمام میکنم
فاطمه: از شنیدن کلمه خواهر از زبان ابراهیم نفرت داشتم
نشستم شروع کردم به شستن ظرف ها هر قدر هم اسرار کرد قبول نکردم کار خود را کردم
من باید امشب به ابراهیم بگم دوستش دارم وباید به وظیفه نرود
ابراهیم : چیه فاطمه من اینبار آمدم خیلی خوشحالم اگر شهید هم شدم فرق ندارد چون خواهر وبردارم مثل تو خواهر دارد وپدرم مثل مادرت همسر شما مثل سه نفر نور میان تاریکی‌ها درخشیدن...
فاطمه: خدا نکنه چرا شهید بشین هنوز جوانی اینطوری نگو
ابراهیم : این آرزوی قبلی من هست دعا کن 🤲
تو مثل نور پاک هستی فاطمه چون هنوز در نوجوانی قرار داری
مراقب خودت باش فریب هر کسی را نخور من بیست دو ساله هستم و میدانم چه قسم اشخاص اینجا وجود دارد
من برادرت هستم تو خواهر من هستی لطفاً فریب هر کسی را نخور تو هنوز خیلی کوجک هستی هنوز پانزده ساله هستی اما بزرگ شدی خودت میفهمی دل بستن فقط یک حرف ناق هست اصلا عشق در این شرایط وجود ندارد .
فاطمه: مگه شرایط چی قسم هست
ابراهیم : خیلی خراب تو به حرف برادرت اعتماد داری یانه
فاطمه: دارم
+بس من برادرت هستم یا نه
فاطمه: اره هستی
+ من قبلاً عاشق بودم اما اون شهید شد به انفجار وقتی از مکتب آمدم عشق من را شهید کرده بودن من هم این زندگی را نمیخواهم.
فاطمه: دیگه توان بودن را در کنار ابراهیم نداشتم یعنی او کسی دیگه را دوست دارد 😔
بلندشدم خداحافظی کردم یک پلاستیک داد دستم گفت وقتی من رفتم آن هدیه را باز کن ....
چند روز می‌گذشت از رفتن ابراهیم تمایل به هیچ کاری نداشتم بعد اینکه به من گفت عشق او شهید شده  و عاشق بوده این حرف او مثل شیشه قلبم را هر دقیقه خون میکرد
بلاخره هدیه او را باز کردم یک چادر عربی بود کاملا جا خوردم او که اصلا قیافش به پسرای مذهبی نمی‌خورد میان چادر یک دفتر کوجک بود بار کردم صحفه اول او نوشته بود
+ سلام فاطمه جان خواهر خوبم من یک سر بازم وبرای عشق یک سربارم من عاشق مادرم بودم اما مادرم شهید شد فاطمه جان من میفهمم تو چی حسی نسبت به من داری ولی من نمیتوانم این مسولیت را قبول کنم چرا که من آرزوی غیر از شهادت ندارم ، میدانی چرا تو برای من مهم شدی چرا که مادرم بارداربود  دختریکه قرار بود به دنیا بیاید اسم او را ما فاطمه گذاشته بودیم ولی مادرم و خواهرم شهید شد ، تو دختر قوی هستی خواهش میکنم من را برادرت قبول کن اگر روزی هم من زنده برگشتم قول میدم با خانواده حرف بزنم واین موضوع را حل کنم
اما فاطمه زندگی با من مثل این هست که تو هر روز به تشویش من باشی درد بکشی ومن این را دوست ندارم......
آخرین حرفش فاطمه تو خوشبخت خواهی شد اگر راه خود را درست انتخاب کنی من یک پسر کاملاً ساده هستم اما میدانم حجاب زینت یک خانم یک بانو هست.
حفظ حجاب حفظ دین و مذهب است

#ادامه_دارد

BY 🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋


Share with your friend now:
tgoop.com/fjwjjsjdbd/35336

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Add up to 50 administrators So far, more than a dozen different members have contributed to the group, posting voice notes of themselves screaming, yelling, groaning, and wailing in various pitches and rhythms. Informative The Channel name and bio must be no more than 255 characters long Earlier, crypto enthusiasts had created a self-described “meme app” dubbed “gm” app wherein users would greet each other with “gm” or “good morning” messages. However, in September 2021, the gm app was down after a hacker reportedly gained access to the user data.
from us


Telegram 🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
FROM American