FJWJJSJDBD Telegram 35344
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
#رمان_سرنوشت_دردناک #قسمت_نهم امیدوار شدم که ابراهیم وقتی آمد حتماً با همه حرف میزند واین موضوع را حل می‌کنه هر روز بیشتر درس می‌خواندم حجابی بودم اما از وقتی ابراهیم این سفارش را برایم کرد رفتم تحقیق کردم راجب حجاب واقعاً حرف او حق بود به پدرم زنگ میزد…
#رمان_سرنوشت_دردناک

#قسمت_دهم

از داخل کمد چادری را که شهید ابراهیم داده بود سر کردم راهی زیارت شدم گوشکی را زدم آهنگ گوش میکردم
وسط راه دلم لرزید من که الان دارم میرم سر خاک شهدا این آهنگ 😥😭
هر قدر ویدیو آهنگ داشتم همه را حذف کردم انگار شانه هایم سبک شده بود ساعت یک بعدازظهر هیچ کسی بیرون نبود تمام کارهای که کرده بودم یادم می‌آمد گریه میکردم از رقص کردن، پارتی رفتن، با پسرا حرف زدن ، هر قسم آرایش کردن ......😭😥

یه وقتایی که خیلی سر در گمم،  خودم  هم خودم  را رها میکنم
دلم گریه میخواد فقط زار زار، نمی‌دونم از کی حیا میکنم .
با تنهایی هام درد و دل میکنم خیابون کنارم قدم میزنه
همش یه صدای  توی گوشمه که یه حسی خوبو رقم میزنه.
صدای که من را صدا می کنه،صدام می‌کنه با  صدای خودم یه حسی دارم این همونیه که دوستم داره ،
تنها برای خودم! صدای که حس میکنم پیشمه میاد پا به پای من و زندگیم.
حالا تازه فهمیدم اون کیه که هوای منو داره از بچگی رفیق خوب زندگیم خدا
😭😭🤲
دقیقاً کنار قبر ابراهیم بودم نشستم گریه هام شدید تر شد به چشم هایش نگاه میکردم اما انگار او ناراحت هست از من ...
فاطمه : حق داری از من ناراحت باشی چرا که من الان یک حیوان شدم میبینی این حال من را😭
با صدای بلند گریه میکردم پیر زنی آمد کنارم نشست بغلم کرد گریه من شدید تر شد
فاطمه : من حیوان شدم من انسان نیستم ، من خیلی پست شدم ، من از چادر چی ساختم ، من خودم را تحویل شیطان دادم....
+ دخترم این حرفا را نزن تو با این  حجاب مثل فرشته هستی هر کسی در زندگی خود اشتباه میکند مهم این هست که راه درست را خودش انتخاب میکند متوجه خطایش میشود ، برو با عشقت آشتی کن
فاطمه: بلند شد رفت ، رفتم وضو گرفتم داخل زیارتگاه رفتم نمازم را خواندم واقعاً حالم بهتر شد ، عشق واقعی یعنی خدا....

پدرم : فاطمه کجایی دخترم
فاطمه : هستم پدر چیزی شده
پدرم : دیگه بیرون نرو دخترم
فاطمه: چرا پدر من کدام کاری اشتباهی کردم
پدرم: نه دخترم عموهایت هرات آمدن میترسم تو را از پیش ما بگیرد 😥
لطفاً مراقب خودت باش زیاد بیرون نرو
فاطمه: پدر😭😥 شما نبودید من چیکار می‌کردم شما بیدون سوال کردن پول دادین وسایل گرفتین من خیلی‌ دختر بدم قدر تان را ندانستم...
......
مادرم : فاطمه تصمیم با خودت هست دخترم من وپدرت خوبی و خوشی تو را میخواهیم اگر فکر میکنی با این پسر خوشبخت میشوی ما مشکلی نداریم اما تصمیم دست خودت هست
فاطمه : مادر من دل خوشی از افغانستان ندارم واین بهترین گزینه هست که برای رفتن از اینجا
پدرم : دقت کن دخترم عروسی شوخی نیست
فاطمه: من تصمیم را گرفتم با یونس ازدواج می‌کنم
این حرف من نبود ولی اگر قبول نکنم عمو هایم من را 😭

باورش برای خودم هم سخت بود شهید شدن ابراهیم ،آمدن عمویم به هرات این موضوع ها خیلی سخت بود دور پدرم بود که خود او در خارج هست و خانواده او از ایران به افغانستان خواستگاری آمده بود خانه ما چند روز شده بود دوام دار خواستگاری می‌آمد
اگر من هرات باشم حتماً من را میبرد بهتر همین بود یونس را قبول کنم شاید زندگیم تغییر کنه ،اما چیکار کنم با این قلب شکسته 😭
همه دور هم بودیم داشتیم غذا می‌خوردیم
سحر :خواهر فاطمه تو هم عروسی می‌کنی میری مثل معصومه 😥
فاطمه:نه کی گفته خوشگلم
سحر :خودم شنیدم اون خانم گفت من فاطمه را برای پسرم میخواهم
پدرم:سحر مگه نگفتم به حرف های بزرگترا گوش نکن
سحر :من گوش نکردم وقتی میرفتم بیرون خودم شنیدم بخدا🥺
فاطمه: پدر راست میگه خواهر من اصلا دختر بد نیست خیلی ماه هست مگه نه
سحر :اره خواهر همه به من میگه  خوشبحال تو چون  خواهر خیلی خوشگل داری، دیروز یاسین پسر عمه گفت به فاطمه بگو خیلی دوستت دارد
پدرم :سحر..
مادرم :اون کوجک هست این چیزا را نمی‌فهمد
سحر :😭😭😭
فاطمه:پدر اون کاری ندارد چرا داد میزنی سر بچه کوجک
پدرم  فاطمه بسه دیگه
مادرم :راست میگه حق داره خسته شده میفهمی هر روز خواستگار میاد ما رد میکنیم ولی این مردم چقدر بی شعور شده به دختر کوجک هم رحم نمیکنه این چرت و پرت را میگه
فاطمه: گناه من چیست؟
هر دو رفتن زهرا و سحر با احمد هر چهار تا سفره را جمع کردیم
بعداز ظرف شستن دلم گرفته بود جلوی هر آنها گریه کردم من هم آدم هستم دل دارم خسته میشم هیچ کسی هم دوستم ندارد
سحر :فاطمه گریه نکن من دوستت دارم پسرای همسایه هم دوستت داره وقتی تو ریاضی کار میکردی همه می‌گفت فاطمه خیلی خوبه خیره ما کوجک هستیم ولی بخدا خیلی دوستت دارم😭
زهرا: فاطمه تو گریه نکن من هم دوستت دارم بخدا 😭
احمد:خوب من هم دوستت دارم ولی تو ده مه دیروز کیک دادی بازم بیار خیلی زیاد دوستت دارم🥺
فاطمه:😭😄باشه منم همه تان را دوست دارم
چند مدت خانه آرام بود باز خواهر ومادر یونس آمدن این بار پدرم گفت شب به شما خبر میدهیم بعد رفتن آنها پدرم گفت بریم پارک خیلی وقت هست تفریح نرفتیم..

#ادامه_دارد



tgoop.com/fjwjjsjdbd/35344
Create:
Last Update:

#رمان_سرنوشت_دردناک

#قسمت_دهم

از داخل کمد چادری را که شهید ابراهیم داده بود سر کردم راهی زیارت شدم گوشکی را زدم آهنگ گوش میکردم
وسط راه دلم لرزید من که الان دارم میرم سر خاک شهدا این آهنگ 😥😭
هر قدر ویدیو آهنگ داشتم همه را حذف کردم انگار شانه هایم سبک شده بود ساعت یک بعدازظهر هیچ کسی بیرون نبود تمام کارهای که کرده بودم یادم می‌آمد گریه میکردم از رقص کردن، پارتی رفتن، با پسرا حرف زدن ، هر قسم آرایش کردن ......😭😥

یه وقتایی که خیلی سر در گمم،  خودم  هم خودم  را رها میکنم
دلم گریه میخواد فقط زار زار، نمی‌دونم از کی حیا میکنم .
با تنهایی هام درد و دل میکنم خیابون کنارم قدم میزنه
همش یه صدای  توی گوشمه که یه حسی خوبو رقم میزنه.
صدای که من را صدا می کنه،صدام می‌کنه با  صدای خودم یه حسی دارم این همونیه که دوستم داره ،
تنها برای خودم! صدای که حس میکنم پیشمه میاد پا به پای من و زندگیم.
حالا تازه فهمیدم اون کیه که هوای منو داره از بچگی رفیق خوب زندگیم خدا
😭😭🤲
دقیقاً کنار قبر ابراهیم بودم نشستم گریه هام شدید تر شد به چشم هایش نگاه میکردم اما انگار او ناراحت هست از من ...
فاطمه : حق داری از من ناراحت باشی چرا که من الان یک حیوان شدم میبینی این حال من را😭
با صدای بلند گریه میکردم پیر زنی آمد کنارم نشست بغلم کرد گریه من شدید تر شد
فاطمه : من حیوان شدم من انسان نیستم ، من خیلی پست شدم ، من از چادر چی ساختم ، من خودم را تحویل شیطان دادم....
+ دخترم این حرفا را نزن تو با این  حجاب مثل فرشته هستی هر کسی در زندگی خود اشتباه میکند مهم این هست که راه درست را خودش انتخاب میکند متوجه خطایش میشود ، برو با عشقت آشتی کن
فاطمه: بلند شد رفت ، رفتم وضو گرفتم داخل زیارتگاه رفتم نمازم را خواندم واقعاً حالم بهتر شد ، عشق واقعی یعنی خدا....

پدرم : فاطمه کجایی دخترم
فاطمه : هستم پدر چیزی شده
پدرم : دیگه بیرون نرو دخترم
فاطمه: چرا پدر من کدام کاری اشتباهی کردم
پدرم: نه دخترم عموهایت هرات آمدن میترسم تو را از پیش ما بگیرد 😥
لطفاً مراقب خودت باش زیاد بیرون نرو
فاطمه: پدر😭😥 شما نبودید من چیکار می‌کردم شما بیدون سوال کردن پول دادین وسایل گرفتین من خیلی‌ دختر بدم قدر تان را ندانستم...
......
مادرم : فاطمه تصمیم با خودت هست دخترم من وپدرت خوبی و خوشی تو را میخواهیم اگر فکر میکنی با این پسر خوشبخت میشوی ما مشکلی نداریم اما تصمیم دست خودت هست
فاطمه : مادر من دل خوشی از افغانستان ندارم واین بهترین گزینه هست که برای رفتن از اینجا
پدرم : دقت کن دخترم عروسی شوخی نیست
فاطمه: من تصمیم را گرفتم با یونس ازدواج می‌کنم
این حرف من نبود ولی اگر قبول نکنم عمو هایم من را 😭

باورش برای خودم هم سخت بود شهید شدن ابراهیم ،آمدن عمویم به هرات این موضوع ها خیلی سخت بود دور پدرم بود که خود او در خارج هست و خانواده او از ایران به افغانستان خواستگاری آمده بود خانه ما چند روز شده بود دوام دار خواستگاری می‌آمد
اگر من هرات باشم حتماً من را میبرد بهتر همین بود یونس را قبول کنم شاید زندگیم تغییر کنه ،اما چیکار کنم با این قلب شکسته 😭
همه دور هم بودیم داشتیم غذا می‌خوردیم
سحر :خواهر فاطمه تو هم عروسی می‌کنی میری مثل معصومه 😥
فاطمه:نه کی گفته خوشگلم
سحر :خودم شنیدم اون خانم گفت من فاطمه را برای پسرم میخواهم
پدرم:سحر مگه نگفتم به حرف های بزرگترا گوش نکن
سحر :من گوش نکردم وقتی میرفتم بیرون خودم شنیدم بخدا🥺
فاطمه: پدر راست میگه خواهر من اصلا دختر بد نیست خیلی ماه هست مگه نه
سحر :اره خواهر همه به من میگه  خوشبحال تو چون  خواهر خیلی خوشگل داری، دیروز یاسین پسر عمه گفت به فاطمه بگو خیلی دوستت دارد
پدرم :سحر..
مادرم :اون کوجک هست این چیزا را نمی‌فهمد
سحر :😭😭😭
فاطمه:پدر اون کاری ندارد چرا داد میزنی سر بچه کوجک
پدرم  فاطمه بسه دیگه
مادرم :راست میگه حق داره خسته شده میفهمی هر روز خواستگار میاد ما رد میکنیم ولی این مردم چقدر بی شعور شده به دختر کوجک هم رحم نمیکنه این چرت و پرت را میگه
فاطمه: گناه من چیست؟
هر دو رفتن زهرا و سحر با احمد هر چهار تا سفره را جمع کردیم
بعداز ظرف شستن دلم گرفته بود جلوی هر آنها گریه کردم من هم آدم هستم دل دارم خسته میشم هیچ کسی هم دوستم ندارد
سحر :فاطمه گریه نکن من دوستت دارم پسرای همسایه هم دوستت داره وقتی تو ریاضی کار میکردی همه می‌گفت فاطمه خیلی خوبه خیره ما کوجک هستیم ولی بخدا خیلی دوستت دارم😭
زهرا: فاطمه تو گریه نکن من هم دوستت دارم بخدا 😭
احمد:خوب من هم دوستت دارم ولی تو ده مه دیروز کیک دادی بازم بیار خیلی زیاد دوستت دارم🥺
فاطمه:😭😄باشه منم همه تان را دوست دارم
چند مدت خانه آرام بود باز خواهر ومادر یونس آمدن این بار پدرم گفت شب به شما خبر میدهیم بعد رفتن آنها پدرم گفت بریم پارک خیلی وقت هست تفریح نرفتیم..

#ادامه_دارد

BY 🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋


Share with your friend now:
tgoop.com/fjwjjsjdbd/35344

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The Channel name and bio must be no more than 255 characters long A new window will come up. Enter your channel name and bio. (See the character limits above.) Click “Create.” The group also hosted discussions on committing arson, Judge Hui said, including setting roadblocks on fire, hurling petrol bombs at police stations and teaching people to make such weapons. The conversation linked to arson went on for two to three months, Hui said. With the “Bear Market Screaming Therapy Group,” we’ve now transcended language. In 2018, Telegram’s audience reached 200 million people, with 500,000 new users joining the messenger every day. It was launched for iOS on 14 August 2013 and Android on 20 October 2013.
from us


Telegram 🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
FROM American