Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
خدایا شکرت🥰 امروز را هم به لطف تو به شب رساندیم ای خدای مهربانم، یاریمان ده، تحملمان را افزون، قولمان را صدق ، و قلبمان را پاک گردان ، الهی تو یگانه ی ، پناهمان باش... دوستان شب بخیــــر🍃💫 التماس دعا 🤲
#داستانک
بخوان تا بدانی این همه دنیا چقدر ارزش دارد.

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .

ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .

ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...

ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست

هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
#الحق 🤞
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
#رمان : #سرنوشت_دردناک #قسمت_چهارم یک روز آقای حسینی آمد مواد ها را تحویل داد ولی خیلی بی حال بود گفت آب می‌خواهم ولی داخل نیآمد،مادرم ومن اصرار کردیم آمد داخل چای دادیم،چیزی نمی‌گفت اما خیلی ناراحت بود. داخل حیاط تکیه داد به درخت. آقای حسینی:هیچ انسان…
#رمان : #سرنوشت_دردناک

#قسمت_پنجم

آقای حسینی: به سحر ومعصومه گفتم مهمان داریم به معصومه گفتم بابا مهمان که دارد میآید یکی از خانواده شهدا هست پدر خود را از دست داده بس زیاد سوال پیچش نکنید
هر دو گفتن چشم ولی می‌دانستم این دو نفر خیلی سوال میپرسد احمد که سر گرم تلویزیون هست....
فاطمه: رسیدم به خانه آقای حسینی خیلی استرس داشتم نمیدانم چرا ولی هم استرس هم حسی آرامش داشتم چقدر سخته چند تا حس را یک جای تجربه کنی🙃
دو تا دختر دروازه را باز کرد یکی تقریباً سه ساله بود یکی بزرگتر از خودم  است بغلم کرد گفت من معصومه هستم دختر آقای حسینی خوشحالم از دیدنت با راهنمایی شان وارد مهمان خانه شدم آقای حسینی نشسته بود بعد احول پرسی گفتم من زیاد وقت ندارم
آقای حسینی: سحر برو با احمد تلویزیون نگاه کن فاطمه خانم خسته هست اذیت نکن
سحر : باشه ولی فاطمه جان تو زود زود بیا اون خواهر خود را هم بیار.
فاطمه: باشه حتماً
من بودم معصومه واقای حسینی
آقای حسینی گفت من هر اتفاقی بیافتد به دخترم میگم چون بزرگ خانواده هست حتا دخترم گاهی نظر های خیلی خوب میدهد ومن هم به نظر های دخترم احترام میگذارم راحت باش دخترم فاطمه می‌شنوم
فاطمه: خوب من اینجا آمدم بخاطر اینکه مادرم مریض هست کار هم نمی‌تواند ومن را هم اجازه نمی‌دهد ماندیم چیکار کنیم شما خیلی لطف میکند ولی ما از جای دیگر هم پول می‌گریم اما چیزی نمیشود  😔
آقای حسینی: چرا قبلاً نگفیتن من فکر کردم شما از شهدا و معلولین پول دریافت میکند ودیگه اینکه من خودم این مشکل را حل میکنم شما نگران نباشید ان‌شاءالله همه چی درست میشود
فاطمه: نه ما فامیل و آشنای زیاد نداریم من ومادرم در باره شهدا و معلولین خبر نداشتیم تشکر ولی خیلی معذرت  ما کمک نمی‌خواهیم چرا که توان کار کردن را داریم خودم کار میکنم فقط کار آموزشی باشه
آقای حسینی: آفرین دخترم من ان‌شاءالله این موضوع را حل میکنم افتخار میکنم با چنین دختری با وقار آشنا شدم
فاطمه: آقای حسینی دیگه چیزی نگفت یکم با معصومه صحبت کردم وبلند شدم حرکت کردم سمت خانه شب مادرم بهتر شده بود نمیدانم به مادرم بگم یانه ولی ناراحت میشود اگر بگویم خدایا خودت کمک مان کن ، نه آنقدر داریی بیدی که دست همه جلوی ما پیش باشه ونه آنقدر نادار بساز که دست ما جلوی همه دراز باشد 🤲
مادرم خوب بود بخاری که آورده بودیم را نسب کردیم و از همان چوب وبرگ ها آتش کردیم خانه گرم بود....
خیاطی وقتش تمام شد قبل از بیرون شدنم مادرم آمد ترسیدم فکر کردم از همه چی باخبر شده ولی چیزی نگفت فقط گفت بریم زیارت آقا سید مرتضی علوی در مسیر راه مادرم چیزی نگفت سه تای نشستیم
گلثوم: فاطمه می‌دونی من دوست ندارم ازدواج کنم درسته
فاطمه: بله مادر
گلثوم: اگر ازدواج کنم تو ناراحت نمیشی؟
فاطمه: مادر من به شما ، تصمیم وانتخاب تان احترام می‌گذارم، پدر هم گفته بود مادرت اگر خواست ازدواج کند من اجازه میدهم فقط انتخاب اش درست باشد
گلثوم: آقای حسینی چی قسم انسان هست از نظر خودت تو دیگه بزرگ شدی دو ماه بعد شانزده ساله میشی
فاطمه: جا خودم از شنیدن این حرف سریع گفتم خیلی آدم خوب هست ولی چیطور
گلثوم: امروز آقای حسینی زنگ زد گفت میخواد خانه ما بیاید برای صحبت در باره شهدا و معلولین تنها نیآمد همراه دختر خود آمد بعداز حرف زدن آقای حسینی گفت من نیت بد ندارم ونداشتم، من با دخترم میخواهیم راجب یک موضوع دیگه هم صحبت کنیم اگر اجازه دهید
بعد یکم صحبت کردن متوجه شدم میخواهد بگوید با من ازدواج میکند ؟
معصومه بلند شد رفت حیاط آقای حسینی گفت من خیلی وقت هست به این موضوع فکر میکنم ولی جرعت بیان آن را نداشتم اما وقتی با دخترم در میان گذاشتم او هم قبول کرد وگفت شخصاً با شما صحبت کنیم اگر میشود هم درست اگر نمیشود هم مشکلی نیست این موضوع همینجا جمع شود بهتر هست.....
فاطمه: مادر من مشکلی ندارم آقای حسینی واقعاً آدم خوبی هست درس هم میخواند (دروس حوزه) دانشگاه هم خوانده و مرد صبوری هم هست
گلثوم: چقدر زود بزرگ شدی من متوجه نشدم مادر 🥺
فاطمه: خوب مادر دختر شما هستم دیگه 🤭
زهرا: منم بغل می‌خوام
روز جمعه آقای حسینی با چند تا از شیخ آمدن موضوع حل شد قرار شد مادرم با آقای حسینی ازدواج کند . من ، سحر ،معصومه و زهرا رفتیم خرید واحمد هم خانه ما بود آقای حسینی هم مصروف خریداری بود برای نذری عقد و عروسی مادرم هم پدرش هم مادرش فوت کردن دیگه هم کسی را نداشت که  در جریان باشد  همه چی بیدون کدام جنجال حل شد
روز با معصومه اینقدر به ما خوش گذشت که اصلاً دلم نمی‌خواست خانه بیایم خیلی خوشحالم که خداوند چنین خواهری را به من داده

#ادامه_دارد
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
#رمان : #سرنوشت_دردناک #قسمت_پنجم آقای حسینی: به سحر ومعصومه گفتم مهمان داریم به معصومه گفتم بابا مهمان که دارد میآید یکی از خانواده شهدا هست پدر خود را از دست داده بس زیاد سوال پیچش نکنید هر دو گفتن چشم ولی می‌دانستم این دو نفر خیلی سوال میپرسد احمد…
#رمان : #سرنوشت_دردناک


#قسمت_شیشم

همه چی درست شد از آن خانه قدیمی به خانه آقای حسینی آمدیم بعد چند مدت عادت کرده بودیم به همدیگر به آقای حسینی به خانه جدید به سر و صدای سحر ،احمد وزهرا هر سه تا با هم گاهی جنگ میکرد گاهی بازی میکرد یکم سخت بود سحر و زهرا مادرم وپدرم ( آقای حسینی) را قبول نداشت ولی می‌گفتیم ان‌شاءالله کم کم درست میشود احمد خیلی زود با مادرم صمیمی شده بود 
خانواده سه نفری ما  حالا شده بود  هفت نفره آقای حسینی هم زیاد وضعیت زندگی خوبی نداشت ولی خداروشکر دست اش جلوی کسی دراز نبود  خیلی مرد شوخ بود وقتی از درس می‌آمد همه را به خنده می‌آورد با مادرم خیلی خوب رفتار میکرد واین برای من کافی بود
بعد یک ماه معصومه هم نامزاد شد
پدرم ( آقای حسینی) اجازه کار کردن را به من نداد ومیدانست من خیاطی را خوب یاد گرفتم فقط بخاطر چرخ میروم
می‌گفت تا پدرت هست دست به سیاه و سفید نزنید فقط درس بخوان
ولی عروسی معصومه نزدیک بود اصلا جهیزیه درست نکرده بودیم مادرم به معصومه بافتی میبافت من ومعصومه دستمال دوخت میکردیم اصلا نفهمیدم چطور این مدت رد شد هر شب تا ساعت دوازده دوخت میکردیم  پدرم از زور لامپ را خاموش میکرد ومیگفت من میخرم نیاز نیست دوخت کنید ولی مادرم می‌گفت خودتان بدوزید یک چیزی دیگه هست لذت دیگه دارد .
معصومه: مادر بخیر هر وقت فاطمه را شوهر دادید من در خدمت هستم واقعاً نمیدانم چطور این لطف شما و فاطمه را جبران کنم 
برای من چیزی کم نگذاشتین 🥺
فاطمه: وا دختر تو عروس میشی گریه نکن باید خوشحال باشی به شاهزاده خود می‌رسی
پدرم : به به چقدر فضایی زیبا من هم بغل می‌خواهم
فاطمه: یا خدا من خفه شدم بیخال بابا کی دلش بغل خواست
پدرم: پیشمان میشی ها
فاطمه: نه نمیشم خداحافظ
افتخار میکنم به انتخاب هر دو خانواده ام
تنها مشکل این بود که خانواده شوهر معصومه می‌گفت باید در عروسی رقص و آواز باشد ولی خانواده ما وعروس و داماد می‌گفت باید مولودی باشد
گلثوم مادرم : یک پیشنهاد دارم چیطور هست عروسی را مولودی بگذاریم و تخت جمعی را آهنگ
چون در روز تخت جمعی هیچ نامحرمی هم نیست و همه خانم ها ودخترا هست اگر اصلا قبول نکنی خانواده شوهرت ناراحت میشود واصلا خوب  نیست اول زندگی خود را با ناراحتی شروع کنید خداوند از حال تان با خبر هست ان‌شاءالله می‌بخشد فقط زیاده روی نکنید دخترا کمی هااا
آقای حسینی: بیا و جمع کن مادر ودخترا یک جای شودین ......

فاطمه: پدر جان از نظر شما کدام مشکلی ندارد
پدرم : نه دخترم ان‌شاءالله همه چی درست شود
همه : آمین...
عروسی معصومه قرار شد دو ماه بعد باشد
شب همه داشتیم غذا می‌خوردیم مادرم گفت یک برنامه دارم برای اینکه زمین بخریم خانه درست کنیم هم برای پدر تان کمک میشه هم از بی خانگی خلاص می‌شویم
پدرم : خوب می‌شنوم خانم جان
مادرم : فاطمه خیاطی را خوب یاد دارد هم برش هم چرخ کاری را من هم زیاد نه ولی کمی یاد دارم یک کارگاه خیاطی میزنم تولیدی میاریم شاگرد هم بگیرم خیلی خوب میشه
فاطمه: واقعاً خیلی خوب هست مادر چطور پدر عالی نیست؟
پدرم : عالیه...
همه قبول کرد پدرم یک اتاق پیدا کرد وکرایه کرد برایمان اول کمی سخت بود چون پول زیاد لازم بود ولی باز خداروشکر همه چی درست شد یک ماه جنجال همه چی آماده شد
کار ها را شروع کردیم چند تا شاگرد هم گرفتیم
هیچ کدام مان باور نمی‌کردم کار اینقدر خوب پیش برود خیلی خوب بود
پدرم (آقای حسینی) هم چرخ کاری میکرد البته شبانه جای مادرم می‌گفت خانمم خسته میشه یک هفته به عروسی معصومه مانده بود خداروشکر همه چی درست شده بود خود جواد( شوهر معصومه) خانه پیدا کرده بود همه رفته بود برای دیدن آن خانه من وبچه ها تنها مانده بودیم زنگ دروازه آمد
فاطمه: بله شما ؟
+میشه دروازه را باز کند من هستم
فاطمه: ببخشید شما ؟ اسم تان
+ توبه خدا آدم برای آمدن به خانه خود اسم خود را بگه شما اصلاً کی هستین بیا پایین ببینم.
فاطمه: عصابم خراب شد رفتم دم دروازه ببخشید شما چی قسم انسان هستین اینجا خانه شخصی کسی نیست خانواده زندگی میکند محترم
+ اول دروازه را باز کنید
فاطمه: بله بفرما
+ سلام خوبین محترمه من ابراهیم هستم پسر آقای حسینی و شما ؟
فاطمه : عجب آقای حسینی پسر جوان هم دارد
+ابراهیم:  بله محترمه 🙂
فاطمه: چی م م من دختراش هستم 😐
ابراهیم : آها فاطمه دختر خانم گلثوم معصومه برام گفت معذرت با شما بد رفتار کردم
فاطمه: خواهش میکنم بفرمایید خانه ولی کسی راجب شما به من چیزی نگفته بود
ابراهیم: حتما همه من را یاد شان رفته سحر🗣️ احمد 🗣️
فاطمه: آرام بچه ها خواب هست کسی خانه نیست
ابراهیم: معذرت خیلی دلم برای خواهر وبردارم  تنگ شده

#ادامه_دارد
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
#رمان : #سرنوشت_دردناک #قسمت_شیشم همه چی درست شد از آن خانه قدیمی به خانه آقای حسینی آمدیم بعد چند مدت عادت کرده بودیم به همدیگر به آقای حسینی به خانه جدید به سر و صدای سحر ،احمد وزهرا هر سه تا با هم گاهی جنگ میکرد گاهی بازی میکرد یکم سخت بود سحر و زهرا…
#رمان_سرنوشت_دردناک

#قسمت _ هفتم

فاطمه:برای ابراهیم چای بردم گذاشتم چرا کسی به من راجب او چیزی نگفته بود یعنی مادرم هم خبر باشد یانه خیلی خسته بود ولی بخاطرمن حتا پاهایش را هم دراز نکرد نمیدانم دنبال چی می‌گشت داخل کیف خود من هم از فرصت استفاده کردم نگاه کردم قیافه اوبه آقای حسینی میخوره یا دورغ میگه 😁 دوز نباشه🤫
قیافه اومثل سحر بود آبرو پرپشت چشم های بزرگ و گندمی رنگ..
ابراهیم: چیزی را نگاه میکند فاطمه خانم
فاطمه:ن ن نه ببخشید شما راحت باشید من اتاق خودم میرم
ابراهیم: باشه🤔
فاطمه ازخجالت آب شدم خدایا من راچی شد خدا لعنتت کنه فاطمه پسر مردم را خوردی خدا میدانه چی فکرمی‌کنه راجب من ولی آقای حسینی چرابه من چیزی نگفت معصومه هم به من چیزی نگفت خدایا دارم دیوانه میشم یعنی من مهم نبودم که کسی به من نگفته😔
بعد چند ساعت همه آمدن سرنوبت ابراهیم را بغل میکرد شب دور هم بودیم
گفتم پدر چرا راجب ابراهیم من چیزی نمی‌دونستم
پدرم:معذرت فاطمه جان من به مادرت گفتم ولی همه ما یادمان رفت راجب ابراهیم هم برات بگیم این پسر که اصلاً خانه نیست افسر پولیس هست کار اوخانه او هلمند شده
ابراهیم:پدر من دوست دارم به وطن خود خدمت کنم
پدر: درس می‌خواندی بیشترخدمت می‌توانستی پسرم
معصومه:بس کنید دیگه خوب ابراهیم برای ما چی آوردی
مادر:دخترم ابراهیم خسته آمده بگذار فردا سوغاتی های تان را بدهد
ابراهیم :مشکلی نیست الان میدم فاطمه کیف من را میدهی
فاطمه:بله بفرمایید
برای هرسه بچه های خورد کیف گرفته بود برای پدر خود عبا برای معصومه و مادرم شال گرفته بود ولی برای من هیچی نگرفته بود
ابراهیم:فاطمه معذرت من نمی‌دانستم تو چی دوست داری بس به جایش پول میدهم برای خودت بخر
شب هر دقیقه قیافه ابراهیم جلوی صورت من می‌آمد
صبح آماده شدیم خرید معصومه را شروع کردیم تا ساعت چهار عصرلوازم ها را خریدم قرار شد فردا هم برای خریدن وسایل های دیگه بیایم
وقتی شام خوردن احساس کردم یکی من را نگاه میکند سرم رابلند کردم ابراهیم خیره شده به من وقتی نگاه کردم سرش را پایین کرد
صبح روزعروسی رفتیم آرایشگاه قرار شد همه خانواده بریم آرایشگاه البته دخترا ومادرم ،مادرم فقط کمی آرایش کرد سریع با پدرم رفتن ماوعروس خانم مانده بودیم مادرم به آرایشگرگفت فاطمه را خیلی کم آرایش کنه اما به دلیل اینکه همیشه بیدون آرایش بودم تغییرکرده بودم..
بعد از آرایشگاه داماد آمدهمه راهی خانه ما شدن برای بستن کمرعروس فقط فامیل خودمان بود ابراهیم، پدرم،مادرم همه را گریه گرفته بود حتاجواد هم گریه میکرد منم گریه گرفته بودبه آینه نگاه کردم یاخدا چشمانم خراب شده🙁
فاطمه:بس کنید معصومه گریه نکن دیگه اگه این رقم بری خانه جواد تو را پس میاره هااا
مادرم :واا فاطمه مگه دخترم را چی شده 🤔
معصومه :وای خدا فاطمه چشمام خراب شده
ابراهیم: خوب فاطمه برو آرد بیار😂
جواد :یک بار از این‌جا بیرون شوم باز کار دارم ابراهیم
ابراهیم :آخه جواد تو بامعصومه عروسی می‌کنی یا با سفید برفی جونت 🏃🏃🏃
جواد :ابراهیم🗣️😂
فاطمه:خجالت بکشید اینجا خانم ها هم هست ابراهیم تو که خانم گرفتی هر‌ طوری که خواستی همان قسم باش از نظر من معصومه خوشکل بودخشکلتر شده
جواد :چون آدم یک بار عروس میشود  ومثل منم یک بار داماد میشود 😏
پدرم :بسه دیگه گرده درد شدم از تماشای شما اگر کمی دیگه این‌جا باشیم حتماً مهمان ها معده درد میشود
مادرم :راست میگه بریم..
حنا بندی ،عروسی و تخت جمعی (پایتختی) همه تمام شد
خانه خالی شده بود جای معصومه خالی بود تمام کار ها را من باید میکردم
ابراهیم :کمک لازم ندارید؟
فاطمه: نه ممنون خودم انجام میدهم
ابراهیم :فاطمه من هم عضو همین خانواده هستم یانه؟
فاطمه: اره چی شده🤨
ابراهیم:خوب ببخشید شما با من مثل غریبه هارفتارمیکنید
فاطمه:ببخشید منظور؟
ابراهیم :چیزی نه موفق باشید😊
فاطمه:🤔 واقعاً ابراهیم خیلی جالب هست بخصوص رفتار او با من وقتی غذا کشیدن کمک کرد سفره را هم پهن کرد
بعد غذا رفتم نماز بخوانم وقتی آمدم ابراهیم ظرف ها را شسته بود آشپزخانه را جمع کرده بود وداشت چای میخورد وقتی برگشت دیدم موبایل من دست او هست
ابراهیم :تو کسی را دوست داری؟😡
فاطمه:خواهش میکنم به وسایل من دست نزنیدبه شما مربوط نیست کسی را دوست دارم یانه
ابراهیم: من برادرت هستم یعنی چی مربوط نمیشود😠
موبایل خود را گرفتم خواستم بیرون برم که گفت من به خوبی خودت میگم به مرد مردم اعتماد نکن تومثل فرشته ها هستی حیف تو نیست فریب عشق گفتن اینا مرد های مریض را بخوری اصلا متوجه نشدم ابراهیم را چی شد چرا چنین حرفا را به من زد

ادامه دارد
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
#رمان_سرنوشت_دردناک #قسمت _ هفتم فاطمه:برای ابراهیم چای بردم گذاشتم چرا کسی به من راجب او چیزی نگفته بود یعنی مادرم هم خبر باشد یانه خیلی خسته بود ولی بخاطرمن حتا پاهایش را هم دراز نکرد نمیدانم دنبال چی می‌گشت داخل کیف خود من هم از فرصت استفاده کردم نگاه…
#رمان_سرنوشت_دردناک

#قسمت_هشتم

دیگه تحمل نداشتم قلبم بد چور می‌سوخت بیرون شدم کنار شیر نشستم کمی آرام شدم ولی ناگهان ابراهیم جلو من ظاهر شد هیچی نگفت من هم رد شدم
ابراهیم : تا من از این خانه نرفتم لطفاً بیدون حجاب بیرون نشو درسته برادرت هستم اما محرمت نیستم
فاطمه: وای خدا شالم یادم رفت سریع رفتم داخل اتاقم خدایا یعنی چی چرا هربار با دیدن ابراهیم اینطوری میشم او چی دارد
امشب هم اینطوری شد ولی تقصیر من نیست چرا بیرون آمد.
دیگه کارگاه را سپردم دست شاگردا ومادر وپدرم هردو  از بس اداره او بر آمده بودن من هم باید کلاس تقویتی میرفتم انگلیسی وکامپیوتر را شروع کردم از ابراهیم هم خبری نبود که چیکار میکند  مادر و پدرم شب می‌آمد خانه نان میخورد و خواب میکرد بچه ها هم مهد می‌رفت همه مسؤلیت های شان با من بود شب تا ساعت ده باید با آنها کمک میکردم برنامه پدرم بود ، و هر روز حال من بدتر از روز دیگر بود ابراهیم خیلی با همه فرق داشت نه میتوانستم چیزی برایش بگویم ونه امکان داشت این حس اشتباه بود اما چرا خدایا😭
خجالت میکشم بگم عاشق شدم اما چرا ابراهیم دست خودم نبود هر کاری کردم نشود
هر شب به بهانه آب خوردن میرفتم تا ابراهیم را ببینم شبها شستن ظرف و مرتب نمودن آشپز خانه دست او بود پدرم می‌گفت کار زن و مرد ندارد
یک شب که درس کامپیوتر مشکل داشتم وقتی از پدرم کمک خواستم گفت یاد ندارم ابراهیم یاد دارد از ابراهیم کمک خواستم آمد کنارم و کامپیوتر را درست کرد خیلی راحت و ساده اما من هیچ چیزی نفهمیدم چند بار تکرار کرد یاد گرفتم انگلیسی هم کمک کرد جمله سازی کار کرد و رفت با رفتن او دوباره گریه ام گرفت چرا باید رفتن وجود داشته باشد

یک ماه پیش من مثل یک هفته گذشت روز ها با دیدن هر دقیقه ابراهیم می‌گذشت شب ها هم همینطور دیگه دست من نبود قبولش کردم عشق او را.
آیا او هم دوستم دارد یانه ؟
مرخصی ابراهیم تمام شد همه جمع بودن خانه ما جواد معصومه......
همه رفتن چون ظرف زیاد بود باید کمک اش میکردم وشب آخر او بود
فاطمه: من هم کمک میکنم
ابراهیم : تشکر خواهر خودم تمام میکنم
فاطمه: از شنیدن کلمه خواهر از زبان ابراهیم نفرت داشتم
نشستم شروع کردم به شستن ظرف ها هر قدر هم اسرار کرد قبول نکردم کار خود را کردم
من باید امشب به ابراهیم بگم دوستش دارم وباید به وظیفه نرود
ابراهیم : چیه فاطمه من اینبار آمدم خیلی خوشحالم اگر شهید هم شدم فرق ندارد چون خواهر وبردارم مثل تو خواهر دارد وپدرم مثل مادرت همسر شما مثل سه نفر نور میان تاریکی‌ها درخشیدن...
فاطمه: خدا نکنه چرا شهید بشین هنوز جوانی اینطوری نگو
ابراهیم : این آرزوی قبلی من هست دعا کن 🤲
تو مثل نور پاک هستی فاطمه چون هنوز در نوجوانی قرار داری
مراقب خودت باش فریب هر کسی را نخور من بیست دو ساله هستم و میدانم چه قسم اشخاص اینجا وجود دارد
من برادرت هستم تو خواهر من هستی لطفاً فریب هر کسی را نخور تو هنوز خیلی کوجک هستی هنوز پانزده ساله هستی اما بزرگ شدی خودت میفهمی دل بستن فقط یک حرف ناق هست اصلا عشق در این شرایط وجود ندارد .
فاطمه: مگه شرایط چی قسم هست
ابراهیم : خیلی خراب تو به حرف برادرت اعتماد داری یانه
فاطمه: دارم
+بس من برادرت هستم یا نه
فاطمه: اره هستی
+ من قبلاً عاشق بودم اما اون شهید شد به انفجار وقتی از مکتب آمدم عشق من را شهید کرده بودن من هم این زندگی را نمیخواهم.
فاطمه: دیگه توان بودن را در کنار ابراهیم نداشتم یعنی او کسی دیگه را دوست دارد 😔
بلندشدم خداحافظی کردم یک پلاستیک داد دستم گفت وقتی من رفتم آن هدیه را باز کن ....
چند روز می‌گذشت از رفتن ابراهیم تمایل به هیچ کاری نداشتم بعد اینکه به من گفت عشق او شهید شده  و عاشق بوده این حرف او مثل شیشه قلبم را هر دقیقه خون میکرد
بلاخره هدیه او را باز کردم یک چادر عربی بود کاملا جا خوردم او که اصلا قیافش به پسرای مذهبی نمی‌خورد میان چادر یک دفتر کوجک بود بار کردم صحفه اول او نوشته بود
+ سلام فاطمه جان خواهر خوبم من یک سر بازم وبرای عشق یک سربارم من عاشق مادرم بودم اما مادرم شهید شد فاطمه جان من میفهمم تو چی حسی نسبت به من داری ولی من نمیتوانم این مسولیت را قبول کنم چرا که من آرزوی غیر از شهادت ندارم ، میدانی چرا تو برای من مهم شدی چرا که مادرم بارداربود  دختریکه قرار بود به دنیا بیاید اسم او را ما فاطمه گذاشته بودیم ولی مادرم و خواهرم شهید شد ، تو دختر قوی هستی خواهش میکنم من را برادرت قبول کن اگر روزی هم من زنده برگشتم قول میدم با خانواده حرف بزنم واین موضوع را حل کنم
اما فاطمه زندگی با من مثل این هست که تو هر روز به تشویش من باشی درد بکشی ومن این را دوست ندارم......
آخرین حرفش فاطمه تو خوشبخت خواهی شد اگر راه خود را درست انتخاب کنی من یک پسر کاملاً ساده هستم اما میدانم حجاب زینت یک خانم یک بانو هست.
حفظ حجاب حفظ دین و مذهب است

#ادامه_دارد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بـِـہ ســۅدَاےِ تـۅ مَـشـغـۅلَـم،، ز‌ِغـۅغـاےِ جَـہان فَـاࢪِغ🕊🤎
◽️محبت ابوبکر رضی‌الله عنه نسبت به رسول‌اللهﷺ

بزرگ ترین چیز در مورد محبت:
ای ابوبکر چه چیزی تو را به گریه می اندازد؟
گفت: رسول الله (صل الله عليه وسلم) را در حال گریه دیدم، پس گریه کردم.

📝دشمنان ابوبکر صدیق رسوای دنیا و قیامت هستند.

❤️Princess_Rasool
صبح
"آغاز همه خوبۍهاست"

روز بارانی تان شاد و زیبـا
براتون آرزو می کنم

صبحتون بخیر🤍❤️
بگذار آسمان صدایت را گُم نکند!
بنده‌ای باش که وقتی دعا می‌کنی، فرشتگان می‌شناسندش و می‌گویند:« یاربی، صدایی آشنا، از بنده‌ای آشنا می‌آید...»
🤍
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
📌س291: تعداد تيراندازان در ارتش پيامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم در غزوه احد چند نفر بودند؟ 🔍ج291: (50 )مرد. 📌س292: پيامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم تيراندازان را در غزوه احد در كجا مستقر فرمود؟ 🔍ج292: در پشت ارتش در بالاي كوه.
📌س 301: ابن قميئه مشرك در غزوه‌ي احد مرتكب چه جنايتي شد؟

🔍ج301: مصعب بن عمير پرچمدار مسلمانان را به شهادت رساند.

📌س 302: هنگامي كه شايع شد محمدص كشته شده، مسلمانان دچار چه وضعي شدند؟

🔍ج302: احساس ضعف و شكست در ميانشان رخنه كرد.

📌س 303: هنگامي كه براي دومين بار تنور جنگ داغ شد، پيامبرص اقدام به چه كاري نمود؟

🔍ج303: به همراه گروهي از مسلمانان پايداري و استقامت نمود.

📌س 304: فرمانده كساني كه همراه پيامبرص در برابر دشمن از خود ايستادگي نشان دادند چه كسي بود؟

🔍ج304: ابوطلحه انصاري.

📌س 305: پيامبرص در ميدان نبرد به سعد بن ابي وقاص چه فرمود؟

🔍ج305: اي سعد تير بيانداز؛ پدر و مادرم فدايت شوند.

📌س 306: سهل بن حنيف در غزوه احد چگونه عمل كرد؟

🔍ج306: با تير از پيامبرص دفاع نمود به گونه‌اي كه مردم از پيرامونش پراكنده شدند.

📌س 307: ابودجانه در غزوه احد اقدام به چه كاري نمود؟

🔍ج307: خود را سپر پيامبرص كرد و تيرها بر پشتش فرود مي‌آمد.

📌س 308: زياده بن حارث در غزوه احد چه نقشي ايفا نمود؟

🔍ج308: از پيامبرص دفاع نمود تا به شهادت رسيد.

📌س 309: پيامبرص در غزوه احد چه كسي را به هلاكت رساند؟

🔍ج309: ابي بن خلف را به هلاكت رساند.

📌س 310: چه كسي پيشاني پيامبرص را شكافت؟

🔍ج310: عبدالله بن شهاب زهري.
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
#رمان_سرنوشت_دردناک #قسمت_هشتم دیگه تحمل نداشتم قلبم بد چور می‌سوخت بیرون شدم کنار شیر نشستم کمی آرام شدم ولی ناگهان ابراهیم جلو من ظاهر شد هیچی نگفت من هم رد شدم ابراهیم : تا من از این خانه نرفتم لطفاً بیدون حجاب بیرون نشو درسته برادرت هستم اما محرمت…
#رمان_سرنوشت_دردناک

#قسمت_نهم

امیدوار شدم که ابراهیم وقتی آمد حتماً با همه حرف میزند واین موضوع را حل می‌کنه هر روز بیشتر درس می‌خواندم حجابی بودم اما از وقتی ابراهیم این سفارش را برایم کرد رفتم تحقیق کردم راجب حجاب واقعاً حرف او حق بود به پدرم زنگ میزد واحوال همه ما را می‌گرفت
سال دومم بود که در هرات درس می‌خواندم واین بار نمره من خیلی خوب بود  قرار شد بروم آمادگی کنکور چون سال بعد صنف یازده میروم باید خیلی تلاش کنم تا نمره خوبی بگیرم این سه سال آخر خیلی مهم بود
چند وقت بود ابراهیم به پدرم خیلی زود زود زنگ میزد با منم خیلی خوب رفتار میکرد حتا معصومه هم می‌گفت ابراهیم خیلی شیرین تر شده از قبل به مادرم هم زنگ میزد هر روز همه ما با او صحبت میکردم....
از آمادگی کنکور آمدم مادرم داخل حیاط بود
فاطمه: سلام مادر
مادرم: علیکم السلام 😭
فاطمه: مادر چرا گریه میکند چی شده ؟؟
مادرم : ابراهیم شهید شده 😭
فاطمه: کدام ابراهیم کجا جنگ شده مادر
مادرم : بردار تو ابراهیم خودمان ....
فاطمه: نه مادر شما اشتباه برداشت کردید ابراهیم که دیروز زنگ زد نگفت که قراره دو روز دیگه بیاد
مادرم : فاطمه گریه نکن برو کلاس خود کسی نفهمید الان زنگ میزنم به فامیلا تا بیاد به پدرت اینا خبر شهید شدن ابراهیم را بگویند 😭

فاطمه 🗣️ فاطمه.....
فاطمه: چیزی نفهمیدم افتادم زمین....
دو روز هیچ چیزی نفهمیدم خانه پر از نفر بود یکی می‌رفت یکی می آمد به دست من ومعصومه سیرم وصل بود همسایه ها همکاری میکردن
معصومه: فاطمه باورم نمیشه ابراهیم دیگه نیست خودش گفت میخواهد بیاید عروسی کند هر قدر گفتم کی هست گفت اگر خداوند بخواهد دو روز دیگر معلوم میشود یا سفیدی می‌بارد یا نور می‌درخشد
فاطمه: ابراهیم زنده هست شهید نشده کجا اصلا جسم او را نیاورده دورغ گفتن کجا جنگ شده 😭😥 ابراهیم زنده هست او قول داد اگر شهید...😥😥خدایا
معصومه: فاطمه بس هست تو را خدا گریه نکن....
سه روز از شهید شدن ابراهیم می‌گذشت پدرم رفت دنبال او وقتی رسید همه فامیل ها  دنبال او رفتن با تمام قدر آورده شد یعنی واقعاً شهید شده باورم نمیشود داخل مسجد فقط میگفتم خدایا دروغ باشد مثل فیلم ها اشتباه شده باشد  ابراهیم من زنده باشد همه بیرون رفتن برای آخرین بار گذاشتن شهید را ببینم اولین نفر من ومعصومه بودیم دست خودم نبود دویده رفتم سمت تابوت فقط نیم صورت او را دیدم سفید بود کفن اش خون آلود بود نیم صورت او مثل نور می‌درخشد
فاطمه: ابراهیم خودت هستی چرا اینطوری سفید شدی چرا بدنت خون آلود هست
+دخترا را بگیرن بس هست بلند شوید خداوند صبر دهد
+ فاطمه که خواهر اصلی او نیست از همه بیشتر گریه می‌کند واقعاً ابراهیم حیف شد
فاطمه: قلبم درد داشت ولی فامیلا چنین حرف ها را میگفت دیگه حال بلند شدن نداشتم....
وقتی به هوش آمدم شفاخانه بودم یک هفته بی هوش بودم اما چرا زنده ماندم....
هیچ کسی نفهمید من عاشق او بودم قلبم را زیر خاک کردم دیگه فاطمه زنده نیست
چهل روز گذشت ابراهیم زیر خاک بود کنار همه شهدا

حرف هیچ کسی برای من مهم نبود حتا پدر ومادرم مثل آدمی شده بودم که فقط زنده هست اما زندگی نمی‌کند ....
صنف یازده را هم شروع کردم اصلا نمی‌دانستم به چی دلیل درس می‌خوانم هیچ هدفی نداشتم حتا گاهی نماز هم نمیخواندم از خداوند از قرآن کریم از همه چی دور شده بودم تغییر من طوری بود که همه می‌گفت فاطمه پول دار شده والان اینطوری سرد ومغرور رفتار می‌کنه
هیچ کدام از حرفایشان مهم نبود
بعد چند مدت خواستگار می‌آمد ولی بیدون دیدن رد میکردم پدر ومادر هم چیزی نمی‌گفت از نشستن میان جمع خانواده اصلا خوشم نمی‌آمد فقط با دخترا میرفتم بیرون خوشگذارانی پول هر قدر میخواستم برایم میدادن از نماز خواندن لذت نمی‌بردم قرآن کریم هر شب جمعه همه خانواده باید میخواند قانون پدر ومادرم بودن به اجبار میخواندم ولی هیچ لذتی نداشت

مادرم: فاطمه
فاطمه: جان مادر
مادرم: این لباست به تو نمی‌آید پدرت حوزوی هست بنظرت خوب نیست یکم به خودت بیایی چند ماه هست خودت نیستی همه نگرانت هستیم هر روز یک دختر جدید دوست تو میشود یعنی چی ما هم صبری داریم فاطمه
فاطمه: مادر من چیکار کردم خوب دوستم هست  مگر دوستی با دخترا کار بد هست
مادرم : نه ولی هر فردی دوست آدم شده نمی‌تواند چرا اینقدر پول از پدرت میگری اصلا متوجه هستی اتاق تو پر از لوازم آرایش شده من مادرت هستم چی مرگ تو شده😥
فاطمه: مادر چیزی نیست چادر دارم کافی هست دیگه

مادرم: فاطمه تو مسلمان هستی لااقل حرمتت را نگهدار خواهش میکنم به خودت بیا 😭🤲
فاطمه: باشه گریه نکن چشم آرایشم را کاملاً پاک کردم به دخترا زنگ زدم من نمیتوانم بیایم دور همی

#ادامه_دارد
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
#رمان_سرنوشت_دردناک #قسمت_نهم امیدوار شدم که ابراهیم وقتی آمد حتماً با همه حرف میزند واین موضوع را حل می‌کنه هر روز بیشتر درس می‌خواندم حجابی بودم اما از وقتی ابراهیم این سفارش را برایم کرد رفتم تحقیق کردم راجب حجاب واقعاً حرف او حق بود به پدرم زنگ میزد…
#رمان_سرنوشت_دردناک

#قسمت_دهم

از داخل کمد چادری را که شهید ابراهیم داده بود سر کردم راهی زیارت شدم گوشکی را زدم آهنگ گوش میکردم
وسط راه دلم لرزید من که الان دارم میرم سر خاک شهدا این آهنگ 😥😭
هر قدر ویدیو آهنگ داشتم همه را حذف کردم انگار شانه هایم سبک شده بود ساعت یک بعدازظهر هیچ کسی بیرون نبود تمام کارهای که کرده بودم یادم می‌آمد گریه میکردم از رقص کردن، پارتی رفتن، با پسرا حرف زدن ، هر قسم آرایش کردن ......😭😥

یه وقتایی که خیلی سر در گمم،  خودم  هم خودم  را رها میکنم
دلم گریه میخواد فقط زار زار، نمی‌دونم از کی حیا میکنم .
با تنهایی هام درد و دل میکنم خیابون کنارم قدم میزنه
همش یه صدای  توی گوشمه که یه حسی خوبو رقم میزنه.
صدای که من را صدا می کنه،صدام می‌کنه با  صدای خودم یه حسی دارم این همونیه که دوستم داره ،
تنها برای خودم! صدای که حس میکنم پیشمه میاد پا به پای من و زندگیم.
حالا تازه فهمیدم اون کیه که هوای منو داره از بچگی رفیق خوب زندگیم خدا
😭😭🤲
دقیقاً کنار قبر ابراهیم بودم نشستم گریه هام شدید تر شد به چشم هایش نگاه میکردم اما انگار او ناراحت هست از من ...
فاطمه : حق داری از من ناراحت باشی چرا که من الان یک حیوان شدم میبینی این حال من را😭
با صدای بلند گریه میکردم پیر زنی آمد کنارم نشست بغلم کرد گریه من شدید تر شد
فاطمه : من حیوان شدم من انسان نیستم ، من خیلی پست شدم ، من از چادر چی ساختم ، من خودم را تحویل شیطان دادم....
+ دخترم این حرفا را نزن تو با این  حجاب مثل فرشته هستی هر کسی در زندگی خود اشتباه میکند مهم این هست که راه درست را خودش انتخاب میکند متوجه خطایش میشود ، برو با عشقت آشتی کن
فاطمه: بلند شد رفت ، رفتم وضو گرفتم داخل زیارتگاه رفتم نمازم را خواندم واقعاً حالم بهتر شد ، عشق واقعی یعنی خدا....

پدرم : فاطمه کجایی دخترم
فاطمه : هستم پدر چیزی شده
پدرم : دیگه بیرون نرو دخترم
فاطمه: چرا پدر من کدام کاری اشتباهی کردم
پدرم: نه دخترم عموهایت هرات آمدن میترسم تو را از پیش ما بگیرد 😥
لطفاً مراقب خودت باش زیاد بیرون نرو
فاطمه: پدر😭😥 شما نبودید من چیکار می‌کردم شما بیدون سوال کردن پول دادین وسایل گرفتین من خیلی‌ دختر بدم قدر تان را ندانستم...
......
مادرم : فاطمه تصمیم با خودت هست دخترم من وپدرت خوبی و خوشی تو را میخواهیم اگر فکر میکنی با این پسر خوشبخت میشوی ما مشکلی نداریم اما تصمیم دست خودت هست
فاطمه : مادر من دل خوشی از افغانستان ندارم واین بهترین گزینه هست که برای رفتن از اینجا
پدرم : دقت کن دخترم عروسی شوخی نیست
فاطمه: من تصمیم را گرفتم با یونس ازدواج می‌کنم
این حرف من نبود ولی اگر قبول نکنم عمو هایم من را 😭

باورش برای خودم هم سخت بود شهید شدن ابراهیم ،آمدن عمویم به هرات این موضوع ها خیلی سخت بود دور پدرم بود که خود او در خارج هست و خانواده او از ایران به افغانستان خواستگاری آمده بود خانه ما چند روز شده بود دوام دار خواستگاری می‌آمد
اگر من هرات باشم حتماً من را میبرد بهتر همین بود یونس را قبول کنم شاید زندگیم تغییر کنه ،اما چیکار کنم با این قلب شکسته 😭
همه دور هم بودیم داشتیم غذا می‌خوردیم
سحر :خواهر فاطمه تو هم عروسی می‌کنی میری مثل معصومه 😥
فاطمه:نه کی گفته خوشگلم
سحر :خودم شنیدم اون خانم گفت من فاطمه را برای پسرم میخواهم
پدرم:سحر مگه نگفتم به حرف های بزرگترا گوش نکن
سحر :من گوش نکردم وقتی میرفتم بیرون خودم شنیدم بخدا🥺
فاطمه: پدر راست میگه خواهر من اصلا دختر بد نیست خیلی ماه هست مگه نه
سحر :اره خواهر همه به من میگه  خوشبحال تو چون  خواهر خیلی خوشگل داری، دیروز یاسین پسر عمه گفت به فاطمه بگو خیلی دوستت دارد
پدرم :سحر..
مادرم :اون کوجک هست این چیزا را نمی‌فهمد
سحر :😭😭😭
فاطمه:پدر اون کاری ندارد چرا داد میزنی سر بچه کوجک
پدرم  فاطمه بسه دیگه
مادرم :راست میگه حق داره خسته شده میفهمی هر روز خواستگار میاد ما رد میکنیم ولی این مردم چقدر بی شعور شده به دختر کوجک هم رحم نمیکنه این چرت و پرت را میگه
فاطمه: گناه من چیست؟
هر دو رفتن زهرا و سحر با احمد هر چهار تا سفره را جمع کردیم
بعداز ظرف شستن دلم گرفته بود جلوی هر آنها گریه کردم من هم آدم هستم دل دارم خسته میشم هیچ کسی هم دوستم ندارد
سحر :فاطمه گریه نکن من دوستت دارم پسرای همسایه هم دوستت داره وقتی تو ریاضی کار میکردی همه می‌گفت فاطمه خیلی خوبه خیره ما کوجک هستیم ولی بخدا خیلی دوستت دارم😭
زهرا: فاطمه تو گریه نکن من هم دوستت دارم بخدا 😭
احمد:خوب من هم دوستت دارم ولی تو ده مه دیروز کیک دادی بازم بیار خیلی زیاد دوستت دارم🥺
فاطمه:😭😄باشه منم همه تان را دوست دارم
چند مدت خانه آرام بود باز خواهر ومادر یونس آمدن این بار پدرم گفت شب به شما خبر میدهیم بعد رفتن آنها پدرم گفت بریم پارک خیلی وقت هست تفریح نرفتیم..

#ادامه_دارد
همیشه‌لازم‌نیست،نعمت‌خداونداین‌باشدکه‌
چیزی‌رابه‌توعطاکند،بعضی‌اوقات‌نعمت‌اینست
که‌خدا،تورا،ازچیزی‌که‌برایت‌خیری‌درآن‌نیست
دورکنـد...🙂.•
❤️Princess_Rasool
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
.
كل ما تهرب منه سيجدك في مكان ما..!

«از هر آنچه که فرار کنی،
تو را در مکانی خواهد یافت‌.»
❄️♥️
همیشه دعا کنید
چشمانی داشته باشید
که بهترینها را در آدمها ببیند
قلبی که خطاکارترینها را ببخشد
و روحی که هیچگاہ ایمانش به خدا را از دست ندهد..


#شبتون_در_پناه_خدای_مهربان🌙
Forwarded from Tools | ابزارک
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024
❤️🕊

> *پروردگارا...🤲🏻*

*ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻋـﺚ" ﺁﺯﺭﺩﮔﯽڪﺴﯽ ﺷﺪیم🌿🩵*
*ﺑﻪ ما ﻗﺪﺭﺕ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽﺑﺪﻩ*

*ﻭ اگر ﺩﯾﮕـﺮﺍﻥ ما رﺍ ﺁﺯﺭﺩﻧﺪ*
*بـﻪ ما ﻗـﺪﺭﺕ ﺑﺨﺸـﺶ ﺑﺪﻩ🌿🫀*

*~الهی آمین🤲🏻🌿🕊~*


.
احمدی
2025/02/10 09:01:29
Back to Top
HTML Embed Code: