tgoop.com/foryou98/38455
Last Update:
(دق)
دم دمای غروب بود،
پاییز نبود،
ولی هوا به دلگیری پاییز بود
زنی به مغازه ام آمد
سلام کرد و
شروع به تماشای لباس ها کرد
کمی با لباس ها بازی کرد
چشمانش پر از درد بود
خیلی راحت می شد فهمید
حال خوبی ندارد
کم مانده بود بغضش منفجر شود
کمیجلوتر آمد روبروی میز من
و بی مهابا بدون آشنایی
شروع کرد به حرف زدن
از عشقش گفت
و از تمام سال هایی که کنار عشقش تنها بود
از روزهای تلخش گفت
از بی محلی هایی که دید
از بی مهری ها
از دوستت دارم هایی که نشنیده بود
قربون صدقه هایی که ندیده بود
نوازش هایی که حس نکرده بود
از گریه های شبانه اش
از دوست داشتن های یکطرفه
و از روزهایی که هرگز حضورش حس نشد
گریه کرد ، گریه کرد
خیلی خیلی زیاد ....
عذرخواهی کرد و خیلی زود رفت...
من آن روز به چشمانم دیدم
که یک زن چگونه دق می کند
چگونه جان می دهد
شاید اگر با کسی حرف نمی زد
روز آخر زندگیش بود...
#محمـد_بشیرے
BY 『ٺڪ ٻیٺ ٻھــــاࢪ』
Share with your friend now:
tgoop.com/foryou98/38455