tgoop.com/fx121/395
Last Update:
شب است
از کنار خیابانهای ساکت شهر میگذرم.
زمهریر نگاه مردمانی را میبینم که سوز زمستان را گرمتر از تموز تابستان جلوه میدهد.
شهر خاکستری است.
مردمانی بی روح با لبخند های مصنوعی بر لب
و دلی مالامال از اندیشه ی فردایی که مبهم است.
ترازویی کوچک با کودکی خردسال که انگار دل به موج مردمانی خوش کرده که بی تفاوت از کناراندیشه های سبزش میگذرند.
چقدر زود مرد شده ای؟
بوی نان در سفره ی خالی مادرت انگار کیمیاست.
انگار از آن بالا ستاره ی روشنی که در عالم کودکی همه آن را برای خود انتخاب میکنند تنهایی تو را مینگرد!
آری
آنجا آسمان است
و اینجا زمین
اینجا مردمانی سنگین تر از سنگهای بزرگ بی مهری زمین را گرفته اند.
و بارانی که فقط از پشت پنجره زیباست.
و برفی که فقط نگاه کردنش از کنار بخاری میچسبد.
حتی استکان چای خانه ی تو رنگش پریده است،
شاید مریض باشد.
کاش از عالم کودکیت بیرون نیایی.
ما آدم بزرگها خجالت میکشیم که تو زاییده ی تفکری بودی که آن را باور نداشتیم
ترازویت را چند میفروشی؟
میخواهم کنارت بنشینم و امشب سنگ انسانیت بر کفه ی ترازو بگذارم.
میخواهم خودم را کنارت وزن کنم.
میخواهم انسانیتم را به وزنه ی تو آویزان کنم.
@fx121
BY Fx121
Share with your friend now:
tgoop.com/fx121/395