Telegram Web
آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری

هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری

صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری

ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری

بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری

تا نقش می‌بندد فلک کس را نبوده‌ست این نمک
ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری

تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام
چون در نماز استاده‌ام گویی به محرابم دری

دیگر نمی‌دانم طریق از دست رفتم چون غریق
آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می‌خوری

گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری

از نعلش آتش می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد
گر دیگری جان می‌دهد سعدی تو جان می‌پروری

هر کس که دعوی می‌کند کاو با تو انسی می‌کند
در عهد موسی می‌کند آواز گاو سامری

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۵۴۲

@ghaz2020
👍63👏2
شد وقت مرگ نوش لبی هم‌نشین مرا
عمر دوباره شد نفس واپسین مرا

با صد هزار حسرت از آن کو گذشته‌ام
وا حسرتا اگر بگذارد چنین مرا

چون برکنم ز سینهٔ سیمین دوست دل
که ایزد نداده است دل آهنین مرا

گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق
بستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرا

در وعده‌گاه وصل تو جانم به لب رسید
امید مهر دادی و کشتی به کین مرا

زان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دل
آسوده کردی از غم دنیا و دین مرا

با آن که آب دیده‌ام از سر گذشت باز
خاک در تو پاک نگشت از جبین مرا

نازم خیال خاتم لعلت که همچو جم
آفاق را کشید به زیر نگین مرا

داد آگهی ز خاصیت آب زندگی
زهری که ریخت عشق تو در انگبین مرا

گشتم نشان سخت کمانی فروغیا
یا رب مباد چشم فلک در کمین مرا

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱

@ghaz2020
5👍2👏1
آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را
بر لب من کجا نهد لعل شراب‌خواره را

رشتهٔ عمر پاره شد بس که ز دست جور او
دوخته‌ام به یکدگر سینهٔ پاره پاره را

کشتهٔ عشق را لبش داده حیات تازه‌ای
ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را

با همه بی‌ترحمی باز به رحمت آمدی
لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را

ز آه شررفشان من نرم نمی‌شود دلش
آتش من نمی‌کند چارهٔ سنگ خاره را

تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی
خواجه ما نمی‌خرد بندهٔ هیچ‌کاره را

خنجر خون‌فشان بکش، آنگه استخاره کن
از پی قتل من ببین خوبی استخاره را

چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا
تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۸

@ghaz2020
9👍5👏1
یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود

گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود

گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود

خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود

گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود

گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود

گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود

هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود

من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان
مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود

هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود

همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود

حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود

چند صفت می‌کنیش چونک نگنجد به صفت
بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۳

@ghaz2020
7👍3👏2
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد

سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد

وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد

سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد

مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست
از غم آنک ورا تره به نانی نرسد

این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد

هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۶

@ghaz2020
8👍4👏2🥰1
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس
خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴

@ghaz2020
5👍5👏1
Instagram.com/reza.firouzi9

https://www.instagram.com/reza.firouzi9/?utm_source=qr&igsh=cWFpdGc1bWVvN29w

پیج اینستاگرامی ما، بسیار آموزنده👌👆👆
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست
به چشم تنگی نا مردم زوال پرست

#محمدعلی_بهمنی
🌸سروده ای قابل تامل از زنده یاد محمد علی بهمنی بااجرای دکتررشیدکاکاوند

@ghaz2020
11👍6👏2🙏1
چان پرورم گهی که تو جانان من شوی
جاوید زنده مانم اگر جان من شوی

رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من
دردم دوا شود چو تو درمان من شوی

پروانه وار سوزم و سازم بدین امید
کاید شبی که شمع شبستان من شوی

دور از تو گر چه زاتش دل در جهنمم
دارم طمع که روضه ی رضوان من شوی

مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد
بر بوی آنک لاله و ریحان من شوی

اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم
بگشای لب که چشمه ی حیوان من شوی

چشمم فتاد بر تو و آبم ز سرگذشت
و اندیشه ام نبود که طوفان من شوی

چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل
هر صبحدم که مهر درفشان من شوی

زلف بخواب بینم و خواهم که هر شبی
تعبیر خوابهای پریشان من شوی

می گفت دوش با دل خواجو خیال تو
کاندم رسی بگنج که ویران من شوی

وان ساعتت رسد که برابنای روزگار
فرمان دهی که بنده ی فرمان من شوی

#خواجوی_کرمانی
- دیوان اشعار
- بدایع الجمال
- شوقیات
- شمارهٔ ۲۹۲

@ghaz2020
8👍3👏1
کو نواسنجی که در مغز جهان شور افکند؟
پنبه مغز از سر مینای ما دور افکند

گردش پرگار گردون گردد از مرکز تمام
نیست نقصی گر سلیمان سایه بر مور افکند

خاطر معشوق شوراندن نه کار عاشق است
ورنه طوطی می تواند در شکر شور افکند

راهرو را لنگر آرام در منزل خوش است
خواب خود را دوربین با خلوت گور افکند

غافل از آه ضعیفان با زبردستی مشو
کاین نسیم سهل، تاج از فرق فغفور افکند

تیره بختی شعله ادراک را سازد خموش
از زبان این شمع را شبهای دیجور افکند

از کشاکش خانه اش هرگز نمی گردد تهی
چون کمان هر کس که کار خویش با زور افکند

دیدن سیمین بران سازد مرا بی اختیار
لرزه بر پروانه من شمع کافور افکند

با دل آزاران مدارا کن که هیچ از شان شهد
کم نگردد گر سپر در پیش زنبور افکند

از تأمل می توان دریافت صائب عیب خویش
وای بر آن کس که این آیینه را دور افکند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۷۷

@ghaz2020
5👍2🔥1👏1
صد دوا بادا دوای درد بی درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما

خون دل در جام دیده عاشقانه ریختیم
بر امید آنکه بنشیند دمی بر خوان ما

خانه خالی کرده ایم و خوش نشسته بر درش
غیر او را نیست باری در سرا بستان ما

در حیات جاودانی یافته از عشق او
همدم زنده دلان شو تا بیابی جان ما

در میان ما و او غیری نمی آید به کار
ما از آن دلبریم و دلبر ما ز آن ما

دُرد درد او دوای درد ما باشد مدام
عشق او گنجیست در کنج دل ویران ما

آشنای نعمت اللهیم و غرق بحر او
ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۵

@ghaz2020
4👍2👏1
هرکه بیند به چشم بیمارش
می شود درزمان پرستارش

توبه را می کند خراباتی
لب میگون و چشم خمارش

زندگانی به خضر بخشیده است
آب حیوان ز شرم گفتارش

صبح عیدست در دل شب قدر
درشبستان زلف، رخسارش

مغز دراستخوان شود شیرین
چون بخندد لب شکر بارش

سنگ برسینه می زند از کوه
کبک درروزگار رفتارش

صلح داده است آب و آتش را
آتش آبدار رخسارش

تاب نگذاشتند در دلها
خط مشکین و زلف طرارش

خون به دلهای عاشقان کردن
می چکد چون عرق ز رخسارش

خار دیوار می شود مژه اش
هرکه آید به سیر گلزارش

در ترازو به جای سنگ نهد
یوسف مصر را خریدارش

لرزش زلف یار بیجا نیست
شیشه صد دل است دربارش

قامت اوست سر خط صائب
چون نگردد بلند گفتارش ؟

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۰۹۷

@ghaz2020
6👏4👍1🙏1
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست

خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست

داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست

روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست

شب مردان خدا روز جهان افروزست
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست

عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست به جز عارف ربانی نیست

با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو به جز راحت نفسانی نیست

خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست

آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست

آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست

وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند
گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست

حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو
گذرانیده، به جز حیف و پشیمانی نیست

سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست

تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست
چارهٔ کار به جز دیدهٔ بارانی نیست

گر گدایی کنی از درگه او کن باری
که گدایان درش را سر سلطانی نیست

یارب از نیست به هست آمدهٔ صنع توایم
وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست

گر برانی و گرم بندهٔ مخلص خوانی
روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست

دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود
هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست

#سعدی
- مواعظ
- قصاید
- قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - موعظه و نصیحت

@ghaz2020
👍114🔥1
ای در آتش از هوایت نعل هر سیاره‌ای
از بیابان تمنای تو خضر آواره‌ای

می‌تواند مهربان کرد آن دل بی‌رحم را
آن که سازد آب و آتش جمع در هر خاره‌ای

بی‌قراری گر کند معذور باید داشتن
هرکه دارد در گریبان چون دل آتشپاره‌ای

در شکست ماست حکمت‌ها که چون کشتی شکست
غرقه‌ای را دستگیری می‌کند هر پاره‌ای

در سخن پیچیده‌ام زان رو که چون طفل یتیم
غیر اشک خود ندارم مهره گهواره‌ای

قطع کن امید صائب یارب از اهل جهان
چند جوید چاره خود را ز هر بیچاره‌ای؟

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۶۵۶

@ghaz2020
9👍2👏2
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی

بیمار رنج باید تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی

آن نافه‌های آهو و آن زلف یار خوش خو
آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی

تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی

عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی

بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند
آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی

غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی

در عین درد بنشین هر لحظه دوست می‌بین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی

تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۹۴۳

@ghaz2020
6👍4👏1
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست

غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۴۸

@ghaz2020
👍86👏1
در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد
نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد

حال شوریدگی ام زلف تو می داند و از آنک
که سراپای وجودش همه سودا گیرد

ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو
گر شود آتش از آن نیست که در ما گیرد

سر و بالای تو خوش می رود و می ترسم
کآتش عشق من سوخته بالاگیرد

هر که از تابش خورشید ندارد خبری
خرده بر ذره شوریده شیدا گیرد

بلبل از سبزه گل گرچه ندارد برگی
نیست برگش که به ترک گل رعنا گیرد

ساقیا باده علی رغم کسی ده، که به نقد
عیش امروز گذارد پی فردا گیرد

سخن چون زلف لیلی شد مطول
ملک مجنون و الفاظش مسلسل

ز مستی شد حکایت پیچ در پیچ
نبود از خود خبر جمشید را هیچ

پری رخ از طبق سرپوش می داشت
میان جمع خود را گوش می داشت

ملک آشفته بود از تاب زلفش
ز مستی دست زد بر شست زلفش

شد از دست ملک خورشید در تاب
بگردانید ازو گلبرگ سیراب

سمن بوی و صبا جم را کشیدند
سراسر جامه اش بر تن دریدند

شکر گفتار بانگی زد برایشان
شد از دست صبا چون گل پریشان

صبا را گفت: «کو رفته ست از دست
ز مستی کس نگیرد خرده بر مست

خطا باشد قلم بر مست راندن
نشاید بر بزرگان دست راندن

چه شد گر غرقه ای زد دست و پایی
خلاص خویش جست از آشنایی

از آن ساعت که مسکین غرقه میرد
گرش ماری به دست آید بگیرد

نشاید خرده بر جانان گرفتن
به موئی بر فلک نتوان گرفتن

ملک چون صبح، با پیراهن چاک
بر خورشید نالان روی بر خاک

عقیق از چرخ و در از دیده افشاند
به آواز بلند این شعر می خواند

#سلمان_ساوجی
- جمشید و خورشید
- بخش ۴۹ - غزل

@ghaz2020
👍75👏2
عاشق روی جان فزای توییم
رحمتی کن که در هوای توییم

تو به رخسار آفتابی و مه
ما همه ذره در هوای توییم

تا تو زین پرده روی بنمایی
منتظر بر در سرای توییم

ای که ما در میان مجلس انس
بیخود از شربت لقای توییم

خیره چون دشمنان مکش ما را
کآخر ای دوست آشنای توییم

تو رضا می دهی به کشتن ما
ما همه بنده رضای توییم

گر چه با خاتم سلیمانیم
ای پری زاده خاک پای توییم

شمس تبریز جان جان‌هایی
ما همه بنده و گدای توییم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۶۵

@ghaz2020
9👍2🔥1
ز خال گوشه ابروی یار می ترسم
ازین ستاره دنباله دار می ترسم

چو مهره در دهن مار می توانم رفت
از آن دو سلسله تابدار می ترسم

ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی برگی
خزان گزیده ام از نوبهار می ترسم

ز نیش مار به نرمی نمی توان شد امن
من از ملایمت روزگار می ترسم

شکست دشمن عاجز نه از جوانمردی است
ترا گمان که من از نیش خار می ترسم

به تنگ حوصلگان بر نمی توان آمد
از بحر بیش من از چشمه سار می ترسم

مرا ز آتش دوزخ نمی توان ترساند
ز شرمساری روز شمار می ترسم

ز سیل حادثه از جا نمی روم صائب
ز شبنم رخ آن گلعذار می ترسم

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۷۳۱

@ghaz2020
10👍4👏1
عمر بی عشق می گذاری هیچ
حاصل از عمر خود چه داری هیچ

ماسِوی الله طلب کنی شب و روز
به عدم می روی چه آری هیچ

در دو عالم به جز یکی نبُود
این عددها که می شماری هیچ

دنیا و آخرت رها کردی
آری آری چه می گذاری هیچ

یار کز جور یار بگریزد
باشد آن یار هیچ و یاری هیچ

در میانست یار ما با ما
گر تو بیچاره در کناری هیچ

جان به جانان سپار و منت دار
ور به منت همی سپاری هیچ

در خماری و می نمی نوشی
باز فرما که در چه کاری هیچ

همه عالم حقیقتاً مائیم
نیست خود غیر ذات باری هیچ

خم می خوش خوشی به جوش آمد
گر تو انگور می فشاری هیچ

با سخن های میر ترکستان
چه بُود گفته بخاری هیچ

ما حریف محمدیم امشب
گر تو با گل نه ای بخاری هیچ

نعمت الله را کنی انکار
منکر شاه و شهریاری هیچ

#شاه_نعمت_الله_ولی
- قصاید
- قصیدهٔ شمارهٔ ۶

@ghaz2020
👏73👍2
2025/07/13 06:52:33
Back to Top
HTML Embed Code: