Telegram Web
برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم

بی‌مغز بود سر که نهادیم پیش خلق
دیگر فروتنی به در کبریا کنیم

دارالفنا کرای مرمت نمی‌کند
بشتاب تا عمارت دارالبقا کنیم

دارالشفای توبه نبسته‌ست در هنوز
تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم

روی از خدا به هر چه کنی شرک خالص است
توحید محض کز همه رو در خدا کنیم

پیراهن خلاف به دست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دو تا کنیم

چند آید این خیال و رود در سرای دل
تا کی مقام دوست به دشمن رها کنیم

چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم

سیم دغل خجالت و بدنامی آورد
خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم

بستن قبا به خدمت سالار و شهریار
امیدوارتر که گنه در عبا کنیم

سعدی گدا بخواهد و منعم به زر خرد
ما را وجود نیست بیا تا دعا کنیم

یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت
در خورد توست و در خور ما هر چه ما کنیم

#سعدی
- مواعظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۰

@ghaz2020
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد

آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد

وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد

تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد

هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد

قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد

آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۹۳

@ghaz2020
گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود
ور نکوبی به درشتی در هجران چه شود

ور به یاری و کریمی شبکی روز آری
از برای دل پرآتش یاران چه شود

ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد
کوری دیده ناشسته شیطان چه شود

ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت
همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه شود

آب حیوان که نهفته‌ست و در آن تاریکیست
پر شود شهر و کهستان و بیابان چه شود

ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو
این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود

ور سواره تو برانی سوی میدان آیی
تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود

دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع
صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود

به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست
بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود

چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید
گر خر نفس شود لایق جولان چه شود

بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست
گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود

هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور
جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۰۰

@ghaz2020
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست

از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکلست

وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست
چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزلست

لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست

چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصلست

پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهلست

پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست

فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خاملست

گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست

این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود
کاین حجاب و حائل‌ست آن سوی آن چون مایلست

لیک طبع از اصل رنج و غصه‌ها بررسته‌ست
در پی رنج و بلاها عاشق بی‌طایلست

در تواضع‌های طبعت سر نخوت را نگر
و اندر آن کبرش تواضع‌های بی‌حد شاکلست

هر حدیث طبع را تو پرورش‌هایی بدش
شرح و تأویلی بکن وادانک این بی‌حائلست

هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست
با مؤید این طریقت ره روان را شاغلست

ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا می‌خواه شیرینی اجل کان آجلست

هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو
جز به سوی بی‌سوی‌ها کان دگر بی‌حاصلست

تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر
غصه ماران ببینی زانک این چون سلسله‌ست

تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وان گهت او متهم دارد که این هم باطلست

از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپلست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۰۰

@ghaz2020
نیست دلی کاندرو داغ جفای تو نیست
کیست که اندر سرش باد هوای تو نیست

دل که ز جان خواسته ست بهر تو بیگانه وار
با همه مردانگی مرد جفای تو نیست

خشم کنی بی گناه، بر شکنی بی سبب
کوری بخت منست، ورنه خطای تو نیست

بر در تو هر کسی خاص شد، الا که من
هیچ کسان را مگر ره به سرای تو نیست

صبر به امید وصل بر در دل شسته بود
هجر درون رفت و گفت، خیز که جای تو نیست

گفتی، اگر می خری، نقد حیاتم بهاست
گر همه تا محشر است نیم بهای تو نیست

خسرو اگر سوخته ست، نی ز پی دیگری ست
سوخته تر باد ازین، گر ز برای تو نیست

#امیر_خسرو_دهلوی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- شمارهٔ ۲۷۶

@ghaz2020
رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مُقیمِ حریمِ حَرم نخواهد ماند

چه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟
چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند

سرودِ مجلسِ جمشید گفته‌اند این بود
که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دلِ درویشِ خود به دست آور
که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماند

بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشته‌اند به زر
که جز نِکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند

ز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ
که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۹

@ghaz2020
هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد
همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد

زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است
شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد

دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر
طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد

پشه باشد که به هر باد مخالف برود
دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد

هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند
صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد

و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت
سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد

چون قضا گفت فلانی به سفر خواهد مرد
آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد

بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار
که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۴

@ghaz2020
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۷۰

@ghaz2020
من اگر مستم اگر هشیارم
بنده چشم خوش آن یارم

بی‌خیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم

بنده صورت آنم که از او
روز و شب در گل و در گلزارم

این چنین آینه‌ای می بینم
چشم از این آینه چون بردارم

دم فروبسته‌ام و تن زده‌ام
دم مده تا علالا برنارم

بت من گفت منم جان بتان
گفتم این است بتا اقرارم

گفت اگر در سر تو شور من است
از تو من یک سر مو نگذارم

منم آن شمع که در آتش خود
هر چه پروانه بود بسپارم

گفتمش هر چه بسوزی تو ز من
دود عشق تو بود آثارم

راست کن لاف مرا با دیده
جز چنان راست نیاید کارم

من ز پرگار شدم وین عجب است
کاندر این دایره چون پرگارم

ساقی آمد که حریفانه بده
گفتم اینک به گرو دستارم

غلطم سر بستان لیک دمی
مددم ده قدری هشیارم

آن جهان پنهان را بنما
کاین جهان را به عدم انگارم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۶۷۹

@ghaz2020
آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌فشانمت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

صید منی شکار من گر چه ز دام جسته‌ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌پرانمت

نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی‌دوم گر چه که می‌دوانمت

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۲

@ghaz2020
تو نقشی نقش بندان را چه دانی
تو شکلی پیکری جان را چه دانی

تو خود می‌نشنوی بانگ دهل را
رموز سر پنهان را چه دانی

هنوز از کات کفرت خود خبر نیست
حقایق‌های ایمان را چه دانی

هنوزت خار در پای است بنشین
تو سرسبزی بستان را چه دانی

تو نامی کرده‌ای این را و آن را
از این نگذشته‌ای آن را چه دانی

چه صورت‌هاست مر بی‌صورتان را
تو صورت‌های ایشان را چه دانی

زنخ کم زن که اندر چاه نفسی
تو آن چاه زنخدان را چه دانی

درخت سبز داند قدر باران
تو خشکی قدر باران را چه دانی

سیه کاری مکن با باز چون زاغ
تو باز چتر سلطان را چه دانی

سلیمانی نکردی در ره عشق
زبان جمله مرغان را چه دانی

نگهبانی است حاضر بر تو سبحان
تو حیوانی نگهبان را چه دانی

تو را در چرخ آورده‌ست ماهی
تو ماه چرخ گردان را چه دانی

تجلی کرد این دم شمس تبریز
تو دیوی نور رحمان را چه دانی

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۵۵

@ghaz2020
بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم

بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم
گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم

عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست
ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم

خواجه مجلس تویی مجلسیان حاضرند
آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم

شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو
چون که به جان آمدیم زود به جان آمدیم

شمس حق این عشق تو تشنه خون من است
تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم

جز نمکت نشکند شورش تبریز را
فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۲۰

@ghaz2020
یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود

گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود

گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود

خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود

گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود

گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود

گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود

هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود

من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان
مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود

هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود

همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود

حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود

چند صفت می‌کنیش چونک نگنجد به صفت
بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۳

@ghaz2020
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم

پروانه‌ای تو بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم

بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی
زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم

پروانه را ز شمع تو هر روز مژده‌ای است
یعنی که مات شو که همی‌ مات ضامنیم

شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی‌من شویم از خود و ز عشق صد منیم

تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم

بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم

ای آنک سست دل شده‌ای در طریق عشق
در ما گریز زود که ما برج آهنیم

از ذوق آتش شه تبریز شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۱۱

@ghaz2020
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی

خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی

اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی

نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربایی

نه من مانم نه دل ماند نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی

بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی

به هر جایی ز سودای تو دودی است
کجایی تو کجایی تو کجایی

یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوه‌هایی

به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی

اگر کفر است اگر اسلام بشنو
تو یا نور خدایی یا خدایی

خمش کن چشم در خورشید درنه
که مستغنی است خورشید از گدایی

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۷۱۱

@ghaz2020
گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ

گویند بهر عشق تو خود را چه می‌کشی
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ

گویند اشک چشم تو در عشق بیهده‌ست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ

گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما دروغ

گویند آن کسان که نرستند از خیال
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ

گویند آن کسان که نرفتند راه راست
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ

گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
بی‌واسطه نگوید مر بنده را دروغ

گویند بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سما دروغ

گویند آن کسی که بود در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ

گویند جان پاک از این آشیان خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ

گویند ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ

خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۹۹

@ghaz2020
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۳۱

@ghaz2020
ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را
درده می ربانی دل‌های کبابی را

کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران
جز آب نمی‌سازد مر مردم آبی را

از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو
آراسته دار ای جان زین گنج خرابی را

گلزار کند عشقت آن شوره خاکی را
دربار کند موجت این جسم سحابی را

بفزای شراب ما بربند تو خواب ما
از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی را

همکاسه ملک باشد مهمان خدایی را
باده ز فلک آید مردان ثوابی را

نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش
در خم تقی یابی آن باده نابی را

هشیار کجا داند بی‌هوشی مستان را
بوجهل کجا داند احوال صحابی را

استاد خدا آمد بی‌واسطه صوفی را
استاد کتاب آمد صابی و کتابی را

چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را

منکر که ز نومیدی گوید که نیابی این
بنده ره او سازد آن گفت نیابی را

نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه
ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را

خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر
کز غیب خطاب آید جان‌های خطابی را

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۸

@ghaz2020
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من

سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن

نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
درسوز نقش‌ها را ای جان پاکدامن

تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان دور از بهار و مؤمن

در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
چون زاده خلیلی آتش تو راست مسکن

آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان
لاله و گل و شکوفه ریحان و بید و سوسن

مؤمن فسون بداند بر آتشش بخواند
سوزش در او نماند ماند چو ماه روشن

شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی
در آتشی که آهن گردد از او چو سوزن

پروانه زان زند خود بر آتش موقد
کو را همی‌نماید آتش به شکل روزن

تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید
در گلفشان نپوشد کس خویش را به جوشن

فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن

اسپان اختیاری حمال شهریاری
پالان کشند و سرگین اسبان کند و کودن

چو لک لک است منطق بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن

زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن

وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین

من گرم می‌شوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین تبریز همچو معدن

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۰۴۳

@ghaz2020
2025/01/06 13:17:46
Back to Top
HTML Embed Code: