Telegram Web
مردی که به جستجوی
رازِ هستی می‌رفت
از غیب دری گشوده شد
بر رویَش
کفش‌ها را کَند
- معبدی شاید بود-
داخل شد
چشم گرداند
دلش از بیم تپید
جز یکی آینه‌ او
هیچ ندید
جز یکی آینه در برابرش
هیچ نبود!

〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat
برای همه‌ی دوستان رمضانی کریم و مبارک آرزو می‌کنم🌱
عجز ما و اعجاز کلمات

کلمات معمولا بسختی از نهان‌گاه‌های خود بیرون می‌خزند و خودی می‌نمایند؛ مثل پریان یا سیرِن‌های افسانه‌ای که سر از شکافِ صخره‌ها به در می‌آرند و جلوه‌ای می‌فروشند و جمالی می‌نُمایند و دوباره در قلمرو اسرار خویش فرو می‌روند.
این ساحره‌های فریبا گاه چون آب زلالی که در خاک تشنه فرو نشیند انبوهه‌ای گل و گیاه و سبزه می‌رویانند و گاه گلستانی را در برابرت به سراب‌ بیابان‌های داغ و بی‌علف بدل می‌کنند.
کلمات خیال‌بازند و تصویر‌ساز. و البته شعبده‌باز. می‌توانند در عین سیرابی تشنه و عطشانت کنند و از تفّ جگر لب‌هایت را پاره‌پاره کنند. یا سراب را آب بنمایانند و آب را سراب. اما در دل همین کلمات اخگرهای نهفته‌ای هم هستند که اجاق حیات را روشن می‌کنند.
آنها را چه پنداشتی؟حروفی خشک و خالی‌اند؟! آهوانی هستند گریزپای که قید نمی‌پذیرند و تا وقتی که بیرون از حصار قواعدِ خشک و خلل‌ناپذیر! به سر می‌برند شور می‌انگیزند و طبیعتِ زبان را به جنب و جوش در می‌آورند.
تا وقتی که دست‌فرسود نگشته‌اند جَستی می‌زنند و از سر کوه تا تهِ دشت به یک نفس می‌دوند و صوفی‌وار هوهو می‌کنند. در همین آزادی و سر به هوایی‌هاست که نسیمِ روح‌نواز و عیسی‌دمِ دشت‌های فراخنا و دامن‌گستر را فرو می‌برند و آبستن معانی نو می‌شوند. کلمات معجزه می‌کنند اگر بر آنها سخت نگیریم.
@golhaymarefat
از قَلعه تا قُلّه

گویی عقربه‌ی زمان از حرکت بازایستاده بود. تاریکی غلیظ بود و مرموز. چندان که کم‌کم همه چیز را از یادم سِتُرد. اکنون هیچ از آن ایام به یاد ندارم. تنها هر از گاهی خاطراتی محو و گنگ همانند ستارگانِ آسمانِ قلعه در سرم سوسو می‌زنند. تا اینکه یک شب از پشتِ در گفتند که آماده باشم که فردا اول صبح می‌توانم از اینجا بروم.

نورِ آفتابِ صبحگاهی چشمانم را آزار می‌داد و نمی‌توانستم چیزی را بدرستی ببینم. در همان حال بُقچه‌ای به دستم دادند و گفتند این مال تو است، مراقب باش گمش نکنی. حالا می‌توانی بروی. گفتم کجا بروم؟ گفتند سرِ خانه و زندگیت، به شهر و دیارت، به خانه‌ات.
- من... من نمی‌دانم خانه‌ام کجاست!
با دست به سمتی اشاره کردند و گفتند آن قلّه‌ را می‌بینی؟ آن قله نشانِ تو باشد. اگر جهت را گم نکنی به خانه‌ات می‌رسی. نگران نباش پیش از تو کسان بسیاری از این مسیر رفته‌اند. یالله راه بیفت!
کدام قله؟ من که چشمم عاجز از دیدن است... ناچار سمتی را که نشانم داده بودند پیش گرفتم و کورمال کورمال می‌رفتم. می‌رفتم و بر احوال خودم زار می‌گریستم. می‌رفتم و از بخت خود گِله می‌کردم. نمی‌دانستم قرار است چه بلایی به سرم بیاید. گفتند که پیش از من خیلی‌ها از این مسیر رفته‌اند!  بله خیلی‌ها شاید رفته باشند؛ اما به مقصد هم رسیده‌اند؟ یا در بین راه گرفتار ددان و رهگیران و طرّاران شده و پوست‌شان کنده شده است!
ولی انگار دلم به چیزی قرص بود. به چه؟ به بقچه‌ای که همراهم بود. از گرمایی که از آن بر می‌خاست امید و نیرو می‌گرفتم. عجیب بود، با آنکه در پارچه‌ی پلاس‌گونه‌ی ضخیمی پیچیده شده بود و چندین گره خورده بود، احساس می‌کردم نوری از آن ساطع می‌شود- نوری گرم و ملایم و نوازشگر. گفتم تو گوهر شبچراغ منی. دستم را به رویش می‌کشیدم و گرمای مطبوعی دستم را می‌نواخت و در تمام بدنم منتشر می‌شد.

پیش از حرکتم بجد هشدارم داده بودند که در طول مسیر از دام‌ها و ورطه‌ها برحذر باشم. گفته بودند که "تو از حالا به جهان ناشناخته‌ای پای می‌گذاری. جهانی که در هر قدمش خطری کمین کرده است." اما برخلاف حذرها و هشدارها سکوت و آرامشی دلچسب بر منطقه فرمانروایی می‌کرد. هوا معتدل بود و همه جا گل و سبزه و درخت و خیزران روییده بود. رودها جاری و چشمه‌ها ترانه‌خوان بودند. پرندگان خوش‌آواز چهچه می‌کردند و... بزمی دل‌آیین مهیّا بود.
جلوتر که رفتم به سیبستانی بدون حصار رسیدم. چند سیب‌ سرخ و سفیدِ آبدار از روی شاخه‌ها چیدم و خوردم. چه عطر و طعم دلاویزی داشتند. آن‌گاه در سایه‌ی خنک درختان دراز کشیدم و خوابیدم. کم‌کم هوا دگرگون شد و مِه غلیظی همه جا را مثل پلاسی ضخیم فراگرفت. صداهای خوفناکی می‌شنیدم، صدای زوزه‌ی گرگ و شیهه‌ی اسب و چکاچاک شمشیرها و لرزش زمین را به وضوح می‌شنیدم. از ترس پا به فرار گذاشتم. کسی انگار از پشت سر تعقیبم می‌کرد. مه غلیظ بود و من ناگهان به لبه‌ی یک پرتگاه رسیدم. شنیدم که تعقیب‌کننده می‌گفت: چشم‌هایت را باز کن، این دره‌ی مرگ است!
چشم‌هایم را باز کردم. بقچه کنارم بود. بسویش چرخیدم و محکم بغلش کردم. اما نمی‌دانم چرا این‌بار حسّ خوشایندی از آن دریافت نمی‌کردم. خارخاری سراسر وجودم را در برمی‌گرفت. حس عجیبی داشتم. انگار باد غربت می‌وزید و از لابلای خیزران‌ها نوای هجرت برمی‌خاست. برخاستم و گفتم اینجا خانه‌ی من نیست. احساس خطر کردم و رو به قلّه که خیلی دور می‌نمود راه افتادم.
از نسیم خنکی که می‌وزید سرِ شوق آمده بودم. ترانه‌ای را دم گرفتم. حال و هوایم عوض شد و تلخی رؤیای نیمروزی از ذهنم گریخت.
شتابان می‌رفتم و از منطقه دور می‌شدم. اما صدایی در درونم می‌گفت درنگ کن، بهار است و هوا معتدل، و تو در اعتدال عمری. بگذار این نسیم و بوی خوش ریاحین در مَسامّات روحت فرو رود و جانت را روشن کند. کجا می‌روی؟ هر کجا که بروی آسمان همین رنگ است! زمین مادر توست، چه اینجا باشی چه در پای آن قله‌ی کذایی!

بقچه‌ را محکم‌تر به سینه فشردم و این بار سخن دیگری شنیدم که می‌گفت فراموش نکن که تو مسافری. و مسافر اگر به هدف و مقصدش نرسد سفرش بی‌معنا و سعی‌اش باطل است. تو از موطن خود دور افتاده‌ای و باید به آنجا بازگردی. کس نمی‌داند کِی به خانه خواهی رسید، این شاید یک رمز باشد. ولی شکیب از دست مگذار و از شتابت بکاه، گام‌های استوار اما شمرده بردار.
بقچه را بوسیدم و قدم آهسته کردم.

〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat
خوشا ایمان‌های تازه

ایمان‌های تر و تازه و امنیت‌بخش عطر سوسن‌های صحرایی می‌دهند. مثل خدا که بوی گل‌های وحشی می‌دهد. همو که آنی ایستا نیست. مثل رودِ رونده که لحظه‌ای در یک نقطه نمی‌پاید. روزها در زیر نور خورشید می‌رود و شب‌ها در سایه‌ی مهتاب و سوسوی ستارگان. این‌چنین ایمانم آرزوست! ایمان رودسان، جاری، ترانه‌خوان.
ایمان‌های کهنه پر از تکرار مکررات‌اند، تکرارهایی که میوه‌‌ای جز ملال ندارند. ایمان‌های تازه اما متحوّل می‌شوند، تحول در ذات آنهاست. ایمان تازه نغمه‌ی مرغ و نسیم بهاری را مانَد؛ جان را تازه می‌کنند. به زیر پر و بال روح می‌دوند و شکوفه‌زارت می‌کنند.
ایمان کهنه سنگین‌بار است، روی هم تلنبار گشته است، آن قدر باد و باران خورده که پوسیده است. البته گاه چنین ایمان‌هایی بختیارند، با یک جرقه گُر می‌گیرند و شعله‌ور می‌شوند. می‌سوزند و برمی‌افروزند، و سوختِ هزار ایمان‌تازه را فراهم می‌آورند. و این‌چنین است که از "هستان" به "نیستان" می‌رسند. تا هستِ پوشالی را رها نکرده‌اند به نیستِ گوهرین نمی‌رسند.
ایمان تازه نوخواه و نوجوست، هرگز آب از یک مَشرب نمی‌‌نوشد. نوشیدن از هر مشربی لطف و صفایی دیگر دارد. شاید آبی که از آنها چشیده می‌شود در اصل یکی بیش نباشد ولی نوشیدن از مشربه‌های گونه‌گون حال و تجربه‌ای دیگر به چشنده‌اش می‌بخشد.
این تجربه کدام است؟ تجربه‌ی روشن شدن است، تجربه‌ی کشف است، تجربه‌ی بیداری و تجربه‌ی آگاه شدن است. تجربه‌ی خطاب است. با هر جرعه‌ای که می‌نوشد خطاب می‌رسد که هان اینک منم! لب بر لب من نهاده‌ای. لب بر لبان تو نهاده‌ام‌.
و ایمان از همین خطاب است که تازه می‌شود. و کدام جان است که از خطاب معشوق زنده و شوریده نگردیده است؟

〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جنایت چنان عادی شده که آدم‌ها عدد شده‌اند. اسرائیل یکهو تصمیم گرفته به فلسطینی‌ها حمله کند چون به ادعای مقامات اسراییلی، حماس در فلان مورد از آتش‌بس اختلاف نظر داشته. چند نفر کشته شده‌اند؟ ۴۰۰ نفر! بسیاری‌شان کودک. رژیمی‌ست که هر بار رکوردهای جنایت جنگی خودش را جابجا می‌کند و البته این بار می‌گوید آمریکایی‌ها را در جریان حمله گذاشته بوده. باورنکردنی‌ست، ۴۰۰ نفر کشته و لابد هزاران زخمی.
در یکی از حملات که فیلمش اتفاقی ضبط و منتشر شده، یک پهپاد وقت افطار وارد مسجدی می‌شود و روزه‌داران را به گلوله می‌بندد. صدای ضجّه‌ی کودکان روان را می‌خراشد.
از میان آن‌همه خاخام و ربّی با ریش‌های سپید و گونه‌های گل‌انداخته‌ی نورافشان، چند تا سخنی به اعتراض خواهد گفت علیه این قتل‌عام؟ پاسخ متاسفانه روشن است: همان‌قدر که تا پیش از این.
@MahmudFarjami
🌱 و صبح نزدیک است🌱


با یک ستاره در دست
از کوچه ی تاریک می گذری
ماه می تابد
آسمان می خوانَدَت.


با قدم هایت استوار
چشم در چشم افق می آیی
و شوق در برابرت.


با عطر یک شکوفه
به قلّه می اندیشی
-به گل سرخی
که بر سرت خواهدشکفت!


〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat

۱۹ #رمضان
انسان با خود چه می کند؟!

یک روز گفت که خدا مرده است! و روز دیگر در جهانِ بی‌خدا خود را خدایِ جهان خواند؛ خودْ خدای خوانده!
روز بعد سقف فلک را شکافت و طرحی نو در انداخت و به کُرات دیگر دست انداخت. حالا خدایگان آسمان و زمین بود انسان. هر روز بناهای نو ساخت و جامه های پر زرق و برق دوخت. معادن را استخراج کرد و ابزار و آلات محیرالعقول ساخت. و کم کم باور کرد که خدای واقعی بوده و خود نمی دانسته! و از همین جا بود که خود را باخت؛ طولی نکشید که در بناهایی که بر آورده بود چیزی تَرَک برداشت، چیزی به نام انسانیت و اخلاق رو به پوسیدگی و اضمحلال نهاد.

موجوداتی شبیه موش‌ها و سوسک‌ها در بناهای‌مان لانه کردند و از ما تغذیه. گل‌ها از سمومی که به دست خود به همه جا پاشیده بودیم پژمرده و پلاسیده شدند. سیاره‌ها به هم نزدیک  و نزدیک‌تر شدند و ما از هم دور و دورتر.
ما به خود ستم کردیم و اینک انسانیت مرده، ولی دفن نشده است. آیا بوی تعفنش را نمی شنوید؟!
یک روز، اما، باران های شدیدی شروع به باریدن خواهند کرد؛ و دریاها متلاطم خواهندشد. بزودی بادهای ویرانگر با شدت هرچه تمام خواهند وزید و بساط عالم را درهم خواهند شکست. همه چیز در زیر تاریکی‌ها مدفون خواهدشد. همه چیز به سکون اوّلیه خواهد رسید...سالیان دراز این چنین بر جهان خواهد گذشت.

صدایی، اما، در دلم می گوید: روزی آن سکوت عالمگیر خواهد شکست: جوانه‌ای از زیر ویرانه‌ها سر برخواهد کرد و نسیم خُردی خواهد وزید.
آیا آن روز انسانیتِ خسته از ستم، از نو، متولد خواهد شد؟ شاید!
@golhaymarefat
زِ کُویِ یار می آیَد نَسیمِ بادِ نُورُوزی
حافظ با صدای شجریان
زِ کویِ یار می آید نسیمِ بادِ نوروزی
از این باد اَر مدد خواهی چراغِ دل برافروزی

شجریان- حافظ
آنکه با مرگ خویش تعلیم داد

در تمام عُمر کوشید تا شرافت و انصاف را با چیزی معاوضه نکند. حتی با زندگی. خوب زیستن برای او خواستنی‌تر از عُمر دراز بود. دعا می‌کرد که اگر بناست ارزش و فضیلتی از او گرفته شود، نخست و پیشتر، جان او ستانده شود: «خدایا، جان مرا نخستین موهبت ارزشمندی قرار ده که از میان دیگر مواهب ارزنده، باز می‌ستانی.»(۱)

دعا می‌کرد پیش از آن که شرافت و فضیلتی را از دست بدهد، جانش را داده باشد. می‌دانست که جانِ عاری از فضیلت، شأنی ندارد. ارزش زندگی برای او مهمتر از خودِ زندگی بود و معنای زندگی خواستنی‌تر از صورتِ‌ آن. تفاوت او با ما در عیارِ سنجش بود. در سنجش او، به دست آوردن تمامِ مُلک جهان، آن‌اندازه ارزش و بها نداشت که او را وادارد به مورچه‌ای حتی، ستم کند:
«به خدا سوگند اگر اقلیم‌هاى هفت‌گانه زمین را با هر چه در زیر آسمان آن‌ها است به من دهند تا خدا را در حد گرفتن پوست جوى از دهان مورى نافرمانى کنم، نخواهم کرد.»(۲)

پیش از مرگ و در حالی که از جراحتی خونین، متألم بود، به «بخشودن» فکر می‌کرد. نمی‌خواست سنگین از اندیشه‌ی انتقام، دنیا را ترک کند. او که در سرتاسر زندگی مراقب بود روح خود را به چیزی نیالاید چگونه می‌توانست در سفر آخرت، با تیرگی خشم و انتقام، کنار بیاید؟ در آن هنگامه‌ی درد و احتضار، دلنگرانِ فضیلت «بخشایش» بود. به فرزندانش گفت:

«اگر زنده ماندم که خود عهده‌دار خون خود هستم... و اگر از آنکه مرا مجروح کرده در گذرم و بر او ببخشم، عفو مایه‌ی تقرّب به خدا خواهد بود. بخشودن و عفو کردن برای شما هم بهتر است، پس شما نیز [از قاتل من] درگذرید و ببخشایید؛ "مگر دوست ندارید که خدا بر شما ببخشاید؟/نور-آیه۲۲"»(۳)

اگر زنده بمانم می‌دانم که عفو و گذشت مایه‌ی نزدیکی به خداست و اگر وفات کردم، شما از او درگذرید. اگر که دوست می‌دارید خدا از شما درگذرد و شما را عفو کند. فرزندانم، اگر در پیِ این جراحت بمیرم، با مکافات قاتل پدر، چه سود می‌بَرید؟ اما با عفو او، شایستگی می‌یابید تا آمرزش خدا را از آن خود کنید.

شگفت است وصیت کردن فرزندان به درگذشتن از قاتلِ پدر. اما برای آنکه چون عیسی مسیح از خود می‌پرسد: «آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟»، طبیعی است.

معلّم دلسوز و «طبیبِ بیمارجو»(۴) به وقت رحلت هم سعی بر تعلیم و مداوا دارد. او که با زندگی خویشتن تعلیم می‌داد، هم‌اکنون جراحتی که بر تن داشت و مرگی را که انتظار می‌کشید دستمایه‌ی تعلیم یاران و اطرافیان کرد.

گفت: «دیروز همراه و هم‌نشین شما بودم و امروز مایه‌ی عبرت شما هستم.»(۵) «روزهايى همسايه شما بودم، تنم در جوار شما بود. بزودى از من جسدى خواهد ماند، بي‌جان. پس از آن همه تلاش و جنبش، ساكن و بى‌حركت و پس از آن همه سخنورى، ساكت و خاموش. آرام خفتن من، از حركت بازماندن ديدگان و بازایستادن اندام من، براى آنان كه پند مى‌پذيرند، از هر بيان بليغ و سخن شنيدنى، اندرزدهنده‌تر است.»(۶)

چه اندازه دیگردوستی و دیده‌وری است که مرگ خود را نیز دستمایه‌ی بیداری و تنبه دیگران کنی. بگویی مرا بنگرید! من همانم که حرکت می‌کردم، در میان شما راه می‌رفتم، به شیوایی سخن می‌گفتم و با شما حرف می‌زدم. به زودی می‌بینید که تنی از من مانده بی‌جنبش و خاموش. نه حرکتی نه گفتگویی. یاران من، آرام گرفتن من پس از آنهمه تقلاها، باید برای شما وعظ و عبرتی باشد. می‌بینید: منی که سال‌ها میان شما زیستم و با شما سخن گفتم چگونه به پایان آمدم؟ چگونه قالَب تن را وانهادم؟ می‌نگرید؟ همین آگاهی از سرنوشت آدمی، بهترین مایه‌ی تنبّه و بیداری نیست؟ همین مرگ من، همین آرمیدن و خاموش شدن من، منی که سال‌ها با شما و در میان شما می‌زیستم، از هر کلام شیوا و سخنِ گیرایی، کاراتر و دیده‌گشاتر نیست؟


ارجاعات:

۱. اَلّلهُمَ اجعَل نَفسی اَوَّلَ کَریمَةٍ تَنتَزِعُها مِن کَرائِمی.(خطبه ۲۱۵)
۲. وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاكِهَا، عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ.(خطبه ۲۲۲)
۳. إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِيُّ دَمِي... وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِي قُرْبَةٌ وَ هُوَ لَکمْ حَسَنَةٌ فَاعْفُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَکمْ.(نامه ۲۳)
۴.طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ.(خطبه ۱۰۸)
۵. أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکمْ وَ الْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَکمْ.(نامه ۲۳)
۶. وَ إِنَّمَا كُنْتُ جَاراً جَاوَرَكُمْ بَدَنِي أَيَّاماً وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّي جُثَّةً خَلَاءً سَاكِنَةً بَعْدَ حَرَاكٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ لِيَعِظْكُمْ هُدُوِّي وَ خُفُوتُ إِطْرَاقِي وَ سُكُونُ أَطْرَافِي، فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِيغِ وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ.(خطبه ۱۴۹)

✍️ صدیق قطبی

@seigh_63
پیچکی گمنام بودم زیر خاک
خاک شد در جوش و تابم چاک‌چاک
نورِ جان در رگ‌رگم دامن کشید
گوشِ هوشم نغمه‌های تر شنید
بر سرم تابید لطفِ آفتاب
پَر کشیدم با نسیم مُستطاب
بر مشامم خورد بوی آشنا
پیچ‌پیچان گشت جانم در هوا
بوسه گشتم بر لب محزون ماه
آه از آن ابرو‌هلالِ کج‌کلاه!
رخنه کردم در درون خانه‌ها
ره‌ به‌ ره بوسه زدم بر شانه‌ها
در میان گیسوان دختران
گم شدم چون عطر و بوی مادران
مادر من هم شبی بیمار شد
جان پاکش جانبِ دلدار شد
رفت و جانم را هوای غم گرفت
درد هجران را -گمانم- کم گرفت!

  حسین مختاری

🔸۱۲ فروردین سالگرد سفرِ آخرت مادرم

@golhaymarefat
🌱 صورت و باطن🌱


"قومی گمان بردند که چون حضور قلب یافتند از صورتِ نماز مستغنی شدند، و گفتند: طلب الوسیلة بعد حصول المقصود قبیح.
بر زعم ایشان، خود راست گرفتیم که ایشان را حال تمام روی نمود، و ولایت و حضور دل؛ با این همه ترک ظاهر نماز، نقصان ایشان است.
این کمال حال که ترا حاصل شد رسول الله را صلی‌الله‌علیه حاصل شد یا نشد؟ ... اگر گوید آری حاصل شده بود، گوئیم پس چرا متابعت نمی‌کنی، چنین رسول کریمٍ بشیرٍ نذیرٍ بی‌نظیرْ السراج المنیر؟"

(مقالات شمس تبریزی، ص۱۴۰، تصحیح استاد محمدعلی موحد)

@golhaymarefat
♦️به مناسبت اول اردیبشهت ماه
روز سعدی


🔸علی رضاقلی


تصويرهای سعدی از نظام سياسی ايران در تجربه‌های ثبت شده تا آن زمان خيلی هولناك است- بی‌اخلاقی و تزويرِ صرف؛ و درنهايت سعدی دستگاه حكومتی را به «سوراخ كژدم» تشبيه می‌كند و می‌گويد:

ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشَت نیامد پندِ مردم(؟)*
دگر ره چون نداری طاقتِ نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدُم

اين تعبير از طرف سعدی كه دستگاه حكومتی را چون «سوراخ كژدم» می‌داند فوق‌العاده قابل تأمّل است،‌ حكومتی كه از طرف اهل سنّت نيز بايد خليفه‌ی خدا يا خليفه‌ی رسول‌ خدا باشد و آراسته به هزاران صفت محبوب و دوست‌داشتنی، كارش در تاريخ يك كشور اسلامی به جایی كشيد كه يك مسلمان متعبّد و عارف كامل و اديب بی‌نظير و متكلمی كه به گفته‌ی خود حريفی در ميدان بلاغت ندارد، آن را به سوراخ كژدم تشبيه می‌كند و می‌گويد هر كس وارد اين عرصه می‌شود بايد طاقت نيش داشته باشد، چون اين دستگاهِ تأمين عدالت و امنيت و رفاه جامعه نيست بلكه «سوراخ كژدم» است،‌ با اينكه اعتقاد دارد و با صراحت مي‌گويد، رعيت برای اطاعت سلطان خلق نشده بلكه سلطان وظيفه دارد برای مردم آرامش و رحمت ايجاد كند.
درخصوص تلوّن طبع پادشاهان سخن او را در باب هشتم بيفزاييم كه: بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان كرد و بر آواز خوش كودكان كه آن به خيالی مبدّل شود و اين به خوابی متغيّر گردد. خيلی ظرافت و دقت در اين تعبير است كه «آن به خيالی مبدل شود» يعنی يك سوء ظن بي‌پايه می‌تواند تمام مبانی اعتماد ساخته و پرداخته شده را تغيير دهد. شاه عباس كبير چهار پسر خود را به همين سوء گمان كشت.

در هر صورت، تلوّن طبع پادشاه به معنی بي‌قانونی  بی‌رويه‌ای كه منجر به كاهش امنيت شود و اينكه دستگاه  حكومت تشبيه شود به «سوراخ كژدم» اينها واقعيت سياسی ايران را تا آن زمان بيان می‌كند.

منبع: رضاقلی علی، سوراخ کژدم (تحلیل تاریخی سعدی از رابطه سیاست و اقتصاد در ایران) شرحی بر گلستان، مجله اقتصاد و جامعه، ۱۳۸۸.
-----------------------------------------

* اگر بیت را بصورت سؤالی بخوانیم آن‌گاه معنی آن چنین خواهد بود:
آیا نمی‌دانستی که بند را در پای خود خواهی‌دید وقتی پندِ مردم در گوشَت اثر نمی‌کند؟
@golhaymarefat
شجریان
نوا
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم...

سعدی
شجریان
موسوی
(آلبوم نوا)
شجریان، نوا
سعدی تو کیستی که دراین حلقه‌ی کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم
Soog-(IRMP3.IR)
Hossein Alizadeh
قطعه‌ی سوگ
اثر ماندگار حسین علیزاده
#تسلیت# بندرعباس 😢
چشمه‌ها می‌جوشد و خوش می‌رود
سوی باغستانِ دلکش می‌رود

چشمه‌های روشن و پاک و زلال
در میان سبزه و گل چون خیال

گر از آن سرچشمه‌ها نوشیدی آب
از درونت سر برآرَد آفتاب

آفتابا سر مکش از جانِ ما
گرم کن در آتشِ خود نان ما

آفتابی هست آن سوی فلک
که از او افزون شود جانِ مَلَک

چشمه‌ای هم هست بیرون از جَهات
روح‌بخش و دل‌نواز و پاک‌ذات

تشنه‌جوی و دوست‌روی و دلنشان
نور‌پاش و نغمه‌خوان و  خوش‌دهان

خوش دهانم! روی از من برمتاب
روی تو روشن‌تر از صد آفتاب

آفتاب و چشمه‌ام چشمان توست
خَمرِ جانم از لب و دندان توست

از لب و دندان چه گویم، آه آه!
آن نه دندان، آن نه لب، خود ماهِ ماه

  حسین مختاری

@golhaymarefat
سخن گفتن دشوار است؛ گرچه سخن بسیار است. آن روز شوری در من بود که رهایم نمی‌کرد، شادی می‌آمد، در برابرم می‌ایستاد، سماع می‌کرد. من بی‌خبر از همه جا. بیرون می‌رفتم. غوغایی در من سر بر می‌داشت. چمبره می‌زدم، و ناگهان می‌جهیدم؛ مثل مار سیاه زنگی که برای گرفتن پرنده به هوا می‌پرد. باران بر سرم فرو می‌ریخت. از سماع می‌گذشتم. فرو می‌رفتم. موج در موج، خروشان، کبود. به اعماق می‌رسیدم. دریا در من رخنه می‌کرد. نهنگان را می‌دیدم- در خلسه فرو رفته. خورشید از آن بالا فرو می‌‌تابید. گرمم می‌کرد. یکی در من نعره می‌کشید. در من می‌خروشید. با من یکی می‌شد.

اکنون آن رفت. پرنده در مار زنگی بیدار شده است. مار پوست انداخته و رفته است. پرنده در میان پوست خوابیده است و شب‌ها برای جوجه‌هایش قصه‌ از ماری می‌گوید که شکارهایش را در هوا می‌گرفت. ماری که می‌خواست پرنده باشد ولی ماهیی شد و به دل دریا رفت.

شادی مثل ماری که از پوست خود بیرون آید... چه می‌گویم؟ کدام ماهی؟ کدام مار؟ نهنگی بود که همه را در خود فرو برد. سال‌هاست که فرو می‌روند. چونان گنج قارون که در اعماق زمین فرو می‌رود.
@golhaymarefat
2025/05/12 14:01:35
Back to Top
HTML Embed Code: