ای دل، بکوی او مرو، از بیخودی غوغا مکن
خود را و ما را بیش ازین در عاشقی رسوا مکن
ای اشک سرخ و گرم رو، بر چهره ام ظاهر مشو
آبی که پنهان خورده ام در روی من پیدا مکن
#هلالی_جغتایی
خود را و ما را بیش ازین در عاشقی رسوا مکن
ای اشک سرخ و گرم رو، بر چهره ام ظاهر مشو
آبی که پنهان خورده ام در روی من پیدا مکن
#هلالی_جغتایی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃
از یکی آتش برآوردم تو را
در دگر آتش بگستردم تو را
از دل من زادهای همچون سخن
چون سخن آخر فروخوردم تو را
با منی وز من نمیداری خبر
جادوم من جادوی کردم تو را
تا نیفتد بر جمالت چشم بد
گوش مالیدم بیازردم تو را
دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد
این کف دست جوامردم تو را
#دیوان_شمس
از یکی آتش برآوردم تو را
در دگر آتش بگستردم تو را
از دل من زادهای همچون سخن
چون سخن آخر فروخوردم تو را
با منی وز من نمیداری خبر
جادوم من جادوی کردم تو را
تا نیفتد بر جمالت چشم بد
گوش مالیدم بیازردم تو را
دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد
این کف دست جوامردم تو را
#دیوان_شمس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♥️🌿
دو خصم داده به هم دست و این فگار یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شدهاند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنهگر به کمینِ دلِ رمیدهی ماست
کمند طرّه یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهی تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهی خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیَم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بیقرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بُوَد جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگهای تغافل خطا نمیگردد
ز شست غمزهات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
ز گَردِ حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت در کنار، یکی
#حزین_لاهیجی
♥️🌿
دو خصم داده به هم دست و این فگار یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شدهاند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنهگر به کمینِ دلِ رمیدهی ماست
کمند طرّه یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهی تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهی خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیَم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بیقرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بُوَد جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگهای تغافل خطا نمیگردد
ز شست غمزهات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
ز گَردِ حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت در کنار، یکی
#حزین_لاهیجی
❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💕🌿
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانهای تو بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی
زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را ز شمع تو هر روز مژدهای است
یعنی که مات شو که همی مات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بیمن شویم از خود و ز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیدهایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم
ای آنک سست دل شدهای در طریق عشق
در ما گریز زود که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
#مولانا
-
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانهای تو بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی
زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را ز شمع تو هر روز مژدهای است
یعنی که مات شو که همی مات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بیمن شویم از خود و ز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیدهایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم
ای آنک سست دل شدهای در طریق عشق
در ما گریز زود که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
#مولانا
-
🌺🍃
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی
#حضرت_حافظ
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی
#حضرت_حافظ
داریم نگاری به کمالی که چه گویم
حسنی که چه پرسی و جمالی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که نور بصر ماست
نقشی و چه نقشی و خیالی که چه گویم
شمع است و شبستان و می و شاهد سرمست
بزمی است ملوکانه و حالی که چه گویم
#شاه_نعمتالله_ولی
حسنی که چه پرسی و جمالی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که نور بصر ماست
نقشی و چه نقشی و خیالی که چه گویم
شمع است و شبستان و می و شاهد سرمست
بزمی است ملوکانه و حالی که چه گویم
#شاه_نعمتالله_ولی
🌿🌿
آن با وفا کبوتر جَلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده است
حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده است
#فاضل_نظری
آن با وفا کبوتر جَلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده است
حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده است
#فاضل_نظری
بیکدورت نیست هرجا محرمی یا غافلیست
زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلیست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیدهای
خاککلفت مردهای یاخون حسرت بسملیست
شوق حیرانم چه میخواهدکه در چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلیست
لالهزار و شبنمستان محبت دیدهایم
محو هر اشکی، نگاهی، زیر هر داغی دلیست
شعلهکاران را به خاکستر قناعتکردن است
هرکجاعشق استدهقان سوختن همحاصلیست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بستهام
اشک بیتابم، سراپایم جبین مایلیست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس
خانهٔ آیینهقفلش آرزوی مشکلیست
مقصد آرام است ایکوشش مکن آزار ما
بیدماغان طلب را جاده هم سر منزلیست
عقل را در ضبط مجنون آب میگردد نفس
عشقمیخنددکهاینجا رفتن ازخود محملیست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم
حسن چون توفانکندآیینهگشتن ساحلیست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس
درد میداند که در هرقطرهٔ خونم دلیست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز
آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلیست
#بیدل_دهلوی
زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلیست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیدهای
خاککلفت مردهای یاخون حسرت بسملیست
شوق حیرانم چه میخواهدکه در چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلیست
لالهزار و شبنمستان محبت دیدهایم
محو هر اشکی، نگاهی، زیر هر داغی دلیست
شعلهکاران را به خاکستر قناعتکردن است
هرکجاعشق استدهقان سوختن همحاصلیست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بستهام
اشک بیتابم، سراپایم جبین مایلیست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس
خانهٔ آیینهقفلش آرزوی مشکلیست
مقصد آرام است ایکوشش مکن آزار ما
بیدماغان طلب را جاده هم سر منزلیست
عقل را در ضبط مجنون آب میگردد نفس
عشقمیخنددکهاینجا رفتن ازخود محملیست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم
حسن چون توفانکندآیینهگشتن ساحلیست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس
درد میداند که در هرقطرهٔ خونم دلیست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز
آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلیست
#بیدل_دهلوی
بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم
بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم
گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم
عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست
ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم
خواجه مجلس تویی مجلسیان حاضرند
آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم
شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو
چون که به جان آمدیم زود به جان آمدیم
شمس حق این عشق تو تشنه خون من است
تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم
جز نمکت نشکند شورش تبریز را
فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم
#مولانای_جان
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم
بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم
گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم
عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست
ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم
خواجه مجلس تویی مجلسیان حاضرند
آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم
شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو
چون که به جان آمدیم زود به جان آمدیم
شمس حق این عشق تو تشنه خون من است
تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم
جز نمکت نشکند شورش تبریز را
فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم
#مولانای_جان
میشه خدارو حس کرد تو لحظههای ساده
تو اضطراب عشق و گناه بیاراده
بیعشق عمر آدم بیاعتقاد میره
هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره
وقتی که عشق آخر تصمیمشو بگیره
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره
ترسیده بودم ازعشق،عاشقتر از همیشه
هرچی محال میشد،با عشق داره میشه
عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبهس
از لحظههای حوا، هوا میمونه و بس
نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه
شاید خدا قصهتو از نو نوشته باشه
#افشین_یداللهی
تو اضطراب عشق و گناه بیاراده
بیعشق عمر آدم بیاعتقاد میره
هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره
وقتی که عشق آخر تصمیمشو بگیره
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره
ترسیده بودم ازعشق،عاشقتر از همیشه
هرچی محال میشد،با عشق داره میشه
عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبهس
از لحظههای حوا، هوا میمونه و بس
نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه
شاید خدا قصهتو از نو نوشته باشه
#افشین_یداللهی
🌿🌿
ساقیا بر سر جان بار گران است تنم
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من از این هستی خود نیک به جان آمدهام
تو چنان بیخبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
همام_تبریزی
ساقیا بر سر جان بار گران است تنم
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من از این هستی خود نیک به جان آمدهام
تو چنان بیخبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
همام_تبریزی
👍1