غریبـــم در میان محفـــل خویش
تو خود گو با که گویم مشکل خویش؟
از آن ترسم که پنهانم شود فاش
غم خود را نگویم با دل خویش
#اقبال_لاهوری
تو خود گو با که گویم مشکل خویش؟
از آن ترسم که پنهانم شود فاش
غم خود را نگویم با دل خویش
#اقبال_لاهوری
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
#فیض_کاشانی
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
#فیض_کاشانی
قصد آن زلفین سرکش کردهام
خاطر از سودا مشوش کردهام
در ره عشقش میان جان و دل
منزل اندر آب و آتش کردهام
از وصالش تا طمع ببریدهام
با خیالش وقت خود خوش کردهام
#عبید_زاکانی
خاطر از سودا مشوش کردهام
در ره عشقش میان جان و دل
منزل اندر آب و آتش کردهام
از وصالش تا طمع ببریدهام
با خیالش وقت خود خوش کردهام
#عبید_زاکانی
هیچ میدانی چرا اشکم ز چشم افتاده است
زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
#خواجوی_کرمانی
زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
#خواجوی_کرمانی
از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم
تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی
گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم
که به عمری نتوانم همه را بشمارم
باز هم گرم از این آتش جانسوز توام
سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق
#عماد_خراسانی
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم
تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی
گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم
که به عمری نتوانم همه را بشمارم
باز هم گرم از این آتش جانسوز توام
سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق
#عماد_خراسانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرسی که هستین
به رسم همیشڪَی مون
❤️همــراهان عزیـز
مرسی ڪه هستید
مـا به حضـورتون افتخار میڪنیم
خوشحالیـم ڪه بهترینهارو داریم.....
به رسم همیشڪَی مون
❤️همــراهان عزیـز
مرسی ڪه هستید
مـا به حضـورتون افتخار میڪنیم
خوشحالیـم ڪه بهترینهارو داریم.....
❤2
دل و جانم یمین دین دارد
که به پاکیش در یمین دارد
کین و مهرش که آن مباد این باد
مزه زهر و انگبین دارد
علم او حجت فلک داند
حلم او قوت زمین دارد
هست خورشید در گریبانش
زانکه دریا در آستین دارد
به خدا ارچه طالع سعدش
حلقه آسیا نگین دارد
تاج دولت رشید مسعود آنک
چون سعادت بسی قرین دارد
زان بدل همچو دیده نزدیک است
که دل نیک دور بین دارد
حسن از ذکر و شکر هر دو بزرگ
آفرینش بر آفرین دارد
تا بر ایشان چو زر نثار کنند
طبع پر لؤلؤ ثمین دارد
یارب او را بدین غرض برسان
کز جهان آرزو همین دارد
«سید حسن غزنوی»
که به پاکیش در یمین دارد
کین و مهرش که آن مباد این باد
مزه زهر و انگبین دارد
علم او حجت فلک داند
حلم او قوت زمین دارد
هست خورشید در گریبانش
زانکه دریا در آستین دارد
به خدا ارچه طالع سعدش
حلقه آسیا نگین دارد
تاج دولت رشید مسعود آنک
چون سعادت بسی قرین دارد
زان بدل همچو دیده نزدیک است
که دل نیک دور بین دارد
حسن از ذکر و شکر هر دو بزرگ
آفرینش بر آفرین دارد
تا بر ایشان چو زر نثار کنند
طبع پر لؤلؤ ثمین دارد
یارب او را بدین غرض برسان
کز جهان آرزو همین دارد
«سید حسن غزنوی»
.
خواست تا زلف پریشان تو، بیسامانیام
جمع شد از هر طرف اسبابِ سرگردانیام
بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق
نامه میگردم، گر از روی وفا میخوانیام
غیر غم حاصل ندیدم ز آشناییهای تو
وین غمِ دیگر که از بیگانگان میدانیام
من که شیرِ بیشه را صیدم گهی دشوار بود
سخت بُرد آهوی چشمت دل به صد آسانیام
حیرتم هر دم فزونتر میشود در عاشقی
تا رخِ خوبِ تو شد سرمایهی حیرانیام
تا ز خنجر، تنگنای سینهام بشکافتی
صد درِ رحمت گشودی بر دلِ زندانیام
تا دل از چاهِ زنخدانِ تو در زندان فتاد
موبهمو آگه ز خاکِ یوسفِ کنعانیام
نالهام گر بشنود صیاد در کنجِ قفس
فرق نتواند نمود از طایرِ بستانیام
رازِ من از پرده آخر شد فروغی آشکار
تا سر و کاریست با آن غمزهی پنهانیام
#فروغی_بسطامی
خواست تا زلف پریشان تو، بیسامانیام
جمع شد از هر طرف اسبابِ سرگردانیام
بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق
نامه میگردم، گر از روی وفا میخوانیام
غیر غم حاصل ندیدم ز آشناییهای تو
وین غمِ دیگر که از بیگانگان میدانیام
من که شیرِ بیشه را صیدم گهی دشوار بود
سخت بُرد آهوی چشمت دل به صد آسانیام
حیرتم هر دم فزونتر میشود در عاشقی
تا رخِ خوبِ تو شد سرمایهی حیرانیام
تا ز خنجر، تنگنای سینهام بشکافتی
صد درِ رحمت گشودی بر دلِ زندانیام
تا دل از چاهِ زنخدانِ تو در زندان فتاد
موبهمو آگه ز خاکِ یوسفِ کنعانیام
نالهام گر بشنود صیاد در کنجِ قفس
فرق نتواند نمود از طایرِ بستانیام
رازِ من از پرده آخر شد فروغی آشکار
تا سر و کاریست با آن غمزهی پنهانیام
#فروغی_بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
به خرابات مغان بی سر و پا خواهم رفت
دردمندانه به امید دوا خواهم رفت
باز زنار سر زلف بتی خواهم بست
من سودا زده در دام بلا خواهم رفت
گنج در گوشهٔ میخانهٔ سرمستان است
از چنین جای خوشی بنده کجا خواهم رفت
چون سر دار فنا دار بقا می بخشد
عاشقانه به سردار فنا خواهم رفت
می روم تا به سراپردهٔ او مست و خراب
بر در عاقل مخمور چرا خواهم رفت
به امیدی که مگر خاک در او گردم
میل دارم که چه بادی به هوا خواهم رفت
ای که گوئی به کجا می رود این سید ما
از خدا آمده بودم به خدا خواهم رفت
#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزل شمارهٔ ۴۳۲
به خرابات مغان بی سر و پا خواهم رفت
دردمندانه به امید دوا خواهم رفت
باز زنار سر زلف بتی خواهم بست
من سودا زده در دام بلا خواهم رفت
گنج در گوشهٔ میخانهٔ سرمستان است
از چنین جای خوشی بنده کجا خواهم رفت
چون سر دار فنا دار بقا می بخشد
عاشقانه به سردار فنا خواهم رفت
می روم تا به سراپردهٔ او مست و خراب
بر در عاقل مخمور چرا خواهم رفت
به امیدی که مگر خاک در او گردم
میل دارم که چه بادی به هوا خواهم رفت
ای که گوئی به کجا می رود این سید ما
از خدا آمده بودم به خدا خواهم رفت
#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزل شمارهٔ ۴۳۲
.
غافلی کز دل نفس بی یاد یزدان می کشد
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشد
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
پای حیرت گردباد آنجا به دامان می کشد
گر به ظاهر زاهد از دنیا کند پهلو تهی
از فریب او مشو غافل که میدان می کشد
از تزلزل قدر آسایش شود ظاهر که خاک
توتیا گردد به چشم هر که طوفان می کشد
دیده مغرور ما مشکل پسند افتاده است
ورنه مجنون ناز لیلی از غزالان می کشد
آتش یاقوت را دست تظلم کوته است
از چه قاتل دامن از خاک شهیدان می کشد؟
تا نگردد غافل از حال گرفتاران خویش
عشق چندی ماه کنعان را به زندان می کشد
رو نمی گرداند از چین جبین نفس خسیس
این گدای خیره چوب از دست دربان می کشد
نخل بارآور ز زیر بار می آید برون
جذبه دیوانه سنگ از دست طفلان می کشد
می رسد آزار بد گوهر به روشن گوهران
پنجه خونین به روی بحر مرجان می کشد
تا صف مژگان آهو چشم ما را دیده است
خط زمژگان بر زمین خورشید تابان می کشد
ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند
آب خود از زهره شیر این نیستان می کشد
هر که صائب همچو مجنون ذوق رسوایی چشید
منت رطل گران از سنگ طفلان می کشد
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزل شمارهٔ ۲۴۴۶
غافلی کز دل نفس بی یاد یزدان می کشد
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشد
در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم
پای حیرت گردباد آنجا به دامان می کشد
گر به ظاهر زاهد از دنیا کند پهلو تهی
از فریب او مشو غافل که میدان می کشد
از تزلزل قدر آسایش شود ظاهر که خاک
توتیا گردد به چشم هر که طوفان می کشد
دیده مغرور ما مشکل پسند افتاده است
ورنه مجنون ناز لیلی از غزالان می کشد
آتش یاقوت را دست تظلم کوته است
از چه قاتل دامن از خاک شهیدان می کشد؟
تا نگردد غافل از حال گرفتاران خویش
عشق چندی ماه کنعان را به زندان می کشد
رو نمی گرداند از چین جبین نفس خسیس
این گدای خیره چوب از دست دربان می کشد
نخل بارآور ز زیر بار می آید برون
جذبه دیوانه سنگ از دست طفلان می کشد
می رسد آزار بد گوهر به روشن گوهران
پنجه خونین به روی بحر مرجان می کشد
تا صف مژگان آهو چشم ما را دیده است
خط زمژگان بر زمین خورشید تابان می کشد
ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند
آب خود از زهره شیر این نیستان می کشد
هر که صائب همچو مجنون ذوق رسوایی چشید
منت رطل گران از سنگ طفلان می کشد
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزل شمارهٔ ۲۴۴۶
.
با فکر او چو سر بگریبان فرو کنم
تشریح زلف خم بخمش موبمو کنم
دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک
منهم بخاک، تخم کدوئی فرو کنم
از تیغ ابروی تو زبس زخم خورده ام
جرأت نمی کنم که بمحراب رو کنم
هرگز مراد من بحصول آشنا نبود
در زیر تیغ عمر ابد آرزو کنم
از عقل های کهنه و نو خرمنی شود
گر آستان میکده را رفت و رو کنم
گردد بزیر خاک سکندر زشرم آب
دل را اگر بآینه اش روبرو کنم
دشنام و بوسه هر چه عوض می دهی بده
حاشا که با تو بر سر دل گفتگو کنم
بر صید دیگری نظری کی فتد، که من
در سر نگنجدم که گل چیده بو کنم
خواهی نشان تیر شوم یا غلاف تیغ
با هر ستم که مصلحت تست خو کنم
با تیغ جور ناوک لطفی کلیم هست
تا چاکهای سینه به پیکان رفو کنم
#کلیم
- دیوان اشعار
- غزل شمارهٔ ۴۲۷
با فکر او چو سر بگریبان فرو کنم
تشریح زلف خم بخمش موبمو کنم
دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک
منهم بخاک، تخم کدوئی فرو کنم
از تیغ ابروی تو زبس زخم خورده ام
جرأت نمی کنم که بمحراب رو کنم
هرگز مراد من بحصول آشنا نبود
در زیر تیغ عمر ابد آرزو کنم
از عقل های کهنه و نو خرمنی شود
گر آستان میکده را رفت و رو کنم
گردد بزیر خاک سکندر زشرم آب
دل را اگر بآینه اش روبرو کنم
دشنام و بوسه هر چه عوض می دهی بده
حاشا که با تو بر سر دل گفتگو کنم
بر صید دیگری نظری کی فتد، که من
در سر نگنجدم که گل چیده بو کنم
خواهی نشان تیر شوم یا غلاف تیغ
با هر ستم که مصلحت تست خو کنم
با تیغ جور ناوک لطفی کلیم هست
تا چاکهای سینه به پیکان رفو کنم
#کلیم
- دیوان اشعار
- غزل شمارهٔ ۴۲۷
🌿💕
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟
بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام
تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟
چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد
تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟
بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟
رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای
تو دل شکسته نوای طرب چه میدانی؟
رهی معیری
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟
بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام
تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟
چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد
تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟
بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟
رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای
تو دل شکسته نوای طرب چه میدانی؟
رهی معیری
❤1
🌺🍃
ای که از یار نشان میطلبی، یار کجاست؟
همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟
تا نپرسند، بخوبان غم دل نتوان گفت
ور بپرسند، بگو: قوت گفتار کجاست؟
رفت آن تازه گل و ماند بدل خار غمش
گل کجا جلوه گر و سرزنش خار کجاست؟
صبر در خانه ویرانه دل هیچ نماند
خواب در دیده غمدیده بیدار کجاست؟
پار بر داغ دل سوخته مرهم بودی
یارب! امسال چه شد؟ مرحمت یار کجاست؟
در خرابات مغان هوش مجویید ز ما
همه مستیم، درین میکده هشیار کجاست؟
بهتر آنست، هلالی، که نهان ماند راز
سر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟
هلالی جغتایی
ای که از یار نشان میطلبی، یار کجاست؟
همه یارند، ولی یار وفادار کجاست؟
تا نپرسند، بخوبان غم دل نتوان گفت
ور بپرسند، بگو: قوت گفتار کجاست؟
رفت آن تازه گل و ماند بدل خار غمش
گل کجا جلوه گر و سرزنش خار کجاست؟
صبر در خانه ویرانه دل هیچ نماند
خواب در دیده غمدیده بیدار کجاست؟
پار بر داغ دل سوخته مرهم بودی
یارب! امسال چه شد؟ مرحمت یار کجاست؟
در خرابات مغان هوش مجویید ز ما
همه مستیم، درین میکده هشیار کجاست؟
بهتر آنست، هلالی، که نهان ماند راز
سر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟
هلالی جغتایی
Eshvehaye Penhani
Alireza Eftekhari
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ رو ز می دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
شعر:شیخ بهائی
خواننده:علیرضا افتخاری ...🌹
🕊🕊🕊
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ رو ز می دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
شعر:شیخ بهائی
خواننده:علیرضا افتخاری ...🌹
🕊🕊🕊
سر عشق
استاد شجریان
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم