من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان
تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان
بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم
زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند گو بخوان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان
کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
بار دل هم دل کشد محرم کجا باشد زبان
آینه آهن دلی باید که تا زخمش کشد
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان
لیک روی دوست بینی بیخبر باشی ز زخم
چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان
صد هزاران حسن یوسف در جمال روی کیست
شمس تبریزی ما آن خوش نشین خوش نشان
#مولانا
تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان
بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم
زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند گو بخوان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان
کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
بار دل هم دل کشد محرم کجا باشد زبان
آینه آهن دلی باید که تا زخمش کشد
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان
لیک روی دوست بینی بیخبر باشی ز زخم
چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان
صد هزاران حسن یوسف در جمال روی کیست
شمس تبریزی ما آن خوش نشین خوش نشان
#مولانا
امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت میگذرد یا نسیم باغ
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است
شیرین به در نمیرود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است
#سعدی
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت میگذرد یا نسیم باغ
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است
شیرین به در نمیرود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است
#سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍂
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
#حافظ
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
#حافظ
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم
بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم
از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم
یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم
#هاتف_اصفهانی
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم
بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم
از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم
یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم
#هاتف_اصفهانی
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سـلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و ســـلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خـــرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خـــبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گـــر شــاه پیامی به غلامی نفرستاد
#خواجه_حافـــظ
ننوشت سـلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و ســـلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهوروشی کبک خـــرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خـــبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گـــر شــاه پیامی به غلامی نفرستاد
#خواجه_حافـــظ
تا بنده را اعتقاد آن باشد
که در میان خلق
بدتر از او کسی هست
هنوز متکبر است
بایزید بسطامی
که در میان خلق
بدتر از او کسی هست
هنوز متکبر است
بایزید بسطامی
هنگامي که عیسی مسیح به سراغ شمعون ماهیگیر رفت تا او را به عنوان حواريش انتخاب کند شمعون اشک ریزان گفت : ای نبی ! از من درگذر زیرا من بنده ای گناهکارم .
و عیسی روح الله فرمود : شمعون از این پس به جای ماهی مردم را صید کن و به راه خدا بیاور.
شمعون، حواری عیسی شد و بعد از آن تمام عمرش در راه خدا گذشت،
خیلی جالب است که عیسی مسیح از کلمه صید استفاده میکند و ما در ادبیات عموما صید را برای جریانی عاشقانه و پر محبت استفاده میکنیم.
شمعون کسی را به زور وارد راه خدا نمی کرد بلکه خودش آنقدر اهل محبت شد ،که همه صید لطفش میشدند
نظير مولانا که در اشعارش همواره از صید شدن در عشق استفاده میکند.
این امر به خصوص درمورد فرزندانمان صحت دارد ،آنها باید صید و عاشق راه خدا شوند،آنها باید ابتدا در ما عشق و تحول را ببینند
وگرنه هیچ کس حاضر نیست از یک خدای کهنه و نهی کننده و خشن اطاعت کند.
چنین خدایی ساخته انسانهاست.
هر وقت که عاشق شدی بدان که صید خدا شده ای.
تذکراولالیاء
و عیسی روح الله فرمود : شمعون از این پس به جای ماهی مردم را صید کن و به راه خدا بیاور.
شمعون، حواری عیسی شد و بعد از آن تمام عمرش در راه خدا گذشت،
خیلی جالب است که عیسی مسیح از کلمه صید استفاده میکند و ما در ادبیات عموما صید را برای جریانی عاشقانه و پر محبت استفاده میکنیم.
شمعون کسی را به زور وارد راه خدا نمی کرد بلکه خودش آنقدر اهل محبت شد ،که همه صید لطفش میشدند
نظير مولانا که در اشعارش همواره از صید شدن در عشق استفاده میکند.
این امر به خصوص درمورد فرزندانمان صحت دارد ،آنها باید صید و عاشق راه خدا شوند،آنها باید ابتدا در ما عشق و تحول را ببینند
وگرنه هیچ کس حاضر نیست از یک خدای کهنه و نهی کننده و خشن اطاعت کند.
چنین خدایی ساخته انسانهاست.
هر وقت که عاشق شدی بدان که صید خدا شده ای.
تذکراولالیاء
شکارچی به دنبال سیمرغ سخن با خود توانم گفتن، یا هر که خود را دیدم در او، با او، سخن توانم گفت .کسی را می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم وروی بدو آرم که ازخود ملول شده بودم .با کسی کمتر اختلاط کنم. با چنین صدری- که اگر همه عالم را غلبیر کنی نیابی- شانزده سال بود که سلام علیک بیش نمی کردم و رفت.
به حق تضرع می کردم که مرا به اولیاء خود اختلاط ده و هم صحبت کن.
به خواب دیدم که مرا گفتند که تو را با یک ولی هم صحبت کنیم.
گفتم کجاست آن ولی؟
شبی دیگر دیدم گفتند در روم است.
چون بعد چندین مدت بدیدم گفتند که وقت نیست هنوز الامور مرهونه باوقاتها.
« آبی بودم برخود می جوشیدم و می پیچیدم و بوی می گرفتم. تا وجود مولانا برمن زد، روان شد. اکنون می رود، خوش وتازه و خرم»
این خُمی بود از شراب ربانی، سر به گِل گرفته. هیچ کس را براین وقوف نه. دروعالم گوش نهاده بودم می شنیدم.
مقصود از وجود عالم ملاقات دو دوست بود که روی در هم نهند جهت خدا.
شمس الدین محمد تبریزی
به حق تضرع می کردم که مرا به اولیاء خود اختلاط ده و هم صحبت کن.
به خواب دیدم که مرا گفتند که تو را با یک ولی هم صحبت کنیم.
گفتم کجاست آن ولی؟
شبی دیگر دیدم گفتند در روم است.
چون بعد چندین مدت بدیدم گفتند که وقت نیست هنوز الامور مرهونه باوقاتها.
« آبی بودم برخود می جوشیدم و می پیچیدم و بوی می گرفتم. تا وجود مولانا برمن زد، روان شد. اکنون می رود، خوش وتازه و خرم»
این خُمی بود از شراب ربانی، سر به گِل گرفته. هیچ کس را براین وقوف نه. دروعالم گوش نهاده بودم می شنیدم.
مقصود از وجود عالم ملاقات دو دوست بود که روی در هم نهند جهت خدا.
شمس الدین محمد تبریزی
من ظاهرِ تطوعات خود را بر پدر ظاهر نمیکردم
باطن را و احوال باطن را چگونه خواستم ظاهر کردن؟
نیکمرد بود و کَرَمی داشت
دو سخن گفتی، آبش از محاسن او فرو آمدی
الّا عاشق نبود.
مرد نیکو دیگرست و عاشق دیگر.
شمس تبریزی
تطوعات: انجام مستحبات و نوافل
شمس از کودکی سلوک ویژه خود را داشت. عباداتش را پنهان از چشم همه، حتی پدرش انجام می داد. می فرماید وقتی دیگران از صورت ظاهر عبادات من بی خبر بودند، چگونه از احوال باطنی می توانستند با خبر باشند؟
پدر شمس فرد نازک دل و رقیق القلبی بود که با اندک سخن لطیفی اشکش جاری می شد. او نیکمرد بود اما عاشق نبود. نیک مردان همچنان در بند سود و زیانند. اگر کار نیکی می کنند، دربند نتیجه و حاصل آن ( دنیوی یا اخروی ) هستند اما عاشق پاکباز است. او بی چشمداشت نتیجه و بی نظرداشت سود و زیان می بخشد.
آن کِه بِدْهَد بی امیدِ سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا وَلیِّ حَق که خویِ حَقْ گرفت
نور گشت و تابِشِ مُطْلَق گرفت
مثنوی معنوی ـ دفتر سوم : بخش ۱۶۰ - خبر کردن خروس از مرگ خواجه
باطن را و احوال باطن را چگونه خواستم ظاهر کردن؟
نیکمرد بود و کَرَمی داشت
دو سخن گفتی، آبش از محاسن او فرو آمدی
الّا عاشق نبود.
مرد نیکو دیگرست و عاشق دیگر.
شمس تبریزی
تطوعات: انجام مستحبات و نوافل
شمس از کودکی سلوک ویژه خود را داشت. عباداتش را پنهان از چشم همه، حتی پدرش انجام می داد. می فرماید وقتی دیگران از صورت ظاهر عبادات من بی خبر بودند، چگونه از احوال باطنی می توانستند با خبر باشند؟
پدر شمس فرد نازک دل و رقیق القلبی بود که با اندک سخن لطیفی اشکش جاری می شد. او نیکمرد بود اما عاشق نبود. نیک مردان همچنان در بند سود و زیانند. اگر کار نیکی می کنند، دربند نتیجه و حاصل آن ( دنیوی یا اخروی ) هستند اما عاشق پاکباز است. او بی چشمداشت نتیجه و بی نظرداشت سود و زیان می بخشد.
آن کِه بِدْهَد بی امیدِ سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا وَلیِّ حَق که خویِ حَقْ گرفت
نور گشت و تابِشِ مُطْلَق گرفت
مثنوی معنوی ـ دفتر سوم : بخش ۱۶۰ - خبر کردن خروس از مرگ خواجه
هست شرط دوستی غیرت پزی
همچو شرط عطسه کردن دیر زی
شرط دوستی، غیرت پختن یا غیرت ورزیدن است. آدمی نسبت به معشوق خود غیرت می ورزد یعنی "غیر" را با او نمی تواند ببیند. غیرت، نفی غیر است و عشق شرکت سوز است: "شاد باش ای عشق شرکت سوز زفت". غیرت مذموم حسد است و حسد ممدوح، غیرت است و غیرت به معنی کوتاه کردن دست نامحرم از حریم دوست است. عاشقان بر معشوقان، و معشوقان بر عاشقان غیرت می ورزند که کسان دیگری عاشق معشوق آنها هستند. حافظ می گوید:
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
از اینکه می بینم جهانی دوستدار توست و جز من عاشقان فراوانی داری، هلاک می شوم، اما کاری نمی توانم بکنم. این معنای ساده ی غیرت ورزیدن است.
اما معنای عمیق تری هم از آن وجود دارد که از زبان شیطان بیان شد: برنتافتن وجود دیگری در کنار خداوند و مستحیل دیدن همه چیز در ذات باری تعالی. بی جهت نبود که احمد غزّالی برادر امام محمد غزّالی و بر خلاف رأی او، شیطان را "سلطان الموحدین" می خواند. و عین القضاهَ از عاشقی شیطان این همه دفاع می کرد...
در اینجا شیطان دومین دفاعیه خود را عرضه می کند و می گوید اصلا نقشه ریز و مدیر صحنه ی خلقت من نبودم، دیگری بود. با دید کلان اگر بنگرید مرا معذور خواهید داشت. خداوند بساط بازی را چیده بود و مهره های شطرنج را نهاده بود و از من می خواست بازی کنم. من دیگر چه می توانستم کرد؟ مگر من می توانستم جلوی نقشه ی او را بگیرم. عصیان نکنم تا آدم به زمین نرود و آدمیان پدید نیایند و بهشت و جهنم خالی و عبث بماند؟ من یک قطعه از زنجیر بلندی بودم که همه باید در جای خود می نشستند. من یک بازیگر از یک صحنه نمایش بودم که باید نقش خود را بی چون و چرا بازی می کردم. مرا چرا ملامت می کنید؟ من مستحق کیفرم یا پاداش؟ کارگزاران وفادار را تحسین می کنند یا تقبیح؟
آن یکی بازی که بُد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
داستان معاویه و ابلیس در قمار عاشقانه،
همچو شرط عطسه کردن دیر زی
شرط دوستی، غیرت پختن یا غیرت ورزیدن است. آدمی نسبت به معشوق خود غیرت می ورزد یعنی "غیر" را با او نمی تواند ببیند. غیرت، نفی غیر است و عشق شرکت سوز است: "شاد باش ای عشق شرکت سوز زفت". غیرت مذموم حسد است و حسد ممدوح، غیرت است و غیرت به معنی کوتاه کردن دست نامحرم از حریم دوست است. عاشقان بر معشوقان، و معشوقان بر عاشقان غیرت می ورزند که کسان دیگری عاشق معشوق آنها هستند. حافظ می گوید:
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
از اینکه می بینم جهانی دوستدار توست و جز من عاشقان فراوانی داری، هلاک می شوم، اما کاری نمی توانم بکنم. این معنای ساده ی غیرت ورزیدن است.
اما معنای عمیق تری هم از آن وجود دارد که از زبان شیطان بیان شد: برنتافتن وجود دیگری در کنار خداوند و مستحیل دیدن همه چیز در ذات باری تعالی. بی جهت نبود که احمد غزّالی برادر امام محمد غزّالی و بر خلاف رأی او، شیطان را "سلطان الموحدین" می خواند. و عین القضاهَ از عاشقی شیطان این همه دفاع می کرد...
در اینجا شیطان دومین دفاعیه خود را عرضه می کند و می گوید اصلا نقشه ریز و مدیر صحنه ی خلقت من نبودم، دیگری بود. با دید کلان اگر بنگرید مرا معذور خواهید داشت. خداوند بساط بازی را چیده بود و مهره های شطرنج را نهاده بود و از من می خواست بازی کنم. من دیگر چه می توانستم کرد؟ مگر من می توانستم جلوی نقشه ی او را بگیرم. عصیان نکنم تا آدم به زمین نرود و آدمیان پدید نیایند و بهشت و جهنم خالی و عبث بماند؟ من یک قطعه از زنجیر بلندی بودم که همه باید در جای خود می نشستند. من یک بازیگر از یک صحنه نمایش بودم که باید نقش خود را بی چون و چرا بازی می کردم. مرا چرا ملامت می کنید؟ من مستحق کیفرم یا پاداش؟ کارگزاران وفادار را تحسین می کنند یا تقبیح؟
آن یکی بازی که بُد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
داستان معاویه و ابلیس در قمار عاشقانه،
به عقیده حضرت مولانا
احوالی که بر آدمی عارض می شود از شادی و غم و اعلال و امراض
هر یک نموداری از عمل خود وی و نمونه یی از پاداش و کیفر الهی است و قیامت مرد حق بین را در همین جهان به نقد حاصل است و این مضمون را در موارد مختلف از مثنوی بیان فرموده است
من جمله در ابیات ذیل :
کی نکو کردی و کی کردی تو بر
که ندیدی لایقش در پی اثر
کی فرستادی دمی بر آسمان
نیکیی کز پی نیامد مثل آن
گر مراقب باشی و بیدار تو
هر دمی بینی جزای کار تو
احوالی که بر آدمی عارض می شود از شادی و غم و اعلال و امراض
هر یک نموداری از عمل خود وی و نمونه یی از پاداش و کیفر الهی است و قیامت مرد حق بین را در همین جهان به نقد حاصل است و این مضمون را در موارد مختلف از مثنوی بیان فرموده است
من جمله در ابیات ذیل :
کی نکو کردی و کی کردی تو بر
که ندیدی لایقش در پی اثر
کی فرستادی دمی بر آسمان
نیکیی کز پی نیامد مثل آن
گر مراقب باشی و بیدار تو
هر دمی بینی جزای کار تو
سؤال کرد که: از نماز نزدیکتر به حق راهی هست؟ فرمود: هم نماز.
اما نماز این صورت تنها نیست، این قالب نماز است، زیرا که این نماز را اولی است و آخری؛ و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد، زیرا تکبیر اول نماز است و سلام آخر نماز است.
و همچنین شهادت آن نیست که بر زبان می گویند تنها، زیرا که آن را نیز اولی است و آخری. هر چیز که در حرف و صورت در آید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد؛ جان آن بیچون باشد و بینهایت باشد و او را اول و آخر نبود.
آخر، این نماز را انبیا پیدا کرده اند. اکنون این نبی، که نماز را پیدا کرده است، چون می گویند که: لِی مَع وقتُ لا یَسَعُنی فیهِ نبیُ مُرسَلُ وَلا مَلَکُ مُقرّبُ. پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست، بلکه استغراقی است و بیهوشی است که این همه صورتها برون می ماند و آنجا نمی گنجد؛ جبرئیل نیز، که معنی محض است، هم نمی گنجد. (ص 11 )
فیه ما فیه
اما نماز این صورت تنها نیست، این قالب نماز است، زیرا که این نماز را اولی است و آخری؛ و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد، زیرا تکبیر اول نماز است و سلام آخر نماز است.
و همچنین شهادت آن نیست که بر زبان می گویند تنها، زیرا که آن را نیز اولی است و آخری. هر چیز که در حرف و صورت در آید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد؛ جان آن بیچون باشد و بینهایت باشد و او را اول و آخر نبود.
آخر، این نماز را انبیا پیدا کرده اند. اکنون این نبی، که نماز را پیدا کرده است، چون می گویند که: لِی مَع وقتُ لا یَسَعُنی فیهِ نبیُ مُرسَلُ وَلا مَلَکُ مُقرّبُ. پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست، بلکه استغراقی است و بیهوشی است که این همه صورتها برون می ماند و آنجا نمی گنجد؛ جبرئیل نیز، که معنی محض است، هم نمی گنجد. (ص 11 )
فیه ما فیه
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغامبر عشق است ز محراب رسیده
آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بیخواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
این کیست بگویید که در کون جز او نیست
شاهی به در خانه بواب رسیده
این کیست چنین خوان کرم باز گشاده
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
جامی است به دستش که سرانجام فقیر است
زان آب عنب رنگ به عناب رسیده
دلها همه لرزان شده جانها همه بیصبر
یک شمه از آن لرزه به سیماب رسیده
آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او
زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده
زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است
یک نغمه تر نیز به دولاب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد
از دام رهد مرغ به مضراب رسیده
خاموش ادب نیست مثلهای مجسم
یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده
#جناب_مولوی
پیغامبر عشق است ز محراب رسیده
آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بیخواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
این کیست بگویید که در کون جز او نیست
شاهی به در خانه بواب رسیده
این کیست چنین خوان کرم باز گشاده
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
جامی است به دستش که سرانجام فقیر است
زان آب عنب رنگ به عناب رسیده
دلها همه لرزان شده جانها همه بیصبر
یک شمه از آن لرزه به سیماب رسیده
آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او
زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده
زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است
یک نغمه تر نیز به دولاب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد
از دام رهد مرغ به مضراب رسیده
خاموش ادب نیست مثلهای مجسم
یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده
#جناب_مولوی