عاشق تصوير[و]وَهْمِ خويشتن
كى بوَد از عاشقان ذو الْمنن
يعنى،وهم را در اسما و صفات مجال تصوّر هست؛مثلا طالب نعمت آن سائل به تصوّر انعام از منعم اگر وهم كند كه منعم را به وجهى ديده شود،تواند؛امّا اگر وهم كند كه به ذات او رسيده و ديده،نتواند بود.پس از اين جهت كه به وجهى كه منعم را ديده است،به مجاز توان گفتن كه عاشق اوست؛امّا-فى الحقيقة-عاشق موهوم و مصوّر خود است نه عاشق ذو المنن است.
#مکاشفات در مثنوی (لاهوری)
كى بوَد از عاشقان ذو الْمنن
يعنى،وهم را در اسما و صفات مجال تصوّر هست؛مثلا طالب نعمت آن سائل به تصوّر انعام از منعم اگر وهم كند كه منعم را به وجهى ديده شود،تواند؛امّا اگر وهم كند كه به ذات او رسيده و ديده،نتواند بود.پس از اين جهت كه به وجهى كه منعم را ديده است،به مجاز توان گفتن كه عاشق اوست؛امّا-فى الحقيقة-عاشق موهوم و مصوّر خود است نه عاشق ذو المنن است.
#مکاشفات در مثنوی (لاهوری)
گنجور » جویای تبریزی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱
بنام فروزندهٔ ماه و مهر
فرازندهٔ بارگاه سپهر
ازو گشته در کار خود اوستاد
اگر آب و آتش اگر خاک و باد
به لطفش همه راست چشم امید
اگر سرخ و زرد ار سیاه و سفید
همه راست بر فیض عامش نظر
اگر کوه و دشت است اگر بحر و بر
سری نیست خالی ز اسرار او
دلی کو که نبود طلبکار او
به او ملتجی گر شقی ور سعید
نگشته کسی از درش ناامید
ز ابر عطایش به بارندگی
زمین را رسد مایهٔ زندگی
به فرمانش از ماه و مهر برین
بود ابلق روز و شب زیر زین
مر او راست از مطبخ فضل وجود
شرار انجم و دود چرخ کبود
فلم را ز انجم که هر سو بریخت
ز بس ذکر او تار سبحه گسیخت
ازو گشته در عودسوز سپهر
فروزان همی اخگر ماه و مهر
ز شاخ زبانها تذرو سروش
به بال نفس زو پرد تا به گوش
ز قهرش بود مهر در تاب و تب
ز رنگی به رنگی رود روز و شب
فلک با وجود اینهمه سوکتش
حبابیست از لجهٔ قدرتش
همه را بود چشم یاری ازو
همه راست امیدواری ازو
ز الطاف بیحد بحال عبید
شفاعتگری چون نبی آفرید
بنام فروزندهٔ ماه و مهر
فرازندهٔ بارگاه سپهر
ازو گشته در کار خود اوستاد
اگر آب و آتش اگر خاک و باد
به لطفش همه راست چشم امید
اگر سرخ و زرد ار سیاه و سفید
همه راست بر فیض عامش نظر
اگر کوه و دشت است اگر بحر و بر
سری نیست خالی ز اسرار او
دلی کو که نبود طلبکار او
به او ملتجی گر شقی ور سعید
نگشته کسی از درش ناامید
ز ابر عطایش به بارندگی
زمین را رسد مایهٔ زندگی
به فرمانش از ماه و مهر برین
بود ابلق روز و شب زیر زین
مر او راست از مطبخ فضل وجود
شرار انجم و دود چرخ کبود
فلم را ز انجم که هر سو بریخت
ز بس ذکر او تار سبحه گسیخت
ازو گشته در عودسوز سپهر
فروزان همی اخگر ماه و مهر
ز شاخ زبانها تذرو سروش
به بال نفس زو پرد تا به گوش
ز قهرش بود مهر در تاب و تب
ز رنگی به رنگی رود روز و شب
فلک با وجود اینهمه سوکتش
حبابیست از لجهٔ قدرتش
همه را بود چشم یاری ازو
همه راست امیدواری ازو
ز الطاف بیحد بحال عبید
شفاعتگری چون نبی آفرید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍂🌹჻ᭂ࿐🔴 ═┅─
از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
وآنگاه برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو
✍خیام
📖رباعیات
📜رباعی شمارهٔ ۱۵۱
بادرودها ،
بامداد ، دوشنبه تون به فروغ مهر وفروزه لبخند،آراسته باد به هر پگاه و هرلحظه
شاد باشی
از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
وآنگاه برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو
✍خیام
📖رباعیات
📜رباعی شمارهٔ ۱۵۱
بادرودها ،
بامداد ، دوشنبه تون به فروغ مهر وفروزه لبخند،آراسته باد به هر پگاه و هرلحظه
شاد باشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌿🌿
سحــــرم دولت بیـــدار به بالین آمـــد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمــــد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
کـــه بـــه کام دل ما آن بشـــد و این آمـــد...
#حافظ
سحــــرم دولت بیـــدار به بالین آمـــد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمــــد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
کـــه بـــه کام دل ما آن بشـــد و این آمـــد...
#حافظ
🌸🍃🌸
گم شدم در خود نمیدانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا، غرقه در دریا شدم
سایهای بودم از اوّل بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت، ناپیدا شدم
زآمدن بس بینشانم، وز شدن بس بیخبر
گوییا یکدم برآمد کآمدم من یا شدم
میمَپرس از من سخن زیرا که چون پروانهای
در فروغِ شمعِ رویِ دوست ناپروا شدم
در ره عشقش چو دانش باید و بیدانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن دیده میبایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذرّه دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشتهدل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیرِ دل او بیدل و شیدا شدم
#عطار_نیشابوری
🌸🍃🌸
گم شدم در خود نمیدانم کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا، غرقه در دریا شدم
سایهای بودم از اوّل بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت، ناپیدا شدم
زآمدن بس بینشانم، وز شدن بس بیخبر
گوییا یکدم برآمد کآمدم من یا شدم
میمَپرس از من سخن زیرا که چون پروانهای
در فروغِ شمعِ رویِ دوست ناپروا شدم
در ره عشقش چو دانش باید و بیدانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن دیده میبایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذرّه دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشتهدل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیرِ دل او بیدل و شیدا شدم
#عطار_نیشابوری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تقدیم به عزیزان
و دوستانی که تازه به جمع ما پیوستن
خوش آمدید❤️❤️
و دوستانی که تازه به جمع ما پیوستن
خوش آمدید❤️❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
«این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد...»
⚘ خیام ⚘
«این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد...»
⚘ خیام ⚘
مثل آتش بیقرارم، مثل طوفان بیوطن
دیگران از من گریزانند و من از خویشتن!
بیجهت، بیهوده، بیخود، بیسبب، بیفایده
عشق وقتی نیست، معنایی ندارد زیستن
زندگی باهمدم نااهل جان فرسودن است
من چنین زندانیام با خویش در یک پیرهن
دوستی پژواک تنهاییست اما همچنان
تا جوابی بشنوی از کوه فریادی بزن
عاقبت در خواب بوسیدم تو را، با این حساب
من به خوشبختی بدهکارم، نه خوشبختی به من
#فاضل_نظری
دیگران از من گریزانند و من از خویشتن!
بیجهت، بیهوده، بیخود، بیسبب، بیفایده
عشق وقتی نیست، معنایی ندارد زیستن
زندگی باهمدم نااهل جان فرسودن است
من چنین زندانیام با خویش در یک پیرهن
دوستی پژواک تنهاییست اما همچنان
تا جوابی بشنوی از کوه فریادی بزن
عاقبت در خواب بوسیدم تو را، با این حساب
من به خوشبختی بدهکارم، نه خوشبختی به من
#فاضل_نظری
👏2
راه کج بود نشد تا به ديارم برسم
فال من خوب نيامد که به يارم برسم
بی قراری رسيدن رمق از پایم برد
نشد آخر سر ساعت به قرارم برسم
شهرياری پر از اندوه ثریا هستم
شايد آخر سر پيری به نگارم برسم
عشق هر روز دلم را به کناری میبرد
عشق نگذاشت سرانجام به کارم برسم
مرگ دلبستگی آخر دنيای من است
میروم شايد روزی به مزارم برسم
#شهریار
❤🍃
فال من خوب نيامد که به يارم برسم
بی قراری رسيدن رمق از پایم برد
نشد آخر سر ساعت به قرارم برسم
شهرياری پر از اندوه ثریا هستم
شايد آخر سر پيری به نگارم برسم
عشق هر روز دلم را به کناری میبرد
عشق نگذاشت سرانجام به کارم برسم
مرگ دلبستگی آخر دنيای من است
میروم شايد روزی به مزارم برسم
#شهریار
❤🍃
🕊🌿
🌱🍂
🌸
دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق میدانند و من انکار ایشان میکنم
عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن، سر در گریبان میکنم
دست عشقت بند زرین زد به پایم ، این زمان
کاین سیه کاری به موی نقره افشان میکنم
سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترن، آتش، فروزان میکنم
دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق
این حباب ساده را سر پوش توفان میکنم
این من و این دامن و این مستی آغوش تو
تا چه مستوری من آلوده دامان میکنم
دست و پا گم کرده و آشفته میمانم به جای
نعمت وصل تو را، اینگونه کفران میکنم
ای شگرف ، ای ژرف ، ای پرشور ، ای دریای عشق
در وجودت خویش را چون قطره ویران میکنم
تا چراغانی کنم راه تو را، هر شامگاه
اشک شوقی، نو به نو، آویز مژگان میکنم
زان نگاه کهربائی، چاره فرمان بردن است
هر چه میخواهی بگو، آن میکنم، آن میکنم
#سیمین_بهبهانی
🕊🌿
🌱🍂
🌸
دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق میدانند و من انکار ایشان میکنم
عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن، سر در گریبان میکنم
دست عشقت بند زرین زد به پایم ، این زمان
کاین سیه کاری به موی نقره افشان میکنم
سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترن، آتش، فروزان میکنم
دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق
این حباب ساده را سر پوش توفان میکنم
این من و این دامن و این مستی آغوش تو
تا چه مستوری من آلوده دامان میکنم
دست و پا گم کرده و آشفته میمانم به جای
نعمت وصل تو را، اینگونه کفران میکنم
ای شگرف ، ای ژرف ، ای پرشور ، ای دریای عشق
در وجودت خویش را چون قطره ویران میکنم
تا چراغانی کنم راه تو را، هر شامگاه
اشک شوقی، نو به نو، آویز مژگان میکنم
زان نگاه کهربائی، چاره فرمان بردن است
هر چه میخواهی بگو، آن میکنم، آن میکنم
#سیمین_بهبهانی
💕🌿
دو خصم داده به هم دست و این فگار یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شدهاند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنهگر به کمینِ دلِ رمیدهی ماست
کمند طرّه یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهی تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهی خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بیقرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بُوَد جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگهای تغافل خطا نمیگردد
ز شست غمزهات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
ز گَردِ حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت در کنار، یکی
#حزین_لاهیجی
💕🌿
دو خصم داده به هم دست و این فگار یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شدهاند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنهگر به کمینِ دلِ رمیدهی ماست
کمند طرّه یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهی تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهی خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بیقرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بُوَد جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگهای تغافل خطا نمیگردد
ز شست غمزهات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
ز گَردِ حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت در کنار، یکی
#حزین_لاهیجی
.
ایکاش که جای آرمیدن بودی
یا این رهِ دور را رسیدن بودی
کاش از پیِ صدهزار سال از دلِ خاک
چون سبزه امیدِ بردمیدن بودی
خیام نیشابوری
ایکاش که جای آرمیدن بودی
یا این رهِ دور را رسیدن بودی
کاش از پیِ صدهزار سال از دلِ خاک
چون سبزه امیدِ بردمیدن بودی
خیام نیشابوری
در دیده و دل، از دل و از دیده جدایی
بیجایی و چون مینگرم در همهجایی
لب بادهچکان، جلوه چمان، طره پریشان
آشفته چنین بر سر بازار چرایی؟
گه بر جگر گرمی و گه بر مژهٔ تر
گه در شکن آه منی، در چه هوایی؟
هم شیشه و هم ساغر و هم باده و هم مست
هم ساقی و هم نایی و هم نای و نوایی
بر تارک سر هوشی و در پردهٔ دل راز
در دیدهٔ سر نوری و در سینه صفایی
نظارهکنان از نظر عشق به حسنی
رخسارهنهان در شکن زلف دوتایی
گه معتکف خلوت و گه شاهد محفل
گه بارکش خرقه و گه زیر قبایی
در حد اشارات، تو هم مایی و هم من
در محو اضافات، برون از من و مایی
مست است حزین امشب از آن ساقی سرمست
مطرب بزن این پرده به آهنگ رسایی
#حزین_لاهیجی
بیجایی و چون مینگرم در همهجایی
لب بادهچکان، جلوه چمان، طره پریشان
آشفته چنین بر سر بازار چرایی؟
گه بر جگر گرمی و گه بر مژهٔ تر
گه در شکن آه منی، در چه هوایی؟
هم شیشه و هم ساغر و هم باده و هم مست
هم ساقی و هم نایی و هم نای و نوایی
بر تارک سر هوشی و در پردهٔ دل راز
در دیدهٔ سر نوری و در سینه صفایی
نظارهکنان از نظر عشق به حسنی
رخسارهنهان در شکن زلف دوتایی
گه معتکف خلوت و گه شاهد محفل
گه بارکش خرقه و گه زیر قبایی
در حد اشارات، تو هم مایی و هم من
در محو اضافات، برون از من و مایی
مست است حزین امشب از آن ساقی سرمست
مطرب بزن این پرده به آهنگ رسایی
#حزین_لاهیجی
💕🌿
ای گل در آرزویت جان و جوانیم رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
تا کی بسر بگردم در راه جستجویت
تو ای خیال دلخواه زیبا تری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شستشویت
چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت
#هوشنگ_ابتهاج
ای گل در آرزویت جان و جوانیم رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
تا کی بسر بگردم در راه جستجویت
تو ای خیال دلخواه زیبا تری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شستشویت
چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت
#هوشنگ_ابتهاج
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌼🌿
سرِ من مستِ جمالت، دلِ من دامِ خیالت
گُهرِ دیده نثارِ، کفِ دریایِ تو دارد
اگرم در نگشایی، ز رهِ بام درآیم
که زهی جانِ لطیفی، که تماشایِ تو دارد
به دو صد بام برآیم، به دو صد دام درآیم
چه کنم! آهویِ جانم، سرِ صحرایِ تو دارد
🌿🌼
#مولانا
سرِ من مستِ جمالت، دلِ من دامِ خیالت
گُهرِ دیده نثارِ، کفِ دریایِ تو دارد
اگرم در نگشایی، ز رهِ بام درآیم
که زهی جانِ لطیفی، که تماشایِ تو دارد
به دو صد بام برآیم، به دو صد دام درآیم
چه کنم! آهویِ جانم، سرِ صحرایِ تو دارد
🌿🌼
#مولانا
❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💕🌿
پلّهها در پيش رويم، يک به يک ديوار شد
زير هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد
خرق عادت کردم امّا بر عليه خويشتن
تا به گرد گردنم پيچد، عصايم مار شد
اژدهای خفتهای بود آن زمين استوار
زير پايم، ناگه از خواب قرون بيدار شد
مرغ دستآموز خوشخوان، کرکسی شد لاشهخوار
و آن غزال خانگی، برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبيخون خزان، تکرار شد
تا بياويزند از اينان آرزوهای مرا
جابهجا در باغ ويران، هر درختی، دار شد
زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر
کان دل پر آرزو، از آرزو بيزار شد
بسته خواهد ماند اين در همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبههای مشتمان، رگبار شد
زهرهی سقراط با ما نيست روياروی مرگ
ورنه جام روزگار از شوکران سرشار شد
#حسین_منزوی.
پلّهها در پيش رويم، يک به يک ديوار شد
زير هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد
خرق عادت کردم امّا بر عليه خويشتن
تا به گرد گردنم پيچد، عصايم مار شد
اژدهای خفتهای بود آن زمين استوار
زير پايم، ناگه از خواب قرون بيدار شد
مرغ دستآموز خوشخوان، کرکسی شد لاشهخوار
و آن غزال خانگی، برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبيخون خزان، تکرار شد
تا بياويزند از اينان آرزوهای مرا
جابهجا در باغ ويران، هر درختی، دار شد
زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر
کان دل پر آرزو، از آرزو بيزار شد
بسته خواهد ماند اين در همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبههای مشتمان، رگبار شد
زهرهی سقراط با ما نيست روياروی مرگ
ورنه جام روزگار از شوکران سرشار شد
#حسین_منزوی.