.
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کردهای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
#رهی_معیری
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کردهای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
#رهی_معیری
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
سپر آفتاب تیغ کشید
قلم عافیت ز جان برخاست
ساقی از در درآمد و بنشست
صد قیامت به یک زمان برخاست
کس چه داند که چون شراب بخورد
شور چون از شکَرسِتان برخاست
زآرزوی سماع و شاهد و می
از همه عاشقان فغان برخاست
باده ناخورده مست شد عطار
سوی مدح خدایگان برخاست
#عطار
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
سپر آفتاب تیغ کشید
قلم عافیت ز جان برخاست
ساقی از در درآمد و بنشست
صد قیامت به یک زمان برخاست
کس چه داند که چون شراب بخورد
شور چون از شکَرسِتان برخاست
زآرزوی سماع و شاهد و می
از همه عاشقان فغان برخاست
باده ناخورده مست شد عطار
سوی مدح خدایگان برخاست
#عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌿💕
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
ئآتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
#حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
#حضرت_حافظ
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
ئآتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
#حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
#حضرت_حافظ
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
جانها در اصل خود عیسیدمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها بر خاستی
گفت هر جانی مسیحآساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپستر رود
#جناب_مولوی
روبهان مرده را شیران کند
جانها در اصل خود عیسیدمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها بر خاستی
گفت هر جانی مسیحآساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپستر رود
#جناب_مولوی
از بی ادبی کسی به جایی نرسید
دری است ادب ؛به هر گدایی نرسید !
سر رشته ی ملک پادشاهی،ادب است
تاجی است که جز به پادشاهی نرسید
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
#حضرت_مولانــــــــا
دری است ادب ؛به هر گدایی نرسید !
سر رشته ی ملک پادشاهی،ادب است
تاجی است که جز به پادشاهی نرسید
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
#حضرت_مولانــــــــا
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
خیال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
#حضرت_سعدی
به سر نکوفته باشد در سرایی را
خیال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
#حضرت_سعدی
مپرس از تو چرا دل بریدم از اول
به دست های تو کم بود امیدم از اول
تو تاب گریه نداری؛ زمین نمی خوردم
به این نتیجه اگر می رسیدم از اول
دهان به خواهش بیهوده وا نمی کردم
اگر جواب تو را می شنیدم از اول
اگر از آخر قصه کسی خبر می داد
به خاطر تو عقب می کشیدم از اول
به چیدن پر و بالم چه احتیاجی بود
من از قفس به قفس می پریدم از اول
از آن دو قفل شکسته حلالیت بطلب
نمی گشود دری را کلیدم از اول
به چشم های خودت هم بگو:"فراق بخیر"
اگرچه خیری از آنها ندیدم از اول
#کاظم_بهمنی
به دست های تو کم بود امیدم از اول
تو تاب گریه نداری؛ زمین نمی خوردم
به این نتیجه اگر می رسیدم از اول
دهان به خواهش بیهوده وا نمی کردم
اگر جواب تو را می شنیدم از اول
اگر از آخر قصه کسی خبر می داد
به خاطر تو عقب می کشیدم از اول
به چیدن پر و بالم چه احتیاجی بود
من از قفس به قفس می پریدم از اول
از آن دو قفل شکسته حلالیت بطلب
نمی گشود دری را کلیدم از اول
به چشم های خودت هم بگو:"فراق بخیر"
اگرچه خیری از آنها ندیدم از اول
#کاظم_بهمنی
❤1
.
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم
حلقههای موج بینم نقش گیسویی کشم
خندههای صبح بینم یاد رخساری کنم
گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقیها با سر زلف نگونساری کنم
باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانیها به دیواری کنم
درد خود را میبرد از یاد گر من قصهای
از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم
نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
میروم تا آشیان در سایهٔ خاری کنم
✍رهی معیری
🧡🍂🍁
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم
حلقههای موج بینم نقش گیسویی کشم
خندههای صبح بینم یاد رخساری کنم
گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقیها با سر زلف نگونساری کنم
باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانیها به دیواری کنم
درد خود را میبرد از یاد گر من قصهای
از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم
نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
میروم تا آشیان در سایهٔ خاری کنم
✍رهی معیری
🧡🍂🍁
گر دست رَسَد در سرِ زُلفینِ تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگانِ تو بازم
زلفِ تو مرا عمر دراز است ولی نیست
در دست، سرِ مویی از آن عمرِ درازم
پروانهٔ راحت بده ای شمع که امشب
از آتشِ دل پیش تو چون شمع گُدازم
آن دَم که به یک خنده دَهَم جان چو صُراحی
مستانِ تو خواهم که گُزارَند نمازم
چون نیست نمازِ منِ آلوده نمازی
در میکده زان کم نَشَوَد سوز و گُدازم
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابرویِ تو سازم
گر خلوتِ ما را شبی از رخ بِفُروزی
چون صبح بر آفاقِ جهان سر بِفَرازم
محمود بُوَد عاقبتِ کار در این راه
گر سر بِرَوَد در سرِ سودایِ اَیازم
حافظ غمِ دل با که بگویم؟ که در این دور
جز جام نشاید که بُوَد محرمِ رازم...
#حافظ
چون گوی چه سرها که به چوگانِ تو بازم
زلفِ تو مرا عمر دراز است ولی نیست
در دست، سرِ مویی از آن عمرِ درازم
پروانهٔ راحت بده ای شمع که امشب
از آتشِ دل پیش تو چون شمع گُدازم
آن دَم که به یک خنده دَهَم جان چو صُراحی
مستانِ تو خواهم که گُزارَند نمازم
چون نیست نمازِ منِ آلوده نمازی
در میکده زان کم نَشَوَد سوز و گُدازم
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابرویِ تو سازم
گر خلوتِ ما را شبی از رخ بِفُروزی
چون صبح بر آفاقِ جهان سر بِفَرازم
محمود بُوَد عاقبتِ کار در این راه
گر سر بِرَوَد در سرِ سودایِ اَیازم
حافظ غمِ دل با که بگویم؟ که در این دور
جز جام نشاید که بُوَد محرمِ رازم...
#حافظ
آه ای مادر! پیِ گورم مگرد
نقشِ خون دارد نشان گور مرد
آن شقایق، رُسته در دامان دشت
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت
ابرِ آن باران که بر صحرا گریست
با تو میگوید که این گرینده کیست
گر نه کامی از جوانی راندهام
با جوانان چون جوانی ماندهام
نغمهٔ ناخوانده را دادم به رود
تا بخواند با جوانان این سرود
چشمهای در کوه میجوشد، منم
کز درونِ سنگ بیرون میزنم
قطرهٔ در شیشه مانده تنگ و تار
آب روشن شد، روان در جویبار
هوشنگ_ابتهاج
نقشِ خون دارد نشان گور مرد
آن شقایق، رُسته در دامان دشت
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت
ابرِ آن باران که بر صحرا گریست
با تو میگوید که این گرینده کیست
گر نه کامی از جوانی راندهام
با جوانان چون جوانی ماندهام
نغمهٔ ناخوانده را دادم به رود
تا بخواند با جوانان این سرود
چشمهای در کوه میجوشد، منم
کز درونِ سنگ بیرون میزنم
قطرهٔ در شیشه مانده تنگ و تار
آب روشن شد، روان در جویبار
هوشنگ_ابتهاج
.
ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع ، آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست .
هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست
هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست
هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمد و محمود رسول مدنی نیست
بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست
با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست
خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست
جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نیست
صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر
غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست
✍ مولانا
ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع ، آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست .
هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست
هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست
هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمد و محمود رسول مدنی نیست
بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست
با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست
خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست
جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نیست
صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر
غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست
✍ مولانا
به هرکجا مژهام رنگ خواب میریزد
گداز شرم به رویم گلاب میریزد
مباش بیخبر از درس بیثباتی عمر
که هر نفس ورقی زین کتاب میریزد
صفای دل کلفاندود گفتگو مپسند
نفس برآتش آیینه، آب میریزد
ز تنگنای جسد عمرهاست تاختهایم
هنوز قامت پیری رکاب میریزد
گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست
چو غنچه خون مرا در نقاب میریزد
خوشم به یاد خیالیکهگلبن چمنش
گل نظاره در آغوش خواب می ریزد
گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد
محیط، آب رخی از سحاب میریزد
ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست
شکست رنگ سحر، آفتاب میریزد
مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن
که سنگ رفته به جای شراب میریزد
ز بیقراری خود سیل هستی خویشم
چو اشک رنگ بنای من آب میریزد
به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل
که آبروی نفس چون حباب میریزد
بیدل_دهلوی
گداز شرم به رویم گلاب میریزد
مباش بیخبر از درس بیثباتی عمر
که هر نفس ورقی زین کتاب میریزد
صفای دل کلفاندود گفتگو مپسند
نفس برآتش آیینه، آب میریزد
ز تنگنای جسد عمرهاست تاختهایم
هنوز قامت پیری رکاب میریزد
گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست
چو غنچه خون مرا در نقاب میریزد
خوشم به یاد خیالیکهگلبن چمنش
گل نظاره در آغوش خواب می ریزد
گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد
محیط، آب رخی از سحاب میریزد
ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست
شکست رنگ سحر، آفتاب میریزد
مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن
که سنگ رفته به جای شراب میریزد
ز بیقراری خود سیل هستی خویشم
چو اشک رنگ بنای من آب میریزد
به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل
که آبروی نفس چون حباب میریزد
بیدل_دهلوی
ای صید شده مرغ دلم در دامت
من عاشق آن دو لعل میگون فامت
ای ننگ شده نام رهی بر نامت
تا جان نبری کجا بود آرامت ...
خاقانی
من عاشق آن دو لعل میگون فامت
ای ننگ شده نام رهی بر نامت
تا جان نبری کجا بود آرامت ...
خاقانی
.
ای زلفِ تو بر هم زنِ فرزانگی ما
وین سلسله سرمایهی دیوانگی ما
سر بر دمِ تیغِ تو نهادیم به مَردی
کس نیست درین عرصه به مردانگی ما
با ما نشدی محرم و از خلق دو عالم
سودای تو شد علت بیگانگی ما
آن مرغ اسیریم به دام تو که خوردند
مرغان گلستان غم بی دانگی ما
گفتم که کسی نیست به بیچارگی من
گفتا که بتی نیست به جانانگی ما
گفتم که بود قاتل صاحبنظران، گفت
چشمی که بود منشا مستانگی ما
عالم همه را سوخت به یک شعله فروغی
شمعی که بوَد باعثِ پروانگی ما
#فروغی_بسطامی
ای زلفِ تو بر هم زنِ فرزانگی ما
وین سلسله سرمایهی دیوانگی ما
سر بر دمِ تیغِ تو نهادیم به مَردی
کس نیست درین عرصه به مردانگی ما
با ما نشدی محرم و از خلق دو عالم
سودای تو شد علت بیگانگی ما
آن مرغ اسیریم به دام تو که خوردند
مرغان گلستان غم بی دانگی ما
گفتم که کسی نیست به بیچارگی من
گفتا که بتی نیست به جانانگی ما
گفتم که بود قاتل صاحبنظران، گفت
چشمی که بود منشا مستانگی ما
عالم همه را سوخت به یک شعله فروغی
شمعی که بوَد باعثِ پروانگی ما
#فروغی_بسطامی
الا ماها بر آور سر ز بالین
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همی خندد زمین از کوه تا کوه
#فخرالدین_اسعد_گرگانی
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همی خندد زمین از کوه تا کوه
#فخرالدین_اسعد_گرگانی
دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است
چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است
من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است
گر تواش وعدهٔ دیدار ندادی امشب
پس چرا دیدهٔ من از همه بیدارتر است
گر گشایند بتان دفتر مکاری را
بت حیلتگر من از همه مکارتر است
عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است
#فروغی_بسطامی
چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است
من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است
گر تواش وعدهٔ دیدار ندادی امشب
پس چرا دیدهٔ من از همه بیدارتر است
گر گشایند بتان دفتر مکاری را
بت حیلتگر من از همه مکارتر است
عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است
#فروغی_بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
داغی که بوسهی تو به لبهای ما نهاد
یادشبخیر و خاطرهاش جاودانه باد
بر من ببخش، گاه چنان دوست دارمت
کز یاد میبرم که مرا بردهای ز یاد
دردا چنان که عمر و دریغا چنین که مرگ
از من گرفت مهلت و مهلت به من نداد!
ما را فریب دادی و جای گلایه نیست
ما زودباوریم و تو دلال اعتماد
صبرم کفاف این همه غم را نمیدهد
سرمایهام کم است و بدهکاریام زیاد
#فاضل_نظری
داغی که بوسهی تو به لبهای ما نهاد
یادشبخیر و خاطرهاش جاودانه باد
بر من ببخش، گاه چنان دوست دارمت
کز یاد میبرم که مرا بردهای ز یاد
دردا چنان که عمر و دریغا چنین که مرگ
از من گرفت مهلت و مهلت به من نداد!
ما را فریب دادی و جای گلایه نیست
ما زودباوریم و تو دلال اعتماد
صبرم کفاف این همه غم را نمیدهد
سرمایهام کم است و بدهکاریام زیاد
#فاضل_نظری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و ديگر نمیکنم
باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است
گفتم کنايتی و مکرر نمیکنم
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
تا در ميان ميکده سر بر نمیکنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نيست برادر نمیکنم
اين تقواام تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
حافظ جناب پير مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی اين در نمیکنم
#حافظ
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و ديگر نمیکنم
باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است
گفتم کنايتی و مکرر نمیکنم
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
تا در ميان ميکده سر بر نمیکنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نيست برادر نمیکنم
اين تقواام تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
حافظ جناب پير مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی اين در نمیکنم
#حافظ