Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
خواهی که دلت نشکند از سنگِ مکافات
مشکن دلِ کس را که در این خانه کسی هست

#فروغی_بسطامی
🌺🍃



هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم


#سعدی
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

عــلاج ضعف دل ما به لب حـــوالت کن
که این مفـرح یاقوت در خزانه‌ی توست


#حافظ
💕🌿


اگر که شبرو عشقی چراغ ماهت بس
ستاره چشم و چراغ شب سیاهت بس

گرت به مردم چشم اهتزار قبله نماست
به ارزیابی صد کعبه یک نگاهت بس

جمال کعبه چمن زار می کند صحرا
برو که خار مغیلان گل و گیاهت بس

تو خود چو مرد رهی خضر هم نبود نبود
شعاع چشمه حیوان چراغ راهت بس

دلا اگر همه بیداد دیدی از مردم
غمین مباش که دادار دادخواهت بس

نصیب کوردلان است نعمت دنیا
تو چشم رشد و تمیزی همین گناهت بس

چه حاجت است به دعوی عشق بر در دوست
دل شکسته و اشگ روان گواهت بس

به تاج شاهی اگر سرگران توانی بود
گدای درگه میخانه پادشاهت بس

ترا که صبح پیاله است و آسمان ساقی
چو غم سپاه کشد پای خم پناهت بس

بهار من اگرت با خزان نبردی بود
قطار سرو و گل و نسترن سپاهت بس

چنین که شعله زدت شهریار آتش شوق
به جان خرمن غم یک شرار آهت بس

#شهریار🍃
♥️🍃


غمت در نهانخانه دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
زبامی که برخاست مشکل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند

به پا گر خلد خاری آسان بر آید
چه سازم به خاری که بر دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خوشا کاروانی که شب راه طی کرد
دم صبح اول به منزل نشیند

نوایی نوایی نوایی نوایی آی نوایی نوایی
همه باوفایند تو گل بی وفایی

الهی برافتد نشان جدایی
جوانی بگذرد تو قدرش ندانی

طبیب اصفهانی
چو به من به خنده گفتی که همیشگی‌ست عشقت
به خودم به گریه گفتم چه دروغ آشنایی

ز وفا مگر چه گفتم که نگفته ابروان را
گرهی زدی که پیداست دگر نمی‌گشایی

#فاضل_نظری

.
Booye Gisoo
Alireza Ghorbani @RozMusic.com
فکر زنجیری کنید ای عاقلان
علیرضا قربانی ....🌺
بامن گوش کن عالیه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕊🕊



روشنان چشمهایت کو؟ زن شیـرین من!
تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من

می‌شوم بیدار و می‌بینم کنارم نیستی
حسرتت‌ سر می‌گذارد بی‌تو بر بالین من

خود نه‌ توجیه‌ من‌ از حُسنی‌ به تنهایی‌ که نیست
جز تو از عشق و امید و آرزو، تبیین من

رنج، رسوایی، جنون، بی‌خانمانی داشتم
مرگ‌را کم داشت تنها، سفره‌ی رنگین من

از تو درمانی نمی‌خواهم به‌ وصل، اما به
مهر
مرهم زخم دلم باش از پی تسکین من

یا به دست آور دوباره عشق او را یا بمیر!
با دلم پیمان‌ من‌ این‌ست‌ و جان تضمین ‌من

من پناه آورده‌ام با تو، به من ایمان بیار
شعرهایم آیه‌های مهر و مهرت دین من

شکوه از یار؟ آه، نه! این قصه بگذار، آه، نه!
رنجش از اغیار هم کفرست در آیین من



حسین_منزوی
💕🌿


نگاهت می‌کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش‌ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون ها شرحه شرحه است از دم و داغ جدایی‌ها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان سایه می‌بندند و باز از عشوه‌ی عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد

#هوشنگ_ابتهاج
🌺🍃


دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را

#سعدی
در سرم تا ز سر زلف تو سودایی هست
دل شیدای مرا با تو تمنایی هست

در ره عشق منه زاهد بیچاره قدم
گر ز بیگانه و خویشت غم و پروایی هست

دل که از غمزه ربودی به سر زلف سیاه
گر چه دزدیست سیه کار، دل آسایی هست


#امیرخسرو_دهلوی
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید


#حافظ
💕🌿


ای خدای بی‌نظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخن

گوش ما گیر و بدان مجلس کشان
کز رحیقت می‌خورند آن سرخوشان

چون به ما بویی رسانیدی ازین
سر مبند آن مشک را ای رب دین

از تو نوشند ار ذکورند ار اناث
بی‌دریغی در عطا یا مستغاث

ای دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمی صد فتح باب

چند حرفی نقش کردی از رقوم
سنگها از عشق آن شد هم‌چو موم

نون ابرو صاد چشم و جیم گوش
بر نوشتی فتنهٔ صد عقل و هوش

زان حروفت شد خرد باریک‌ریس
نسخ می‌کن ای ادیب خوش‌نویس

در خور هر فکر بسته بر عدم
دم به دم نقش خیالی خوش رقم

حرفهای طرفه بر لوح خیال
بر نوشته چشم و عارض خد و خال

بر عدم باشم نه بر موجود مست
زانک معشوق عدم وافی‌ترست

عقل را خط خوان آن اشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زان نورد

#مولانای_جان
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او

اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او

ز من نباشد اگر پرده‌ای بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او

اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم
از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت او

کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او

اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او

وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او

نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند
همی‌کشند نهان نور از بصیرت او

ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او

از او مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او

که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کاله فانی بود عزیمت او

دریغ شرح نگشت و ز شرح می‌ترسم
که تیغ شرع برهنه‌ست در شریعت او

گمان برد که مگر جرم او طمع بوده‌ست
نه بلک خس طمعی بود آن جریمت او

#مولانای_جان
♥️🍃



گل کرده پونه دوباره در سینه دلم بیقراره
دردت بجونم الهی برگرد و بیا تا بهاره
چشمام به راهه بدون که این دله مهربون بی تو بهاره شب خزونه
عمری کنارم بمون که بی تو این آشیون دل شوره زاره بی نشونه
چشمات یه بلاست به جون من باز دل من میخواد اون بلا رو

تقصیره دله که عاشقه باز میخواد اون دو چشم سیاه رو
با اشکهای چشمام برات نامه نوشتم بیا
از ازل بوده ای تو سرنوشتم بیا
کی میگه در دل من عشق تو خاموش میشه
یه روز فراموش میشه چشم من در انتظاره



هما_میرافشار
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن


#هوشنگ_ابتهاج
🍃♥️🍃



به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را
که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را

به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم
که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را

تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن
که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را

تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را

نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان
مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را

دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد
نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را

کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم
کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را

گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهد
نخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان را

من ار محبوب خود را می‌پرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را

دمی ای کاش، ساقی لعل آن زیبا جوان گردد
که خضر از بی‌خودی بر خاک ریزد آب حیوان را

فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را


#فروغـى_بسـطامی
Roozegare Gharib
Alireza Ghorbani
روزگار غریب💔

😔🤞علیرضا قربانی میگه
2025/05/20 10:29:11
Back to Top
HTML Embed Code: