HAMID_ROSTAMI_1354 Telegram 1600
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۷ تیر ماه سال ۱۴۰۳

ما "هم سرنوشت" نیستیم!

#حمید_رستمی

بخش اول

۱- یکی از بهترین تصویرهای ثبت شده از عصرهای گرم تابستانهای قدیم که نه کولری بود و نه پنکه ای و جماعت کلافه از گرما نهایتاً سایه ای پیدا کرده و زیر آن لم میدادند تا ساعات به کندی سپری شده و از تیغ آفتاب کاسته شود، را در فیلم جاودانه درخت گلابی ( #داریوش_مهرجویی ) شاهدیم که بزرگترها بعد از سر و کله زدنهای زیاد با همدیگر بعد از صرف ناهار خواب قیلوله ای می کردند و کودکان هم موظف بودند برای کم کردن سر و صدا هم که شده ، خود را به خواب بزنند و البته دزدکی بروند سراغ عشقشان که آنور اتاق خوابیده و با حسرت و آرزو و تمنای زیاد براندازش کنند و ذهن خلاق و داستان پردازشان را برای آینده دوردست به پرواز در بیآورند و خود را در قامت پدر بچه های "میم" ببینند که در خانه منتظر است آقایش از سر کار برگردد و شور و حال و خلود بزرگسالانه را از سر بگیرند.
۲- اما ما هم سرنوشت نبودیم، نه در دور و ورمان "میم" و "میمچه" ای بود که به هوایش خواب عصرگاهی تابستانهای مگسی از چشمانمان بپرد و نه آنقدر تاب و توان یک جا نشینی داشتیم و آنقدر از گرده مان کار کشیده می شد و از صبح علی الطلوع سگ دو می زدیم که آب دوغ خیارمان را نخورده نقش بر زمین می شدیم و مگسها دور و برمان عروسی می گرفتند و نای پس زدنشان نداشتیم تا کمی از هرم آفتاب تیر و مرداد گرفته شود و دوباره برویم کوزت وارگی از سر بگیریم و ندانیم اصلاً این تعطیلات چگونه آمد و چگونه رفت و حسرت یک دل سیر بازی کودکانه و تماشای کارتون بر دلمان بماند. ما هم سرنوشت نبودیم برادر! چرا که نخستین تابستان فراموش نشدنی را در ۱۰ سالگی تجربه کردیم که پدر هر روز یکی دو کیلو از ۲۰۰ کیلو انجیر خشک دپو شده و فروش نرفته مغازه را به تدریج خیس می کرد و بعد از آنکه حسابی جا می‌افتاد در سطلی بزرگ می‌داد دستم تا در پیاده روی شلوغ شهر بساط کنم تا به قیمت سه تایش یک تومان بدهم دست مشتری های عطشان که خیلی بیشتر از خود انجیرها از آب سرد و شیرینش خوششان می آمد و اگر خیلی بازارم رونق داشت و تمام محتویات سطل فروش می رفت و با شادی پیش پدر برمی گشتم پدر برای شیفت بعد از ظهر سطل دوم را می داد دستم تا بازار از دستم در نرود و خاطره غمناکی که روزی دو سه پسر جوان مشتی خاک ریختند در داخل سطل و نه زورم به آنها می رسید و نه روی بازگشت به سوی پدر داشتم و ساعتها گریستم از دست زمانه و پدر در بازگشت با روی گشاده بوسه ای بر صورتم زد و گفت فدای سرت از این به بعد بیشتر مواظبت میکنی! ما در تمام آن لحظات نه با محمود و نه با خیلی از هم سن و سالهایمان هم سرنوشت نبودیم که در باغ پدری لابلای درختان پی گنجشک و سار و کلاغی با تیر و کمان راه بیفتند و در بهترین حالت برای تفریح خود حیوان آزاری بکنند.
۳ - ما هم سرنوشت نبودیم که در بی آبیهای همیشگی تابستانهای نوجوانی در شهری که آب حکم کیمیا را داشت باید در ظل آفتاب تمام کاسه بشقابهای کثیف و لباسهای چرک را داخل فرغونی می گذاشتیم و پشت سر مادر از کوچه ها و پس کوچه ها و خیابانها می گذشتیم و از شهر خارج می شدیم تا جوی آب باریکه ای پیدا کنیم و منتظر تمام شدن شستشو باشیم و بنز رویاییمان را سر و ته کنیم و یک ساعت تمام تا خانه فرغون برانیم و بعد از بازگشت در حالی که هنوز عرق تنمان خشک نشده دو دبه بگیریم دستمان و کوهپیمایی و دره پیمایی کنیم تا برسیم "یالقوز بلاغ" و دو چیکه آب خوردن بتوانیم برای سفره شب مهیا کنیم! همان یالقوز بلاغی که هنوز هم نفس می کشد و چند روز پیش با ماشین تا نزدیکی هایش رفتم و جوانان تازه به دوران رسیده ای که دلشان لک زده بود به دست انداختن و سر به سر گذاشتن مرد میانسالی چون من از سر بیکاری پرسیدند: "حاجی این ورا؟! زمین کشاورزی چیزی داری که آمدی سر بزنی!" گفتم: "نه دنبال خاطرات کودکیم در این کوه و کمر می گردم! باور می کنید که از فلان محله شهر با دو دبه در دست در ۱۰ - ۱۱ سالگی می آمدم اینجا، آب ببرم!؟ نگاه استهزا آمیزی کردند که یعنی نه و پکی عمیق به سیگارشان زدند و مزه هایشان را دور سفره چیدند. ما انگار با هیچکس هم سرنوشت نبودیم!

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354



tgoop.com/hamid_rostami_1354/1600
Create:
Last Update:

منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۷ تیر ماه سال ۱۴۰۳

ما "هم سرنوشت" نیستیم!

#حمید_رستمی

بخش اول

۱- یکی از بهترین تصویرهای ثبت شده از عصرهای گرم تابستانهای قدیم که نه کولری بود و نه پنکه ای و جماعت کلافه از گرما نهایتاً سایه ای پیدا کرده و زیر آن لم میدادند تا ساعات به کندی سپری شده و از تیغ آفتاب کاسته شود، را در فیلم جاودانه درخت گلابی ( #داریوش_مهرجویی ) شاهدیم که بزرگترها بعد از سر و کله زدنهای زیاد با همدیگر بعد از صرف ناهار خواب قیلوله ای می کردند و کودکان هم موظف بودند برای کم کردن سر و صدا هم که شده ، خود را به خواب بزنند و البته دزدکی بروند سراغ عشقشان که آنور اتاق خوابیده و با حسرت و آرزو و تمنای زیاد براندازش کنند و ذهن خلاق و داستان پردازشان را برای آینده دوردست به پرواز در بیآورند و خود را در قامت پدر بچه های "میم" ببینند که در خانه منتظر است آقایش از سر کار برگردد و شور و حال و خلود بزرگسالانه را از سر بگیرند.
۲- اما ما هم سرنوشت نبودیم، نه در دور و ورمان "میم" و "میمچه" ای بود که به هوایش خواب عصرگاهی تابستانهای مگسی از چشمانمان بپرد و نه آنقدر تاب و توان یک جا نشینی داشتیم و آنقدر از گرده مان کار کشیده می شد و از صبح علی الطلوع سگ دو می زدیم که آب دوغ خیارمان را نخورده نقش بر زمین می شدیم و مگسها دور و برمان عروسی می گرفتند و نای پس زدنشان نداشتیم تا کمی از هرم آفتاب تیر و مرداد گرفته شود و دوباره برویم کوزت وارگی از سر بگیریم و ندانیم اصلاً این تعطیلات چگونه آمد و چگونه رفت و حسرت یک دل سیر بازی کودکانه و تماشای کارتون بر دلمان بماند. ما هم سرنوشت نبودیم برادر! چرا که نخستین تابستان فراموش نشدنی را در ۱۰ سالگی تجربه کردیم که پدر هر روز یکی دو کیلو از ۲۰۰ کیلو انجیر خشک دپو شده و فروش نرفته مغازه را به تدریج خیس می کرد و بعد از آنکه حسابی جا می‌افتاد در سطلی بزرگ می‌داد دستم تا در پیاده روی شلوغ شهر بساط کنم تا به قیمت سه تایش یک تومان بدهم دست مشتری های عطشان که خیلی بیشتر از خود انجیرها از آب سرد و شیرینش خوششان می آمد و اگر خیلی بازارم رونق داشت و تمام محتویات سطل فروش می رفت و با شادی پیش پدر برمی گشتم پدر برای شیفت بعد از ظهر سطل دوم را می داد دستم تا بازار از دستم در نرود و خاطره غمناکی که روزی دو سه پسر جوان مشتی خاک ریختند در داخل سطل و نه زورم به آنها می رسید و نه روی بازگشت به سوی پدر داشتم و ساعتها گریستم از دست زمانه و پدر در بازگشت با روی گشاده بوسه ای بر صورتم زد و گفت فدای سرت از این به بعد بیشتر مواظبت میکنی! ما در تمام آن لحظات نه با محمود و نه با خیلی از هم سن و سالهایمان هم سرنوشت نبودیم که در باغ پدری لابلای درختان پی گنجشک و سار و کلاغی با تیر و کمان راه بیفتند و در بهترین حالت برای تفریح خود حیوان آزاری بکنند.
۳ - ما هم سرنوشت نبودیم که در بی آبیهای همیشگی تابستانهای نوجوانی در شهری که آب حکم کیمیا را داشت باید در ظل آفتاب تمام کاسه بشقابهای کثیف و لباسهای چرک را داخل فرغونی می گذاشتیم و پشت سر مادر از کوچه ها و پس کوچه ها و خیابانها می گذشتیم و از شهر خارج می شدیم تا جوی آب باریکه ای پیدا کنیم و منتظر تمام شدن شستشو باشیم و بنز رویاییمان را سر و ته کنیم و یک ساعت تمام تا خانه فرغون برانیم و بعد از بازگشت در حالی که هنوز عرق تنمان خشک نشده دو دبه بگیریم دستمان و کوهپیمایی و دره پیمایی کنیم تا برسیم "یالقوز بلاغ" و دو چیکه آب خوردن بتوانیم برای سفره شب مهیا کنیم! همان یالقوز بلاغی که هنوز هم نفس می کشد و چند روز پیش با ماشین تا نزدیکی هایش رفتم و جوانان تازه به دوران رسیده ای که دلشان لک زده بود به دست انداختن و سر به سر گذاشتن مرد میانسالی چون من از سر بیکاری پرسیدند: "حاجی این ورا؟! زمین کشاورزی چیزی داری که آمدی سر بزنی!" گفتم: "نه دنبال خاطرات کودکیم در این کوه و کمر می گردم! باور می کنید که از فلان محله شهر با دو دبه در دست در ۱۰ - ۱۱ سالگی می آمدم اینجا، آب ببرم!؟ نگاه استهزا آمیزی کردند که یعنی نه و پکی عمیق به سیگارشان زدند و مزه هایشان را دور سفره چیدند. ما انگار با هیچکس هم سرنوشت نبودیم!

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

BY حمید رستمی


Share with your friend now:
tgoop.com/hamid_rostami_1354/1600

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Find your optimal posting schedule and stick to it. The peak posting times include 8 am, 6 pm, and 8 pm on social media. Try to publish serious stuff in the morning and leave less demanding content later in the day. As the broader market downturn continues, yelling online has become the crypto trader’s latest coping mechanism after the rise of Goblintown Ethereum NFTs at the end of May and beginning of June, where holders made incoherent groaning sounds and role-played as urine-loving goblin creatures in late-night Twitter Spaces. Telegram channels fall into two types: Informative How to build a private or public channel on Telegram?
from us


Telegram حمید رستمی
FROM American