HARIMEZENDGI Telegram 36842
#پارت_562


به طرفم دوید...دستمو گرفت و از پشت کشید سمت خودش....بعد زل زد تو چشمام و گفت:
-ببین لامصب...شرط اون یکی لامصب اینکه پیش من بمونه. ..تو خونه ام.. میخواد کنارم زندگی کنه ...من شوهرتم ...واسه تو مهم نیست من با کس دیگه ای جز تو نباشم!؟؟؟ هان!؟
کی باور میکرد من جوابی برای این سوال ندارم....!؟
من واقعا نمیدونستم....
نمیدونستم اگه نهال رو هی کنار ارسلان ببینم چه حس و حالی بهم دست میده....تنها چیزی که من تو اون لحظه میدونستم فقط و فقط این بود که نمیخواستم این امنیت و آسودگی خیالم از بین بره...واسه همین خیلی سخت ودرکمال ناباوریش گفتم:
-نه مهم نیست.....
انگشتاش خیلی آروم از دور بازوم شل شدن ....باورش نمیشد شدت علاقه ی من بهش اونقدر کم و ناچیز باشه که بودن یه زن دیگه تو خونه اش اهمیتی واسم نداشته باشه.....
چشم از صورت پر از سوالش برداشتم و اینبار با قدمهای سریعتر از کنارش رد شدم و رفتم ....

*ارسلان*

ناباورانه رفتن و دور شدنش رو تماشا کردم....اگه یه تیر میزدن وسط قلبم تا این حد ناراحت نمیشدم....
ودردش حتما کمتر از درد این واقعیت بود!
این دختر که تک تک سلولهای بدنم خواهانش بودن ذره ای...ذره ای به من علاقه نداره.....
و حرفهاش...وحرفهاش عین این بود که یه سطل آب یخ رو تنم خالی کرده باشن... چرا ؟؟ واقعا چرا !؟
نهال دست به سینه اومد سمتم و گفت:
-میدونی چیه امیرارسلان....دنیاهمین...همون جمله ی معروف...من تورو میخوام...توی یکی دیگه رو و اون یکی دیگه، یکی دیگه رو....
عین یه دومینو ....
دوستِ نداره....اگه داشت محال ممکن بود من کنارت بمونم....
سرم درد گرفته بود...تنها چیزی که نیاز داشتم کشیدن سیگار بود و بس....رو کردم سمش و با بهم ریختگی شدیدی گفتم:
-ببین نهال....من الان انبار باروتم....منتظر اینم یه کیسه بوکس گیر بیارمو خیلی چیزارو روش خالی کنم....اگه نمیخوای کیسه بوکس من بشی راتو بگیرو برو....برو داخل...بروهرجهنمی که میخوای فقط دورو بر من نباش....
منو میشناخت... خوب هم میشناخت....ازم فاصله گرفت و رفت سمت ماشینش...کیفش رو از اونجا درآورد وبعدهم رفت داخل....
پاکت سیگارمو از جیبم درآوردم و شروع کردم قدم زدن و سیگار کشیدن....شاید همون شب چهار پاکت هم بیشتر کشیده بودم....
اونقدر زیاد که گاهی نرمی ته مونده هارو همه جای حیاط میدیدم...همه جا.....
چرا دوستم نداشت!؟؟
چی واسش کم گذاشتم!؟ 
چیکار باید میکردم که نکردم!؟
من که همه جوره باهاش راه اومدم....
من که گفتم چقدر میخوامش...
پس چرا منو نمیخواست!؟
چرا هنوووووزم دلش با این زندگی نبود! واقعا چرا نبود!؟
ساعت حول و حوش 4صبح بود که رفتم داخل....پله هارو آهسته بالا رفتم...
در اتاق رو باز کردمو رفتم داخل....
اینبار برخلاف همیشه لباسهامو از تن درآوردم و بعد دراز کشیدم رو تخت ...
بهش نگاه کردم....
پشت به من لخت و عریون خوابیده بود....
میخواست آزارم بده!؟ شکنجه ام کنه !؟؟؟
نگاه ازش برداشتم....ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم و سعی کردم یکم بخوابم تا واسه رفع این فشارهای لعنتی مجبور به دود کردن سیگار نشم.....
دریغ از چند دقیقه خواب......
دوباره از روی تخت بلند شدم....نمیتونستم این درگیری ذهنی رو کنار بزارم.....سیگارهام تموم شده بودن....
از اتاق بیرون رفتم و خودجو به حیاط رسوندم تا لااقل اونجا وقت رو یه جورایی بگذرونم.....
این بدترین "هفت صبح" زندگی من بود....
بدترین!
دوباره صدای لعنتیشو از پشت شنیدم:
-ارسلان...
با حرص و عصبانیت و بدون اینکه به عقب بچرخم گفتم:
-عوضی مگه نگفتم نمیخوام ببینمت....
اومد سمتم...پاکت سیگار و فندکی جلوم گذلشت و بعد روی صندلی نشست و آهسته گفت:
-خوابم نبرد....اگه میخوای کتکم بزن وبی بزار کنارت بمونم.....
دستامو دوطرف سرم گذاشتم و به زمین خیره شدم....
بعد از چند دقیقه سکوت به صدای گریه آلودی گفت:
-همیشه به این فکر میکنم که چیشد که تو اینقدر ازم متنفر شدی ....تو دوستم داشتی‌....
پوووووف! باز همون حرفهای مزخرف همیشگی....
دست بردم سمت پاکت سیگار....یه نخ بیرون آوردم و گذاشتم لای لبهام......
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋



tgoop.com/harimezendgi/36842
Create:
Last Update:

#پارت_562


به طرفم دوید...دستمو گرفت و از پشت کشید سمت خودش....بعد زل زد تو چشمام و گفت:
-ببین لامصب...شرط اون یکی لامصب اینکه پیش من بمونه. ..تو خونه ام.. میخواد کنارم زندگی کنه ...من شوهرتم ...واسه تو مهم نیست من با کس دیگه ای جز تو نباشم!؟؟؟ هان!؟
کی باور میکرد من جوابی برای این سوال ندارم....!؟
من واقعا نمیدونستم....
نمیدونستم اگه نهال رو هی کنار ارسلان ببینم چه حس و حالی بهم دست میده....تنها چیزی که من تو اون لحظه میدونستم فقط و فقط این بود که نمیخواستم این امنیت و آسودگی خیالم از بین بره...واسه همین خیلی سخت ودرکمال ناباوریش گفتم:
-نه مهم نیست.....
انگشتاش خیلی آروم از دور بازوم شل شدن ....باورش نمیشد شدت علاقه ی من بهش اونقدر کم و ناچیز باشه که بودن یه زن دیگه تو خونه اش اهمیتی واسم نداشته باشه.....
چشم از صورت پر از سوالش برداشتم و اینبار با قدمهای سریعتر از کنارش رد شدم و رفتم ....

*ارسلان*

ناباورانه رفتن و دور شدنش رو تماشا کردم....اگه یه تیر میزدن وسط قلبم تا این حد ناراحت نمیشدم....
ودردش حتما کمتر از درد این واقعیت بود!
این دختر که تک تک سلولهای بدنم خواهانش بودن ذره ای...ذره ای به من علاقه نداره.....
و حرفهاش...وحرفهاش عین این بود که یه سطل آب یخ رو تنم خالی کرده باشن... چرا ؟؟ واقعا چرا !؟
نهال دست به سینه اومد سمتم و گفت:
-میدونی چیه امیرارسلان....دنیاهمین...همون جمله ی معروف...من تورو میخوام...توی یکی دیگه رو و اون یکی دیگه، یکی دیگه رو....
عین یه دومینو ....
دوستِ نداره....اگه داشت محال ممکن بود من کنارت بمونم....
سرم درد گرفته بود...تنها چیزی که نیاز داشتم کشیدن سیگار بود و بس....رو کردم سمش و با بهم ریختگی شدیدی گفتم:
-ببین نهال....من الان انبار باروتم....منتظر اینم یه کیسه بوکس گیر بیارمو خیلی چیزارو روش خالی کنم....اگه نمیخوای کیسه بوکس من بشی راتو بگیرو برو....برو داخل...بروهرجهنمی که میخوای فقط دورو بر من نباش....
منو میشناخت... خوب هم میشناخت....ازم فاصله گرفت و رفت سمت ماشینش...کیفش رو از اونجا درآورد وبعدهم رفت داخل....
پاکت سیگارمو از جیبم درآوردم و شروع کردم قدم زدن و سیگار کشیدن....شاید همون شب چهار پاکت هم بیشتر کشیده بودم....
اونقدر زیاد که گاهی نرمی ته مونده هارو همه جای حیاط میدیدم...همه جا.....
چرا دوستم نداشت!؟؟
چی واسش کم گذاشتم!؟ 
چیکار باید میکردم که نکردم!؟
من که همه جوره باهاش راه اومدم....
من که گفتم چقدر میخوامش...
پس چرا منو نمیخواست!؟
چرا هنوووووزم دلش با این زندگی نبود! واقعا چرا نبود!؟
ساعت حول و حوش 4صبح بود که رفتم داخل....پله هارو آهسته بالا رفتم...
در اتاق رو باز کردمو رفتم داخل....
اینبار برخلاف همیشه لباسهامو از تن درآوردم و بعد دراز کشیدم رو تخت ...
بهش نگاه کردم....
پشت به من لخت و عریون خوابیده بود....
میخواست آزارم بده!؟ شکنجه ام کنه !؟؟؟
نگاه ازش برداشتم....ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم و سعی کردم یکم بخوابم تا واسه رفع این فشارهای لعنتی مجبور به دود کردن سیگار نشم.....
دریغ از چند دقیقه خواب......
دوباره از روی تخت بلند شدم....نمیتونستم این درگیری ذهنی رو کنار بزارم.....سیگارهام تموم شده بودن....
از اتاق بیرون رفتم و خودجو به حیاط رسوندم تا لااقل اونجا وقت رو یه جورایی بگذرونم.....
این بدترین "هفت صبح" زندگی من بود....
بدترین!
دوباره صدای لعنتیشو از پشت شنیدم:
-ارسلان...
با حرص و عصبانیت و بدون اینکه به عقب بچرخم گفتم:
-عوضی مگه نگفتم نمیخوام ببینمت....
اومد سمتم...پاکت سیگار و فندکی جلوم گذلشت و بعد روی صندلی نشست و آهسته گفت:
-خوابم نبرد....اگه میخوای کتکم بزن وبی بزار کنارت بمونم.....
دستامو دوطرف سرم گذاشتم و به زمین خیره شدم....
بعد از چند دقیقه سکوت به صدای گریه آلودی گفت:
-همیشه به این فکر میکنم که چیشد که تو اینقدر ازم متنفر شدی ....تو دوستم داشتی‌....
پوووووف! باز همون حرفهای مزخرف همیشگی....
دست بردم سمت پاکت سیگار....یه نخ بیرون آوردم و گذاشتم لای لبهام......
@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋

BY همسرانه حریم زندگی💑


Share with your friend now:
tgoop.com/harimezendgi/36842

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Activate up to 20 bots How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Earlier, crypto enthusiasts had created a self-described “meme app” dubbed “gm” app wherein users would greet each other with “gm” or “good morning” messages. However, in September 2021, the gm app was down after a hacker reportedly gained access to the user data. 3How to create a Telegram channel? You can invite up to 200 people from your contacts to join your channel as the next step. Select the users you want to add and click “Invite.” You can skip this step altogether.
from us


Telegram همسرانه حریم زندگی💑
FROM American