tgoop.com/harimezendgi/36875
Last Update:
#پارت_565
با حالتی خنثی بهش نگاه کردم.نمیدونم نهال چرا اینقدر خودشو اذیت میکرد.مثلا میخواست چی رو به من ثابت کنه!؟اصلا داشت چه کسی رو از چی میترسوند!؟؟
منو از موضوعی که برام اهمیت نداره..؟
خب من که از خدام از این زندگی پرت بشم بیرون.
من همینم که هستم. قدرنشناس..عوضی..مزخرف....بدرد نخور..بی لیاقت..ولی دست کم خودمم..و خود واقعیم دلش هنوز تو دل این زندگی جا نگرفته..
با این حال صرفا برای قهوای کردن این دختر پولدار پررو گفتم:
-میدونی چیه! خیلی دلم برات میسوزه که داری خودتو با بعضی حرفها گول میزنی....مثلا فکر میکنی اگه بیای اینجا میتونی مردی رو به خودت علاقمند کنی که بعد از هزاران بار خواهش حاضر شدم باهاش ازدواج کنم..اینو بادت باشه...من الان زنشم نه دوست دخترش.
تو الان چی هستی!؟بزار خودم بهت بگم....یه موجود آویزون بدبخت که عین اسپند رو آتیش قرار دود بشه و بره هوا..
عصبی شد اما سعی میکرد به روی خودش نیاره..میخواست ادای آدمای خونسرد رو دربیاره ولی قطعا موفق نبود.و نمیتونست هم باشه چون حقیقتی که شنیده بود تلخ بود..
اما بازم کم نیاورد و گفت:
-خوش خیالی..تو هنوز ارسلانو نشناختی ولی من خوب میشناسمش..اون هر زمانی که حس کنه دیگه واسش ارزش و اهمیت نداری پرتت میکنه بیرون...حالا میخواد دوست دخترش باشی..میخواد زنش..
نگاه تحقیر آمیز و مذمت باری بهم انداخت و بعدهم رفت..
آه عمیقی کشیدم..
سرمو رو میز گذاشتم..
بعضی وقتها از خودم میپرسم چته دختر لعنتی!؟ چرا سعی نمیکنی از زندگی جدیدت لذت ببری...چرا یه جوری رفتار میکنی انگار قبلا تو کاخ باکینگهام زندگی میکردی و ارسلان از اونجا دزدیت!؟ مگه نه اینکه تو خونه معمولی داییت توی یه زیرزمین نمور وقت میگذروندی ؟؟ مگه نه اینکه روزبه و طلعت و دایی و دخترای افریطه اش گاهی خون به جگرت میکردن پس چه مرگت!؟ چرا با این زندگی نمیسازی !؟ چیشده که نه میتونی باخودت کنار بیای...نه با ارسلان..
فکر کردی بوراک هنوز دوست داره!؟ اون لعنتی تو بدترین شرایط ترکت کرد.
یا مثلا فکر میکنی میتونستی زن آرمان بشی!؟؟ فکر کردی خانواده لاکچری اون حاضر میشدن بیان خواستگاری دختری که بچه جنوب شهر و ننه بابا هم نداره..!؟
حالا که یه مرد پیداشده که بیشتر از خودت دوست داره جفتک میندازی و سربالا میری ؟؟
تو از خودت چی میخوای!؟؟ از ارسلان چی میخوای..
از این زندگی چی میخوای...؟؟
سوالای لعنتی..اینا درون منو به آشوب انداخته بودن....آشوب و آتیشی که هیچ آب سردی خنکش نمیکرد...
در باز شد و ارسلان اومد داخل...تمام فکر هام عین دسته گنجشکهایی که صدای غریبه فراریشون داده باشه از مغزم پراکنده شدن...فورا سرمو بالا گرفتمو شونه رو برداشتمو نگاهمو دوختم به تصویر خودم توی آینه..درو محکم بست و اومد سمتم..
شونه رو تو موهام کشیدم و سعی کردم نگاهش نکنم..
کنارم ایستاد و گفت:
-میترسی اون عوضی بفهمه تو اینجایی!؟
هیچی نگفتم....
دوباره پرسید:
-میترسی بهت آسیب برسونن یا بدزدنت !؟
از همین چیزها میترسی آره !؟
جوابشو ندادم و همچنان داشتم موهامو شونه میزدم که دستشو آورد جلو شونه رو ازم گرفت و محکم زد به شیشه و فریاد زد:
-دارم باتو حرف میزنم سگمصب..
صدای خورد شدن شیشه تو گوشم پیچید..سرمو آهسته به سمتش چرخوندم و نگاهش کردم.مثل کوره ی آجر پزی شده بود.شایدم یه آتشفشان....یعنی تنها چیزایی که میتونستم بهش تشبیهش کنم همین بود.
دست مشت شده اش رو باز کرد و گفت:
-دیگه برام اهمیتی نداره...
نمیدونستم میخواد چیکار کنه...از اتاق بیرون رفت...با ترس بلند شدمو دنبالش رفتم....تند و با عجله اما مصمم و جدی قدم برمیداشت رفت سمت اتاقی که نهال این یکی دو روز و اونجا بود ...
هیجان زده و با ترس نگاهش کردم..
درو باز کرد و رفت داخل و با صدای بلندی گفت:
-بلند شو...بلند شو باید از اینجا بری..
-چیمیگی ارسلان؟ دیوونه شدی؟
-آره دیوونه شدم....باید از اینجا بری.
-ارسلان..
-وسایلتو جمع کن...م
-تو دیوونه شدی
-آره دیوونه شدم...وسایلتو بردارو از اینجا برو...برو به عدنان بگو شانار اینجاست...برو و به هررررپدرسگی میخوای بگی بگو....فقط برو..
وای نه! نه...من نمیخواستم اون لعنتیای بی رحم بفهمن من اینجام...هراسون از پله ها بالا رفتم..تا چشممبه نارگل افتاد گفتم:
-ناری اژدرخان کجاست!؟
نگاهی به صورت پر ترسم انداخت و گفت:
-داره گلدونهارو آب میده.گلدونهای جلوی در...
بدوبدو خودمو بهش رسوندم..
خونسرد و آسوده داشت گلهارو آب میداد...نفس زنون کنارش ایستادمو گفتم:
-زده به سرش..میخواد نهال رو بندازه بیرون...اگه اینکارو کنه من بدبخت میشم..اژدر خان..یه کاری بکن.
چیزی نگفت..
BY همسرانه حریم زندگی💑
Share with your friend now:
tgoop.com/harimezendgi/36875