Notice: file_put_contents(): Write of 5095 bytes failed with errno=28 No space left on device in /var/www/tgoop/post.php on line 50

Warning: file_put_contents(): Only 8192 of 13287 bytes written, possibly out of free disk space in /var/www/tgoop/post.php on line 50
همسرانه حریم زندگی💑@harimezendgi P.37623
HARIMEZENDGI Telegram 37623
#پارت_616
🦋🦋شیطان مونث🦋🦋

چندبار اسممو صدا زد تا بالاخره چشمامو باز کردم.پتورو تا روی سینه های عریونم بالا آوردمو نگران پرسیدم:
-چیزی شده!؟
لبخند زد:
-نه عزیزم...اومدم که بیدارت کنم ناهار بخوریم...گشنه ات نیست!؟
اسم غذا که اومد وسط ضعفم برام یاداوری شد:
-چرا چرا خیلی...خیلی زیاد...
-پس لباس بپوش تا بریم!
اون رفت توی بالکن تا سیگارش و بکشه و منم مشغول پوشیدن لباسهام شدم بعدش بلند شدمو رفتم سمت روشویی...دست و صورتمو شستم و ارسلان رو صدا زدم...چرخید سمتم و گفتم:
-جانم!؟
-من آماده ام...
سیگارشو نصف و نیمه رها کرد واومد داخل...دستمو گرفت و گفت:
-پس بریم....
خواستم شالنو بکشم رو سرم که انداختش دور و گفت:
-نمیخواد....لباس هم فقط واسه این گفتم بپوش که یه وقت سرما نخوری....
با لبخند گفتم:
-الان که زمستون نیست...
نگام کرد و گفت:
-دبگه بدتر...تو نمیدونی سرمای تابستونه چقدر مزخرف...
هرچقدر بیشتر از اتاق خواب دور میشدیم بیشتر مطمئن میشدم کسی خونه نیست...درحالی که فکر میکردم احتمالا خدم و حشمش رو اینجاهم آورده ولی حتی خبری از اژدر خان هم نبود...واسه همین کنجکاو پرسیدم:
-کسی خونه نیست!؟
جواب داد:
-نه!
-یعنی من و تو تنهاییم!؟
-آره...
بوی غذا به مشامم خورد...کی ممکنه اونو درست کرده باشه وقتی جز خودمو خودش کسی اصلا اینجا نبود:
-غذا از بیرون گرفتی!؟
-اژدر گرفت...خودشم رفته ویلا...
رفتیم تو آشپزخونه..خودش برام صندلی رو عقب کشوند تا روش بشینم و بعد گفت:
-بخور...صبحونه خیلی نخوردی پس ناهارتو کامل بخور...
با لذت غذاهای خوش طعم و خوش بو رو از نظر گذروندم و گفتم:
-چشم...
هردو باهم مشغول خوردن غذاشدیم...میدونستم تو این مدت به خاطر اتفاقای بد نحیف و رنگ پریده شده بودم واسه همین میخواستم جبران کنم...
تند تند غدا میخوروم که ارسلان گفت:
-آرزو بچه که بود موقع غذا یه عادت بقول پرستارمون ایکبیری داشت!
باخنده پرسیدم:
-چه عادتی!؟
کاسه ی ماست رو برداشت و گفت:
-الان بهت تشون میدم اینجوری انگشتشو فرو میبرد تو کاسه ی ماست و بعد میذاشت دهنش...تازه ماروهم کمکم داشت عادت ِمیداد...چقدر سرهمین قضیه بقیه رو حرص میداد...
انگشتمو تو ماست فرو بردمو همینکارو انجام دادم بعد باخنده گفتم:
-جالب!
-دوست داشتی!؟
-خیلی! امتحان کن...
-کردم...ولی بازم میکنم...
انگشتشو برد تو ماست و خواست بزاره دهنش که مچشو گرفتمو دستشو آوردم سمت خودم و گذاشتم دهنم و با ولع خوردمش....تو گلو خندید و گفت:
-مثل اینکه با عادت بد آرزو حال کردی....
زبونمو رو لبهام کشیدمو گفتم:
-خیلی...بازم میخوام....
-باشه..
دوباره همینکارو انجام داد و من باز انگشتشو مکیدم..
خندید و گفت:
-دیگه بسه بد عادت میشی...
با دستمال دستشو پاک کرد.پرسیدم:
-تا کی اینجا می مونیم.دلم میخواد بریم خونه ...اونجارو بیشتر دوست دارم...اینجا دلگیره...
از پشت میز بلندشد.منم چون غذامو خوردم بلندشدمو باهم رفتیم توی حیاط....
اون رو تاب نشست و منم دراز کشیدمو سرمو گذاشتم رو پاهاش..
دستشو تو موهام کشید و گفت:
-به اژدر گفتم فردا صبح بیاد دنبالمون...فردا میریم....
-شفیع چی میشه!؟
-ردشو گرفتن...احتمالا تافردا گیر بیفته....
نفس عمیقی کشیدم...شفیع لعنتی! چقدر قلبش پر بود از کینه و نفرت ...
-بلایی سرش نیار ارسلان...اون خانواده برادرشو حمایت میکنه...
موهامو نوازش کرد و گفت:
-بلایی سرش نمیارم با اینکه هیچ تقصیری تو مرگ برادرش ندارم...شجاع به من خیانت کرده بود...من اونو سفرهای دور نمیبردم که از خانواش دور نباشه اما اون هم با من بود و هم بارقبام...شریک دزد و رفیق قافله...اوناهم سرهمین موضوع تو درگیری کشتنش....من هیچوقت اینو نگفتم ولی...بازم درهرصورت کاری با برادرش و خانوادش ندارم...
-تصمیم خوبیه...نوازشم کنم....
-چشمممم خانم‌...
بی دلیل خندیدم..چشمامو بستم و از حرکت انگشتاش لای موهام لذت بردم....

@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋



tgoop.com/harimezendgi/37623
Create:
Last Update:

#پارت_616
🦋🦋شیطان مونث🦋🦋

چندبار اسممو صدا زد تا بالاخره چشمامو باز کردم.پتورو تا روی سینه های عریونم بالا آوردمو نگران پرسیدم:
-چیزی شده!؟
لبخند زد:
-نه عزیزم...اومدم که بیدارت کنم ناهار بخوریم...گشنه ات نیست!؟
اسم غذا که اومد وسط ضعفم برام یاداوری شد:
-چرا چرا خیلی...خیلی زیاد...
-پس لباس بپوش تا بریم!
اون رفت توی بالکن تا سیگارش و بکشه و منم مشغول پوشیدن لباسهام شدم بعدش بلند شدمو رفتم سمت روشویی...دست و صورتمو شستم و ارسلان رو صدا زدم...چرخید سمتم و گفتم:
-جانم!؟
-من آماده ام...
سیگارشو نصف و نیمه رها کرد واومد داخل...دستمو گرفت و گفت:
-پس بریم....
خواستم شالنو بکشم رو سرم که انداختش دور و گفت:
-نمیخواد....لباس هم فقط واسه این گفتم بپوش که یه وقت سرما نخوری....
با لبخند گفتم:
-الان که زمستون نیست...
نگام کرد و گفت:
-دبگه بدتر...تو نمیدونی سرمای تابستونه چقدر مزخرف...
هرچقدر بیشتر از اتاق خواب دور میشدیم بیشتر مطمئن میشدم کسی خونه نیست...درحالی که فکر میکردم احتمالا خدم و حشمش رو اینجاهم آورده ولی حتی خبری از اژدر خان هم نبود...واسه همین کنجکاو پرسیدم:
-کسی خونه نیست!؟
جواب داد:
-نه!
-یعنی من و تو تنهاییم!؟
-آره...
بوی غذا به مشامم خورد...کی ممکنه اونو درست کرده باشه وقتی جز خودمو خودش کسی اصلا اینجا نبود:
-غذا از بیرون گرفتی!؟
-اژدر گرفت...خودشم رفته ویلا...
رفتیم تو آشپزخونه..خودش برام صندلی رو عقب کشوند تا روش بشینم و بعد گفت:
-بخور...صبحونه خیلی نخوردی پس ناهارتو کامل بخور...
با لذت غذاهای خوش طعم و خوش بو رو از نظر گذروندم و گفتم:
-چشم...
هردو باهم مشغول خوردن غذاشدیم...میدونستم تو این مدت به خاطر اتفاقای بد نحیف و رنگ پریده شده بودم واسه همین میخواستم جبران کنم...
تند تند غدا میخوروم که ارسلان گفت:
-آرزو بچه که بود موقع غذا یه عادت بقول پرستارمون ایکبیری داشت!
باخنده پرسیدم:
-چه عادتی!؟
کاسه ی ماست رو برداشت و گفت:
-الان بهت تشون میدم اینجوری انگشتشو فرو میبرد تو کاسه ی ماست و بعد میذاشت دهنش...تازه ماروهم کمکم داشت عادت ِمیداد...چقدر سرهمین قضیه بقیه رو حرص میداد...
انگشتمو تو ماست فرو بردمو همینکارو انجام دادم بعد باخنده گفتم:
-جالب!
-دوست داشتی!؟
-خیلی! امتحان کن...
-کردم...ولی بازم میکنم...
انگشتشو برد تو ماست و خواست بزاره دهنش که مچشو گرفتمو دستشو آوردم سمت خودم و گذاشتم دهنم و با ولع خوردمش....تو گلو خندید و گفت:
-مثل اینکه با عادت بد آرزو حال کردی....
زبونمو رو لبهام کشیدمو گفتم:
-خیلی...بازم میخوام....
-باشه..
دوباره همینکارو انجام داد و من باز انگشتشو مکیدم..
خندید و گفت:
-دیگه بسه بد عادت میشی...
با دستمال دستشو پاک کرد.پرسیدم:
-تا کی اینجا می مونیم.دلم میخواد بریم خونه ...اونجارو بیشتر دوست دارم...اینجا دلگیره...
از پشت میز بلندشد.منم چون غذامو خوردم بلندشدمو باهم رفتیم توی حیاط....
اون رو تاب نشست و منم دراز کشیدمو سرمو گذاشتم رو پاهاش..
دستشو تو موهام کشید و گفت:
-به اژدر گفتم فردا صبح بیاد دنبالمون...فردا میریم....
-شفیع چی میشه!؟
-ردشو گرفتن...احتمالا تافردا گیر بیفته....
نفس عمیقی کشیدم...شفیع لعنتی! چقدر قلبش پر بود از کینه و نفرت ...
-بلایی سرش نیار ارسلان...اون خانواده برادرشو حمایت میکنه...
موهامو نوازش کرد و گفت:
-بلایی سرش نمیارم با اینکه هیچ تقصیری تو مرگ برادرش ندارم...شجاع به من خیانت کرده بود...من اونو سفرهای دور نمیبردم که از خانواش دور نباشه اما اون هم با من بود و هم بارقبام...شریک دزد و رفیق قافله...اوناهم سرهمین موضوع تو درگیری کشتنش....من هیچوقت اینو نگفتم ولی...بازم درهرصورت کاری با برادرش و خانوادش ندارم...
-تصمیم خوبیه...نوازشم کنم....
-چشمممم خانم‌...
بی دلیل خندیدم..چشمامو بستم و از حرکت انگشتاش لای موهام لذت بردم....

@harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋

BY همسرانه حریم زندگی💑


Share with your friend now:
tgoop.com/harimezendgi/37623

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Find your optimal posting schedule and stick to it. The peak posting times include 8 am, 6 pm, and 8 pm on social media. Try to publish serious stuff in the morning and leave less demanding content later in the day. Earlier, crypto enthusiasts had created a self-described “meme app” dubbed “gm” app wherein users would greet each other with “gm” or “good morning” messages. However, in September 2021, the gm app was down after a hacker reportedly gained access to the user data. More>> How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Public channels are public to the internet, regardless of whether or not they are subscribed. A public channel is displayed in search results and has a short address (link).
from us


Telegram همسرانه حریم زندگی💑
FROM American