tgoop.com/harimezendgi/37808
Last Update:
#پارت_627
🦋🦋شیطان مونث🦋🦋
تصویری که از دور می دیدم اشتهام رو باز کرد.
یه میز و صندلی خوش رنگ زیر سایه ی درختهای پربار...
فکر کنم حتی اگه قبلش تاخرخره هم غذا خورده بودم باز نمیتونستم تو همچین موقعیتی جلوی خودمو بگیرم!
ارسلان خودش برام صندلی رو عقب کشید تا من روش بشینم....
غذاهای گوناگون روی باعث شد معترض گونه بگم:
-لازم بود اینهمه غذا !
بشقابمو برداشت تاخودش برام غذا بریزه و بعد گفت:
-معلوم که لازم....لازم نبود که نمیگفتم کبری اینهمه غذا درست کنه...تو الان باید به اندازه ی دونفر غذا بخوری!
نمیدونم ارسلان منو چی فرض کرده بود.احتمالا یه غول...واسه همین شروع کردم خندیدن و بعد پرسیدم:
-چییییی!؟ به اندازه ی دونفر!؟؟؟ مگه من هیولام...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
-آره..هیولاهم نباشی باید بشی...تو دیگه الان فقط خودت نیستی که...دونفری
.پس هم باید واسه خودت بخوری هم بچه کوچولوت!!!
بشقابو از برنج پر کرد و گذاشت مقابل...بشقاب که چه عرض کنم کوه برنج...خیلی جدی گفتم:
-ارسلان من اینقدر نمیخورم! نمیتونم بخورم!
-نمیخورم چاق میشمو از اینا نداریم.باید غذاتو کامل بخوری...خب مرغ یا قیمه!؟
مثل اینکه چاره ای نبود.بالاجبار تسلیم شدمو ظرف قیمه رو کشیدم سمت خودم.
اما قبل اینکه بخوایم شروع کنیم صدای در و بوق ماشین توجه مون رو به خودش جلب کرد.
پرسیدم:
-با کسی قرار داشتی!؟
سرشو رو چرخوند و با نگاه به سمت در جواب داد:
-نه...
ابراهیم که درد باز ورد انتظار ما برای فهمیدن هویت شخص پشت در به پایان رسیدماشین بوراک اومد داخل و بعد چند دقیقه خودش پیاده شد .
ناخواسته نگاهم روش ثابت موند.فکر میکردم رفته اما هنوزم همینجا بود....
هرچند که من ته دلم دعا دعا میکردم بره...بره چون نمیخواستم دیگه مشکلی توزندگیمون پیش بیاد.
من دیگه علاقه ای بهش نداشتمو اگر هم علاقه ای وجود داشت واسه گذشته بود...
گذشته هم که اسمش روش...گذشته!!
اومد سمتمون...خبلی سعی میکرد منو نگاه نکنه اما هرازگاهی اختیار چشماش از دستش در می رفت و به سمتم نگاه میکرد تا وقتی که بهمون نزدیک شد.
سلام کرد و ماهم جوابشو دادیم.
من سرمو پایین انداختمو خودم سرگرم خوردن نشون دادم اما ارسلان به صندلی کناریش اشاره کرد و گفت:
-بیا بشین بوراک...خوب موقعه ای رسیدی!!!
مادر زن آیندت احتمالا خیلی خاطر خوات...
بوراک صندلی رو کنار کشید و روش نشست.ارسلان براش بدنج کشید ولی بوراک بی توجه به غذا گفت:
-فردا صبح پرواز دارم!
تت اینو گفت نفس عمیقی از ته دل کشیدم....یه جورایی آرومم کرد خبر رفتنش...
اینجوری شاید رو هم بهتر میشد.
گاهی لهترین گزینه همون دوری و دوستیه!
ارسلان خونسرد گفت:
-فکر میکردم میخوای بیشتر بمونی و حتی مادرت یولاندارو هم یه مدت بیاری همینجا
بوراک بی میل سری تکون داد و گفت:
-نه...تهران موندن انگیزه و شوق میخواد که من ندارم...شهر پردود و بی رنگ و روتون بمونه برای خودتون...من اگر انگیزه ای داشته بودم الان دیگه ندارم...
اینو گفت و همزمان زیر چشمی منو نگاه کرد.
فورا چشم ازش برداشتم.
ارسلان پرسید:
-پس تصمیمت برای رفتن جدیه!؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-آره...از اینجا خسته شدم...اینجا...اینشهر واقعا خسته کننده است...بیش از حد...راستی...پدرشدنت مبارک....
روشو سمت من چرخوند:
-به توهم تبریک میگم شانار...امیدوارم زندگی خوبی کنار ارسلان و بچه کوچلتون داشته باشی....
به زور لبهامو ازهم کش دادم تا دست کم طرح یه لبخند بگیرن و بعد گفتم:
-ممنون بوراک..
@harimezendgi👩❤️👨🦋
BY همسرانه حریم زندگی💑
Share with your friend now:
tgoop.com/harimezendgi/37808