tgoop.com/harimezendgi/37823
Last Update:
#پارت_628
🦋🦋شیطان مونث🦋🦋
اندوه توی صورتش ناراحت کننده بود اما حالا که فکرشن رو میکردم میبینم دوست داشتن بوراک غلط نبود...فقط...من میتونستم جور دیگه ای دوستش داشته باشم....باهمون عنوانی که هست...یعنی برادر شوهر و یا بهتره بگم عموی بچه ام!
تلفن ارسلان زنگ خورد و دست از غذا کشیدن برداشت و رفت کمی دور تر مشغول صحبت شد.
به محض رفتن ارسلان بوراک گفت:
-خوشحالم که خوشحالی!
سرمو بالا گرفتم و گفتم:
-من میخواستم این بچه نباشه...تو اجازه ندادی...اگه اون هست بانیش تویی...اگه من الان حالم خوب دلیلش تویی...
لبخند تلخ و کمرنگی روی صورتش نشست و بعد گفت:
-پس من تو زندگیم بالاخره یه کار خوب انجام دادم...!
لبخند زدم و گفتم:
-من جدی میگم آخه واقعا تصمیمی واسه نگه داشتنش نداشتم...تقریبا مطمئن بودم نگه نداشتنش بهتراز نگه داشتنش...
با حسرت صورتمو نگاه کرد و بعد گفت:
-امیدوارم همیشه خوشحال باشید....همیشه....
فرصت به این نرسید که بخوام جواب آرزوی خیرش رو بدم آخه ارسلان تلفنش تموم شد و اومد سمتمون...
رو به روم نشست و خواست حرف بزنه که بوراک بلند شد و گفت:
-خب...من دیگه برم...
ارسلان پرسید:
-حالا !؟ خب امشب رو همینجا بمون!
بی میل و غمگین جواب داد :
-نه...به یکی از دوستام قول دادم امشبو پیشش بمونم...
بلند شد و دستشو دراز کرد.ارسلان صندلی رو داد عقب و با بلندشدن از روی صندلی باهاش دست داد....
وهمین....همین خداحافظی ساده مقدمه ای شد برای رفتن بوراک از خونه....بوراکی که تقریبا دیگه مطمئن شده بود هیچوقت نمیتونه منو به دست بیاره...
لیوان آب رو برداشتم و شروع کردم خوردن....ارسلان نشست رو به روم و گفت:
-یوسف پسر داییت و دومادشون رو آورده اینجا...یعنی داره میاره...توراهن...
باورم نشد.به همین زودی!؟
متعجب پرسیدم:
-واقعا!؟
-آره...
-دردسر نشه! تو که نمیخوای بلایی سرشون بیاری پس بعدش چی میشه اگه شکایت کنن....
خونسرد جواب داد:
-کار به بعد نمی رسه!
-یعنی چی!؟
-یعنی اینکه آدمای اینجوری اونقدر آتو دست اینو اون دارن که بشه خفه شون کرد...
نمیدونم چرا یه آن ترسیدم.شاید چون دیگه دلم نمیخواست دردسری برای ارسلان درست بشه....
نگرانیم رو به زبون آوردم و گفتم:
-من...من میترسم!
نگاهم کرد ودرحالی که ترسم براش قابل درک نبود پرسید:
-از چی!؟ مگه قراره باهاشون گلاویز بشم!؟میبرمشون انباری دوسه تا چک که بزنی دروغایی که به مامان و معاون مدرسه شون هم گفته بودن رو لو میدن....
همون موقع یه پیامو اومد روی گوشیش. متنش رو خوند و بعد دستمالو خیلی آروم رو لبهاش کشید و با بلند شدن از روی صندلی گفت:
-بلندشو...برو بالا توی اتاق!
اینو که گفت شک نکردم که احتمالا یوسف با سپهر و روزبه اومره اینجا...و نمیدونم چرا من اینقدر استرس داشتم!
بلند شدم.
دستشو پشت کمرم گداشت و تا یه جایی همراهیم کرد.بهش گفتم:
-منم میخوام باشم....
-الان نه...
-ولی...
-ولی نداره شانار....توبرو توی اتاق....
کنجکاو بودمو نمیتونستم این کنجکاوی رو پنهون کنم:
-میخوام موقع اعتراف کردن حرفاشونو بشنوم...
-باشه باشه.... وقت که به اعتراف کردن رسید خبرت میکنم....
منو فرستاد داخل و خودش تو حیاط موند.
چقدر کنجکاو بودم بدونم و بفهمم قراره چی بشه.....
@harimezendgi👩❤️👨🦋
BY همسرانه حریم زندگی💑
Share with your friend now:
tgoop.com/harimezendgi/37823