tgoop.com/harimezendgi/38524
Last Update:
#پارت_۵۷۳
میدونستم ارسلان همچین تصوری داره.برای اینکه روند زندگی ما عادی و نرمال نبود.
ما زن و مردی نبودیم که هردو عاشق هم شدن و بعدهم مثل خیلی از ادمایی دیگه یه روند طبیعی رو
برای ازدواج باهم گذرونده بودن....نه! ما اینطور نبودیم.
برای همین میتونستم حدس بزنم اون همچنان مثل گذشته فکر میکنه تو این زندگی یه عشق یه طرفه
جریان داره و من بخاطر پسرمون دارم کنارش اوقات رو میگذرونم. خصوصا که از عالقه ی من به
بوراک باخبر بود و حتی شاهد خوابیدن من با اون بود.
مجموع همه ی اون اتفاقات باعث شده بود اینطوری عکر کنه و من بهش هم حق میدادم و هم حق
نمیدادم.
ولی اینطوری نبود.
من حاال دوستش داشتم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد بدون اینکه برای لحظه ای چشم ازش بردارم پرسیدم:
دستشو باال آورد.سیگارو به لبهاش نزدیک کرد و بعد پک عمیقی به سیگارش زد و درحالی که دودشوتو اینطوری فکر میکنی!؟
از دهان و بینی بیرون میفرستاد گفت:
-نگو که اینطور نیست....
با بغض گفتم:
لبخند تلخی روی صورتش نشست.من...من برای ابراز عالقه به اون هیچوقت سعی نکردم کم بزارم امانیست ارسالن...
حس میکنم اون همچنان فکر میکنه چیزی که پای منو به این زندگی بند کرده امیرسام...
غمگین گفتم:
-تو همیشه خودخواهانه تصمیم گرفتی ارسالن...تصمیمات یکطرفه...همیشه خودت برید و دوختی..بدون
اینکه نظر منو بپرسی.مثل حاال که داری جای من حرف میزنی...
پشت بهش کردم تا بغضمو نبینه.اشکهام جاری شدن و من خیلی زود با پشت دستم کنارشون زدم تا اون
نبینه و باخودش فکر نکن از اون مدل زنهایی هستم که میخوان با اشک و آه و ناله شرایط رو به نفع
خودشو در بیارن!
با اندوه و ذهنی بهم ریخته و پریشون خیره به نقطه ی نامشخصی بودم که دستهاش روی شونه هام
نشست و از پشت بهم نزدیک شد.با اینکه از روی شال بافتنی ،سرم رو بوسید اما بازهم تونستم متوجه ی
این بوسه ی آروم بشم.
چشمام رو آروم بستم.شونه هام رو نوازش کرد و گفت:
-تو خودتم خبر نداری چقدر دوست دارم.خودتم خبر نداری چقدر مشتاقم بدونم چقدر دوستم
داری...خبرنداری نباشی نمیخوام باشم...
سرمو کج کرد تا بتونه لبهامو ببوسه بعد نجوا کنان کنار گوشم گفت:
-میدونی روزی که تورو بردیم بیمارستان تا امیرسام رو دنیا بیاری دکتر چی بهم گفت!؟
سکوت کردم تا خودش ادامه بده:
حتی یه ثانیه هم فکر نکردم...حتی یک ثانیه...حتی یک ثانیه هم تعلل نکردمو گفتم که تورو میخوام...فقطبهم گفت حال خانمتون خیلی وخیم...شاید مجبور بشیم یه کدوم رو نگه داریم.یا بچه یا مادر...اون روز
تورو...
چشمامو باز کردم.احساسی تر از قبل شدم به سمتش چرخیدم و با پر کردن فاصله امون از کمترین
فاصله ی ممکن بهش چشم دوختم.
موهای ریخته شده روی صورتم رو کنار زد و گفت:
-اون روز به حدی که مشتاق دیدن تو بودم برای دیدن بچه بیتابی نکردم...حتی االن هم اینو بی تردید
میگم...بین تو و هرکس دیگه ای تو انتخاب منی...
بغضم بیشتر شد.با صدای پر لرزشی گفتم:
-اما تو فکر میکنی من دوست ندارم....
حالت صورتش موقع پرسیدن این سوال اونو از کالبد ارسالنی که من میشناختم جدا کرده بود.دستامودورداری!؟
کمرش حلق کردم.
باید اعتراف کنم تو تمام طول زندگیم هیچوقت هیچکس منو به انداره ی اون دوست نداشت.هیچوقت....
آزارم داد.برای نگه داشتنم حبسم کرد.رنج و عذابم داد.تحقیرم کرد.تو گذشته با وجود همه ی اینها گاهی
از خودم میپرسیدم چطور میتونم همچین آدمی رو ببخشم و زندگی در کنارش رو تحمل کنم!؟
چطور میتونم به عنوان همسر بپذیرمش و در کنارش خوش و خرم و نرمال زندگی کنم!؟
اما بعدش تصمیم گرفتم بهش فرصت بدم.به خودم...یه اون...و حاصل این فرصت شد این زندگی نسبتا
آروم و امیرسامی که خیلی دوستش داشتم و از داشتنش به خودم میبالیدم.
نفس حبس شده تو سینه ام رو رها کردم و گفتم:
-من ...من دو...من دوست دارم .دوست دارم...
خودم رو انداختم تو بغلش و شروع کردم بیصدا گریه کردن.
خیلی وقت بود به داشننش عادت که نه احتیاج داشتم. وقتی بود حس میکردم هستم.وجود دارم و
خوشبختم.
من اونو دوست داشتم.با همین روحیه ی متفاوتش...باهمین سبک ابراز عالقه اش.
اونم دستاشو دور تنم حلقه کرد.سرمو میبوسید و تو گوشم حرفهایی میزد که بهشون احتیاج شدید داشتم..
منم دوست دارم...منم دوست دارم شانار....بیشترازهمه...بیشتراز همه...
با گریه خندیدم و گفتم:
-مثال حتی بیشتر از امیرسام؟
اونم خندید و گفت:
-آره...حتی بیشتر از اون...
@harimezendgi👩❤️👨🦋
BY همسرانه حریم زندگی💑
Share with your friend now:
tgoop.com/harimezendgi/38524