tgoop.com/hemenotic/444
Last Update:
ادامه...
بعد از حدود دو ماه الهام که با هم کلاسی هایش هم ارتباط دوستانه ای برقرار کرده بود، از کلاس برگشت و گفت که میخواهد اتاقش را عوض کند و با همکلاسی ها همگی یک اتاق بگیرند. من چیزی نگفتم و البته لحن خودش هم مردد بود و معلوم بود که دو دل است و دارد سبک سنگین میکند. یکی دو هفته به همین منوال گذشت و تقریبا هر روز الهام از بحث جا به جایی و درخواست هم کلاسی هایش صحبت میکرد. یادم نمی آید که معصومه و مهرنوش (دو هم اتاقی دیگر) چه به او می گفتند اما من چیزی نگفتم. البته دلم میخواست نرود اما اگر به او می گفتم نرو بعدا دو حالت داشت: یا حرف مرا رد میکرد و میرفت و یا نمی رفت. اگر نمی رفت همیشه یک حالت رودربایستی بین ما می ماند و گویی حقی به گردن ما دارد و این باعث میشد دوستی ما از این حالت راحتی و سادگی و صمیمیت خارج شود. اما عمیقا هم نمی توانستم بی تفاوت باشم. راستش آن روزها خیلی به من خوش می گذشت و آن سال هم از بهترین سالهای زندگی من بود. شاید بتوانم بگویم که همچین کیفیتی دیگر در زندگی من تکرار نشد!
آذر ماه رسید و تولد الهام هم آذر بود. یک روز ایده ای به ذهنم زد. بعد از کلاسم رفتم به میدان انقلاب و یک کتاب شعر کوچک از مغازه خریدم. صفحه اولش نوشتم. "برای الهام، تولدت مبارک".
وقتی کتاب را به او دادم خیلی ذوق کرد و برایش خوشایند بود. من هم از خوشحال شدنش خوشحال شدم. دو روز بعد از کلاس برگشت و گفت: اتاقم را عوض نمی کنم، تو این موقع سال عوض کردن اتاق معنایی ندارد.
این کنش کوچک برای من خاطره و موفقیتی کوچک اما به یادماندنی و تاثیرگذار بود. آن زمان عمیقا فهمیدم که گاهی واقعا نیاز به رفتارهای پر زرق و برق و لاکچری برای ثبت بهترین لحظه ها نیست. باید دلی داشت و مهری و کمی جرئت.
#جامعهشناسی
#خاطره
#کنش_متقابل
@hemenotic
BY هرمنوتیک🔅میناحسنی
Share with your friend now:
tgoop.com/hemenotic/444