Telegram Web
برای دخترها گل‌سر خریده‌ام. چهار تا. دو جفت. شکل هم. رنگ‌ها متفاوت. گل‌سرها را می‌گذارم جلوشان تا انتخاب کنند. آن‌جور که مامان برای من و خواهرم لباس جفتی می‌خرید و می‌گذاشت جلومان که رنگش را انتخاب کنیم. برای خودم یک جفت شانه خریده‌ام. از این شانه نوستالژیک‌ها که باهاش موها را رو به عقب نگه می‌دارند. خیلی سال است که این‌ها شدند جزو لوازم ضروری زندگیم. عین مسواک. برای خودم گل‌سر نخریدم. دیدم من که موها را از جلوی روسری نمی‌ریزم بیرون، حیف است گل‌سر بگیرم بگذارم کنج کمد. عین مامان که برای خودش لباس خوشگل نمی‌خرید. خوشگل‌ها را برای ما دو تا می‌خرید و یک چیز ساده‌ی دم‌دستی ضروری برای خودش. لباس‌ها را می‌پوشیدیم و لباس را که توی تن‌مان می‌دید انگار تن‌ خودش کرده باشد و انگار به تن خودش این‌قدر خوب نشسته باشد، ذوق می‌کرد. دخترها جلوی آینه گل‌سرها را می‌زنند به موهای مشکی براق قشنگ‌شان. می‌گویم ببینم‌تان. می‌چرخند سمتم. خوشگل شده‌اند. انگار خودم خوشگل شده‌ام. انگار موهای لخت پرپشت کوتاه این یکی کوچیکه موهای خودم است و موهای مجعد آن یکی بزرگه روی سر خودم همچین تاب قشنگی برداشته. شانه‌ها را نشان‌شان می‌دهم و می‌گویم برای خودم هم این‌ها را خریدم. دختر‌بزرگه می‌خندد، می‌گوید این که حکم شامپو سدر صحت را دارد. از هوشمندی‌اش در پیدا کردن مثال خوشم‌ می‌آید. به شوخی‌اش می‌خندیم. از هدیه‌ی کوچک‌شان خوشحال‌اند. از خوشحالی‌شان خوشحالم.

* دخترها برادرزاده‌‌اند. یکی یازده و آن یکی نوزده ساله.

@horuf
بعد از دکتری روح یک پژوهشگر سرگردان در تو‌ حلول می‌کند. به این کار عادت کرده‌ای. همه‌ی تربیتت در این راه بوده. میل و علاقه‌‌ات در این مسیر است. همه‌ی عمرت در این راه خرج شده. از دکتری‌ات دفاع می‌کنی و بنگ. همه‌ی آن عادت و تربیت و میل و علاقه و عمر خرج‌شده بی‌متعلَق می‌شوند. به‌خصوص اگر در ایرانی زندگی کنی که عملاً هیچ کورسویی برای پیدا کردن کاری مرتبط با علاقه و توانایی‌ات وجود نداشته باشد. تو روح دفاع‌کرده‌ای هستی که از طرفی میل پژوهش دارد و از طرف دیگر موضوعات و مسائلی در ذهن دارد که مدام ذهن را می‌خورند که به ما بپرداز، در مورد ما بخوان، بنویس، به ما فکر کن، ما را حل کن، برای ما جا باز کن در زندگی‌‌ات.

اگر در پژوهشگاهی مشغول باشی یا جایی درس بدهی یا به‌نحوی متناسب با رشته‌ای که در آن دکتری داری کاری کنی، آن روح سرگردان آرام می‌گیرد. به متعلَقش رسیده.

اگر آدم منظمی باشی و بتوانی به وقتت و انرژی‌ات و ذهنت نظم بدهی، می‌توانی پروژه‌ای برای خودت تعریف کنی (نوشتن مقاله یا کتاب یا ترجمه‌ی کتابی مرتبط با موضوعی که دارد مغزت را می‌خورد) و ساعت‌ها یا روزهایی را کنار بگذاری برای آرام کردن آن روح سرگردان.

یک حالت سوم ترسناکی هم هست. روح سرگردان را با بی‌اعتنایی بکشی. یا از روی بی‌انگیزگی و دیگر امیدی به این مسیر نداشتن یا از روی سرشلوغی و فانی شدن (خیلی جلوی خودم را گرفتم تا ننویسم به «فنا رفتن») در کاری که برای گذران زندگی انتخاب کردی یا به‌نا‌چار به آن مشغولی و ربطی به رشته و تخصصت ندارد.

چند روز پیش که نشسته بودم سر مشق‌های کلاس جدیدم، مچ خودم را در حالی گرفتم که از این کار لذت می‌بردم و حس می‌کردم چقدر این کار را خوب بلدم و بهش سوارم‌. گوشه‌ای نوشتم «گمانم من هیچ کاری را بهتر از درس خواندن و سوال پرسیدن و گشتن و پیدا کردن و کنار هم گذاشتن پیدا‌شده‌ها و فکرها و ساختن و پرداختن متن سر و ته‌داری که اسمش پژوهش است بلد نیستم و هیچ چیزی نیست که اندازه‌ی دانش‌آموز/جو بودن راضی‌‌ام کند.» یاد گرفتن همه را زنده می‌کند ولی بعضی‌ها گمانم دانش‌آموز/جوی بالفطره‌اند و حیات‌شان به این فعالیت بسته است.

یک گوشه نوشتم من دانش‌آموز/جو بودن را خوب بلدم و بعدتر که مدام تلاش کردم بین ساعت‌ها و روزهایی که به کار بی‌ربطم می‌رسم وقتی پیدا کنم برای پرداختن به موضوعی که داشت ذهنم را می‌خورد و هر جور بود شب و نصفه‌شب و در راه کلاس و ساعت‌های استراحت بین کار، درباره‌اش بخوانم، بنویسم، با دیگران حرف بزنم، فکر کنم و هر چه رفتم جلو موضوع سر و شکل بهتری پیدا کرد و شد یک طرح، روح سرگردانم را دیدم که لبخند می‌زند و قدری آرام گرفته.

یک جور دیگری هم می‌شود این روح سرگردان را دید و ازش گفت. آن‌جوری که هانا آرنت دیده و ازش گفته. یک بار باید این را هم بنویسم.

@horuf
پشت سرم صدا زد ببخشید خانوم. جواب ندادم. فکر کردم شاید با دیگری است. دوباره صدا زد. این بار ایستادم. زنی چادری بود. سلام ‌و صبح به‌خیر گفت و پرسید می‌توانم کمکش کنم که برود روغن بخرد؟ ساعت ده صبح. تصور کردم بچه‌ها را گذاشته خانه، چادرش را سر کرده، یکی‌شان پرسیده کجا؟ گفته می‌روم روغن بخرم بادمجان سرخ کنم برای ناهار. کاش خانه‌شان گرم باشد لااقل.

پشت‌بندش شروع کرد روضه‌ی زن سرپرست خانوار بودنش را خواندن. دست کردم توی کیف‌دستی و کیف پولم را درآوردم. می‌دانستم ته کیفم یک دو تومنی هست. در کیف پول را باز نکرده عذرخواهی کردم که کم است و بیشتر پول نقد ندارم. همین دو تومنی را که باهاش هیچی نمی‌شود خرید ازم گرفت و کلی دعام کرد و خجالت کشیدم. آن‌قدرها ازش دور نشده بودم و می‌شنیدم که می‌گفت «کاش یکی نیت می‌کرد روغن می‌خرید برام.» حق داشت. جلوی چند نفر را بگیرد، چند بار سر خم کند، چند تا دو تومنی جمع کند تا بشود پول یک روغن؟

غروب موقع برگشتن به خانه، توی بی‌آرتی مرد میانسال مندرس‌پوشیده‌ای یک گیتار گرفته بود دستش، می‌زد و با صدایی که نداشت چیزهایی می‌خواند. دلم پر بود. از هفته‌ی سختی که گذرانده بودم. از خبر عمل جراحی دوستی که ناامیدکننده‌ بود. از این همه خبر مرگ. از سالگرد دی ۹۸ که زخم باز بود هنوز. از زمین. از زمان. مرد خارج می‌خواند و ناکوک می‌زد. دمپایی پایش بود و یک لنگه را با کش میزان کرده بود توی پا. پا مشکلی داشت که دمپایی باید دفرمه می‌شد تا پاپوشش شود. زن‌ها دست می‌کردند توی کیف‌دستی‌هایشان، کیف پول‌ها را درمی‌آوردند و اسکناس‌های دویی و پنجی دست‌به‌دست می‌شدند تا برسند به وسط بی‌آرتی و بروند توی جیب مرد خواننده‌. یکی که پول می‌داد بقیه ازش تشکر می‌کردند. به زن روبه‌رویی گفتم پول نقد ندارم. گفت من هم. یک‌جور عذرخواهی ضمنی بود. گفت سر راهم هر چه داشتم دادم به یک کودک کار. نگفتم من هم تنها اسکناسم را صبح داده‌ام به زنی که دنبال روغن ناهارش بود. میله‌ی اتوبوس را چسبیدم. سرم را تکیه دادم به میله. چشم‌هام را بستم. مرد «قد و بالای تو رعنا رو بنازم» می‌خواند. بد می‌خواند. نباید اشکم می‌آمد. گریه با ماسک دردسر بود. دلم نمی‌خواست توی کثافت کرونا و مازوت ماسکم را بردارم. هر جور بود جلوی اشک‌ها را گرفتم. دو ایستگاه بعد، در اتوبوس که باز شد، پام را که گذاشتم بیرون، سوز سرما که خورد به صورتم، گذاشتم اشک‌ها بیایند. به‌خاطر دوستی که ناخوش بود. به‌خاطر امیدم که گمش کرده بودم. به‌خاطر مردی که ناکوک می‌زد ‌و می‌خواند. به‌خاطر زنی که صبح از خانه زده بود بیرون پی روغن. به‌خاطر غم و خشمی که توی دل مردم تلنبار می‌شد و معلوم نبود کی کار دست همه‌مان بدهد. به‌خاطر هوایی که نداشتیم. به‌خاطر زمین. به‌خاطر زمان.

@horuf
بعد از مدت‌ها کاری کردم که دوستش داشتم. که طبق همه‌ی استانداردهایم کار بود: در انجام دادنش آزاد بودم، اجازه داشتم از خلاقیتم استفاده کنم، به موضوعش علاقه داشتم و کسی که سفارش کار داده بود بهم اعتماد داشت.

روایت زندگی شاعری را نوشتم که پریشانِ خانه و وطن است، با کلمه‌ها انس دارد و اصفهان را زندگی کرده. می‌توانید روایت زندگی آزاد ماتیان را اینجا بخوانید.

@horuf
بچه دارد می‌رود دانشگاه امتحان بدهد. توی ایستگاه تاکسی می‌بینمش. با هم سوار تاکسی می‌شویم و همه‌ی راه از خاطره‌های دانشگاهش و تو‌ سر و مغز هم زدن دخترها و پسرهای کلاس برایم تعریف می‌کند. از امتحانش می‌پرسم. درست‌حسابی نخوانده و شاکی است که استاد عقده‌ای چرا از سی صفحه‌ جزوه‌ای که داده بخش‌هاییش را حذف نکرده. جزوه‌اش را ورق می‌زنم و روی صفحاتی که هیچ خط و هایلایتی ندارند متوقف می‌شوم و می‌پرسم حالا که نخوانده می‌خواهد‌ چه‌کار کند؟ می‌گوید همه با هم تقلب می‌کنند و می‌گویم من اگر مراقب امتحان باشم برگه‌ی متقلب را می‌گیرم ازش. درکم نمی‌کند. درکش نمی‌کنم. می‌پرسم های‌بایت کو؟ دو روز قبلش که می‌خواست همین ساعت‌ها برود دانشگاه سر راه آمد خانه‌ی ما و وقتی پرسیدم صبحانه خورده یا نه، گفت های‌بای دارد. امروز یادش رفته های‌بای بردارد. می‌پرسم توی محوطه‌ی دانشکده تریا دارند؟ آماده‌ام اگر گفت نه، از میوه و ناهار خودم چیزی بدهم بهش که ببرد. تریا دارند. نرسیده به مقصد می‌پرسم کجا پیاده می‌شود. جای او، خودم به راننده می‌گویم نگه دارد. کرایه‌اش را حساب می‌کنم. پولی را که درآورده بود برای کرایه بهش برمی‌گردانم می‌گویم باهاش های‌بای بخر بچه. به‌خصوص از گفتن «بچه» خوشی می‌نشیند توی دلم. پیاده می‌شود. می‌گویم مراقب خودش باشد. پشت چراغ‌قرمزیم. دور شدنش را تماشا می‌کنم. سردش نشود با این شلوار کوتاه و مچ پایی که بیرون است؟

هیچ کس به من نگفته بود بچه‌ها که بزرگ شوند عمه بودن جور دیگری شیرین می‌شود. جور والدانه‌ای. شاید.

#زنده_باد_ageing

@horuf
پرسیدم «اسمت چیه؟» گفت «پری‌ماه خانوم.» توی شبی که ماه انگار به نزدیک‌ترین فاصله‌اش به زمین در هزار سال گذشته رسیده بود. قبل‌ترش با دوستی پیاده‌رو را می‌آمدیم پایین ‌و ماه مدام بین شاخه‌ی درخت‌ها گم و پیدا می‌شد. یک جایی ایستاده بودم، سرم را گرفته بودم بالا و از دوست پرسیده بودم ماه را دیده؟ دیده بود. درشت بود و پرنور و سخاوتمندانه آسمان را روشن می‌کرد.

پری‌ماه را توی ایستگاه اتوبوس دیدم. نشسته بود توی بغل خواهر بزرگ‌ترش و تندتند حرف می‌زد. بهش گفتم «عین گنجیشک کوچولوها همین‌جور داری جیک‌جیک می‌کنی.» از ایده‌ام‌ خوشش آمد. از بغل خواهر پرید بیرون و گفت «من بلدم به زبون حیوونا حرف بزنم» و شروع کرد به ماما کردن که یعنی به زبان گاوی حرف می‌زند و غریدن که یعنی شیر شده. سختش کردم. خواستم به زبان خرس‌ها حرف بزند. زد. زبان اژدها. زد. گفتم پروانه. دهانش را باز و بسته کرد و صدایی ازش درنیامد. گفت پروانه‌ها حرف نمی‌زنند. این‌کاره بود بچه. بعد از اینکه یک دور سلیمان نبی شد برایم پرسید «اسم تو چیه؟» گفتم مریم. تکرار کرد مریم. اسمم از دهن سلیمان نبی که بیرون می‌آمد دل‌نشین‌تر بود انگار. رفت پیش مادرش که دورتر بود و تعریف کرد که من مریمم و با زبان حیوانات باهام حرف زده. مادر از دور لبخند زد و لب گزید که «نگو مریم، بگو عزیزم.» نگفت. و چه بهتر.

اتوبوس رسید و پری‌ماه داد زد «مریم بیا پیش خانواده‌ی من بشین.» سوار شدیم و پری‌ماه رفت عقب و جلوتر فقط یک صندلی خالی برای من بود. پری‌ماه هنوز داشت داد می‌زد «مرییییم بیاااا پیش خانوااااده‌ی من.» مردی از روی صندلی بلند شد، به لبخند و گفت اینجا بنشینم. صندلی بغلش خالی بود و پری‌ماه می‌توانست بیاید پیش من. آمد. به پیشنهاد مادرش. شنیدم که مادر گفت «تو برو پیشش بشین.» نشسته و ننشسته شروع کرد. اسم مامان و بابا و خواهرش را گفت و خواست من هم «اسم خانواده‌م» را بگویم. همه‌ی اتوبوس فهمیدند که اسم برادرم فلان است. همه‌ی اتوبوس فهمیدند که پری‌ماه قبلاً بندر بوده و حالا آمده اصفهان و خانه‌شان توی کوچه‌ی ۵۶، بن‌بست فلان است. همه فهمیدند خانه‌ی ما توی کوچه‌ی ۱۶ است و در خانه‌مان کرمی است. همه فهمیدند پری‌ماه دوست دارد رژ بزند و مادرش می‌گوید برایت خوب نیست. و دوست دارد فامیلی‌اش فامیلی مامانش باشد چون مامانش را خیلی دوست دارد. پنج سال و چند ماهش بود بچه فقط.

زن‌ها برمی‌گشتند عقب نگاه‌مان می‌کردند. بعضی قربان‌صدقه‌ش می‌رفتند. بعضی به لبخند اکتفا می‌کردند. یکی پرسید «دختر شماست اینقدر شیرین حرف می‌زنه؟» خندیدم، گفتم «نه، دوستمه.» پری‌ماه برگشت عقب به مامانش گفت «مامان مریم می‌گه دوستیم.»
یک جایی وسط این دوستی، آنجا که رسیده بود به بازی‌انگشتی که من بلدش نبودم، آنجا که پری‌ماه ازم‌ می‌پرسید «گربه کجا خوابیده؟» و گربه انگشت‌های دو دستش بود که توی هم قفل شده بود و من سر درنمی‌آوردم منطق خوابیدن این انگشت‌ها چیست، دستم را که گذاشته بودم روی پام یواشکی نوازش کرد. تند. فقط در این حد که این دوستی را لمس هم کرده باشد. توی هزار سال گذشته را نمی‌دانم ولی توی سی و چند سال عمرم تا حالا ماه اینقدر بهم نزدیک نشده بود که انگشت‌های کوچکش را بکشد به پشت دستم و نوازشم کند.

بعدتر، وقتی رسیدم خانه، وقتی من بودم و خاطرات روزی که گذشته، از دوستی پرسیدم «تو ماه رو دوست داری؟» گفت «من همه چی رو دوست دارم.» بی‌انصافی بود. چطور می‌شد ماه را گذاشت پیش «همه چی»؟ مثلاً ماه را همان‌قدر دوست داشت که توت‌فرنگی توی ظرف میوه را. بی‌انصافی بود ولی می‌دانستم درستش همین است. که به چیزی یا کسی گیر نکنی. ماه را قد توت‌فرنگی دوست داشته باشی و برای مردن ماهی توی تنگت گریه نکنی. برای پری‌ماه قد همان یک‌ربعی که باهاش بودی ذوق کنی و ازت که جدا شد و رفت، از شیشه‌ی اتوبوس زل نزنی به دور شدنش و به دستش که توی دست خواهرش است و پیچیدن‌شان توی کوچه‌ی ۵۶ و با چشم نگردی بین درها که یعنی کدام یکی خانه‌ی آن‌هاست. بی‌انصافی بود ولی می‌دانستم جهان بر مدار همین بی‌انصافی می‌گردد و صراحت و گیر نکردن به پری‌ماه‌ها و توت‌فرنگی‌ها را بدون بو کردن خوردن و ماه را در حد یک نگاه دیدن و گذشتن.

@horuf
بچه زنگ زده از مامانم پرسیده «مریم هست؟ کارش دارم.» نبودم.

سه سالش است. آخرین باری که آمده بودند اینجا، سه ماه قبل، توی دهن باقی برادرزاده‌ها نگاه کرد و برای اولین بار بهم گفت مریم. تا قبل از آن به رسمیتم نمی‌شناخت انگار و هیچی صدایم نمی‌کرد. این سه ماه هم حرفی و گفت‌وگویی بین‌مان رد و بدل نشده بود.

زنگ زدم برادرم و گفتم گوشی را بده بچه ببینم چه کارم دارد. بچه گوشی را گرفت و گفت « تو مریمی؟» گفتم «آره، مریمم. کارم داشتی؟» گفت «آره کارت داشتم مریم.» گفتم «چیکارم داشتی؟» گفت «ما داریم می‌خوابیم. شمام دارید می‌خوابید؟» گفتم «آره، مام داریم می‌خوابیم. کارت همین بود؟» گفت «آره کارم همین بود مریم.»

یک‌کم دیگر درباره‌ی مسواک و قصه‌ی قبل خواب و این‌ها اختلاط کردیم و تأکید داشت یک خط در میان ته جمله‌‌هاش یک مریم بگذارد. انگار که ردیف شعر باشد.

خستگی روز سختی که از هفت صبح شروع شده بود و بدوبدوها و گفت‌وگوها و چه بگویم و چه نگویم‌هاش تا یازده شب کش آمده بود، با همین ردیف‌ها یک‌جا از تنم در رفت. قلبم گرم شد.

خوش به حالم که جوجه‌هایی دارم که سرشان را می‌گیرند بالا و می‌بینند هزاااار تا ازشان بزرگ‌ترم ولی با خیال راحت، یله و رها، صدام می‌زنند مریم. خوش به حالم که مریمِ برادرزاده‌هام. ردیف شعرشان.

@horuf
من او را می‌شناختم ولی او من را نه. یک آشنایی مختصری دادم که برمی‌گشت به هجده سال قبل. یادش نیامد از چی حرف می‌زنم. با این همه خیلی گرم و صمیمی، گرم‌تر و صمیمی‌تر از چیزی که انتظارش را داشتم و از همکارهای مشابه‌ش دیده بودم ازم استقبال کرد. حرفم را شنید -توانایی‌ای که هرچه می‌رویم جلوتر بیشتر در آدم‌های اطرافم کشف می‌کنم که بلدش نیستند- و ازم حمایت کرد. دلسوزانه راهنمایی کرد. مثل برادر بزرگ‌تری بهم امید و قوت قلب داد. موضوعی را که برده بودم پیش او، پیش خیلی‌های دیگر هم برده بودم. هیچ کس این‌جور اشتیاق نشان نداده بود و این‌قدر امیدوار نبود و این‌قدر هلم نداده بود جلو و این‌جور از ته دل نگفته بود هر کمکی از دستش بربیاید دریغ نمی‌کند.

انگار که انتهای آن راهروی تاریک، توی آن اتاق مرتب نشسته باشد فقط برای اینکه آغوش باز کند برای ناامیدها و خسته‌ها. که بهشان گوش کند و اثر شنیدن و درک کردن را در چشم‌ها و صورتش ببینی. انگار هیچ کار دیگری نداشته باشد در جهان جز اینکه آدم‌هایی را که تا اینجای راه را آمده‌اند و کمی مانده به پا پس کشیدن‌شان و عقب نشستن‌شان، هل بدهد جلو و بگوید برو، من پشتت هستم.

آن آخرهای گفت‌وگو گورو بودنش را تکمیل کرد. گفت «یادت نرود توی راهی که می‌روی یک قرص برداری.» نپرسیدم چه قرصی؟ به جایش ابروها را گره زدم درهم و سرم را تکان دادم که یعنی منظورت از قرص چیست؟ گفت «قرصِ به جهنم.» گفت «روزی یک بار باید بخوریش. تو تلاشت را می‌کنی، شد شد، نشد به جهنم. این را یادت نرود. زندگی همین است، آدم تلاش می‌کند و به بعضی چیزها می‌رسد و تلاش می‌کند و به بعضی چیزها نمی‌رسد، به جهنم.» خندیدم. گفتم «این یکی سخت است.» گفت «تمرین می‌خواهد.» راست می‌گفت.

گفت‌وگو که تمام شد، بلند که شدم، خداحافظی که کردم، مثل وقت‌هایی که می‌روم حرم و آدم‌ها دست می‌گذارند روی سینه و سلام آخر را می‌دهند و دل‌شان نمی‌آید رو برگردانند و البته بیشترش به‌خاطر رعایت احترام چند قدم آخر را عقب‌عقب می‌روند، دلم می‌خواست به احترام این مردی که در انتهای راهروی تاریک در اتاق مرتبش یک گوروی واقعی است، رو برنگردانم و چند قدم آخر را همان‌طور عقب‌عقب بروم بیرون. این کار را که نکردم ولی امروز را یادم می‌ماند. برای وقتی که شاید معلم، مربی یا بزرگ‌ترِ کسی شدم. یادم می‌ماند بزرگ‌تری این شکلی است. باید گوروی خسته‌ها و ناامیدها و راه‌گم‌کرده‌ها و پریشان‌ها و دردمندها بشوی. جوری که آدم‌ها بعد خداحافظی ازت، قلب‌شان روشن شود. باید از این نطق‌هایِ به جهنم بلد باشی. نه که حفظ کنی و به زبان بگویی فقط. نه. باید بهش ایمان داشته باشی و از ته دل بگویی. که اگر از ته دل نباشد قلبی روشن نمی‌شود.

@horuf
بهش گفتم فلسفه و ادبیات برایم راه نجات‌اند. گفتم وسط غلتاندن این سنگِ هر روزه (کارم را می‌گفتم) معیت با فلسفه و ادبیات نجاتم می‌دهند. سنگ را برای اشاره به سیزیف گفته بودم. چند روز قبلش از سیزیف حرف زده بودیم و عجیب که این همه سال سیزیف را می‌شناختم -از راه کامو- ولی فراموشم شده بود برای درک خودم، برای انتقال حسم، برای دوام آوردن و برای دانستن اینکه تنها نیستم ازش کمک بگیرم‌. برای یادآوری اینکه تا بوده بشر روزها از غلتاندن این سنگ سنگین زخمی می‌شده و شب‌ها زخم‌ها را می‌شسته، می‌بسته، تا فردا از نو شروع کند. نه فقط هم «کار»، که روزمرگی، که تکرار، که زندگی. اشاره‌ام را توی هوا گرفت. خندید. گفت قشنگ گفتی. خندیدم. انگار که مثلاً سیزیف بودنم را پذیرفته‌ام که اینجور راحت درباره‌اش حرف می‌زنم.

یک ساعت بعد خداحافظی کرده بودیم، جدا شده بودیم و و من لباس کار پوشیده، رفته بودم زیر بار سنگ و دورهای اول غلتاندنش بودم که وسط کار فهمیدم دسترسی‌ام به یک شیت اکسل کاری را بی‌که بهم بگویند ازم گرفته‌اند. به بالاسریم گفتم اشکالی ندارد، برایم فرقی نمی‌کند. ولی اشکال داشت. برایم فرق می‌کرد. اگر اشکال نداشت که بغض نمی‌کردم، سرم را نمی‌گذاشتم روی میز، پوفی نفسم را نمی‌دادم بیرون و حس نمی‌کردم که سیزیف بودنم را کوبیده‌اند توی صورتم. اشکال داشت. آن خنده‌ی بعد از شنیدن «قشنگ گفتی» هم اشکال داشت. روضه را هر چقدر هم که قشنگ بخوانند آدم نباید آخرش دست بزند که. چرا دست زده بودم برای خودم؟ خودمی که آن‌قدر وضعیت سیزیف بودنم شکننده بود که به یک تلنگری پخش می‌شدم کف زمین.

پخش شده بودم کف زمین و یادم می‌آمد همین دو سه هفته قبل استاد از نهج‌البلاغه نقل کرده بود که بنده‌ی کسی نباشید، ما شما را حر آفریدیم. و گفته بود این آیین‌نامه‌ی کار کردن است؛ کاری که در آن زیردست باشید، بنده باشید و مدام بهتان یادآوری کنند سیزیف‌اید (این یکی را من دارم سنجاق می‌کنم به نهج‌البلاغه) کار شایسته نیست. حر که نبودم هیچ، سیزیفی بودم که سیزیف بودنم را هم نپذیرفته بودم، فقط ادای پذیرفتن در می‌آوردم.

@horuf
نشسته بودم روی سکوهای دانشکده. آمد بالای سرم. سلام و احوالپرسی. گفت «کار رو چیکار کردید؟» همیشه بعد از سلام و احوالپرسی همین را می‌پرسد ازم. نگران است کار درست‌حسابی پیدا نکنم و تباه بشوم. هر بار بهش می‌گویم یک کارهایی می‌کنم و هر بار مثل پدر و مادرهای قدیمی که غیر کار دولتی با بیمه، چیز دیگری را به‌عنوان کار به رسمیت نمی‌شناسند، می‌گوید «دنبالش باش‌ ها، دلسرد نشی ها.» این بار اما بعد از اینکه گفتم یک کارهایی می‌کنم، آن جمله‌ی همیشگی را نگفت. به‌جاش گفت «پدر و مادر دارید؟» جا خوردم. پدر و مادر چه ربطی به کار دارد؟ گفتم «بله خدا رو شکر.» گفت «خیلی مهمه. خیلی نعمته. هر کاری می‌تونید براشون بکنید.» حرفش را تأیید کردم ولی هنوز ربطش را نفهمیده بودم. فکر کردم شاید می‌خواهد بگوید اگر مثلاً به پدر و مادرت خدمتی کنی، خدا عوضش گره پیدا کردن کار دولتی با بیمه را برایت باز می‌کند. داشتم خودم را آماده می‌کردم برای همچین چیزی و در عین حال زبانم جملاتی در ستایش تکریم پدر و مادر می‌گفت که گفت «چند روز دیگه روز مادره. حتماً برای مادرتون یه چیزی بخرید.» دیگر بی‌طاقت شدم. پرسیدم «برای چی همچین تذکری می‌دید؟» گفت «آخه مادر من فوت شدند، پونزده آبان، نمی‌دونم برای کی هدیه بخرم.»

بلند شدم. بغلش کردم. بغل بین ما مرسوم نبود. او کارمند بود و من دانشجوی سابق این دم و دستگاه. صمیمی‌ترین رابطه‌‌ی قبلی‌مان تعریف کردن از رنگ روسری‌های هم بود. بغلش کردم و گفتم «خدا رحمت‌شون کنه، من نمی‌دونستم.» بغض کردم. بغض کرد.

یکی را می‌خواست که بهش بگوید مادرش نیست. گوشی را می‌خواست برای شنیدن از جای خالی مادرش. بغلش کردم و گفتم «ممنونم که بهم یادآوری کردید.» گفتم «چشم، حتماً روز مادر حواسم هست.»

@horuf
دو تا مدل هست توی زندگی برای اقدام:
یک اینکه خودت را هل بدهی و بیندازی توی موقعیت‌هایی که دلت و فکرت می‌گوید مال تو نیست، ولی مامانت، استادت، مدیرت، دوستت، همسایه‌تان شمسی‌خانوم انتظار دارند که تو را آنجا ببینند.

دو اینکه منتظر بمانی که وقتش برسد و دلت و فکرت و صدای درونت بگویند حالا وقتش است، برو سراغ فلان موقعیت‌، از پسش برمی‌آیی، آنجا جای توست‌.

راه دوم را رفتن خیلی سخت است. خیلی اضطراب دارد. تا دلت بخواهد ترس جا ماندن می‌ریزد توی دلت. تا آن دل و عقل حرف‌شان یکی بشود و صدای درونت آنقدری بلند بشود که بشنویش، از حس ناکافی بودن و خودسرزنشگری‌هایی مثل «لابد من بی‌عرضه‌ام» و «حالا جواب مامانم و شمسی‌خانوم را چی بدهم؟» پرپر شده‌ای. ولی اگر صبر کنی، اگر دوام بیاوری، اگر به خودت مهلت بدهی تا صدای درونت بلند شود، آن وقت می‌بینی که به اطمینان و اعتمادبه‌نفسی که برای برداشتن قدم‌ها داری، می‌ارزیده. آن ترس و تردید و بی‌اعتمادبه‌نفسی مدل اول کجا و این سر افراشته و قدم‌های محکم دومی کجا؟

از حکمت‌های عملی است که دارم تازگی زندگی‌اش می‌کنم‌.

@horuf
ما به زیبایی مدیونیم.

@horuf
ما به زیبایی جهان مدیونیم. به گل‌ها. درخت‌ها. گردش فصل‌ها. به آسمان‌. باران. رنگین‌کمان. به پرنده‌ها و ماهی‌ها. به مسجدها. مناره‌ها. گنبدها. کاشی‌ها. به نشستن پیراهن سفید کنار دامن آبی. نشستن پیراهن کرمی کنار دامن سبز. به انگشترهای نگین‌دار. به پیچ و تاب خط‌ها روی گردنبند. به خنده‌ی نوزادان بی‌دندان. به سفیدی و لطافت پوست نوزادان بی‌دندان. به ذوق دخترک سه‌ساله‌ای که دامن گل‌دار پوشیده. به گل‌های زرد و قرمز روی دامنش. به زن‌ها. به ابروی زن‌ها. به چشم زن‌ها. به دست زن‌ها. به دست ظریف زنی که گل‌ها را توی گلدان می‌چیند. به دست زمخت مردی که کاشی کنار کاشی می‌گذارد. ما به زیبایی مدیونیم. در همه‌ی ظهوراتش‌. شکل شعار است حرفم. ولی شعار نیست. زیبایی است که از جا بلندمان می‌کند، که دوام بیاوریم، یک قدم دیگر به جلو برداریم، شوق ادامه دادن داشته باشیم.

صبح با سردرد بیدار شدم. یعنی سردردم قبل من بیدار شد. همان‌طور چشم‌بسته رفتم سمت کوله‌ام. بسته‌ی مسکن را برداشتم. یکی تهش مانده بود. با آبی که از دیشب ته لیوان مانده بود مسکن را دادم پایین. همان‌طور با چشم نیمه‌باز دوباره خزیدم زیر پتو. می‌دانستم دیگر خوابم نمی‌برد. دست بردم سمت گوشی‌. عکس‌های دیروز و دیشب را مرور کردم. گل بود و کاشی و گنبد. آن وقتی که وسط نقش جهان جایم را تنظیم می‌کردم که از میدان و آسمان و ابرها عکس بگیرم مامان پرسیده بود «تو که هر روز اینجایی. بازم عکس می‌گیری؟»

من که هر روز اینجام، چرا دوباره عکس می‌گیرم؟ جام را پیدا کردم، عکسم را گرفتم. جوابی نداشتم که به مامان بدهم. جواب را امروز صبح وسط خواب و بیداری و انتظار برای اثر کردن مسکن پیدا کردم: مامان، من به زیبایی مدیونم. مامان، زیبایی من را از جام بلند می‌کند. هر بار که زمین می‌خورم دستم را می‌گیرم‌ بهش و بلند می‌شوم. ببین وسط سردرد چی را زیر و رو می‌کنم تا انتظار اثر کردن مسکن و رفتن سردرد آسان‌تر شود؟ عکس همان گنبد و کاشی و ابر و آسمان را. من سه روز پیش هم میدان بودم، درست. همان سه روز پیش هم هزار تا عکس گرفتم، درست. ولی این گنبد و آسمان و ابر امروز جور دیگری زیباست. امروز جور دیگری نجاتم می‌دهد. ببین زیبایی چه همیشه تازه است و من را دعوت می‌کند به تماشایش و ثبتش و به زبان آوردنش؟ من به زیبایی مدیونم مامان‌. اگر نبود، اگر نداشتمش، خیلی وقت پیش از این‌ها زمین خورده بودم و توان بلند شدن هم نداشتم. من بهش خیلی مدیونم.

@horuf

https://www.tgoop.com/horuf/58
گذر بغل خانه‌مان پر از کافه و فست‌فودی و این‌هاست. صندلی‌های رنگی و شاد چیده‌اند توی پیاده‌رو و این وقت سال مشتری‌ها که اغلب دختر پسرهای جوان و نوجوان‌اند بیرون می‌نشینند چیز می‌خورند. شب‌به‌شب از لا و لوی میز و صندلی‌ها راه باز می‌کنم که خودم را برسانم به خانه و از شلوغی و زنده بودن آن یک تکه‌ی مسیر کیف می‌کنم. امشب دیدم پشت یک میز سه تا زن نشستند. روی میزشان عوض کاغذ ساندویچ یا ظرف‌‌های فانتزی کافه، سینی است. توی سینی آشغال‌سبزی. روی آشغال‌سبزی‌ها یک چاقوی گنده‌ی آشپزخانه‌. بغل همه‌ی این‌ها یک کیسه‌پلاستیک که لابد توش سبزی‌های پاک‌شده را چپاندند. و از همه‌ی این‌ها بهتر، عطر سبزی‌ تازه‌ که هوای دم‌کرده‌ی خرداد را می‌شکافت و خودش را می‌رساند به دماغ.

نمی‌دانم بعد از شام خوردن بساط سبزی پاک کردن‌شان را آنجا پهن کرده بودند یا نه، از اول به نیت سبزی پاک کردن جمع شده بودند دور یکی از میزهای کافه. اما کیف کردم از زورشان. زور زن‌ها. مامان‌ها. که هر جور هست از لای درز و دورز مدرنیته یک جوری خودشان را می‌کشند بالا و همه‌ی مناسبات جهان جدید را به هم می‌زنند. کی گفته صندلی‌های رنگارنگ چیده‌شده توی پیاده‌رو فقط مال موچی و شیک و همبرگر خوردن است؟ کی گفته کافه و فست‌فودی فقط پاتوق دختر پسرهاست؟ شاید یک شب دم‌کرده‌ی خردادی هم یک مامانی هوس کند روی میز کافه یا فست‌فودی سبزی پاک کند. به یاد آن روزهایی که کوچه و پیاده‌رو فقط محل رد شدن نبود‌. محل بازی بچه‌ها بود. محل دور هم نشستن بود. محل حرف زدن و حرف شنیدن بود. حتی محل سبزی پاک کردن‌های دسته‌جمعی بود.

@horuf
دختر می‌گوید «شوما چه سِتین.»
و اشاره می‌کند به رنگ کاور گوشی و لپ‌تاپ که یک‌جور آبی‌اند و رنگ انگشتر و النگوهام که فیروزه‌ای‌اند.
می‌گویم «ممنون که متوجه شدین.»
بعدش لبخند دو طرف است و مقدار معتنابهی قلب نامرئی که در جهان اطراف‌مان پخش می‌شود. خوشحال کردن دیگری با حداقل امکانات موجود.

@horuf
این زن‌هایی که همیشه یه تیکه النگ‌دولنگ دست‌شونه، یه جور دیگه‌ای قشنگ‌اند. یه چیز جون‌دار و عمری که باز کردن و بستن نخواد. باهاش بخوابی، بلند شی، بری حمام، خراب نشه. برای جلوی مهمون و مردم نیست، برای دل خودته. یه دونه النگوی نازک مثلاً یا دست‌بند جمع‌وجور.

بعد این زنه داره با یه نکبتی بچه می‌خوابونه، اما دستش خوشگله. داره بیرون تو‌ گرمای ۴۲ درجه کار می‌کنه، اما دستش خوشگله. درس می‌ده، درس می‌خونه، اعصاب نداره، متلاشیه اما دستش رو که میاره بالا یه چیز جمع‌وجور و نه خیلی گل‌درشتی تو دستش برق می‌زنه و یهو وسط نکبت و تباهی جهان دم‌کرده یه قشنگی ریز مثل ستاره‌ی دنباله‌دار رد می‌شه.

یکی‌شون رو امروز دیدم. شومیز سفید تنش بود با شلوار جین آبی. از گرما کلافه بود و حوصله‌ی شالِ دور گردنش رو نداشت. با همکارش حرف می‌زد و دستش رو گذاشته بود رو چارچوب. همه چی کرخت و دم‌کرده بود، الا النگوی نازک نقره‌ای توی دستش.

@horuf
آدم مگر چند تا فیلم می‌بیند که زندگیش را به قبل از دیدن فیلم و بعد از دیدن فیلم تقسیم کند؟ از آن‌هایی که بعدِ دیدنش آدم دیگری شوی یا حداقل تلاش کنی آدم دیگری شوی. از آن‌ها که بعدِ دیدنش خودت را از نو کشف کنی و بشناسی. از انگشت‌های یک دست کمتر. Perfect Days برای من اینطوری بود. هیچ فیلمی این‌جور بهم تلنگر نزده بود که درست زندگی کردن این شکلی است و هیچ فیلمی اینطور بهم نشان نداده بود که خودم کی‌ام و کجای مدار زندگی سالم ایستاده‌ام.

خیلی وقت پیش دیدمش. تقریباً اتفاقی. چون ژاپنی بود شاخک‌هام تیز شد وگرنه هیچ کد دیگری از هیچ جا نداشتم برای دیدنش. و بعد از دیدنش، آخ، بعد از دیدنش یک هیرایاما در من متولد شد. نه، هیرایامای نیم‌بندی را که هستم و بیشتر تلاش می‌کنم که باشم، نشانم داد و گفت ببین، اینی که همه‌ی این سال‌ها تلاش کردی باشی و حالا گاهی لحظاتی از او-بودن را تجربه می‌کنی اسمش هیرایاماست.

هر بار با ماشین از بغل کوه‌صفه رد می‌شوم و تا وقتی گردن‌درد بگیرم سرم را می‌چرخانم سمت کوه تا آن حجم سنگی نورانی را که بین ساختمان‌ها و درخت‌ها گم و پیدا می‌شود تماشا کنم، هر وقت ماه کامل است و نمی‌توانم ازش چشم بردارم، هر وقت می‌روم میدان نقش جهان و دست می‌گذارم کنار سرم و به شیخ لطف‌الله عرض ارادت می‌کنم، هر وقت به گل‌هام آب می‌دهم، نوازش‌شان می‌کنم و می‌بوسم‌شان، هر وقت هر خرده‌آیین شخصی دیگری را که در ستایش زندگی دارم اجرا می‌کنم، هیرایامای درونم لبخند می‌زند و ازم می‌خواهد بیشتر زندگی‌اش کنم.

خیلی وقت قبل در معرفی این فیلم عجیبِ نازنینِ حال‌خوب‌کنِ دوست‌داشتنی نوشتم. تا نمی‌نوشتم و معرفی‌اش نمی‌کردم آرام نمی‌گرفتم. مدام فراموشم‌ می‌شد لینک نوشته را بگذارم اینجا. تا امروز، تا امروز که همه‌ی روز هیرایاما بودم. امروز که دست‌ها را ناماسته کردم، گرفتم جلوی صورت، چشم‌ها را بستم و برای گل‌هام سر خم کردم و یادم افتاد لینک را اینجا هم بگذارم.

هر یک نفری که فیلم را ببیند و هیرایامایی در او متولد شود یا هیرایامای از قبل موجودش را پیدا کند، جهان جای قشنگ‌تری می‌شود.

یادداشتم را می‌توانید اینجا بخوانید.

@horuf
اولین باری که آمدم مطب دکتر ب ده یازده سالم بود. تو بدوبدو با برادرم خوردم زمین. دندان جلوم شکست و باید کامپوزیتش می‌کردم. مطب فعلی هم نیامدم. دکتر ب جوان بود و توی درمانگاهی دولتی کار می‌کرد. جوان خوش‌تیپی بود که عطر خیلی خوبی می‌زد. کار دندانم که تمام شد و آمدم خانه رد عطرش روی لباسم مانده بود. ده‌سالگی دندانپزشکی کابوس بود. حتی با وجود دکتر جوان خوش‌تیپ و عطر خیلی خوبش.

بعدها دکتر ب مطب زد. برای ترمیم کامپوزیت دندانم آمدم همین مطبی که الان دارد. بیست سال قبل. آن موقع چهل را رد کرده بود و شکمی که افتاده بود توی روپوش سفیدش کمی تو ذوق می‌زد. اما باز عطر خوبی زده بود. باز بعد دندانپزشکی اگر لباس‌هات را نمی‌شستی تا مدت‌ها رد عطرش روی لباست می‌ماند. عصر هجده‌سالگی‌ای را که می‌خواستم بروم مطب یادم است. خانه‌ی قبلی‌مان بودیم. آنقدر اضطراب داشتم که می‌توانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم. حتی از بوی دندانپزشکی حالم بد می‌شد. آن عصر به والذاریاتی خودم را گذاشتم توی مطب. حالا ترمیم کامپوزیت نه درد دارد، نه حتی بی‌حسی می‌خواهد. ولی عقل هجده‌سالگیم به این چیزها قد نمی‌داد.

بعدها باز هم آمدم همین مطب. پر کردن. کشیدن عقل. باز هم ترمیم کامپوزیت. و هر بار ترسیدم. هر بار به‌سختی و آن دم آخری که دیگر هیچ راه چاره‌ای نبود آمدم.

من بزرگ شدم و دکتر ب پیر شد. چاق شد. موهاش سفید شد. امشب که رفتم مطب، مرد مسن شکم‌داری را دیدم که عطر هم نزده بود اما با خیال راحت روی یونیتش دراز می‌کشیدی و منتظر می‌ماندی برای دندانی که نگرانش بودی حکم صادر کند و دلت قرص بود صاحب این موی سفید و این شکم سن‌دار آنقدر تجربه دارد که احتمالش کم است حکم اشتباهی بدهد.

از اول مهر باید می‌آمدم برای معاینه. دندانی که دو سال پیش جای دیگری عصب‌کشی کرده بودم درد داشت. هی امروز و فردا می‌کردم. کار داشتم. وقت نمی‌شد. هوا گرم بود. تا دیروز که زنگ زدم پرسیدم دکتر کی‌ها هست و امروز که سر حوصله لباس مناسب انتخاب کردم، اتو کشیدم، عطر زدم و راه افتادم سمت مطب. نه که اضطراب نداشته باشم. داشتم. اگر نداشتم همان چند هفته قبل که دندانم شروع کرد به بازی می‌آمدم. اما اضطرابم شباهتی به اضطراب ده‌سالگی و هجده‌سالگی و بیست و هشت‌سالگی نداشت. تحت کنترل بود و می‌شد مدیریتش کرد. نگرانیم بیشتر برای دندان و عاقبتش بود نه به‌خاطر پروسه‌ی درمان. نوبتم که شد رفتم تو. نشستم روی یونیت منتظر که دکتر بیاید. توی این فاصله چشمم افتاد به رادیوی روی میز. رادیو، موسیقی‌ای که ازش پخش می‌شد، کاغذهای ولو روی میز، دکتر پا به‌ سن گذاشته، همه آرامم کرد. دکتر دندان را معاینه کرد. گفت چیزیش نیست. گفت شاید درد و پوسیدگی دندان دیگری می‌زند بالا. گفتم صلاح می‌دانید او‌پی‌جی بگیرم؟ اوپی‌جی بگیرم یعنی جیک و پوک دندان‌ها را دربیاورم. یعنی پوسیدگی سطحی هم اگر دارم زود بیایم که درستش کنید. یعنی دندان‌های خودم را آنقدری بلد شدم که می‌دانم سالی دو سالی یک بار باید اوپی‌جی بگیرم. یعنی آن‌قدری عاقل شدم که منتظر نمی‌مانم کار بیخ پیدا کند و جلوجلو مراقبت می‌کنم. گفت اوپی‌جی می‌نویسد برایم.

با نسخه‌ برگشتم خانه، با لباسی که از عطر خودم معطر بود و تصمیم گرفتم اینجا در ستایش ageing بیشتر بنویسم. از این پدیده‌ای که همه تجربه‌اش می‌کنیم، همه یواشکی ازش می‌ترسیم، جامعه‌ی مردسالار مجبورمان می‌کند ازش فرار کنیم و برای مخفی کردنش زیر بار انواع و اقسام کارهای تهاجمی و غیرتهاجمی برویم و همین‌ها باعث شده ور مثبت ماجرا را نبینیم یا بهش توجه نکنیم یا ازش بلندبلند حرف نزنیم.

#زنده_باد_ageing

@horuf
توی قدم زدن امروز فهمیدم زندگی آن‌قدر چیز شگفت‌انگیزی است که حتی اگر همه‌ی مواهبش یا بخش زیادیش هم به تو نرسد، اگر تو فقط برای تماشای جهان آمده باشی و کیفش را بقیه ببرند، باز هم ارزش زنده بودن دارد. تماشای کیف کردن بقیه هم کیف دارد.

بچه‌ای تاب می‌خورد و این خوب است. پیرزن و پیرمردی آمده‌اند پیاده‌روی و با فاصله از هم راه می‌روند و یک کلام هم با هم حرف نمی‌زنند ولی پیرمرده چند ثانیه یک بار برمی‌گردد عقب نگاه می‌کند حاچ‌خانومش جا نمانده نباشد و چه شیرین. دختری از گوشی‌اش موسیقی‌ای پلی کرده و با انگشت‌ها روی پا ریتم گرفته و به‌به. دوست‌دختر-پسر فنچی پلیورشان را با هم ست کرده‌اند و چه قشنگ. مرد میانسالی از زنش عکس می‌گیرد و کیف زن را انداخته گل دستش و ازش می‌پرسد «خودش ذخیره می‌کوندِ؟» و چه معصوم. بچه‌ی یکی دو ساله‌ای تا ازت دور دور دور شود باهات بای‌بای می‌کند و می‌خندد و آخ قلبم. مرد مسنی رادیوی گنده‌ی واقعی همراهش است و مغرب که می‌شود صدای اذان را تو سرازیری پیاده‌رو دنبال خودش می‌کشد و می‌برد، مثل دنباله‌ی بادبادک و خوش به حال دلش. بچه‌ای ترک دوچرخه‌ی پدربزرگش نشسته و سفت شلوارش را چسبیده که نیفتد و زنده‌باد ترک دوچرخه‌‌ی پدربزرگ.

من تاب نمی‌خوردم. کسی همراه و مراقبم نبود. با موسیقی ریتم نگرفته بودم. کسی ازم عکس نگرفت. با کسی لباس ست نکرده بودم. پدربزرگ نداشتم. رادیو هم. و خیلی چیزهای دیگر هم. ولی تماشای‌شان هم کیف داشت.

@horuf
این ترم زیاد امتحان گرفتم. امتحان‌های دوستِ از اصفهان دورم هم با من بود. امتحان گرفتن وضعیت پاردوکسیکالی دارد برام. یک سمت ذهنم را تصویر دانشجوی سال‌بالایی هیکلی و قدبلندی پر کرده. کارشناسی که بودیم به‌عنوان کمک‌مراقب می‌آمد بالا سرمان. حالا دهه‌شصتی دربه‌در سربه‌زیر چه نیازی به کمک‌مراقب داشت، نمی‌دانم. می‌آمد مثل برج زهرمار می‌ایستاد بالای سرمان تا جیک نزنیم. صدا ازش نشنیده بودم یا یادم نمی‌آید. فقط تصویر بود. یک بزرگی چسبیده به سکوت امتحان.

برج زهرمار بودن را دوست ندارم. از تصور مچ کسی را موقع تقلب گرفتن مورمورم می‌شود. جای تقلب‌کننده شرم نیابتی می‌گیرم. خاطره‌ی مبهمی هم ازش دارم. دوران دانشجویی یک بار جای استادی مراقب امتحان بودم و پسرهای ردیف آخر جزوه باز کرده بودند. لابد چون مثل آقای برج زهرمار گنده نبودم هیچ حسابم کرده بودند. جز گنده نبودن، بی‌تجربه و خام هم بودم. احتمالاً این‌ها توی حرکات و نگاه و راه رفتنم مشهود بود که شد خاطره‌‌ی بد امتحان گرفتن و چسبید پس ذهنم.

یک سمت دیگر ذهنم را اما تصویر جذابی پر کرده. از مردی که می‌آمد سر امتحان با کتاب‌های روزنامه پیچ‌شده و تو نمی‌توانستی بفهمی نوشته‌ی روی جلدِ پنهان‌شده پشت روزنامه چیست. برگه‌ها را می‌داد یکی پخش کند. از ابتدا تا انتهای امتحان جز همان سلام و علیک اول و پاسخ به «خسته نباشید» بچه‌ها موقع تحویل دادن برگه‌ها، چیزی ازش نمی‌شنیدی. سوال جواب نمی‌داد سر جلسه و ما که اخلاقش را بلد بودیم سوال نمی‌پرسیدیم. می‌گفت فهم سوال بخشی از جواب است. با کتاب روزنامه پیچ‌شده فرو می‌رفت توی صندلی‌اش، یا گاهی می‌نشست رو دسته‌ی یکی از صندلی‌ دانشجوها و مشغول خواندن می‌شد. از اول تا آخر امتحان سر بالا نمی‌کرد. ما حرمت استاد و امتحان و سر بالا نکردن و اعتماد کردن او را می‌فهمیدیم و از اول تا آخر امتحان چشم نمی‌‌چرخاندیم.

یک سمت ذهنم این تجسم چهارچوب و دیسیپلین و ادب و حرمت و آرکه‌تایپ معلمی نشسته و هر بار رفتم از بچه‌ها امتحان بگیرم، منِ امتحان‌گیرنده بین تلخی آقای برج زهرمار بودن و شیرینی مثل استاد، سنگین و متشخص و شیک امتحان گرفتن در نوسان بودم. لحظاتی بود که برج زهرمار می‌شدم. راه می‌رفتم بین ردیف بچه‌ها که آهای بدانید حواسم هست بهتان و از خودم بدم می‌آمد. از جایگاهی که توش قرار گرفته‌ام. بپا. و ترس داشتم از احتمال وقوع تقلب و افتادن توی نقش مچ‌گیر. و لحظات شیرین زیادی بود که می‌دیدم چقدر ناخودآگاه شبیه استادم. فرو رفتم توی صندلی، تبلتم را گرفتم دستم که به روزنامه پیچیدن نیاز ندارد، متن جلوم را می‌خوانم و اعتماد دارم که بچه‌ها حرمت من را، امتحان را و سر بلند نکردنم را می‌فهمند. وقت‌هایی که دلم خواسته بنشینم روی دسته‌ی صندلی دانشجو و از ادای یک‌ آدم‌حسابی را درآوردن کیف کنم.

@horuf
2025/02/11 04:03:56
Back to Top
HTML Embed Code: