tgoop.com/in_the_deep/134
Last Update:
همانگونه دخترک با پاهای برهنه بر صفحه سرد زمین قدم میگذاشت و به مسیر خویش ادامه میداد،وانگهی قدمهایش را متوقف کرد.
برگ نورسیده کوچکی از درخت بالا سر وی به سر راهش فرود آمد.
آن را برداشت و سپس اولین جملاتی که به ذهنش رسید،بر زبانش جاری داد:
"چرا؟ چرا هرگز اون کسی نبودم که دوستداشتنی و اولویت حتیٰ برای یکنفری داشته باشم؟ اون شخصی نبودم که مورد توجهشخص دیگهای قرار بگیرم؟ آیا روحِمن در این دنیا بیشایسته این انسانهاست؟"
همانطورکه اشکهای زمردین آبیاش که مانند گلولههای آتشین بر گونهاش رها میشدند، هقهق کنان بر زانوی خود افتاد و دردش را عمیقتر ساخت.
"من میدونم چرا.."
آن برگ را محکم در مشت خویش فشرد و زیرلب زمزمه میکرد:
"چون من..معتادم. معتاد به اعتماد نکردن، معتاد به فکرکردن بدترین نوع شرایط، من به تنهایی معتاد شدم."
برگ را از مشت دست رها داد و به حال خودش ول کرد.
"همون تنهاییای که باعث میشد آدمهای اطرافمو زودتر از زمان موعد خودش تو دفتر سرنوشتم،رها کنم. داشتن ترس بر اینکه کسی نزدیکم بشه. فکرکردن به اینکه:کسی رو نیاز ندارم،چون فقط خودم و خودمم."
BY ✧الـهٰـام.
Share with your friend now:
tgoop.com/in_the_deep/134