همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کنام پلنگان و شیران شــود
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کنام پلنگان و شیران شــود
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: «بین شما کسی است که مسلمان باشد؟»
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: «آری من مسلمانم.»
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: «آیا مسلمان دیگری در بین شما است؟»
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
«چرا نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود.
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: «آری من مسلمانم.»
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: «آیا مسلمان دیگری در بین شما است؟»
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
«چرا نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود.
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
در زمان رضا شاه به دلیل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبان هایی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه، یعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار میگیرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود. دزدها و شبگردها وقتی متوجه این قضیه شدند برای اینکه همدیگر را مطلع کنند به هم می گفتند که طرف "خالی بسته" و منظورشان این بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به این معنی که در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند که اسلحه دارد و روی همین اصل بود که واژه "خالی بندی" رواج پیدا کرد...
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
کسانی که
قول بهشت را
در آن دنیا به ما میدهند
همین دنیا را برای ما جهنم کرده اند.
👤 کارل پوپر
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
قول بهشت را
در آن دنیا به ما میدهند
همین دنیا را برای ما جهنم کرده اند.
👤 کارل پوپر
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
چقدر بوسه قشنگه که وقتی صائب تبریزی ازش حرف میزنه :
دزدی بوسه عجب دزدی خوشعاقبتی است
که اگر بازستانند، دو چندان گردد!
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
دزدی بوسه عجب دزدی خوشعاقبتی است
که اگر بازستانند، دو چندان گردد!
(シ)
<) )☞🌈@kafeh_sher
_//
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جایگاهت نه، شخصیتت تو را تعریف میکنه 🤷🏻♂️
دوست من ، جایگاهی که روی صندلی داری مهم نیست، بلکه این شخصیتت هست که ارزش واقعیات را تعیین میکند 👌
دوست من ، جایگاهی که روی صندلی داری مهم نیست، بلکه این شخصیتت هست که ارزش واقعیات را تعیین میکند 👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕊️ «وقتی مردم جهان در سکوت رأی میدهند، جهان یا نفس راحتی میکشد... یا در آتش تصمیمها میسوزد.»
انتخاب رهبران جهان فقط سیاست نیست؛ آیندهی کودکیست که هنوز نمیداند جنگ یعنی چه، نانیست که هنوز نرسیده به دست پدر، لبخندیست که یا پاک میشود یا گستردهتر. صلح از تصمیمهای کوچک ما آغاز میشود؛ از رأی درست، از انتخاب آگاهانه.
انتخاب رهبران جهان فقط سیاست نیست؛ آیندهی کودکیست که هنوز نمیداند جنگ یعنی چه، نانیست که هنوز نرسیده به دست پدر، لبخندیست که یا پاک میشود یا گستردهتر. صلح از تصمیمهای کوچک ما آغاز میشود؛ از رأی درست، از انتخاب آگاهانه.
وَ...
به قول معصومه صابر:
دریا باش
دریا سنگ هایی را که به سویش پرتاب میکنند را چنان در آغوشش گم میکند
کهسنگ از خاطر میبرد از کجا آمده
دریا باش
پُر اُبهت و عمیق و آرام.
به قول معصومه صابر:
دریا باش
دریا سنگ هایی را که به سویش پرتاب میکنند را چنان در آغوشش گم میکند
کهسنگ از خاطر میبرد از کجا آمده
دریا باش
پُر اُبهت و عمیق و آرام.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️بخشی از سخنرانی چارلی چاپلین در پایان فیلم «دیکتاتور بزرگ»
"دیکتاتورها می میرن و هر قدرتی که از مردم گرفته شده به مردم باز خواهد گشت تا زمانی که بشر زنده است آزادی هم زنده خواهد ماند ...."
بسیار زیبا و قابل تامل
"دیکتاتورها می میرن و هر قدرتی که از مردم گرفته شده به مردم باز خواهد گشت تا زمانی که بشر زنده است آزادی هم زنده خواهد ماند ...."
بسیار زیبا و قابل تامل
Forwarded from Vip
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from Vip
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#داستانک
▪️گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای نشسته بود...
یک روز غریبه ای از کنار او می گذشت .
گدا به طور اتوماتیک کاسه خود را به سوی غریبه گرفت و گفت :
بده در راه خدا...
غریبه گفت : چیزی ندارم تا به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟
گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟
گدا جواب داد: نه !!
برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد...
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز...
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند...
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد
که صندوقش پر از جواهر است .
من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بینداز .
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست " درون خویش "
صدایت را می شنوم که می گویی : اما من گدا نیستم..!
گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند،
همان ثروتی که شادمانی از هستی ست،
همان چشمه های آرامش ژرف که دردرون می جوشد...
" درونت را بنگر! "
▪️گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای نشسته بود...
یک روز غریبه ای از کنار او می گذشت .
گدا به طور اتوماتیک کاسه خود را به سوی غریبه گرفت و گفت :
بده در راه خدا...
غریبه گفت : چیزی ندارم تا به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟
گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟
گدا جواب داد: نه !!
برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد...
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز...
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند...
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد
که صندوقش پر از جواهر است .
من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بینداز .
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست " درون خویش "
صدایت را می شنوم که می گویی : اما من گدا نیستم..!
گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند،
همان ثروتی که شادمانی از هستی ست،
همان چشمه های آرامش ژرف که دردرون می جوشد...
" درونت را بنگر! "
شعری زیبا از دیوان شمس ، مولانای جلال الدین مولوی :
ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع ، آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست .
هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست
هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست
هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمد و محمود رسول مدنی نیست
بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست
با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست
خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست
جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نیست
صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر
غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست
ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع ، آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست .
هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست
هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست
هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمد و محمود رسول مدنی نیست
بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست
با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست
خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست
جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نیست
صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر
غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست
مردی شب هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسهای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو میرفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همینطور به انداختن سنگهای داخل کیسه به دریا ادامه داد چرا که صدای سنگها به هنگام افتادن در آب ، این مرد را خوشحال میکرد و او را به وجد میآورد.
▫️به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسهای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است.هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بودهاند!
لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود میگزید و به خود میگفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر میکردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!! به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمیدادم.
▪️ همه ما مانند آن مرد هستیم :
کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا میاندازیم.
▫️ صدای آب همان کالاها، لذتها، شهوتها و تمایلات فناپذیر دنیا است.
▪️تاریکی شب همان غفلت و بیخبری است.
▫️ برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست.
▫️به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسهای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است.هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بودهاند!
لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود میگزید و به خود میگفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر میکردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!! به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمیدادم.
▪️ همه ما مانند آن مرد هستیم :
کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا میاندازیم.
▫️ صدای آب همان کالاها، لذتها، شهوتها و تمایلات فناپذیر دنیا است.
▪️تاریکی شب همان غفلت و بیخبری است.
▫️ برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست.